tgoop.com/metastatic/42
Last Update:
مادرانه برای عبدالله
قسمت اول
موهای کم پشت روییده بر بالای لبهای عبدالله، ناقوس زمان سپری شده را در ذهنم به صدا در می آورد. عبدالله را در راهی شدن از کودکی تا بلوغ و جوانی همسفر بوده ام و این اولین بار است که جوانه زدن و شکفتن بلوغ انسانی را در یک کودک، از نزدیک به نظاره نشسته ام. وقتی در ابتدای پانزده سالگی قدم به درمانگاهم گذاشت، صورتش هنوز لطیفانه کودک بود و جثه اش، نحیفانه خالی از علائم بلوغ. همان روز با ورودش به اتاقم، دلهره به جانم افتاد؛ همان دلهره نامانوسی که همیشه از ورود معصومیت های کودکانه به وادی بی ملاحظه سرطان به جانم می افتد. او اما آمده بود تا شاید من دلهره و ترس را از جانش؛ و نگرانی را از چشم هایش بشویم؛ پناهنده سرزمین جانم شده بود تا هنوز مادر نشده، مادرانگی کنم دردها و ترس هایش را. آن روز نفهمیدم؛ حالا ولی میدانم که همان روز پناهش دادم و باردار غم و درد وجود کودکانه اش شدم. طبابت، حرفه ام بود و مادرانگی، جوهری که چرخه تکامل بر دوشم بار نهاده بود؛ و من طبیبانه، مادر شدم؛ یا مادرانه، طبیب!
تومور بدخیم مغزی، کودکیهای هنوز تمام نشده عبدالله را نشانه رفته بود؛ و من دست به کار تلاشی خستگی ناپذیر شدم برای عبور دادن عبدالله از بحران. جراحی با موفقیت انجام شد و پرتودرمانی و شیمی درمانی عبدالله به من سپرده شد. مادرانه، توان نیرو های سهمگین طبیعت را در مقابل خواسته ام برای بازگرداندن سلامتی به جسم عبدالله ناچیز می پنداشتم و این توانایی را در وجودم می دیدم که با دست هایم، آسمان را هم برای بهبودی دوباره او به زمین بکشانم. پرتودرمانی و شیمی درمانی که تمام شد؛ چشمهای پر تشویش پدر و مادر عبدالله را بر سر بی موی او، من هم زندگی کردم؛ و رویش میلی متری موهای سر او را نفس کشیدم تا اضطراب لحظههای به درازا کشیده شده مادری را تب کرده باشم. موهایش که درآمد، نفس حبس شده در سینه ام آزاد شد. چه خوب حال مادرش را می فهمیدم؛ می خواستم وجود دوباره طبیعی شده عبدالله را در شیشه ای نفوذناپذیر بگذارم تا مگر از گزند حمله دوباره بدخیمی سرنوشت محفوظش بدارم...
چه خوش بود روزهای بدون بیماری عبدالله؛ تغییرات ملموس بدنش را در عبور از ماه های پر سر و صدای بلوغ به تماشا نشسته بودم؛ و اتکای بلامنازع عبدالله بر قدرت شفابخشی من، و اعتماد او به همه حرفهای من، تارهای وجود مغرور مادرانه ام را نوازش میکرد. چه اضطراب بدشگونی بر وجودم مستولی می شد هر بار که می خواستم تصاویر جدید ام آر آی او را بررسی کنم؛ نفسم را فرو می دادم و تا وقتی از نرمال بودن عکس ها مطمئن نمی شدم؛ نفس آزاد نمی کردم. من تماشاگر شکفتن جوانه های یک زندگی دوباره بودم و این تماشا، همزمان درد و لذت و اضطراب و آرزو و تشویش و امید در خود داشت.
در پس لحظه های خوب سلامت عبدالله، تشویشی پلید نهفته بود: همان روزهایی که از درسش می پرسیدم؛ از شیطنت های برادر کوچک بازیگوشش که یکی دوبار همراهش آمده بود، پرس و جو می کردم؛ همان روزهایی که از فوتبال و مدرسه برایم می گفت؛ همان روزهایی که قد و وزنش را اندازه می گرفت و برق خوشحالی، چشم هایش را می خنداند که از پدرش بلند قد تر شده؛ همان روزهایی که یواشکی، کم پشت بودن موهای محل پرتودرمانی سرش را نسبت به بقیه سر با چشم هایم می سنجیدم؛ همان روزهایی که بعد از اتمام همه درمانها، هنوز هم استرسهایش با حرف های من فروکش می کرد؛ همان روزهای خوب؛ من پر از ترس و تشویش بودم؛ ترس و تشویشی که حتی از خودم هم مخفی می کردم مبادا باورش کنم؛ اضطراب عود بیماری اش را به گوشه های مخفی ذهنم سپرده بودم و خودم را به کوچه علی چپ خوش خیالی زده بودم. واقعیت و آمار، حرف دیگری می زد؛ دل من ولی، فریب مهر دغلکار مادرانه ای را خورده بود که می خواست ذهنم را بر واقعیت ببندد. واقعیت، ولی عادت دیرینه ای دارد: همیشه بر خیال تحمیل می کند خود را انگار؛ مخصوصاً اگر این خیال، خوش باشد!
سه سال از درمان عبدالله گذشته بود و همه چیز خوب پیش می رفت که شش ماهی از او و پدر و مادرش خبری نشد؛ جسارت پرس و جو از تلفن درج شده در پرونده را نداشتم؛ بازهم راه خوش خیالی در پیش گرفتم؛ با خودم گفتم شاید درگیر درس و زندگی و گرفتاری های روزمره هستند؛ چون از درمان فرزندشان خیالشان راحت شده است دیرتر مراجعه میکنند. این خواسته من بود؛ و واقعیت، اما بی رحم و بی شفقت...
ادامه دارد...
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز

Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/42