tgoop.com/metastatic/41
Last Update:
قصه حنیف
قسمت دوم و پایانی
او هنوز به طرز دردآلودی زنده است؛ نه فقط زنده است بلکه زندگی می کند چون هنوز می خندد؛ حتی گاهی یکی از فرزندانش را که ندیده ام، با خودش می آورد تا به من معرفی کند؛ همین امروز دختر کوچکش را آورده بود و با عشق و خنده، ته تغاری اش را به من معرفی کرد و گفت:« اگر او در خانه نبود، کسی این قدر مراقبم نمی بود.» دختر هم می خندد و شوخی های دختر و پسر و پدر ادامه دارد. تناقضی عجیب رو به روی چشم های من جریان دارد، خواهر و برادر و پدری که شوخی های پدر بیمار، شاد و سرخوش شان کرده؛ و صورت کج و معوج سرطان زده ای که بدخیمی، زشت و پر از دردش کرده است. هر کس خنده های این سه نفر را ببیند، سخت باور می کند که عزیز خانواده، سرطان لاعلاج و مزمن شده ای دارد که باید همه نیروی مادی، روحی و اقتصادی خانواده را تخلیه کرده باشد.
در اکثریت قریب به اتفاق بیمارانم، سرطان همه ابعاد زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد؛ در مورد حنیف اما انگار، سرطان، حاشیه ای بی اهمیت است بر یک زندگی شاد و پر انرژی و شلوغ ! حاشیه ای که اصل زندگی را از مدار خود خارج نکرده و افسردگی را بر لحظات زودگذر حیات، مستولی نگردانیده. با خودم فکر می کنم تلاش کردن برای افزودن حتی یک ماه به طول عمر او، با هر کیفیتی، حتی بدون چشم، بدون گوش و … ارزشی درخور دارد؛ چرا که او از زندگی اش به همین صورت، لذت می برد.
نگران ضعف شنوایی پیشرونده او هستم که پسرش می گوید:« برایش سمعک می خریم.» و من استقبال می کنم از ادامه این جنگ. پیرمرد سرخوش است؛ تا وقتی داد نزنیم صدای ما را نمی شنود؛ ما از روند درمانش حرف می زنیم و او بلند بلند اخبار سیاسی روز را به تمسخر می گیرد و شوخی می کند؛ بی ترس از شنیده شدن حرف هایش که می تواند عواقب بدی داشته باشد! او همه جدی های زندگی را به شوخی گرفته و سوار بر لحظه های زندگی، از زنده بودن لذت می برد. سرخوشی اش، همه غم های زیستن با سرطان را از یاد آدم های دور و برش برده است و مهر و لبخند را جایگزین صورت زشت شده اش کرده است.
راه های رسیدن به خدا را شنیده بودم به اندازه تعداد آدم هاست؛ حالا می اندیشم راه های مبارزه با سرطان، هم به تعداد آدم های خلاق خستگی ناپذیر، بیشمار است. جنگ با سرطان، انگار جنگی پست مدرن است. شاید حتی ابزارهای اصلی درمان مثل جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی، ابزارهایی فرعی هستند و کنترل به دست شخصیت و درون آدم هاست. مهر، عشق، امید، انگیزه، حمایت خانواده و اراده، فرمانده هستند و دارو و پزشک، سرباز! و این فرمانده است که سربازهایش را به سوی شکست یا پیروزی، رهبری می کند. حنیف در مرکز فرماندهی خود، مهر و محبت و صفا و لبخند و شوخی و حمایت بی بدیل فرزندان را با عشق و تلاش و انگیزه درونی، یکجا جمع کرده است و من و علم و دارو و تکنولوژی، همه سربازهای او هستیم برای رسیدن به آنچه می خواهد. تا وقتی فرمانده پرچم سپید بالا نبرده، چاره ای جز اطاعت نظامی ندارم!
خاطره ای که از او خواهد ماند، خاطره یک صورت زشت و کج و معوج نخواهد بود، صورتش شکل پوزخند شیرینی به سرنوشت است. صورت از شکل افتاده اش شبیه یک لبخند بزرگ است. لبخندی به شیرینی آدم های عجیبی که بی ثروت و شهرت و قدرت و زیبایی و حتی سلامت، خوشبخت هستند، لحظه ها را زندگی می کنند و از زندگی لذت می برند.
حنیف، حالا برای من حاشیه تلخی بر زندگی حرفه ای ام نیست؛ او همان اصل و معنای زندگی است …..
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/41