tgoop.com/metastatic/68
Last Update:
قصه بهشت
قسمت دوم
امروز باز هم این دختر جوان ، شدیداً شگفت زده ام کرد. طبق روال همیشگی، از کتابی که در دست خواندن دارد، سوال کردم. کتاب از عشق با من حرف بزن از اریش ماریا رمارک نویسنده کتاب معروف در جبهه غرب خبری نیست ، را از کیفش درآورد و به من نشان داد. گفتم که این کتاب را نخوانده ام و در دلم حتی به او حسرت خوردم که هنوز این همه سال در پیش دارد برای خواندن کتاب های خوب! ولی آنچه باعث شگفتی ام شد، این نبود؛ فرنوش باز هم مرا به دنیاهای متعالی خودش برد و هیجان زده ام کرد. وقتی پرسیدم:« هنوز کار می کنی ؟! » گفت :« کار چاپخانه که نه ! ولی قالی می بافم.» خدای من ! چقدر فرنوش می توانست من باشد؛ چقدر من می توانستم فرنوش باشم! فصل مشترک دیگری با او یافته بودم؛ از کودکی های دور، وقتی زن روستایی اهل نایین اصفهان، همسایه مان بود که در خانه دار قالی داشت و بر ابریشم ، نقش خیال میزد، من شیفته نقش و رنگ قالی های دارش شده بودم؛ با نقش قالی برای خودم قصه می بافتم و لذت می بردم. در همان شش هفت سالگی، کنارش نشسته بودم و گره زدن بر دار را یاد گرفته بودم؛ ولی از روی نقشه قالی، نمی توانستم نقشها را بخوانم. او می گفت و من گره میزدم: سه تا فیروزهای ، دو تا اناری ، چهار تا سبز …. دار قالی هم اما با کودکی ها رفت و علی رغم علاقه ام، بعدها نتوانستم دیگر خیال و قصه بسازم بر فرش. حالا فرنوش مثل خود فراموش شده ام، جلوی من نشسته بود و از قالی بافی می گفت . امروز دیگر نتوانستم مانع تراوش هیجانات درونم از لایه های ضخیم روپوش پزشکی ام شوم. با دهان باز و چشم های شعله ور از هیجان، به فرنوش گفتم :« عکس قالی هایت را داری؟!» روی موبایلش ، قابی از نقشی پر رنگ و نگار نشانم داد . یک تابلو فرش زیبا و بی بدیل. اینکه بگویم دهانم از تعجب باز مانده بود ، به هیچ وجه گویای حس و حالم در آن لحظه نیست! حتی دلم می خواست در آغوشش بگیرم و ببوسمش . گفتم :« فرنوش ! تو خیلی هنرمندی !» لبخند ساده فروتنانه ای زد و گفت:« نه ! زیاد هم هنرمند نیستم.» بعد تابلوهای زیبای نقاشی اش را نشانم داد و من نفس در سینه حبس کرده، به هنر او خیره مانده بودم.
از وسط درمانگاه شلوغم، فرنوش دستم را گرفته بود و به دنیایی دیگر برده بود؛ دنیایی خالی از سرطان، خالی از رنج انسان، دنیایی سرشار از زندگی زیبا و ارزشمند . مزه شیرین ترین عسل دنیا در دهانم بود، زیباترین نغمه موسیقی انگار در گوشم نجوا میکرد. شاید دنیای فرنوش، همان جایی بود که اسمش را بهشت گذاشته بودند. فقط توانستم بگویم:« چقدر افتخار می کنم که انسان هنرمندی مثل تو را درمان کرده ام!» ساده لبخند زد، لبخندی متعجب از شگفتی بی تناسب من انگار! چقدر خودش را دست کم گرفته بود فرنوش! نفهمید که من خواستم افتخارات زندگی او را هر طور هست، با زندگی بی افتخار خودم پیوند بزنم ! نفهمید که با همه تفاوت سن و سالش ، چقدر می توانست روح من را استاد و معلم باشد! چقدر دلم می خواست فرنوش دوستم باشد، نه بیمارم. چقدر دوست داشتم رابطه ام با او عمیق تر باشد.
فرنوش ۲۵ ساله با همه علایق و هنرها و کارهایش، سمبل یک زندگی کامل است؛ دختر جوان بهبودیافته از سرطان، که تابلوهای بی همتایی از زندگی کردن اصیل و پرمعنا را رقم می زند و از لحظه های ناپایدار زندگی اش، جاودانگی خلق می کند. او همزمان بیمار من است، معلم من است، خود فراموش شده من است. تابلوی همه علایقی است که داشتم و به خاطر رشته تحصیلی و کاری ام برای همیشه فراموش شان کردم و حسرت به دل ماندم . او با همه گمنامی اش ، انسان بزرگ بی همتایی است که من تا آخرین لحظه های زندگی، مفتخر خواهم بود که روزی گامی کوچک برداشته ام بر تداوم زنده ماندن و زندگی کردنش .
فرنوش در اوج خستگی ها و تکرارهای خاکستری ویزیت تمام نشدنی بیماران پر از رنج سرطان، مرا به بهشتی که خودش خلق کرده بود، برد و برگرداند . اگر او پیامبر انسانیت نیست، پیامبری دیگر نمی شناسم !
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/68