tgoop.com/metastatic/62
Last Update:
قصه رحیم
قسمت اول
حتی وقتی هم پای ناتوانش را انگار به مثابه چوبه دار به دنبال خودش می کشد و از در بیرون میرود؛ هنوز بین رفتن و ماندن تردید دارد؛ تردید هایش انگار به اندازه زخم پایش عود می کنند!
امروز با دو ماه تأخیر آمده است؛ قبل از تعطیلات نوروز، آخرین بار که ویزیتش کردم، رفت تا یک هفته بعد تصمیم نهاییاش را به من اطلاع دهد؛ تصمیمی که سالهاست در بلاتکلیفی رحیم اسیر مانده است. میدانم که تصمیم دشواری است، اما گریزی نیست برای او.
کم پیش میآید که رحیم از خودش بگوید؛ حتی کم پیش میآید که نگاهش را به نگاهم بدوزد تا من داستان چشمهایش را بخوانم؛ نگاهش از نگاهم گریزان است تا شاید تلافی کرده باشد جبر نیازش را به من، به عنوان یک پزشک زن، برای درمان بیماری اش. گرچه که حرفهایمان محدود به جملات کوتاهی در مورد بیماری اش بوده، ولی حالا من او را به عنوان یک مرد ۶۶ ساله سنتی میشناسم. چهارچوب های ذهنی اش کاملاً با یک مرد شهرستانی پایبند به عرف و سنتهای نسل خودش هماهنگ است؛ و من می دانم که اگر چه نمی گوید و نمی نمایاند، ولی اکراه دارد از اعتماد کامل به یک پزشک زن جوان. با این حال همیشه برای ویزیت هایش منظم مراجعه کرده است و تا به حال تصمیمات من را در مسیر درمانش اجرا کرده است و مخالفتی بروز نداده است. به همین خاطر تاخیر دو ماهه اش برایم کمی عجیب است؛ گرچه آن را به حساب دشواری تصمیمی که بر دوشش نهاده ام، میگذارم؛ اما یادم هست که قرار گذاشتیم حتی اگر با تصمیم من و سایر پزشکان برای درمان اش مخالف بود؛ باز هم نظر نهایی اش را به من بگوید تا بتوانیم برای درمانش برنامهریزی دیگری کنیم. در طول سه سال مراجعه هنوز نتوانستهام ارتباط عمیق تری نسبت به روزهای اول با او برقرار کنم. کم حرف است و در ظاهر رفتار و چهره اش، ماسکی از بی تفاوتی نسبت به بیماری بدخیمش کشیده است؛ من اما از وسواسش برای حضور منظم در ویزیت ها و نوبت هایی که برایش تعیین می کنم؛ حساسیت منطقی اش را در مورد بیماری اش کاملاً لمس می کنم. تاخیر دو ماهه اش را که ملامت میکنم، تازه میفهمم به حرمت حاکم بر زندگی سنتی اش راهم داده است؛ برای اولین بار از روزمرگی های زندگی اش برایم می گوید؛ برای اولین بار از چیزی به جز بیماری اش می گوید؛من اما آنقدر کم رحیم را میشناسم که غافلگیر می شوم از این صمیمیت بی سابقه اش! بی مقدمه از زندگی اش می گوید:« پسر دومم گفت بیا برایم زن بگیر؛ هرچه اصرار کردم صبر کن تا برادر بزرگترت زن بگیرد، قبول نکرد، ما هم رفتیم دختر دایی اش را برایش گرفتیم...» مکث میکند؛ انگار خودش هم غافلگیر شده است از شکستن سکوت همیشگی اش؛ با این حال بدون اینکه به صورت و چشم هایم نگاه کند، با نگاه دوخته شده به زمین، با صورتی که هیچ نشانی از احساسات درونی اش روی آن خودنمایی نمیکند، ادامه می دهد- گرچه انتخاب جملهها و کلمه ها انگار برایش سخت است- «... روزهای اول، چیزی نمی گفت، بعد از مدتی پسرم گفت همسرش از ارتباط با او میترسد، هر کس با عروس حرف زد، فایده ای نداشت، آخر کار دکتری پیدا کردیم و او را بردیم تا راهی برای آنها پیدا کند، معلوم شد….» حرفش را قطع میکند؛ تردید دارد برای ادامه حرفهایش؛ نگاه مختصری به من می اندازد و سریع چشم را برمیگرداند؛ میگوید:« چی بگم؟! شما هم پزشک هستید و محرم! مثل دختر خودم هستی؛...» من آنقدر غافلگیر شده ام که نه میتوانم ترغیبش کنم برای ادامه حرفهایش، نه می توانم او را باز دارم از ادامه گفتن؛ خودش ادامه میدهد:« معلوم شد دختر دروغ می گفته و قبلا با کس دیگری رابطه داشته ...خلاصه این مدت گرفتار دادگاه و طلاق و این ماجراها بودیم، برای هزینه عروسی هم کلی ضرر کردیم!» من مانده ام چه بگویم؛ برخلاف همیشه انگار دلم میخواهد موضوع گفتگو را عوض کنم؛ هم از درد دل کردن بیسابقه رحیم در شگفت مانده ام،هم حرفی برای گفتن ندارم. نه میتوانم با او همدردی کنم؛ نه میتوانم احساساتش را درک کنم؛ فقط برای اینکه چیزی گفته باشم میگویم:« مهریه هم دادید؟!» خودم هم نمیدانم چرا این سوال بی ربط را میپرسم! میگوید:« نه! مهریه توی سرش بخورد! دیگر به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد؛ دختر ها خراب شده اند، تازه اینکه با ما قوم و خویش هم بود!»
ادامه دارد ...
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/62