tgoop.com/metastatic/50
Last Update:
قصه من
قسمت دوم
در همین فکرها غوطه ورم که منشی، در شکسته درمانگاه را با سر و صدا باز می کند و می گوید:« خانم دکتر! آخرین مریض بود.» ساعتم را نگاه می کنم؛ ساعت از پنج عصر گذشته و یادم رفته که ناهار نخورده ام! به خودم میگویم:« از ۸ صبح تا حالا چقدر راه رفته ام و هنوز برنگشته ام؛ با چند آدم، به قصه سرنوشتشان سر زده ام و هنوز برنگشته ام!» انگار خواب بوده ام و بیدار شده ام و حالا باید بروم سراغ زندگی خودم، سراغ خانه ام، سراغ روزمرگیهایم. فکر و خیال اما رهایم نمیکند.
به خانه که میرسم غذای شب مانده را که نیمه سرد و نیمه گرم قورت میدهم؛ دست چپم در حال مذاکره است؛ مورد زن جوان را در گروههای مجازی با همکارانم مشورت می کنم؛ نظرها متناقض است و من باید تصمیم نهایی را بگیرم. یادم میآید جواب آزمایشم را از آزمایشگاه نگرفته ام و وای! آزمایشگاه فقط تا ۷ عصر، باز است و فردا تعطیل و….
از خانه که بیرون می آیم ، گرمای ۴۷ درجه ۷ عصر اهواز، نفسم را می بندد، تا آزمایشگاه ۵ دقیقه راه است، ولی انگار ۵ ساعت! برای فراموشی گرما، شماره یکی از اساتید دوره تخصصی ام را میگیرم و مورد زن جوان را با او هم مشورت میکنم.
قصه زن جوان اما رهایم نمیکند؛ شب که با همسرم برای خرید به سوپرمارکت نزدیک خانه رفته ایم، نظر شوهر ارتوپدم را هم در مورد امکان عدم قطع عضو زن جوان می پرسم؛ با زن جوان به قصه دردناک زندگی اش رفته ام و برنمیگردم. تلخی و شیرینی زندگی اش امتداد پیدا کرده انگار در تمام لحظه های زندگی من.
شب از نیمه گذشته و من هنوز گروههای همکارانم در دنیای مجازی را می کاوم تا شاید کسی پیشنهاد جدیدی داده باشد برای درمان زن جوان. گایدلاین ها و مقاله های جدید را چک می کنم؛ خیالش نمیگذارد بخوابم . گروههای مجازی هم بیدارند و هر کدام از گروههای پزشکان را که باز می کنم یادداشتهایی دوگانه میبینم: تبریک روز پزشک؛ و دلنوشته های پر گلایه همکارانم از حمله های مداوم جامعه و رسانه به صنف پزشکی !
من اما با خودم می اندیشم چقدر روزهایم با همه تلخی هایش خوش است؛ سرطان، انگار طعم گس بی مانندی میبخشد به عشق و زندگی! سرطان، انگار ارزش از یاد رفته زندگی را دوباره زنده می کند؛ تناقض بزرگی است پویندگی که سرطان با همه میرانندگی اش به روزمرگی زندگی می بخشد! روزهایم سخت است در مبارزه با درد های سخت بیماران سرطانی؛ من اما سرخوشم حتی با خیال تلخ بیمار جوانی که حالا تلاش برای نجات زندگی اش، یکی از هدفهای معمول زندگیم هست.
قصه زن جوان را می نویسم تا مزه کردن تلخی اش را تحمل توانم کرد؛ مینویسم تا صادقانه با آدمهایی که درد و رنج شان را سکه بازار زندگی من میپندارند؛ از تصویر واقعی زندگیم گفته باشم. زندگی من آن ویترین تمیز و براق و شیک و پرنوری نیست که رسانهها کوشیده اند از من و همکارانم با روپوش سپید و تمیز به تصویر بکشند :زندگی مرفه و بی دغدغه و بی درد پزشکان در پناه پول های هنگفت به دست آمده از جان بیمار آدمها!
دوستان خبرنگار دست به قلم من!
یک بار هم تصویر بی کلیشه مرا به مردم بنمایانید؛ این تصویر امروز و امروزهای من است: در ماه هشتم بارداری، در دمای ۵۰ درجه اهواز، کیلومترها دورتر از مادرم و همه خانواده ام، در درمانگاه دولتی فرسوده با پنکه کهنه ای که با سر و صدا می چرخد تا هوای خنک اسپیلیت اتاق مجاور را به اتاق من هم برساند، غوطه ور شده ام در خیال مشوش ذهنم برای درمان تک تک بیمارانم؛ آنقدر عمیق غرق در خیالم که اگر کودک بی پناه درونم لگد بر جانم نزند، یادم میرود کجای زندگی خودم ایستاده ام. با همه اینها، خوشبختی ام فقط در همان لحظه هایی است که نگاهم را پیوند می زنم با نگاه بیماران پر از دردم تا با آنها از راه چشم، واژههای مگو را انتقال دهم. آن قدر خوشبختم که وقتی دوستی به مهر از من میپرسد:« شما چرا مانده اید در این آشفته بازار وطن؟ چرا رها نمی کنید بی سر و سامانی زندگی بلاتکلیف مانده این روزهای وطن را و نمی روید ؟!» در جوابش میگویم:«چگونه با چشمهای بیماری که زبانش را نمی فهمم، گفتگو کنم خارج از این وطن؟!» پسوندش، برای اطمینان قلب خودم میگویم:« هر کجای مملکت که به هم بریزد، درمانگاه فرسوده ای هست که من بنشینم و بیمار ببینم!»
دوستان خبرنگار کمپین شفافیت سرزمینم!
خوشبختی پزشک ها را بانگ برزنید! من خوشبختم، تا وقتی طبیبم؛ خوشبختم بدون همه آن ثروت خیالی که برایم ساخته اید!
کینه ای ندارم از همه بغضها و کینههای نشانه رفته به سمتم، طبیب شده ام تا ببخشم؛ هم عصبانیت بیمار غیر منصفم را، هم عصبیت رسانه و جامعه را بر علیه خوشبختی بادآورده خیالی ام!
من طبیبم، پس خوشبختم!
خوش یمن و مبارک باد روز تلخ شیرین من!
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/50