tgoop.com/metastatic/73
Last Update:
یکم.
پدر، نیمه عربی، نیمه فارسی میگوید:« مادرش، مریضت بود؛ سرطان پستان داشت، فوت شد ...» عمه اش میگوید:« سرش، تومور دارد؛ دو بار عمل شده... زن پدرش را قبول نکرد؛ با من زندگی میکند...» میخواهم بپرسم:« مادرش را که نتوانستم نجات دهم؛ چرا دختر را پیش من آوردهاید؟!» نمیپرسم؛ دستهای کوچکش را در دستهای بلاتکلیف مانده ام می فشارم.
روی صندلی درمانگاه، زیر آوار اندوهی که مچالهام میکند؛ دخترک نحیف شش ساله، نزدیکم می آید و از زیر ماسک، بوسهای بر شانهام مینشاند...
عجب جانی دارم؛ چرا از روسیاهیِ غمِ این بوسه در خودم فرو نمی ریزم؟!!!
دوم.
در همین روزهای گرمِ خاکزده که زیرِ آوارِ بهتِ اندوهی که از زمین و آسمان فرو میریزد، یخ زدهام؛ دوستی از نزدیکیهای دور پیام میدهد:« کجایی؟! نیستی!» در جوابش مینویسم:« هستم! خوزستانم! زیر خاک!» و از سرمای غمِ فراموشی، باز هم در خودم مچاله میشوم.
سوم.
از پنجره به آسمانِ همیشه خاکستریِ بیخورشیدماندهٔ اهواز زل میزنم و با هر خبر جدید از آمار اجساد متروپل، بغضِ خاکآلودم را فرو میدهم؛ دهان و گلویم، طعم خاک و آوار میدهد. عمیقتر نفس میکشم؛ حالا دیگر جز همْنفسی با مردمی که اینجا، دور از دوستان و خویشانم، خویشِ من شدهاند؛ یارایی ندارم.
این همنفسیِ غمآلود ولی انگار گرمم میکند. سرمای اندوه و تنهایی را با گرمای به جا مانده از بوسهٔ دخترِ خوزستان تسکین میدهم و با خودم میگویم:« حالا که کاری از دستم بر نمیآید، لااقل همین خاکی را نفس میکشم که مردمِ بیهمراهماندهٔ خوزستان نفس میکشند...»
خوزستان، خویشِ من است؛ زیر همین آوار میمانم تا شاید غمی را تیمار کنم؛ تا شاید بوسهای دوباره تیمارم کند ...
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/73