tgoop.com/metastatic/57
Last Update:
قصه چای و قند
قسمت دوم
حالا امروز شوهر و مادر شوهر لیلا آمده بودند، بی لیلا؛ و من باز هم نمی خواستم باور کنم نبودن چشم های لیلی وش لیلآ را! می دانستم؛ اما حالش را پرسیدم؛ و شنیدم آنچه نمیخواستم۰ اشک هایم در فراق لیلا و چشمهای زل زده به سرنوشتش، مجالی نداد برای شرم از نگاه همراه بیمار؛ دلم گرفته بود و جز اشک مرهمی نبود بر عزاداری آن چشمها و حضور غایب. آن جمع سه نفره متلاشی شده، نوبرانه نبود در روزهای پر حادثه درمانگاهم؛ لیلا اما دردانه بود در میان بیمارانی که دوست داشتم.
همراهان لیلا رفتند؛ نگاهش و چشمهایش را در من جا گذاشتند؛ مرا اما فرصتی نبود برای تسکین قلب به درد آمده ام؛ روزم امتداد داشت با قصه هایی که در هم تنیده میشد؛ با تداوم چرخه مرگ و زندگی آدمها... یکی دو ساعت بعد قصه های رنگ رنگ دیگری را به روایت نشسته بودم با پس زمینه چشم و مژه های سیاه لیلا در خیالم: ناهید که سرطان پستانش کاملاً درمان شده و تحت کنترل است، با لبخندی به گرمی دلچسب شرجی اهواز با سوغات مکه آمده است؛ وقتی می خندد، همه آرزوهایم به من سلام میدهند. حسن حالا از خواب تشییع جنازه روزانه اش بیدار شده است و تومور مغزی اش با شیمی درمانی و پرتودرمانی کاملا از بین رفته است؛ ذهن مرگ آگاهش حالا لختی آرام گرفته؛ و خوش بینی های ذهن من در تلاشند تا بدبینی ذاتی ام را به خاک بسپارند. محمد امین ده ساله که بدون ویلچر ایستاده بر پاهایش با چشمهایی بیرون زده و خیره، با رد چهار پنج جراحی بر پوست بدون موی سرش رو به روی نگاهم می ایستد؛ من به چشمهای سیاه لیلا لبخند زندگی تحویل میدهم. محمد امین می گوید:«خاله! راه بروم تا ببینی؟!» راه رفتنش را - مثال مادری قدم برداشتن کودک یک ساله اش را- قربان صدقه می روم؛ و قندهای دلم در تلخی اشکهای دو ساعت پیشم آب می شود از تاثیر شگرف پرتودرمانی بر توده مغزی غیر قابل جراحی محمد امین که هوشیاری و قدرت راه رفتنش را از او گرفته بود. این دردانه ده ساله ام، حالا قابل شناختن نیست از آن کودک نیمه هوشیار افتاده بر برانکارد، که روز اول قدرت چشم گشودن نداشت.
چای تلخ صبحگاهی را به مدد قند جمله پر ذوق محمد امین فرو می دهم و باز هم به تنیدگی مرگ و زندگی می اندیشم؛ زنجیری که من را زندانی قصه این آدم ها و مرگ یا زندگی دوباره شان کرده، بسی دوست دارم. آنقدر غرقم در این خیال که بعد از همه آن سالهای پرشور نوجوانی و جوانی، رها کرده ام حالا همه انقلابهای درون و بیرون را؛ و دل داده ام به زندگی و مرگ آدم های قصه ام.
دراز باد شرح این دلدادگی!....
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/57