tgoop.com/metastatic/67
Last Update:
قصه بهشت
قسمت اول
همهمه شلوغی های بیرون از درمانگاه ، ناگهان با نسیمی شسته می شود و خاموش، خستگی ها در دوردست گم میشوند ؛ لختی به پشتی صندلی تکیه میزنم ، یادم میرود هنوز باید تعداد زیادی بیمار ببینم و ظهر جلسه دارم و … همه دنیا می شود جمله های من و فرنوش! در دنیای زیبایش شنا میکنم و عرق خستگی از تن می شویم. شاید هم بیشتر شبیه پرواز است یا انگار هم آغوشی با ابرهایی سپید در آسمانی آبی …..
یادم نمی آید کدام کتاب فصل مشترک حرف های من و او بود ؛ فقط یادم هست رمان معروف و به روزی بود از نویسنده ای مشهور . کتاب را که دستش دیدم، هاج و واج ماندم . عادت نداشتم در شلوغی درمانگاه بیمارستان دولتی، بیماری را ببینم که برای گذران زمان انتظار نوبت پزشک، رمان بخواند . آن هم یک رمان پست مدرن معروف ! آن هم یک دختر بیمار جوان ۲۲ ساله از شهرستانی دور در خوزستان ! یادم هست کتاب را گرفتم، با شگفتی، فرنوش و کتاب را نگاه کردم و ذوق زده گفتم:« من این کتاب را خوانده ام؛ عالی است ! چه خوب که رمان می خوانی ! چه رمان خوبی می خوانی ! » حتی یادم رفته بود فرنوش برای چه آمده است؛ یادم رفته بود او بیمار است و من پزشک ! چند دقیقه ای از کتاب گفتیم و قصه . یادم رفته بود دوازده سیزده سال از من کوچکتر است . بین من و او حالا فقط کتاب بود و کلمه، بی هیچ فاصله ای. از همان روز، دیگر فرنوش برایم فقط یک بیمار جوان بهبود یافته از لنفوم نبود. انگار بعد از سالها، بیماری یافته بودم که می توانست در دنیای بی انتهای قصه ها، همراه و همسفرم باشد.
بعد از آن روز، هر بار که برای نشان دادن آزمایش های دوره ای و انجام معاینات پیگیری اش می آمد؛ اول می پرسیدم :« رمان جدید چی خوانده ای ؟!» فرنوش ولی کم حرف بود و سرد . شاید جایگاه من به عنوان پزشک درمانگرش ، تعمیق و گرما بخشیدن به رابطه ما را برایش سخت می کرد . شاید هم شخصیتش همین بود . من ولی دوست داشتم رابطه ام با او بیشتر از رابطه پزشک و بیمار باشد. سنت و عرف حاکم بر رابطه بیمار و پزشک در جامعه ، برایم دست و پاگیر بود و می خواستم با فرنوش مثل یک دوست کتابخوان حرف بزنم. او ولی استقبال زیادی نمی کرد از شکستن این چارچوب.
با وجود اینکه بیماری اش کاملا بهبود یافته بود، هر بار که می آمد، با تمام وجود، استرسش را از احتمال برگشت بیماری اش لمس می کردم. به او حق می دادم. در سن ۲۲ سالگی، در حالی که دانشجوی زیست شناسی دانشگاهی دور از محل زندگی اش بود ، به لنفوم مبتلا شده بود و دوره های متوالی و سخت شیمی درمانی را پشت سر گذاشته بود و در انتهای راه دشوار مواجهه با یک بیماری بدخیم در بهترین سال های جوانی، برای پرتودرمانی به من ارجاع شده بود. علی رغم اینکه از همان ابتدا نگرانی هایش را عمیقا درک می کردم و شرایط سخت تحصیل در استانی خیلی دور از خانواده ، و همزمان ، دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان ، برایم ملموس بود؛ و برای کاهش نگرانی و استرس فرنوش در حین پرتودرمانی تلاش می کردم؛ ولی فرنوش از آن روزی برایم جایگاهی ویژه پیدا کرد، که رمان، تجربه مشترک مان شد .
در جلسات متعدد پرتودرمانی ، هیچ وقت نتوانسته بودم با فرنوش ارتباط گرم و عمیقی پیدا کنم . شاید استرس ها و نگرانی ها و شرایط سخت این دختر جوان مانع میشد؛ شاید هم فقط به سادگی ، شخصیتش اینگونه بود. بعد از اتمام پرتو درمانی هم برای پیگیری هایش، نامنظم مراجعه می کرد و هر بار تذکر میدادم به مراجعاتش نظم ببخشد، شرایط تحصیلی و امتحانات و دانشگاه را بهانه می کرد ، ولی از جمله های هر از گاهی اش می فهمیدم که دوست دارد هر چیزی را که دوره سخت شیمی درمانی و بیماری اش را به یادش می آورد، فراموش کند؛ انگار می خواست خاطره های آن روزها را از زندگی اش قیچی کند و پاره کند و دور بریزد تا سرطان را برای همیشه از خودش و زندگی اش دور کرده باشد . حتی یکی دو بار گفته بود حاضر نیست برای ویزیت به پزشکی که شیمی درمانی را برایش انجام داده بود ، مراجعه کند؛ چون نمی خواهد روزهای سخت شیمی درمانی را به یاد بیاورد . بعد از ماهها تلاش، وقتی بالاخره دوره لیسانس فرنوش تمام شد، توانستم عادتش بدهم برای ویزیت هایش منظم مراجعه کند. می دانستم که در یک چاپخانه کار می کند و کارش ارتباطی با مدرک تحصیلی اش ندارد ، ولی اصرار این دختر جوان شهرستانی برای کار کردن و استقلال مالی،شخصیت او را باز هم در نظرم قابل احترام تر کرده بود. همیشه از اینکه در تمام مدت بیماری اش ، تنها و بدون همراهی کسی از اعضای خانواده اش، مراجعه می کرد، در تعجب بودم ولی اکراه فرنوش از پاسخ دادن به سوالاتی که در مورد شرایط زندگی اش می کردم، باعث شده بود هیچ وقت به خودم اجازه ندهم از او در مورد شرایط خانوادگی اش بپرسم ...
ادامه دارد
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/67