tgoop.com/metastatic/98
Last Update:
به بهانه سالمرگِ این سالروزهای بی تقدس
در بینظمی و به هم ریختگی بی سر و ته و بیپایان بیمارستان دولتی فرسودهای که هیچ چیز و هیچکسش دیگر درست کار نمیکند، کلافه از فشار بیامان استرسهای حرفهای عجیبی که هیچ کجای دنیا، پزشکان تجربهاش نمیکنند؛ بر سر پیرمرد درمانده سرطانی داد میزنم:« بابا جان! چرا سرِ وقت برای تزریق آمپول هورمونیات مراجعه نکردی؟!» دیوار پیرمرد از همه آدمهای دور و برم کوتاهتر است و من از بیپناهیاش جرات میگیرم برای بلندتر داد زدن. خشم فروخوردهای را که بر سر رئیس و مدیر بیمارستان و این و آن نتوانستم هوار کنم، در گلو میاندازم و بر سر پیرمرد خالیاش میکنم. زن جوانی که فاصله سنیاش با پیرمرد مطمئنم میکند دخترش است، سعی میکند مداخله کند و توضیح دهد که چرا دیر آمده است. من هنوز بر جایگاه بلند قاضی نشسته ام و پی در پی پیرمرد را با کلمات سرزنش بار محاکمه میکنم؛ توضیحات زن جوان را هم نمیشنوم و بیشتر داد میزنم:« اگر سر وقت آمپولت را نزنی، تومورت عود میکند!» نمیخواهم جواب پیرمرد و همراهش را بشنوم؛ میخواهم بیشتر داد بزنم تا خودم هم باورم شود خشم فوران کردهام علتی جز بیمبالاتی پیرمرد بیمار ندارد! اگر از زمین و زمان به تنگ آمده ام و هرچه سگدو میزنم نمیتوانم بیخیال همه بینظمیها و بیقانونیها و بیاخلاقیها و بیشعوریها و بیسوادیها بشوم و گوشه درمانگاهم فقط به طبابت بپردازم ، انگار مقصرش فقط پیرمرد خمیدهٔ بیچارهای است که با صورت چروکیدهٔ آفتاب سوخته و چشمهای ساکتِ بیفروغ و لبهای به هم فشرده روبرویم ایستاده و دیوارش از همه دیوارهای دور من کوتاهتر است! پیرمرد در مقابل خشم بیسابقهام خلع سلاح میشود و میزند زیر گریه! از دیوار بلندم سقوط میکنم و میشکنم؛ پشیمان از خودم و فریادهایم روی صندلی مچاله میشوم. پیرمرد با گریه میگوید:« به خدا کرایه نداشتم بیایم؛ ماشین آشنا هم نبود که مرا بیاورد !» لعنت به من و صندلی و روپوش پزشکی و فریادهایم! میخواهم خشمم را جبران کنم؛ ولی مگر میشود این اشکها را به راه انداخت و غرق سیلاب پشیمانی نشد؟! به سوراخهای شلوار پیرمرد و مانتو رنگ و رو رفته زن جوان نگاه میکنم و از شرمندگی آرزوی نبودن میکنم. دستپاچه و کلافه، آمپول پیرمرد را نسخه میکنم و آزمایش مینویسم و تاکید میکنم سرِ وقت مراجعه کند. قبل از رفتن، زن، التماسِ چشمهایش را به چشمم میدوزد و میپرسد:« شوهرم خوب میشود؟! میخواهم سایهاش بر سرم باشد!» هاج و واج به او و پیرمرد نگاه میکنم؛ سوالم را فرومیخورم :« شوهرش است؟! او که سن پدربزرگش را دارد!» پیرمرد و زن را راهی میکنم و فرسوده از تماشای تابلوی فقر و بدبختی و استیصالی که گریبان هموطنانم را گرفته، بر جایم میخکوب میمانم. پیرمرد که میرود، همکاری با جعبه شکلات و هدیه سر میرسد تا روز پزشک را تبریک بگوید؛ من ولی در دلم به روزهای سیاهی که امتدادِ کابوسِ شبهایمان شده نفرین میفرستم و آرام نمیگیرم. با درونِ نا آرامم میجنگم و صورتک صبوری بر چهره میزنم و ویزیت بقیه مریضها را تا نفر آخر تاب میآورم. بیمار آخر از بیماران قدیمی است و برای چکاپهای بعد از درمان مراجعه میکند؛ قبل از خداحافظی، لحظهای میایستد و با لحن پرتحکم خانم معلمهای قدیمی خطاب به من میگوید:« موهای سفیدت را رنگ کن! به زیباییت برس! چرا مرخصی نمیروی؟!» لحن خانم معلم ناچارم میکند فقط بگویم :«چشم !» بی توضیح اضافه ! او میرود و من هنوز نشسته بر صندلی، عنان ذهنم را به دست خیال میدهم: فلسفه تاب آوردن این روزهای سختِ بیامید را به جای کتابهای فلسفه و روانشناسی و جامعه شناسی، باید از همین آدمهای معمولی فلسفه نخوانده آموخت؛ همینها که زیر رگبار مشکلات لاینحل و دردهای بیدرمان، هنوز هم «زندگی» میکنند؛ زندگی به رسم زن جوانی که سایهٔ سرش را میخواهد؛ هر چقدر پیر و بیمار و درمانده؛ به رسم خانم معلمی که موهای سفید شدهٔ رسیدگی نشدهٔ بیرون مانده از مقنعهام را دقیقتر از آنچه که باید، میبیند و حال بدم را میفهمد؛ به رسم همه آدمهایی که زیر سیل بیامان مشکلات هر یک به شیوه خود، هنرمندانه، روزمرگیهای تلخ را تاب میآورد.
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/98