METASTATIC Telegram 56
قصه چای و قند

قسمت اول


لیلا را دو هفته بی خبر بودم، چشم‌های سیاه لیلی وارش اما هر روز با من بود؛ هر روز در ذهنم می رفت و می آمد، با همان صورت زیبایی که سرطان نتوانسته بود از تک و تا بیندازدش. در این چهار سال بیماری اش خو گرفته بودم به دیدنش؛ زیارت چشم های زیبایش عادتم شده بود؛ مهری خواهرانه داشتم به نگرانی هایش.

در کنار بیماری خودش، بار مراقبت از مادر شوهرش را هم که مثل خودش سرطان پستان داشت، بر دوش می‌کشید. سرطان مهاجم پیشرفته لیلا را با جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی کنترل کردیم؛ من اما هر بار بعد از درمان ویزیتش می‌کردم، دلم آشوب بود از آینده احتمالا ناگوار لیلای قصه ام.

همانطور که بر اساس خصوصیات بافت شناسی توده سرطانی لیلا پیش‌بینی می‌کردم، در کمتر از دو سال بعد از درمان، با متاستاز و درگیری کبد روبرو شدیم. مادر شوهر لیلا هم که با او خویشاوندی نسبی داشت، بعد از مدتی دچار متاستاز و درگیری ریه شد. به نظر می‌رسید سرطان پستان در خانواده آنها از نوع وراثتی و بسیار مهاجم باشد. تلاش دوباره برای درمان هر دو را شروع کردیم؛ مراجعات لیلا و شوهرش و مادرشوهرش آنقدر زیاد بود که مشکلات این خانواده سه نفره قسمتی از دغدغه‌های روزمره زندگیم شده بود.

لیلا گرچه با بی صبری و گاهی کلافگی دوره طولانی شیمی درمانی دوباره را طی می‌کرد؛ من اما در گذار روزهای مداومی که در همنشینی با سرطان، گاه تند و گاه کند عبور می کنند؛ صبوری بر لحظه ها را تمرین کرده ام و رسم آهستگی آموخته ام در دنیایی که کلید موفقیت انگار در شتاب و دویدن است! تغییرات سایز توده کبدی لیلا را با بردباری به نظاره نشسته بودم و گرچه پاسخ بیماری به شیمی درمانی خوب و رضایت بخش بود، ولی دلم پر آشوب بود از هراس آینده. بالاخره دوره یکساله درمان لیلا تمام شد و من خوشحال بودم، چرا که متاستاز کبدی از بین رفته بود و تا چندی می توانستم نفسی به آسودگی بکشم. پیش آگهی بیماری لیلا را ولی در چشم‌های سیاه چموشش می‌خواندم؛ چشم هایی که علی‌رغم درمان موفق، فریاد اعتراض داشتند با بیرق های سیاه و افراشته. چشم هایش انگار آگاهی داشتند بر آینده، حتی بدون علم بر ویژگی های سخت بیماری اش. بعد از دو درمان موفق لیلا، هیچگاه نتوانستم از چشم های زیبایش آرامش و رضایت بخوانم؛ و خودم هم می‌دانستم که نگرانی چشم های لیلا راست می گوید!

درمان متاستازهای ریه مادر شوهر لیلا هم با موفقیت نسبی به پایان رسید؛ اما مرد صبور خانواده که لیلا را همراهی میکرد، در جدال با مشکلات اقتصادی و بیماری همزمان مادر و همسرش، شانه‌هایش انگار هر بار افتاده تر و خمیده  تر از قبل می شدند. تراژدی زندگی این سه نفر لحظه‌های روزمره ام را رها نمیکرد. لیلا که برای ویزیت می‌آمد چشمهای فتنه گر طوفانی اش را عمیق و طولانی به تماشا می نشستم و گرچه می دانستم گریزی از این غم نیست؛ آرزو می‌کردم عزادار لشکر چشم ها و مژه های سیاهش نشوم!

امیدم اما دیری نپایید. یک سال بعد از کنترل متاستازهای کبد، لیلا با درد منتشر استخوانی و سرفه و بیحالی مراجعه کرد؛ درگیری منتشر استخوان در عکس هسته ای تایید شد و حال لیلا به سرعت، قبل از اینکه فرصت شروع درمان داشته باشیم، رو به وخامت گذاشت. دو هفته قبل دخترش، وخامت حالش را به من اطلاع داد و گفت که لیلا در آی سی یو بیمارستان دیگری بستری شده است. با پزشک معالجش در آی سی یو تماس گرفتم و شرح بیماری اش را دادم. او اما از کاهش شدید همه رده های خونی خبر داد و با وضعیتی که شرح داد، به درستی، از درمان لیلا ناامید بود. از دو هفته پیش بی خبر بودم از لیلا. راههای زیادی بود برای کسب خبر؛ در من اما یارای مواجهه با واقعیت نبود! می‌دانستم که نوبت ویزیت مادرشوهرش نزدیک است و سعی می‌کردم لااقل دو هفته خوش خیالی ام را که پایه و اساس منطقی نداشت، تداوم بدهم.

https://www.tgoop.com/metastatic



tgoop.com/metastatic/56
Create:
Last Update:

قصه چای و قند

قسمت اول


لیلا را دو هفته بی خبر بودم، چشم‌های سیاه لیلی وارش اما هر روز با من بود؛ هر روز در ذهنم می رفت و می آمد، با همان صورت زیبایی که سرطان نتوانسته بود از تک و تا بیندازدش. در این چهار سال بیماری اش خو گرفته بودم به دیدنش؛ زیارت چشم های زیبایش عادتم شده بود؛ مهری خواهرانه داشتم به نگرانی هایش.

در کنار بیماری خودش، بار مراقبت از مادر شوهرش را هم که مثل خودش سرطان پستان داشت، بر دوش می‌کشید. سرطان مهاجم پیشرفته لیلا را با جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی کنترل کردیم؛ من اما هر بار بعد از درمان ویزیتش می‌کردم، دلم آشوب بود از آینده احتمالا ناگوار لیلای قصه ام.

همانطور که بر اساس خصوصیات بافت شناسی توده سرطانی لیلا پیش‌بینی می‌کردم، در کمتر از دو سال بعد از درمان، با متاستاز و درگیری کبد روبرو شدیم. مادر شوهر لیلا هم که با او خویشاوندی نسبی داشت، بعد از مدتی دچار متاستاز و درگیری ریه شد. به نظر می‌رسید سرطان پستان در خانواده آنها از نوع وراثتی و بسیار مهاجم باشد. تلاش دوباره برای درمان هر دو را شروع کردیم؛ مراجعات لیلا و شوهرش و مادرشوهرش آنقدر زیاد بود که مشکلات این خانواده سه نفره قسمتی از دغدغه‌های روزمره زندگیم شده بود.

لیلا گرچه با بی صبری و گاهی کلافگی دوره طولانی شیمی درمانی دوباره را طی می‌کرد؛ من اما در گذار روزهای مداومی که در همنشینی با سرطان، گاه تند و گاه کند عبور می کنند؛ صبوری بر لحظه ها را تمرین کرده ام و رسم آهستگی آموخته ام در دنیایی که کلید موفقیت انگار در شتاب و دویدن است! تغییرات سایز توده کبدی لیلا را با بردباری به نظاره نشسته بودم و گرچه پاسخ بیماری به شیمی درمانی خوب و رضایت بخش بود، ولی دلم پر آشوب بود از هراس آینده. بالاخره دوره یکساله درمان لیلا تمام شد و من خوشحال بودم، چرا که متاستاز کبدی از بین رفته بود و تا چندی می توانستم نفسی به آسودگی بکشم. پیش آگهی بیماری لیلا را ولی در چشم‌های سیاه چموشش می‌خواندم؛ چشم هایی که علی‌رغم درمان موفق، فریاد اعتراض داشتند با بیرق های سیاه و افراشته. چشم هایش انگار آگاهی داشتند بر آینده، حتی بدون علم بر ویژگی های سخت بیماری اش. بعد از دو درمان موفق لیلا، هیچگاه نتوانستم از چشم های زیبایش آرامش و رضایت بخوانم؛ و خودم هم می‌دانستم که نگرانی چشم های لیلا راست می گوید!

درمان متاستازهای ریه مادر شوهر لیلا هم با موفقیت نسبی به پایان رسید؛ اما مرد صبور خانواده که لیلا را همراهی میکرد، در جدال با مشکلات اقتصادی و بیماری همزمان مادر و همسرش، شانه‌هایش انگار هر بار افتاده تر و خمیده  تر از قبل می شدند. تراژدی زندگی این سه نفر لحظه‌های روزمره ام را رها نمیکرد. لیلا که برای ویزیت می‌آمد چشمهای فتنه گر طوفانی اش را عمیق و طولانی به تماشا می نشستم و گرچه می دانستم گریزی از این غم نیست؛ آرزو می‌کردم عزادار لشکر چشم ها و مژه های سیاهش نشوم!

امیدم اما دیری نپایید. یک سال بعد از کنترل متاستازهای کبد، لیلا با درد منتشر استخوانی و سرفه و بیحالی مراجعه کرد؛ درگیری منتشر استخوان در عکس هسته ای تایید شد و حال لیلا به سرعت، قبل از اینکه فرصت شروع درمان داشته باشیم، رو به وخامت گذاشت. دو هفته قبل دخترش، وخامت حالش را به من اطلاع داد و گفت که لیلا در آی سی یو بیمارستان دیگری بستری شده است. با پزشک معالجش در آی سی یو تماس گرفتم و شرح بیماری اش را دادم. او اما از کاهش شدید همه رده های خونی خبر داد و با وضعیتی که شرح داد، به درستی، از درمان لیلا ناامید بود. از دو هفته پیش بی خبر بودم از لیلا. راههای زیادی بود برای کسب خبر؛ در من اما یارای مواجهه با واقعیت نبود! می‌دانستم که نوبت ویزیت مادرشوهرش نزدیک است و سعی می‌کردم لااقل دو هفته خوش خیالی ام را که پایه و اساس منطقی نداشت، تداوم بدهم.

https://www.tgoop.com/metastatic

BY کوچه باغ متاستاز




Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/56

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

In handing down the sentence yesterday, deputy judge Peter Hui Shiu-keung of the district court said that even if Ng did not post the messages, he cannot shirk responsibility as the owner and administrator of such a big group for allowing these messages that incite illegal behaviors to exist. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option. Choose quality over quantity. Remember that one high-quality post is better than five short publications of questionable value. Just at this time, Bitcoin and the broader crypto market have dropped to new 2022 lows. The Bitcoin price has tanked 10 percent dropping to $20,000. On the other hand, the altcoin space is witnessing even more brutal correction. Bitcoin has dropped nearly 60 percent year-to-date and more than 70 percent since its all-time high in November 2021.
from us


Telegram کوچه باغ متاستاز
FROM American