tgoop.com/metastatic/61
Last Update:
قصه الهام
قسمت دوم
سی جلسه طولانی پرتو درمانی هم در گذار روزهای زندگی میگذرد؛ و من و الهام صمیمانه تر از قبل، هر هفته یکدیگر را میبینیم. گرچه هر روز مسیر آبادان به اهواز را برای انجام پرتودرمانی طی میکند ولی دهان به ناله و شکوه نمی گشاید؛ میخواهد خوب شود و روال عادی زندگی را از سر بگیرد. بعد از اتمام پرتودرمانی، جلسات تزریق هورمون درمانی با فواصل هر سه هفته یکبار ادامه پیدا می کند. برای انتخاب بین داروی ایرانی و خارجی باز هم تردید را در چشمهای مصممش میخوانم. میگوید:« پدرم می تواند هزینه داروی خارجی را بپردازد، خودش هم حرفی ندارد؛ ولی من نمی خواهم زیاد تحت فشار قرار بگیرد.» نگرانی و دغدغه درونی اش را کاملاً لمس میکنم؛ در عین اینکه مصرانه میخواهد نتیجه درمانش بهتر باشد و به هر وسیله ای برای درمان بهتر و قطعی تر تمسک می جوید؛ دلش نمی خواهد باری بر مشکلات خانواده اضافه کند. مشکلاتی که هنوز از آنها نگفته ولی من منتظر شنیدنم! ابرهایی که بین خنده هایش می آید و میرود، حکایت از باری دارد که بر روح بلندش سنگینی میکند.
در یکی از جلسات درمان، مادرش همراهش می آید. به قول خودش هم برای تشکر از من، هم برای این که مرا قسم دهد برای درمان دخترش هر کاری می توانم انجام دهم. زن میانسال عرب شهرستانی، عشق را در زیباترین قالب بیان می کند ؛میگوید:« الهام، زندگی است؛ زندگی! » و من با خودم می اندیشم زندگی، اگر شکل الهام باشد؛ چقدر زیبا و خواستنی است. چه خوب شد که مادرش آمد تا یادم بماند این دختر با اراده جسور که هر دفعه، تنها برای درمانش مراجعه میکند، قلب یک مادر است که در بیرون از بدنش می تپد.
امروز که الهام می آید، چادر از سر برداشته، می خندم و می گویم:« کشف حجاب کرده ای!» با نشاط همیشگی اش می خندد و می گوید:« خوب، موهایم بلند شده!» به موهای سیاه زیر روسری که ۵ سانتیمتر رشد کرده نگاه می کنم و میخندم. تعداد جلسات ادامه درمان اش را میشمارد. میدانم که چقدر مشتاق است درمانش کاملاً تمام شود و به روال قبلی زندگی اش برگردد. ولی باز هم در شادی و نشاط حاکم بر چهره و چشمها و لب هایش، ابرهایی سایه می اندازد که من بارها وسوسه شدهام رازش را بدانم.
می دانم چطور حرف های معمول روزانه را به درون قلبش بکشانم؛ چطور حال دلش را مهمان سفره حرفهایمان کنم . او هم انگار دلش میخواهد با کسی از غمها و تلخی ها بگوید. اشکها بر صورتش جاری میشوند وقتی از برادر معتادش میگوید که به یاری خانواده ترکش داده اند و حالا دوباره به دام اعتیاد برگشته …
تسلی ای ندارم برای جمله های الهام؛ میگذارم اشکهایش فرو چکند. برای سرطان، اگر درمان ها میشناسم؛ برای اعتیاد که مثل خرچنگ سیاه به جان جوانان جامعه ام افتاده، درمانی نمی شناسم.
آتشفشان چشمهای سیاه الهام، با گدازه هایی از اشک، درونم را به آتش میکشاند. چطور این اشک ها آتش درونش را خاموش خواهند کرد؟! نمی دانم!
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/61