به بهانه سالمرگِ این سالروزهای بی تقدس
در بینظمی و به هم ریختگی بی سر و ته و بیپایان بیمارستان دولتی فرسودهای که هیچ چیز و هیچکسش دیگر درست کار نمیکند، کلافه از فشار بیامان استرسهای حرفهای عجیبی که هیچ کجای دنیا، پزشکان تجربهاش نمیکنند؛ بر سر پیرمرد درمانده سرطانی داد میزنم:« بابا جان! چرا سرِ وقت برای تزریق آمپول هورمونیات مراجعه نکردی؟!» دیوار پیرمرد از همه آدمهای دور و برم کوتاهتر است و من از بیپناهیاش جرات میگیرم برای بلندتر داد زدن. خشم فروخوردهای را که بر سر رئیس و مدیر بیمارستان و این و آن نتوانستم هوار کنم، در گلو میاندازم و بر سر پیرمرد خالیاش میکنم. زن جوانی که فاصله سنیاش با پیرمرد مطمئنم میکند دخترش است، سعی میکند مداخله کند و توضیح دهد که چرا دیر آمده است. من هنوز بر جایگاه بلند قاضی نشسته ام و پی در پی پیرمرد را با کلمات سرزنش بار محاکمه میکنم؛ توضیحات زن جوان را هم نمیشنوم و بیشتر داد میزنم:« اگر سر وقت آمپولت را نزنی، تومورت عود میکند!» نمیخواهم جواب پیرمرد و همراهش را بشنوم؛ میخواهم بیشتر داد بزنم تا خودم هم باورم شود خشم فوران کردهام علتی جز بیمبالاتی پیرمرد بیمار ندارد! اگر از زمین و زمان به تنگ آمده ام و هرچه سگدو میزنم نمیتوانم بیخیال همه بینظمیها و بیقانونیها و بیاخلاقیها و بیشعوریها و بیسوادیها بشوم و گوشه درمانگاهم فقط به طبابت بپردازم ، انگار مقصرش فقط پیرمرد خمیدهٔ بیچارهای است که با صورت چروکیدهٔ آفتاب سوخته و چشمهای ساکتِ بیفروغ و لبهای به هم فشرده روبرویم ایستاده و دیوارش از همه دیوارهای دور من کوتاهتر است! پیرمرد در مقابل خشم بیسابقهام خلع سلاح میشود و میزند زیر گریه! از دیوار بلندم سقوط میکنم و میشکنم؛ پشیمان از خودم و فریادهایم روی صندلی مچاله میشوم. پیرمرد با گریه میگوید:« به خدا کرایه نداشتم بیایم؛ ماشین آشنا هم نبود که مرا بیاورد !» لعنت به من و صندلی و روپوش پزشکی و فریادهایم! میخواهم خشمم را جبران کنم؛ ولی مگر میشود این اشکها را به راه انداخت و غرق سیلاب پشیمانی نشد؟! به سوراخهای شلوار پیرمرد و مانتو رنگ و رو رفته زن جوان نگاه میکنم و از شرمندگی آرزوی نبودن میکنم. دستپاچه و کلافه، آمپول پیرمرد را نسخه میکنم و آزمایش مینویسم و تاکید میکنم سرِ وقت مراجعه کند. قبل از رفتن، زن، التماسِ چشمهایش را به چشمم میدوزد و میپرسد:« شوهرم خوب میشود؟! میخواهم سایهاش بر سرم باشد!» هاج و واج به او و پیرمرد نگاه میکنم؛ سوالم را فرومیخورم :« شوهرش است؟! او که سن پدربزرگش را دارد!» پیرمرد و زن را راهی میکنم و فرسوده از تماشای تابلوی فقر و بدبختی و استیصالی که گریبان هموطنانم را گرفته، بر جایم میخکوب میمانم. پیرمرد که میرود، همکاری با جعبه شکلات و هدیه سر میرسد تا روز پزشک را تبریک بگوید؛ من ولی در دلم به روزهای سیاهی که امتدادِ کابوسِ شبهایمان شده نفرین میفرستم و آرام نمیگیرم. با درونِ نا آرامم میجنگم و صورتک صبوری بر چهره میزنم و ویزیت بقیه مریضها را تا نفر آخر تاب میآورم. بیمار آخر از بیماران قدیمی است و برای چکاپهای بعد از درمان مراجعه میکند؛ قبل از خداحافظی، لحظهای میایستد و با لحن پرتحکم خانم معلمهای قدیمی خطاب به من میگوید:« موهای سفیدت را رنگ کن! به زیباییت برس! چرا مرخصی نمیروی؟!» لحن خانم معلم ناچارم میکند فقط بگویم :«چشم !» بی توضیح اضافه ! او میرود و من هنوز نشسته بر صندلی، عنان ذهنم را به دست خیال میدهم: فلسفه تاب آوردن این روزهای سختِ بیامید را به جای کتابهای فلسفه و روانشناسی و جامعه شناسی، باید از همین آدمهای معمولی فلسفه نخوانده آموخت؛ همینها که زیر رگبار مشکلات لاینحل و دردهای بیدرمان، هنوز هم «زندگی» میکنند؛ زندگی به رسم زن جوانی که سایهٔ سرش را میخواهد؛ هر چقدر پیر و بیمار و درمانده؛ به رسم خانم معلمی که موهای سفید شدهٔ رسیدگی نشدهٔ بیرون مانده از مقنعهام را دقیقتر از آنچه که باید، میبیند و حال بدم را میفهمد؛ به رسم همه آدمهایی که زیر سیل بیامان مشکلات هر یک به شیوه خود، هنرمندانه، روزمرگیهای تلخ را تاب میآورد.
https://www.tgoop.com/metastatic
در بینظمی و به هم ریختگی بی سر و ته و بیپایان بیمارستان دولتی فرسودهای که هیچ چیز و هیچکسش دیگر درست کار نمیکند، کلافه از فشار بیامان استرسهای حرفهای عجیبی که هیچ کجای دنیا، پزشکان تجربهاش نمیکنند؛ بر سر پیرمرد درمانده سرطانی داد میزنم:« بابا جان! چرا سرِ وقت برای تزریق آمپول هورمونیات مراجعه نکردی؟!» دیوار پیرمرد از همه آدمهای دور و برم کوتاهتر است و من از بیپناهیاش جرات میگیرم برای بلندتر داد زدن. خشم فروخوردهای را که بر سر رئیس و مدیر بیمارستان و این و آن نتوانستم هوار کنم، در گلو میاندازم و بر سر پیرمرد خالیاش میکنم. زن جوانی که فاصله سنیاش با پیرمرد مطمئنم میکند دخترش است، سعی میکند مداخله کند و توضیح دهد که چرا دیر آمده است. من هنوز بر جایگاه بلند قاضی نشسته ام و پی در پی پیرمرد را با کلمات سرزنش بار محاکمه میکنم؛ توضیحات زن جوان را هم نمیشنوم و بیشتر داد میزنم:« اگر سر وقت آمپولت را نزنی، تومورت عود میکند!» نمیخواهم جواب پیرمرد و همراهش را بشنوم؛ میخواهم بیشتر داد بزنم تا خودم هم باورم شود خشم فوران کردهام علتی جز بیمبالاتی پیرمرد بیمار ندارد! اگر از زمین و زمان به تنگ آمده ام و هرچه سگدو میزنم نمیتوانم بیخیال همه بینظمیها و بیقانونیها و بیاخلاقیها و بیشعوریها و بیسوادیها بشوم و گوشه درمانگاهم فقط به طبابت بپردازم ، انگار مقصرش فقط پیرمرد خمیدهٔ بیچارهای است که با صورت چروکیدهٔ آفتاب سوخته و چشمهای ساکتِ بیفروغ و لبهای به هم فشرده روبرویم ایستاده و دیوارش از همه دیوارهای دور من کوتاهتر است! پیرمرد در مقابل خشم بیسابقهام خلع سلاح میشود و میزند زیر گریه! از دیوار بلندم سقوط میکنم و میشکنم؛ پشیمان از خودم و فریادهایم روی صندلی مچاله میشوم. پیرمرد با گریه میگوید:« به خدا کرایه نداشتم بیایم؛ ماشین آشنا هم نبود که مرا بیاورد !» لعنت به من و صندلی و روپوش پزشکی و فریادهایم! میخواهم خشمم را جبران کنم؛ ولی مگر میشود این اشکها را به راه انداخت و غرق سیلاب پشیمانی نشد؟! به سوراخهای شلوار پیرمرد و مانتو رنگ و رو رفته زن جوان نگاه میکنم و از شرمندگی آرزوی نبودن میکنم. دستپاچه و کلافه، آمپول پیرمرد را نسخه میکنم و آزمایش مینویسم و تاکید میکنم سرِ وقت مراجعه کند. قبل از رفتن، زن، التماسِ چشمهایش را به چشمم میدوزد و میپرسد:« شوهرم خوب میشود؟! میخواهم سایهاش بر سرم باشد!» هاج و واج به او و پیرمرد نگاه میکنم؛ سوالم را فرومیخورم :« شوهرش است؟! او که سن پدربزرگش را دارد!» پیرمرد و زن را راهی میکنم و فرسوده از تماشای تابلوی فقر و بدبختی و استیصالی که گریبان هموطنانم را گرفته، بر جایم میخکوب میمانم. پیرمرد که میرود، همکاری با جعبه شکلات و هدیه سر میرسد تا روز پزشک را تبریک بگوید؛ من ولی در دلم به روزهای سیاهی که امتدادِ کابوسِ شبهایمان شده نفرین میفرستم و آرام نمیگیرم. با درونِ نا آرامم میجنگم و صورتک صبوری بر چهره میزنم و ویزیت بقیه مریضها را تا نفر آخر تاب میآورم. بیمار آخر از بیماران قدیمی است و برای چکاپهای بعد از درمان مراجعه میکند؛ قبل از خداحافظی، لحظهای میایستد و با لحن پرتحکم خانم معلمهای قدیمی خطاب به من میگوید:« موهای سفیدت را رنگ کن! به زیباییت برس! چرا مرخصی نمیروی؟!» لحن خانم معلم ناچارم میکند فقط بگویم :«چشم !» بی توضیح اضافه ! او میرود و من هنوز نشسته بر صندلی، عنان ذهنم را به دست خیال میدهم: فلسفه تاب آوردن این روزهای سختِ بیامید را به جای کتابهای فلسفه و روانشناسی و جامعه شناسی، باید از همین آدمهای معمولی فلسفه نخوانده آموخت؛ همینها که زیر رگبار مشکلات لاینحل و دردهای بیدرمان، هنوز هم «زندگی» میکنند؛ زندگی به رسم زن جوانی که سایهٔ سرش را میخواهد؛ هر چقدر پیر و بیمار و درمانده؛ به رسم خانم معلمی که موهای سفید شدهٔ رسیدگی نشدهٔ بیرون مانده از مقنعهام را دقیقتر از آنچه که باید، میبیند و حال بدم را میفهمد؛ به رسم همه آدمهایی که زیر سیل بیامان مشکلات هر یک به شیوه خود، هنرمندانه، روزمرگیهای تلخ را تاب میآورد.
https://www.tgoop.com/metastatic
Telegram
کوچه باغ متاستاز
اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
زبانش را به زحمت در دهانش چرخاند تا برای من از دردش بگوید.
به تاولهای زبان ریش ریشش نگاه کردم و دلم ریش شد. زبانش با غدههای ریز و درشت سرطانی آجین شده بود و به زحمت حرکت میکرد. زخمها و خونمردگیها و لکههای سیاه و قهوهای، همهٔ زبانِ ورم کرده و دهانِ شرحه شرحهاش را پوشانده بود و به زحمت، نقطه سالمی به چشم میآمد.
پیرزن با چشمهای خاموش و پوست پلاسیده، برای حرف زدن تقلا میکرد. نزدیک رفته بودم تا کلمات نامفهومِ زبانِ تکهتکهاش را بشنوم. نگاهم، تابِ زخمهای سیاه و به درازا کشیدهٔ زبانش را نیاورد و عقب نشستم.
پیرزن انگار فهمید که تابِ دردش را ندارم و روی از زبانش گرداندهام؛ با زبانِ به میخ کشیدهاش، هجا هجا کرد:« دردِ دهانم مثل این است که با کارد، گوشت از استخوان جدا کنند…» به صندلی میخ شدم و آب دهانم را فرو دادم تا شاید دردِ آخرین آفتِ کوچکِ دهانم را به یاد آورم.
علاجی برای کاردی که به سلاخیِ گوشت و استخوانِ پیرزن افتاده بود، نمیشناختم. فقط گفتم:« میدانم چه دردی دارد…» دروغ گفته بودم؛ نمیدانستم!
زبانش، خاورمیانهٔ پاره پارهای بود که با کارد و خمپاره و موشک به جانش افتاده بودند و من فقط پاره پاره شدنش را به تماشا نشسته بودم. بیحس شده بودم و مدتها بود دیگر نمیدانستم چه دردی دارد!
دخترش برایم پیغام تشکر فرستاده بود و من هنوز شرم داشتم که از فهمیدنِ دردی گفته بودم که نمیفهمیدمش!
https://www.tgoop.com/metastatic
به تاولهای زبان ریش ریشش نگاه کردم و دلم ریش شد. زبانش با غدههای ریز و درشت سرطانی آجین شده بود و به زحمت حرکت میکرد. زخمها و خونمردگیها و لکههای سیاه و قهوهای، همهٔ زبانِ ورم کرده و دهانِ شرحه شرحهاش را پوشانده بود و به زحمت، نقطه سالمی به چشم میآمد.
پیرزن با چشمهای خاموش و پوست پلاسیده، برای حرف زدن تقلا میکرد. نزدیک رفته بودم تا کلمات نامفهومِ زبانِ تکهتکهاش را بشنوم. نگاهم، تابِ زخمهای سیاه و به درازا کشیدهٔ زبانش را نیاورد و عقب نشستم.
پیرزن انگار فهمید که تابِ دردش را ندارم و روی از زبانش گرداندهام؛ با زبانِ به میخ کشیدهاش، هجا هجا کرد:« دردِ دهانم مثل این است که با کارد، گوشت از استخوان جدا کنند…» به صندلی میخ شدم و آب دهانم را فرو دادم تا شاید دردِ آخرین آفتِ کوچکِ دهانم را به یاد آورم.
علاجی برای کاردی که به سلاخیِ گوشت و استخوانِ پیرزن افتاده بود، نمیشناختم. فقط گفتم:« میدانم چه دردی دارد…» دروغ گفته بودم؛ نمیدانستم!
زبانش، خاورمیانهٔ پاره پارهای بود که با کارد و خمپاره و موشک به جانش افتاده بودند و من فقط پاره پاره شدنش را به تماشا نشسته بودم. بیحس شده بودم و مدتها بود دیگر نمیدانستم چه دردی دارد!
دخترش برایم پیغام تشکر فرستاده بود و من هنوز شرم داشتم که از فهمیدنِ دردی گفته بودم که نمیفهمیدمش!
https://www.tgoop.com/metastatic
Telegram
کوچه باغ متاستاز
اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
سالکرد رضا یوسفیان
Wednesday, Mar 13 • 7:15 – 9:30 PM
Google Meet joining info
Video call link: https://meet.google.com/jrq-oaev-npz
Wednesday, Mar 13 • 7:15 – 9:30 PM
Google Meet joining info
Video call link: https://meet.google.com/jrq-oaev-npz
Google
Real-time meetings by Google. Using your browser, share your video, desktop, and presentations with teammates and customers.
از روزهای دور و نزدیکی که خیلی زود گذشت، تافتهٔ جدا بافتهای بودم که در خوشیها و گردشها و عروسیها و عیش و نوشها، کنج عزلتی داشتم با کتابها و درسها! هنوز کودک بودم؛ هنوز نوجوان؛ هنوز خیلی جوان که عادت داده بودم خودم را به بستن چشمهایم بر هوسهای شیرین لذت. همسالانم به بازی بودند یا مهمانی یا دورهمیهای وسوسه برانگیز خانوادگی و دوستانه، و من همیشه غائب! درس داشتم؛ امتحان داشتم؛ المپیاد داشتم؛ کنکور داشتم. دوباره …درس داشتم؛ امتحان داشتم؛ کشیک بودم. دوباره … درس داشتم؛ امتحان داشتم؛ کشیک بودم؛ طرح بودم؛ کیلومترها از خانه به دور؛ از خانواده به دور؛ خانه به دوش! به خودم که آمدم تخصص تمام شده بود و سالهای جوانی هم! حالا دیگر اگر هم وقت داشتم یا فراغتی، تافتهٔ جدا بافتهای بودم که عزلتِ تنها نشینی، عادتم شده بود؛ و مهمانی و عیش و نوش؛ عارم! من مانده بودم و تنهاییهایی که ترک برنمیداشت.
شرح کوتاه کنم؛ سالها چشم بستم بر هر آنچه دل گوید تا به راه عقل باشم و برسم به امروزی تکیه بر مسند استادی! گلایهای ندارم که راهِ خودخواسته رفتهام؛ و منتی بر کسی نیست! دلم اگر میسوزد، بر خودم نیست؛ شرم دارم از دانشجویانم؛ همین جوانهای شایستهای که اکثراً دور از خانه و خانواده، لذت بر خود حرام کردهاند و به سختی روزگار میگذرانند تا سالهای جوانیشان با گرفتن تخصص به سر رسد. نگاهِ هنوز معصومشان، خار بر دلم شده که به کدام راه معلمشان باشم؟! به سنتِ استادان سپیدپوش پزشکم، به خدمت به خلق، رهنمونشان باشم؟!
من این روزها گلایه دارم از مردمی که از مرزهای شرق تا مرزهای غرب ایران، پزشکشان بودهام؛ از سراوان تا اهواز…
گلایه دارم بر مردمی که ناخواسته دشمن از خودی ساختند و راه سلطه بر قدرت و فساد آسان کردند. نمیدانم کجای روزهای سخت طبابت، همان آدمهایی که جان فرسوده بودیم برای سلامتشان، طردمان کردند از خودشان؟! نمیدانم از کجای جوانیهای به سختی طی شده مان، ما پزشکان دشمن مردم شدیم؛ و بر ناخوشیهامان دل خنک کردند؟!
گلایه دارم که هزار خنده و طعنه شنیدهام از مرگ همکار نخبه متخصص جوانی که قربانی فساد ما و جامعه مان شده است. گلایه دارم حتی از عزیز نزدیکی که بعد از خودکشی همکار فوق تخصصمان پیام داده بود پزشکان هم پول دارند هم منزلت اجتماعی، این یکی حتماً اراده نداشته…!
آری! من امروز زبانم بند آمده بود که دانشجویانم را به کدام آینده امید دهم؟! به همان تنهایی اجتماعی تاریک و سیاهی که دسته دسته در آن فرو میرویم خودخواسته و ناخواسته؟!
جامعه مان از کی شقه شقه شد و پایکوبی کرد بر مرگ نخبه ها و نابغه هایی از درون خودش ؟! از کی نخبه کشیها، دل آدمها را خنک کرد و بجای اشک، طعنه به چشمشان راه داد ؟!
آی مردم!
به خودتان بیایید !
ما پزشکان و شما غیر پزشکان ، تنهایانی هستیم؛ همه مان اسیر همین جامعه، همین حکومت!
ما، سرزمینی دور و تنها در غباریم!
چیزی به غیر از غم، به غیر از هم نداریم …
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
شرح کوتاه کنم؛ سالها چشم بستم بر هر آنچه دل گوید تا به راه عقل باشم و برسم به امروزی تکیه بر مسند استادی! گلایهای ندارم که راهِ خودخواسته رفتهام؛ و منتی بر کسی نیست! دلم اگر میسوزد، بر خودم نیست؛ شرم دارم از دانشجویانم؛ همین جوانهای شایستهای که اکثراً دور از خانه و خانواده، لذت بر خود حرام کردهاند و به سختی روزگار میگذرانند تا سالهای جوانیشان با گرفتن تخصص به سر رسد. نگاهِ هنوز معصومشان، خار بر دلم شده که به کدام راه معلمشان باشم؟! به سنتِ استادان سپیدپوش پزشکم، به خدمت به خلق، رهنمونشان باشم؟!
من این روزها گلایه دارم از مردمی که از مرزهای شرق تا مرزهای غرب ایران، پزشکشان بودهام؛ از سراوان تا اهواز…
گلایه دارم بر مردمی که ناخواسته دشمن از خودی ساختند و راه سلطه بر قدرت و فساد آسان کردند. نمیدانم کجای روزهای سخت طبابت، همان آدمهایی که جان فرسوده بودیم برای سلامتشان، طردمان کردند از خودشان؟! نمیدانم از کجای جوانیهای به سختی طی شده مان، ما پزشکان دشمن مردم شدیم؛ و بر ناخوشیهامان دل خنک کردند؟!
گلایه دارم که هزار خنده و طعنه شنیدهام از مرگ همکار نخبه متخصص جوانی که قربانی فساد ما و جامعه مان شده است. گلایه دارم حتی از عزیز نزدیکی که بعد از خودکشی همکار فوق تخصصمان پیام داده بود پزشکان هم پول دارند هم منزلت اجتماعی، این یکی حتماً اراده نداشته…!
آری! من امروز زبانم بند آمده بود که دانشجویانم را به کدام آینده امید دهم؟! به همان تنهایی اجتماعی تاریک و سیاهی که دسته دسته در آن فرو میرویم خودخواسته و ناخواسته؟!
جامعه مان از کی شقه شقه شد و پایکوبی کرد بر مرگ نخبه ها و نابغه هایی از درون خودش ؟! از کی نخبه کشیها، دل آدمها را خنک کرد و بجای اشک، طعنه به چشمشان راه داد ؟!
آی مردم!
به خودتان بیایید !
ما پزشکان و شما غیر پزشکان ، تنهایانی هستیم؛ همه مان اسیر همین جامعه، همین حکومت!
ما، سرزمینی دور و تنها در غباریم!
چیزی به غیر از غم، به غیر از هم نداریم …
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
غمگین که میشوم، با دستمال و اسپری میافتم به جان کمدها و قفسهها. به کتابها که میرسم، ساعت و تقویم از کار میافتند. یکی یکی برشان میدارم؛ ماههای خورشیدی و میلادی، و سالهای تقویمی، و سدههای تاریخی رنگ میبازند. تقویمم عوض میشود: سالی که این کتاب را خواندم؛ همان سالی بود که به همه باورهای قبلیام شک کرده بودم! کتاب بعدی را در فصل دوستیهای ناب دانشجویی خواندهام انگار! این یکی را ببین: همان ماهی بود که شور تغییر در سر داشتم! این یکی را انگار هنوز هم باردارم، نفهمیدم تاثیر کتاب بود یا هورمونها، که به قول قدیمیها جن زدهام کرده بود!
قدمت ندارند هیچ کدام! این یکی هنوز هم صفحههایش بوی روزهای تابستانی را میدهد که کنکور قبول شده بودم؛ بوی سرخوشی! این کتاب شب است؛ شب کشیکهای بخش روانپزشکی؛ همان شبی که برق رفته بود، و صدای آدمهای بستری در بخش… و شمعی که میلرزید …
صفحههای یکی مضطربم میکند؛ اضطراب بازجویی و دادگاه و وکیل و قاضی به جانم میاندازد. رنگ سبز جلد این کتاب، حس تسلی دارد؛ تسلی استراحت وسط درس خواندنهای پر استرس روزهای قبل از امتحان.
یکی دیگر را بو میکشم هنوز بوی بخش شیمیدرمانی زیرزمین نمازی از صفحههایش نرفته؛ روزهای کشیک رزیدنتی خواندمش حتماً. پشت جلد این یکی را میخوانم و شور عشق جوانی به جانم میافتد؛ همان عشقهای بیفرجام تکرارناپذیر! حتی بوی عطری خاص در سرم میچرخد… خاص!
هیچ کدام را یادم نیست چه ماهی بود یا چه سالی یا چه روزی یا چه سنی از من؟! تقویم ننوشته کتابهایی که خواندهام تقویم حس و حالهای درونم هست.
غمگین که میشوم، آلیس میشوم در سرزمین کتابهایم؛ به جای صبح و ظهر و شب میگویم: به وقت صفحه بیست کتاب آبی؛ به وقت صفحه هشتاد و هشت کتاب سبز! به جای فصل بهار و تابستان و …، فصلهایم میشود: همان فصلی که این کتاب را با فرشته از کتابفروشی روبروی دانشکده پزشکی خریدم؛ به وقت رمانها و دوستیهای لذیذی که فراموشم شدند. تقویمم میشود همان روزی که روی مبل نسکافهای خانه قدیمی مان لم داده بودم و زیر جمله این کتاب خط میکشیدم ! حتی رنگها هم عوض میشوند؛ نمیدانم چرا کتابی را که سبز لجنی است، بنفش میبینم؟! این کتاب قرمز هم مطمئنم که خاکستری است…
گاهی باید آدم غمگین که میشود جایی داشته باشد تا خودش و امروزش را در آن گم کند ؛ بلکه دوباره پیدا شود …
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
قدمت ندارند هیچ کدام! این یکی هنوز هم صفحههایش بوی روزهای تابستانی را میدهد که کنکور قبول شده بودم؛ بوی سرخوشی! این کتاب شب است؛ شب کشیکهای بخش روانپزشکی؛ همان شبی که برق رفته بود، و صدای آدمهای بستری در بخش… و شمعی که میلرزید …
صفحههای یکی مضطربم میکند؛ اضطراب بازجویی و دادگاه و وکیل و قاضی به جانم میاندازد. رنگ سبز جلد این کتاب، حس تسلی دارد؛ تسلی استراحت وسط درس خواندنهای پر استرس روزهای قبل از امتحان.
یکی دیگر را بو میکشم هنوز بوی بخش شیمیدرمانی زیرزمین نمازی از صفحههایش نرفته؛ روزهای کشیک رزیدنتی خواندمش حتماً. پشت جلد این یکی را میخوانم و شور عشق جوانی به جانم میافتد؛ همان عشقهای بیفرجام تکرارناپذیر! حتی بوی عطری خاص در سرم میچرخد… خاص!
هیچ کدام را یادم نیست چه ماهی بود یا چه سالی یا چه روزی یا چه سنی از من؟! تقویم ننوشته کتابهایی که خواندهام تقویم حس و حالهای درونم هست.
غمگین که میشوم، آلیس میشوم در سرزمین کتابهایم؛ به جای صبح و ظهر و شب میگویم: به وقت صفحه بیست کتاب آبی؛ به وقت صفحه هشتاد و هشت کتاب سبز! به جای فصل بهار و تابستان و …، فصلهایم میشود: همان فصلی که این کتاب را با فرشته از کتابفروشی روبروی دانشکده پزشکی خریدم؛ به وقت رمانها و دوستیهای لذیذی که فراموشم شدند. تقویمم میشود همان روزی که روی مبل نسکافهای خانه قدیمی مان لم داده بودم و زیر جمله این کتاب خط میکشیدم ! حتی رنگها هم عوض میشوند؛ نمیدانم چرا کتابی را که سبز لجنی است، بنفش میبینم؟! این کتاب قرمز هم مطمئنم که خاکستری است…
گاهی باید آدم غمگین که میشود جایی داشته باشد تا خودش و امروزش را در آن گم کند ؛ بلکه دوباره پیدا شود …
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه عکس بالا
پیرمرد بیمار خوش برخورد و مودب و صبور که قبل از رفتن یادداشتش را به دستم میدهد، تلفیقی از اندوه و رضایت و حسرت بر دلم مینشیند. خواستههای منطقی بجایش را به صورت یک، دو، سه، چهار نوشته؛ و دردی را که سیستم معیوب سلامت، بر روح و روانش انداخته، زیر کلمات منطقی و زیبایش پنهان کرده است. رد دردِ زیرِ پا رفتن کرامت انسانیش را در این سیستم، در تک تک کلماتش میخوانم.
میخواهم به پیرمرد بگویم:« پدر جان اینجا حرف و پیشنهاد ما عیاری ندارد؛ اینجا سالهاست کسی نظر کارشناس و مراجع و پزشک و بیمار را نمیپرسد!» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید کورسوی امیدی را که پیرمرد با نوشتن این یادداشت وزین بر خود وعده داده، کور کنم.
دوباره یادداشت را میخوانم؛ پیرمرد هنوز منتظر جواب مانده؛ میخواهم بگویم:« پدر جان دل ما هم خون است از این همه بینظمی و بد اخلاقی و کم و کاستی؛ گوش شنوا نداریم ولی!» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید کورسوی اعتباری را که پیرمرد برای من در جایگاه پزشک و هیئت علمی دانشگاه قائل شده، کور کنم.
بیخود لبخند تلخی میزنم که ماسک سپیدم، نفاقش را از چشمهای تیز پیرمرد پنهان میکند. میخواهم بگویم:« این آدمها که بد اخلاقی میکنند در جایگاه حرفهای شان؛ همان آدمهایی هستند که حرمتشان بارها بیاعتبار شده از سوی مسئولان و مردم ؛ همانها هستند که بیحرمتی و بد اخلاقی دیدهاند از خیلیها؛ همانها که خون دل خوردهاند در سیستمی که انصاف و عدالت دیگر جایگاهی در رتبه و شأن کارمندان ندارد.» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید دلخوشی پیرمرد را به اینکه هنوز میشود با انصاف و اخلاق، خیلی چیزها را درست کرد، کور کنم .
کلمات بیربط نامفهومی از دهانم بیرون میآید تا شاید خجالتم را بپوشاند؛ دلم میخواهد بگویم:« پدر جان! با سیستم و مردم و اجتماعی طرفیم که زحمتها و عرق ریختنها و خوب بودنها مدتهاست دیگر برایشان قیمتی ندارند و به جای تکریم، تقبیح میشوند! چگونه از پرسنلی که بارها دشنام شنیده، هم از مردم، هم از مسئولین، دلجویی و تشکر کنم؟!» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید امید بیحاصلی را که پیرمرد هنوز به خوش رفتاری و خوش اخلاقی و تعهد انسانی دارد، کور کنم.
دلم میخواهد ساعتها برای پیرمرد درد دل کنم و از درد خبری که خواندهام بگویم؛ درد خبر اتاق عملی در یکی از کشورهای عربی همسایه، که همه کادر پرسنلی و پزشکیاش ایرانی هستند! درد سیستمی که نه تنها ارجی برای علم و دانش و اخلاق و کار حرفهای قائل نیست که نخبههایش را هم فراری داده است. از درد زخم کهنه جمله همان مسئولی بی مسئولیتی که گفت:« هر پزشکی میخواهد برود؛ بلیط برایش میخرم !» از هزار درد ناگفته و نانوشته و ناشنیده؛ شاید هم هزار بار گفته و نوشته و شنیده؛… ولی از دیدهٔ اعتبار ساقط شده!
هیچکدام را نمیگویم چون مدتهاست حرف زدن، اعتباری ندارد! ولی دلم نمیآید یادداشت بینظیر پیرمرد گوشه کشوی میزم در بیمارستان بیاعتبار شود؛ آن را به اشتراک میگذارم شاید به گوش کسی، مسئولی برسد !
مرد که میرود ناخودآگاه به یاد یادداشت کوتاه مهرداد اصیل در مجله اندیشه پویا در مورد زندانهای هولناک شوروی موسوم به مجمع الجزایر گولاگ میافتم؛ اصیل مینویسد:« واقعیت چنان غرابتی یافته بود که هر تخیلی را از اعتبار میانداخت!» از خودم میپرسم کجای زمانه غریب ما، واقعیت اینقدر پر از غرابت شد که تخیل مان برای بهتر شدن آینده برای همیشه از اعتبار افتاد ؟!!!
تخیلمان مدتهاست عیار و اعتباری ندارد ولی،
کاش امید پیرمرد برای همیشه از اعتبار نیفتد!
https://www.tgoop.com/metastatic
پیرمرد بیمار خوش برخورد و مودب و صبور که قبل از رفتن یادداشتش را به دستم میدهد، تلفیقی از اندوه و رضایت و حسرت بر دلم مینشیند. خواستههای منطقی بجایش را به صورت یک، دو، سه، چهار نوشته؛ و دردی را که سیستم معیوب سلامت، بر روح و روانش انداخته، زیر کلمات منطقی و زیبایش پنهان کرده است. رد دردِ زیرِ پا رفتن کرامت انسانیش را در این سیستم، در تک تک کلماتش میخوانم.
میخواهم به پیرمرد بگویم:« پدر جان اینجا حرف و پیشنهاد ما عیاری ندارد؛ اینجا سالهاست کسی نظر کارشناس و مراجع و پزشک و بیمار را نمیپرسد!» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید کورسوی امیدی را که پیرمرد با نوشتن این یادداشت وزین بر خود وعده داده، کور کنم.
دوباره یادداشت را میخوانم؛ پیرمرد هنوز منتظر جواب مانده؛ میخواهم بگویم:« پدر جان دل ما هم خون است از این همه بینظمی و بد اخلاقی و کم و کاستی؛ گوش شنوا نداریم ولی!» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید کورسوی اعتباری را که پیرمرد برای من در جایگاه پزشک و هیئت علمی دانشگاه قائل شده، کور کنم.
بیخود لبخند تلخی میزنم که ماسک سپیدم، نفاقش را از چشمهای تیز پیرمرد پنهان میکند. میخواهم بگویم:« این آدمها که بد اخلاقی میکنند در جایگاه حرفهای شان؛ همان آدمهایی هستند که حرمتشان بارها بیاعتبار شده از سوی مسئولان و مردم ؛ همانها هستند که بیحرمتی و بد اخلاقی دیدهاند از خیلیها؛ همانها که خون دل خوردهاند در سیستمی که انصاف و عدالت دیگر جایگاهی در رتبه و شأن کارمندان ندارد.» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید دلخوشی پیرمرد را به اینکه هنوز میشود با انصاف و اخلاق، خیلی چیزها را درست کرد، کور کنم .
کلمات بیربط نامفهومی از دهانم بیرون میآید تا شاید خجالتم را بپوشاند؛ دلم میخواهد بگویم:« پدر جان! با سیستم و مردم و اجتماعی طرفیم که زحمتها و عرق ریختنها و خوب بودنها مدتهاست دیگر برایشان قیمتی ندارند و به جای تکریم، تقبیح میشوند! چگونه از پرسنلی که بارها دشنام شنیده، هم از مردم، هم از مسئولین، دلجویی و تشکر کنم؟!» نمیگویم؛ دلم نمیآید بگویم؛ دلم نمیآید امید بیحاصلی را که پیرمرد هنوز به خوش رفتاری و خوش اخلاقی و تعهد انسانی دارد، کور کنم.
دلم میخواهد ساعتها برای پیرمرد درد دل کنم و از درد خبری که خواندهام بگویم؛ درد خبر اتاق عملی در یکی از کشورهای عربی همسایه، که همه کادر پرسنلی و پزشکیاش ایرانی هستند! درد سیستمی که نه تنها ارجی برای علم و دانش و اخلاق و کار حرفهای قائل نیست که نخبههایش را هم فراری داده است. از درد زخم کهنه جمله همان مسئولی بی مسئولیتی که گفت:« هر پزشکی میخواهد برود؛ بلیط برایش میخرم !» از هزار درد ناگفته و نانوشته و ناشنیده؛ شاید هم هزار بار گفته و نوشته و شنیده؛… ولی از دیدهٔ اعتبار ساقط شده!
هیچکدام را نمیگویم چون مدتهاست حرف زدن، اعتباری ندارد! ولی دلم نمیآید یادداشت بینظیر پیرمرد گوشه کشوی میزم در بیمارستان بیاعتبار شود؛ آن را به اشتراک میگذارم شاید به گوش کسی، مسئولی برسد !
مرد که میرود ناخودآگاه به یاد یادداشت کوتاه مهرداد اصیل در مجله اندیشه پویا در مورد زندانهای هولناک شوروی موسوم به مجمع الجزایر گولاگ میافتم؛ اصیل مینویسد:« واقعیت چنان غرابتی یافته بود که هر تخیلی را از اعتبار میانداخت!» از خودم میپرسم کجای زمانه غریب ما، واقعیت اینقدر پر از غرابت شد که تخیل مان برای بهتر شدن آینده برای همیشه از اعتبار افتاد ؟!!!
تخیلمان مدتهاست عیار و اعتباری ندارد ولی،
کاش امید پیرمرد برای همیشه از اعتبار نیفتد!
https://www.tgoop.com/metastatic
Telegram
کوچه باغ متاستاز
اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
روزهای دوری است که دیگر حتی پستچیها هم در نمیزنند تا خطی از دوستی به دستت بدهند و لختی از سرمای روزهای حتی گرمِ تکراری، جدایت کنند.
روزهای دوری است که این مجازِ تودرتو، دستخطهای آشنا را هم از ما دزدیده و به جایش، استیکر های بیجان به ارمغان مان داده .
روزهای دوری است که دیگر قلبمان با دیدن امضای آشنای دوستی پای نامهای از کیلومترها دورتر فشرده نشده و به تپش نیفتاده است.
روزهای دوری است که کیبوردها، قلم هایمان را از رنگ و رونق انداختهاند.
من اما، امروز خوشبخت ترینم به مهمانی خطی زیبا بر کاغذی پرگل از دوستی که هرگز ندیده ام و نشناختهام؛ اما انگار آشناترین است به قلبم که با مهرش، خستگی از جانِ فرسودهام برکنده است.
پستچی امروز به رسم دیروزهای بیبازگشت، زنگ خانهام را به صدا در آورد تا نویدم دهد به نزدیکی دلم با آدمهایی همزبان و همراه در گوشه هایی فرسنگها دور از وطن .
و من حالا خوب میدانم وطن، جایی میان مرزهایی ممنوع نیست؛ وطن هر آنجایی است که کسی به پارسی نام دوستی را ندا میدهد و ...
«سلام» مینویسد ...
https://www.tgoop.com/metastatic
روزهای دوری است که این مجازِ تودرتو، دستخطهای آشنا را هم از ما دزدیده و به جایش، استیکر های بیجان به ارمغان مان داده .
روزهای دوری است که دیگر قلبمان با دیدن امضای آشنای دوستی پای نامهای از کیلومترها دورتر فشرده نشده و به تپش نیفتاده است.
روزهای دوری است که کیبوردها، قلم هایمان را از رنگ و رونق انداختهاند.
من اما، امروز خوشبخت ترینم به مهمانی خطی زیبا بر کاغذی پرگل از دوستی که هرگز ندیده ام و نشناختهام؛ اما انگار آشناترین است به قلبم که با مهرش، خستگی از جانِ فرسودهام برکنده است.
پستچی امروز به رسم دیروزهای بیبازگشت، زنگ خانهام را به صدا در آورد تا نویدم دهد به نزدیکی دلم با آدمهایی همزبان و همراه در گوشه هایی فرسنگها دور از وطن .
و من حالا خوب میدانم وطن، جایی میان مرزهایی ممنوع نیست؛ وطن هر آنجایی است که کسی به پارسی نام دوستی را ندا میدهد و ...
«سلام» مینویسد ...
https://www.tgoop.com/metastatic
فرسوده که میشوم در خشم و خشونت دنیای مردانهٔ مردانه؛ زنانگیهایم گل میکند.
بیدلیل بادمجان سرخ میکنم و سبزیِ لطیف پوست خیارها را با اسکاچ میخراشم. پیازداغ درست میکنم و با بوی جادوییاش، کابوسهای هر شبم را خط میزنم. جاعودی جدید میخرم و هزار جایِ خانه میگذارمش تا ببینم کجا بیشتر به دلم مینشیند!
دلم که زخمی میشود، جای عسلیهای کنار مبل را هزار بار عوض میکنم؛ رومیزیها را جابجا میکنم ببینم رنگِ کدامش با میزها جور در می آید!
کم که میآورم در نامردیِ دنیایی که هنوز هم زنانگی و مادرانگی و شاعرانگی در آن جرم است، خشم و فریادم را قورت میدهم و به پستوهای زنانهٔ تاریخیام فرار میکنم. بوی مادربزرگم، طوبی، حالم را بهتر میکند آنجا …
پی نوشت : من استیکر خنده میگذارم!
😂
شما هم بخندید بیزحمت!
قرار است دیگر سیاه ننویسم ...
https://www.tgoop.com/metastatic
بیدلیل بادمجان سرخ میکنم و سبزیِ لطیف پوست خیارها را با اسکاچ میخراشم. پیازداغ درست میکنم و با بوی جادوییاش، کابوسهای هر شبم را خط میزنم. جاعودی جدید میخرم و هزار جایِ خانه میگذارمش تا ببینم کجا بیشتر به دلم مینشیند!
دلم که زخمی میشود، جای عسلیهای کنار مبل را هزار بار عوض میکنم؛ رومیزیها را جابجا میکنم ببینم رنگِ کدامش با میزها جور در می آید!
کم که میآورم در نامردیِ دنیایی که هنوز هم زنانگی و مادرانگی و شاعرانگی در آن جرم است، خشم و فریادم را قورت میدهم و به پستوهای زنانهٔ تاریخیام فرار میکنم. بوی مادربزرگم، طوبی، حالم را بهتر میکند آنجا …
پی نوشت : من استیکر خنده میگذارم!
😂
شما هم بخندید بیزحمت!
قرار است دیگر سیاه ننویسم ...
https://www.tgoop.com/metastatic
به بهانه روز پزشک
من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیفماندهٔ سنتزده!
ساعتهای روز که سلانه سلانه روی هم سوار میشوند و آماسکرده و سنگین به غروب نزدیک میشوند، من به آدمهای بیشماری فکر میکنم که از صبح بودهام و حالا دیگر نیستم!
اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ میزد و چشمهای چسبیده به خوابم را به بیداری میخواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش میخواست بالاخره یک روز فارغ از همه درسها و امتحانهای دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکردهای بیدارش نکند.
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانهدار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست میکرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباسهای روی بند و ظرفهای توی ظرفشویی راحت باشد.
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده میکرد و همه هستههای سیاه هندوانه قاچ شده را خارج میکرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانهها این همه هسته دارند!
تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز میکرد و نیمرو میشد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم میکردم، آشپز سختگیری بودم که میخواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل.
دخترک را که از خواب بیدار میکردم، همبازی پنج سالهای شده بودم و صدای میو میو در میآوردم تا به ذوق گربه عروسکیاش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود.
جلوی آینه که لباس میپوشیدم، خانم جوان امروزی خوشپوشی بودم که مشغلههای متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا میآوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچهای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانهاش عقب نمانده.
بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال میخواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه رانندههای پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدنهای بیوقفهاش را بیخیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانهام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد.
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی میکردم، به یادم میسپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد.
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکیام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛ ذهنم از عوارض شیمیدرمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛ گریههای پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
وسط پروندهها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکتههای آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفومها فرق میکند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوالها را چک میکرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین میکردم سوالها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را میداد، من وسط همه آدمهایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمیشتافت؛ و چارهای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم.
ویزیت مریضها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار میگرفتم.
بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن دهها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای مینوشیدیم؛ من رمانها و کتابهایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمهها خستگی به در میکند.
من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیفماندهٔ سنتزده!
ساعتهای روز که سلانه سلانه روی هم سوار میشوند و آماسکرده و سنگین به غروب نزدیک میشوند، من به آدمهای بیشماری فکر میکنم که از صبح بودهام و حالا دیگر نیستم!
اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ میزد و چشمهای چسبیده به خوابم را به بیداری میخواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش میخواست بالاخره یک روز فارغ از همه درسها و امتحانهای دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکردهای بیدارش نکند.
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانهدار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست میکرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباسهای روی بند و ظرفهای توی ظرفشویی راحت باشد.
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده میکرد و همه هستههای سیاه هندوانه قاچ شده را خارج میکرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانهها این همه هسته دارند!
تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز میکرد و نیمرو میشد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم میکردم، آشپز سختگیری بودم که میخواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل.
دخترک را که از خواب بیدار میکردم، همبازی پنج سالهای شده بودم و صدای میو میو در میآوردم تا به ذوق گربه عروسکیاش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود.
جلوی آینه که لباس میپوشیدم، خانم جوان امروزی خوشپوشی بودم که مشغلههای متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا میآوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچهای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانهاش عقب نمانده.
بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال میخواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه رانندههای پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدنهای بیوقفهاش را بیخیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانهام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد.
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی میکردم، به یادم میسپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد.
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکیام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛ ذهنم از عوارض شیمیدرمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛ گریههای پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
وسط پروندهها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکتههای آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفومها فرق میکند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوالها را چک میکرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین میکردم سوالها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را میداد، من وسط همه آدمهایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمیشتافت؛ و چارهای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم.
ویزیت مریضها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار میگرفتم.
بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن دهها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای مینوشیدیم؛ من رمانها و کتابهایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمهها خستگی به در میکند.
از بیمارستان که به خیابان زدم و ویترین مغازهها را یکی یکی و سرسری از نظر گذراندم، مادر جوانی بودم که میخواست همراه دخترکش ورزش و شنا کند و مجبور بود از همین یکی دو ساعتهای آخر روز قبل از رسیدن به خانه برای خریدِ هرچه لازم بود استفاده کند.
خسته از بار خستگی همه آدمهایی که شمردم و نشمردم، به خانه که رسیدم،
دوباره باید پنج ساله میشدم و همبازی خیالهای دخترک.
دوباره باید زن خانهداری میشدم در دغدغه ناهار فردا.
دوباره باید خانم جوان مبادی آدابی میشدم در فکر مهمانی آخر هفته.
آخر شب وقتی در حسرت نوشتن، قلم به دست میگرفتم نویسندهای بودم که دلش میخواست وقت داشته باشد کتاب دومش را بنویسد و همه قصههای نگفتهاش را قلم بزند.
روز به آخر میرسید و آدمهایی که درون من باید میدویدند و میرسیدند، به آخر نمیرسید…
و این قصه هر روز و به تعداد همهٔ ما، زنهای این سرزمین ادامه دارد…
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
خسته از بار خستگی همه آدمهایی که شمردم و نشمردم، به خانه که رسیدم،
دوباره باید پنج ساله میشدم و همبازی خیالهای دخترک.
دوباره باید زن خانهداری میشدم در دغدغه ناهار فردا.
دوباره باید خانم جوان مبادی آدابی میشدم در فکر مهمانی آخر هفته.
آخر شب وقتی در حسرت نوشتن، قلم به دست میگرفتم نویسندهای بودم که دلش میخواست وقت داشته باشد کتاب دومش را بنویسد و همه قصههای نگفتهاش را قلم بزند.
روز به آخر میرسید و آدمهایی که درون من باید میدویدند و میرسیدند، به آخر نمیرسید…
و این قصه هر روز و به تعداد همهٔ ما، زنهای این سرزمین ادامه دارد…
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
پیرمرد میپرسد:« میتوانم مورفین بزنم ؟!»
دلم خوش میشود به اینکه هنوز هم در این دنیای بیعلاج، علاجی برای تاب آوردنِ دردهای لاعلاج هست.
دردِ همهٔ تودههای بدنِ سرطانزدهٔ پیرمرد از کاغذِ سونوگرافیِ مُفصلش، که روی میزم افتاده، به جانم میریزد.
مغزم دنبالِ مورفین میگردد؛ شوخیِ بیمزهای میکنم:« بدنت، کلکسیون تودههای بدخیم شده: روده، کبد، فوق کلیه، شکم، سینه، زیر بغل، پشت قفسه سینه، ریه …» پیرمرد، نمیدانم چرا، گیر داده به تعداد متاستازهای ریه اش! چه فرقی میکند که یکی باشد یا ده تا یا هزارتا؟ من میدانم که فرقی نمیکند؛ او شاید نمیداند؛ شاید ریهاش برایش از همه جای دیگرِ بدنش مهمتر است!
من در صندلی ام فرو رفتهام و نایی برای فکر کردن به راهی ندارم. پیرمرد با همان لحنِ دوستداشتنیِ داشْمشتیاش شکوه میکند از گزارش بیمعنیِ ازمایشگاهِ بیدر و پیکرِ بیمارستانِ دولتی که کراتینینِ امروزش را یک گزارش کرده و دلش را خوش کرده که شاید از دیالیزهای نامنظمِ هفتگیاش نجات پیدا کند. دلِ من هم خوش میشود لحظهای:« شاید بتوانم دوباره شیمیدرمانی را شروع کنم!» زهرخندی میزند و میگوید:« معلوم شد اشتباهِ آزمایشگاه بوده…»
امروز بیشتر از همیشه دلم میخواهد پیرمرد مثل همهٔ این سالها که تنها آمده، و تنها مانده، و تنها رفته، و تنها دارو خریده، و تنها شیمیدرمانی شده، و تنها دردِ همهٔ حرفهای واقعگرایانهٔ مزخرفِ مرا تحمل کرده، باز هم شوخی کند و به سیاستمدارها فحش بدهد، و نفرینشان کند، و دردهای لاعلاج بدنش را به گرانیها و بینظمیها و تصمیمات نادرست آنها گره بزند، و مرا از بارِ تصمیمگیریِ درمانی برای این همه تودهٔ بدخیمِ لاعلاج، رهایی ببخشد!
پیرمرد ولی جدی میشود و میگوید:« این روزها حال ندارم اصلا! شیمیدرمانی را اگر شروع کنیم، حالم خوب میشود دوباره؟!» من به رانندهٔ کامیونِ ظاهرْعبوسِ نازکْدلی که روبرویم نشسته و میدانم در این چند ماهِ گذشته، ده بیست کیلویی وزن کم کرده، ولی نیشِ زبان و نمکِ حرفهایش هنوز کم نشده، زل میزنم و به زور نمِ چشمهایم را به زنجیر میکشم تا مبادا اشکها جاری شود!
پیرمرد که میرود تا هفتهٔ بعد جواب سیتیاسکنهایش را برایم بیاورد، من هم همهٔ کلمات و سر و دل و نفسم درد میکند…
میخواستم بقیهٔ قصههای لاعلاج امروز را هم برایتان بنویسم؛ قصهٔ زنِ سرطانِ پستان که پدرش در آیسییو بستری بود و با خواهرش، همهْ شهر را زیر پا گذاشته بود برای داروی شیمیدرمانی، و آخر کار، دستِ خالی آمده بود؛ قصهٔ همهٔ درهای بستهای که کوبیدم برای پیدا کردنِ داروی شیمیدرمانی، و هیچ کدام باز نشد …
حتی میخواستم قصهْ مرد جوانی را هم بنویسم که مادرش هم سالهاست مریضِ من است و با تودهٔ بزرگ بدشکل و بدبویی در صورت و سینوس و دهان و چشم آمده بود، و وقتی سرزنش بارش کردیم که دیر آمده است و دیر شده و … از زندان گفت و سیگار و شیشه …
هنوز هم نایی دارید که باز هم قصه بگویم برایتان ؟ مثلا قصهٔ تنهایی پیرمرد ویلچری را که سالها پیش دست و پایش در تصادف قطع شده بود ، و در خلوتِ زندگیِ ویلچریاش توده بدخیمی در کلیه اش رشد کرده و اندازهٔ یک طالبی بزرگ شده بود و آنقدر نادیدهاش گرفته بود تا مهره های کمرش را شکسته بود و نخاعش را از نیمه قطع کرده، و زخم بستر و بی اختیاری ادرار و مدفوع را هم به تنهاییهایش سنجاق کرده بود …
اگر هم شما هنوز نایِ شنیدن داشته باشید، من دیگر نفسِ قصه گفتن ندارم.
بعضی روزها فقط باید هر جور هست خودت را تا شب بکشانی و از تیرگیِ شب، خستگی هایت را آویزان کنی شاید خواب، علاجِ لاعلاج های روزت شود. امشب ولی کاش کسی برای من هم مورفین بنویسد؛ رویاهایم هم درد میکند حتی…
https://www.tgoop.com/metastatic
دلم خوش میشود به اینکه هنوز هم در این دنیای بیعلاج، علاجی برای تاب آوردنِ دردهای لاعلاج هست.
دردِ همهٔ تودههای بدنِ سرطانزدهٔ پیرمرد از کاغذِ سونوگرافیِ مُفصلش، که روی میزم افتاده، به جانم میریزد.
مغزم دنبالِ مورفین میگردد؛ شوخیِ بیمزهای میکنم:« بدنت، کلکسیون تودههای بدخیم شده: روده، کبد، فوق کلیه، شکم، سینه، زیر بغل، پشت قفسه سینه، ریه …» پیرمرد، نمیدانم چرا، گیر داده به تعداد متاستازهای ریه اش! چه فرقی میکند که یکی باشد یا ده تا یا هزارتا؟ من میدانم که فرقی نمیکند؛ او شاید نمیداند؛ شاید ریهاش برایش از همه جای دیگرِ بدنش مهمتر است!
من در صندلی ام فرو رفتهام و نایی برای فکر کردن به راهی ندارم. پیرمرد با همان لحنِ دوستداشتنیِ داشْمشتیاش شکوه میکند از گزارش بیمعنیِ ازمایشگاهِ بیدر و پیکرِ بیمارستانِ دولتی که کراتینینِ امروزش را یک گزارش کرده و دلش را خوش کرده که شاید از دیالیزهای نامنظمِ هفتگیاش نجات پیدا کند. دلِ من هم خوش میشود لحظهای:« شاید بتوانم دوباره شیمیدرمانی را شروع کنم!» زهرخندی میزند و میگوید:« معلوم شد اشتباهِ آزمایشگاه بوده…»
امروز بیشتر از همیشه دلم میخواهد پیرمرد مثل همهٔ این سالها که تنها آمده، و تنها مانده، و تنها رفته، و تنها دارو خریده، و تنها شیمیدرمانی شده، و تنها دردِ همهٔ حرفهای واقعگرایانهٔ مزخرفِ مرا تحمل کرده، باز هم شوخی کند و به سیاستمدارها فحش بدهد، و نفرینشان کند، و دردهای لاعلاج بدنش را به گرانیها و بینظمیها و تصمیمات نادرست آنها گره بزند، و مرا از بارِ تصمیمگیریِ درمانی برای این همه تودهٔ بدخیمِ لاعلاج، رهایی ببخشد!
پیرمرد ولی جدی میشود و میگوید:« این روزها حال ندارم اصلا! شیمیدرمانی را اگر شروع کنیم، حالم خوب میشود دوباره؟!» من به رانندهٔ کامیونِ ظاهرْعبوسِ نازکْدلی که روبرویم نشسته و میدانم در این چند ماهِ گذشته، ده بیست کیلویی وزن کم کرده، ولی نیشِ زبان و نمکِ حرفهایش هنوز کم نشده، زل میزنم و به زور نمِ چشمهایم را به زنجیر میکشم تا مبادا اشکها جاری شود!
پیرمرد که میرود تا هفتهٔ بعد جواب سیتیاسکنهایش را برایم بیاورد، من هم همهٔ کلمات و سر و دل و نفسم درد میکند…
میخواستم بقیهٔ قصههای لاعلاج امروز را هم برایتان بنویسم؛ قصهٔ زنِ سرطانِ پستان که پدرش در آیسییو بستری بود و با خواهرش، همهْ شهر را زیر پا گذاشته بود برای داروی شیمیدرمانی، و آخر کار، دستِ خالی آمده بود؛ قصهٔ همهٔ درهای بستهای که کوبیدم برای پیدا کردنِ داروی شیمیدرمانی، و هیچ کدام باز نشد …
حتی میخواستم قصهْ مرد جوانی را هم بنویسم که مادرش هم سالهاست مریضِ من است و با تودهٔ بزرگ بدشکل و بدبویی در صورت و سینوس و دهان و چشم آمده بود، و وقتی سرزنش بارش کردیم که دیر آمده است و دیر شده و … از زندان گفت و سیگار و شیشه …
هنوز هم نایی دارید که باز هم قصه بگویم برایتان ؟ مثلا قصهٔ تنهایی پیرمرد ویلچری را که سالها پیش دست و پایش در تصادف قطع شده بود ، و در خلوتِ زندگیِ ویلچریاش توده بدخیمی در کلیه اش رشد کرده و اندازهٔ یک طالبی بزرگ شده بود و آنقدر نادیدهاش گرفته بود تا مهره های کمرش را شکسته بود و نخاعش را از نیمه قطع کرده، و زخم بستر و بی اختیاری ادرار و مدفوع را هم به تنهاییهایش سنجاق کرده بود …
اگر هم شما هنوز نایِ شنیدن داشته باشید، من دیگر نفسِ قصه گفتن ندارم.
بعضی روزها فقط باید هر جور هست خودت را تا شب بکشانی و از تیرگیِ شب، خستگی هایت را آویزان کنی شاید خواب، علاجِ لاعلاج های روزت شود. امشب ولی کاش کسی برای من هم مورفین بنویسد؛ رویاهایم هم درد میکند حتی…
https://www.tgoop.com/metastatic
Telegram
کوچه باغ متاستاز
اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
برای خش خش برگهای درخت آرزوهایمان در پاییزهای غروبزده
دخترک میپرسد:« مامان امروز چندم شهریور است؟» میگویم:« سی و یکم.» با خوشحالی جیغ میزند و میپرسد:« فردا اول مهر است؟ تقویم رومیزیام را یک ورق جلوتر ببرم؟!» او به اتاقش میدود تا تقویمش را ورق بزند؛ من به حسرت همه ورقهایی که تند تند بر تقویم زندگی زدم، گوش به ترانه پاییز میسپارم. خاطرم به همه پاییزهایی سفر میکند که با ذوقِ کودکی و نوجوانی و جوانی ورقشان زدم تا در دلتنگی غروب رنگِ زندگی به پاییزی دیگر برسم.
روزهای بعد از چهل سالگی، به گمانم پاییزِ زندگی هر آدمی است؛ جایی میان تابستان و زمستان؛ جایی میان جوانی و پیری. همان فصلی است که دوستش دارم؛ با همه دلتنگیاش. همان فصلی که انگار زمان کم کم کند میشود تا به ایستایی زمستان برسد. از داغیِ رنگارنگ تابستان که به کندیِ غروب زدهٔ پاییز سرازیر میشوی، کم کم بر همه تند تند دویدنها، و عرق ریختنها، و رو به بالا پرواز کردنها خنده میزنی.
پاییز زندگی آدمها همان فصلی است که بادبادک رؤیاهایت را از آسمان به زمین فرو میکشی؛ رؤیاهایت را از بهشت آسمانی به همین نیمه جهنم زمینی فرا میخوانی و در تعلیقشان غوطه میخوری. با خودت خلوت میکنی و واژههای دورِ روزهای دورِ تقویمها را ورق میزنی: آزادی، آرمان، مبارزه، هدف، پیروزی، قهرمان…
و به خش خش له شدنشان زیر پای عمرِ رفته گوش میسپاری.
پاییز که میشود کوله بارت از بهار و تابستان آنقدر سنگین است که گامهایت را کند میکند؛ حالا راحتتر میتوانی روی نیمکتی لم بدهی و بیشتاب، برگهای آرزویت را، که رقصان بر زمین میافتند، تماشا کنی و کجخندی بر لبت بیاید از همه آرزوهای دوری که که داشتی؛ و نشد. چای تلخ سرد نشده همین لحظههای پاییزی را مزه مزه کنی و با خودت بگویی خوشبختی واقعی همرنگ پاییز است؛ نارنجی غروب زده ملس؛ همانقدر نزدیک و دور…
پاییز عمرت که میرسد بهشت آدم و حوا را به افسانهها وا میگذاری و بهشتت میشود همان بوی غروب جمعه خانه؛ بوی خورشت قیمه ناهار شنبه که روی گاز قل میزند، با پس زمینه صدای جیغ دخترکی که با پدرش بازی میکند!
و خوشبختی انگار همین قاب است؛ همین قدر پاییز!
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
دخترک میپرسد:« مامان امروز چندم شهریور است؟» میگویم:« سی و یکم.» با خوشحالی جیغ میزند و میپرسد:« فردا اول مهر است؟ تقویم رومیزیام را یک ورق جلوتر ببرم؟!» او به اتاقش میدود تا تقویمش را ورق بزند؛ من به حسرت همه ورقهایی که تند تند بر تقویم زندگی زدم، گوش به ترانه پاییز میسپارم. خاطرم به همه پاییزهایی سفر میکند که با ذوقِ کودکی و نوجوانی و جوانی ورقشان زدم تا در دلتنگی غروب رنگِ زندگی به پاییزی دیگر برسم.
روزهای بعد از چهل سالگی، به گمانم پاییزِ زندگی هر آدمی است؛ جایی میان تابستان و زمستان؛ جایی میان جوانی و پیری. همان فصلی است که دوستش دارم؛ با همه دلتنگیاش. همان فصلی که انگار زمان کم کم کند میشود تا به ایستایی زمستان برسد. از داغیِ رنگارنگ تابستان که به کندیِ غروب زدهٔ پاییز سرازیر میشوی، کم کم بر همه تند تند دویدنها، و عرق ریختنها، و رو به بالا پرواز کردنها خنده میزنی.
پاییز زندگی آدمها همان فصلی است که بادبادک رؤیاهایت را از آسمان به زمین فرو میکشی؛ رؤیاهایت را از بهشت آسمانی به همین نیمه جهنم زمینی فرا میخوانی و در تعلیقشان غوطه میخوری. با خودت خلوت میکنی و واژههای دورِ روزهای دورِ تقویمها را ورق میزنی: آزادی، آرمان، مبارزه، هدف، پیروزی، قهرمان…
و به خش خش له شدنشان زیر پای عمرِ رفته گوش میسپاری.
پاییز که میشود کوله بارت از بهار و تابستان آنقدر سنگین است که گامهایت را کند میکند؛ حالا راحتتر میتوانی روی نیمکتی لم بدهی و بیشتاب، برگهای آرزویت را، که رقصان بر زمین میافتند، تماشا کنی و کجخندی بر لبت بیاید از همه آرزوهای دوری که که داشتی؛ و نشد. چای تلخ سرد نشده همین لحظههای پاییزی را مزه مزه کنی و با خودت بگویی خوشبختی واقعی همرنگ پاییز است؛ نارنجی غروب زده ملس؛ همانقدر نزدیک و دور…
پاییز عمرت که میرسد بهشت آدم و حوا را به افسانهها وا میگذاری و بهشتت میشود همان بوی غروب جمعه خانه؛ بوی خورشت قیمه ناهار شنبه که روی گاز قل میزند، با پس زمینه صدای جیغ دخترکی که با پدرش بازی میکند!
و خوشبختی انگار همین قاب است؛ همین قدر پاییز!
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
ماجراهای من و دانشگاه و ترفیع!
گاهی وقتها آدم، خواسته یا ناخواسته در وضعیت عجیبی گیر میافتد؛ عجیب یا حتی خندهدار.
منشی بخش، بین مریضها در میزند و وارد درمانگاهم میشود. حکمی را به مژده آورده که نشان میدهد دانشگاه به پاسِ خدمتِ تمام وقت دولتی، ترفیعمان داده…
برای من که مدتهاست طبق یک قرار شخصی، خود خواسته، خودم را از چارچوب این بوروکراسی معیوب بیرون انداخته ام و عطای ارتقا و ترفیع در این سیستم بی سامان را به لقایش بخشیدهام، این حکمِ تشویقی که به موجب آن، مبلغ خندهداری به حقوق ماهیانهام و ردیفی به ردیفهای سازمانیام اضافه شده، مایهٔ تفریح و خندهام میشود؛ خنده شاید نه بر مسئولینی که بالاخره تکانی به خود داده و فکرِ بکری! کردهاند برای ایجادِ انگیزهٔ کار در سیستم درمانی دولتی؛ بلکه شاید خنده بر خودم، که به دست خودم، خودم را در وضعیت متنقاضِ مضحکی گیر انداخته و سرِ رهایی از آن ندارم!
سالهاست با وسواسی غریب، در دانشگاه به کار درمان و آموزش چسبیدهام و غافل از بندهایی که سیستم روانیِ خودم، مرا به دامشان درافکنده و به آنها مقید و متعهد نگه داشته، به جبران چشمپوشی از منافع مادی و غیرمادی که در کارِ غیر دولتی وجود دارد، در ورطهٔ معناسازیِ بیهوده افتاده و با خودم تکرار کردهام که دلخوشم به رضایت بیماران و دانشجویانم!
با این حال این روزها که به لطف همراهی دوستی کاربلد، قدم در راه تحلیل مکانیسمهای پیچیدهٔ روانم گذاشتهام و پوشش مکانیسمهای دفاعی پررنگ و لعابم کنار رفته و واقعیت بر من عریان شده، دیگر نمیتوانم به راحتی لباسِ معنا بر فرمایشاتِ والدِ سختگیرِ درونم بپوشانم و خودنمایی های پرطمطراقش را نادیده بگیرم و به سبک گذشته از زندگی لذت ببرم!
درست همان طور که این آگاهی جدید به یاریام میشتابد تا به خودم تلنگر بزنم اگر از دانشگاه دلخوری که به جای قدر دیدنِ زحمات شبانهروزیات، پیوسته اعتقادات شخصی و سیاسیات را رصد میکند و محکوم؛ یعنی هنوز دل در گرو قدرشناسی و رضایت دیگران داری و جایی از روانت میلنگد!؛ همانطور هم همین آگاهی، گیجم میکند که حالا که دیگر معنایی برای تلاشهای متعهدانهات نداری، به کدام دستاویز برای ادامه چنگ انداختهای؟!
وسط رفت و برگشتهای سریع ذهنم بین همهٔ این گزارهها که البته چند ثانیهای بیشتر طول نکشیده، در حضور دستیار جوان و بیمار و همراه بیمار به منشی میگویم:« کاغذ را تا کردهاید که کسی مبلغش را نبیند؟! حالا یعنی یک میلیون به حقوقم اضافه شده، خوشحال باشم؟!»
همراه مریض به کمک باز شدن کلاف پیچیدهٔ ذهنم میآید و با خنده میگوید:« برای همین تزریق زیرپوستی که امروز برای همسرم اینجا رایگان انجام میشود، در مطب های خصوصی هفتصد هزار تومان گرفته میشود.»
همین جمله کافی است تا تقلای ذهنم آرام شود. حتی حالا هم، برای من که سالهاست خودم را از قید جمع کردن امتیازهای پژوهشی و فرهنگی! دانشگاه برای ارتقای مرتبهٔ استادی ام رهانیدهام؛ و این روزها وسط کوره راه پر از رنجِ شناختنِ خود و آگاهی بر نفس، بسیاری از معناهای مألوفم را گم کردهام؛ هنوز هم کمک کردن به آدمها معنا بخش است حتی در ازای اسارت در زندان بوروکراسی های اداریِ کار در بخش دولتی …
https://www.tgoop.com/metastatic
گاهی وقتها آدم، خواسته یا ناخواسته در وضعیت عجیبی گیر میافتد؛ عجیب یا حتی خندهدار.
منشی بخش، بین مریضها در میزند و وارد درمانگاهم میشود. حکمی را به مژده آورده که نشان میدهد دانشگاه به پاسِ خدمتِ تمام وقت دولتی، ترفیعمان داده…
برای من که مدتهاست طبق یک قرار شخصی، خود خواسته، خودم را از چارچوب این بوروکراسی معیوب بیرون انداخته ام و عطای ارتقا و ترفیع در این سیستم بی سامان را به لقایش بخشیدهام، این حکمِ تشویقی که به موجب آن، مبلغ خندهداری به حقوق ماهیانهام و ردیفی به ردیفهای سازمانیام اضافه شده، مایهٔ تفریح و خندهام میشود؛ خنده شاید نه بر مسئولینی که بالاخره تکانی به خود داده و فکرِ بکری! کردهاند برای ایجادِ انگیزهٔ کار در سیستم درمانی دولتی؛ بلکه شاید خنده بر خودم، که به دست خودم، خودم را در وضعیت متنقاضِ مضحکی گیر انداخته و سرِ رهایی از آن ندارم!
سالهاست با وسواسی غریب، در دانشگاه به کار درمان و آموزش چسبیدهام و غافل از بندهایی که سیستم روانیِ خودم، مرا به دامشان درافکنده و به آنها مقید و متعهد نگه داشته، به جبران چشمپوشی از منافع مادی و غیرمادی که در کارِ غیر دولتی وجود دارد، در ورطهٔ معناسازیِ بیهوده افتاده و با خودم تکرار کردهام که دلخوشم به رضایت بیماران و دانشجویانم!
با این حال این روزها که به لطف همراهی دوستی کاربلد، قدم در راه تحلیل مکانیسمهای پیچیدهٔ روانم گذاشتهام و پوشش مکانیسمهای دفاعی پررنگ و لعابم کنار رفته و واقعیت بر من عریان شده، دیگر نمیتوانم به راحتی لباسِ معنا بر فرمایشاتِ والدِ سختگیرِ درونم بپوشانم و خودنمایی های پرطمطراقش را نادیده بگیرم و به سبک گذشته از زندگی لذت ببرم!
درست همان طور که این آگاهی جدید به یاریام میشتابد تا به خودم تلنگر بزنم اگر از دانشگاه دلخوری که به جای قدر دیدنِ زحمات شبانهروزیات، پیوسته اعتقادات شخصی و سیاسیات را رصد میکند و محکوم؛ یعنی هنوز دل در گرو قدرشناسی و رضایت دیگران داری و جایی از روانت میلنگد!؛ همانطور هم همین آگاهی، گیجم میکند که حالا که دیگر معنایی برای تلاشهای متعهدانهات نداری، به کدام دستاویز برای ادامه چنگ انداختهای؟!
وسط رفت و برگشتهای سریع ذهنم بین همهٔ این گزارهها که البته چند ثانیهای بیشتر طول نکشیده، در حضور دستیار جوان و بیمار و همراه بیمار به منشی میگویم:« کاغذ را تا کردهاید که کسی مبلغش را نبیند؟! حالا یعنی یک میلیون به حقوقم اضافه شده، خوشحال باشم؟!»
همراه مریض به کمک باز شدن کلاف پیچیدهٔ ذهنم میآید و با خنده میگوید:« برای همین تزریق زیرپوستی که امروز برای همسرم اینجا رایگان انجام میشود، در مطب های خصوصی هفتصد هزار تومان گرفته میشود.»
همین جمله کافی است تا تقلای ذهنم آرام شود. حتی حالا هم، برای من که سالهاست خودم را از قید جمع کردن امتیازهای پژوهشی و فرهنگی! دانشگاه برای ارتقای مرتبهٔ استادی ام رهانیدهام؛ و این روزها وسط کوره راه پر از رنجِ شناختنِ خود و آگاهی بر نفس، بسیاری از معناهای مألوفم را گم کردهام؛ هنوز هم کمک کردن به آدمها معنا بخش است حتی در ازای اسارت در زندان بوروکراسی های اداریِ کار در بخش دولتی …
https://www.tgoop.com/metastatic
Telegram
کوچه باغ متاستاز
اندیشه های خوش خیم در هجوم خرچنگ ها
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
@Samira_raz تلگرام
https://instagram.com/dr_samira_razzaghi اینستاگرام
شنیدهام ساکن همیشگی همان خانه ای شده ای که دوستش میداشتی!
شنیده ام در آغوش همان خاکی آسودهای که پابندش مانده بودی!
چه حیف که سربریدهٔ همان مکتبی شدی که با همه زخمهایی که بر پایت وانهاده بود، مقدسش میداشتی!
شنیده ام میخواستی به زبان همان مردمی حرف بزنی که زبان عشقت را دیر شنیدند؛ - وقتی دیگر نبودی!
با این حال، در غم نبودنت مردم شرمزده ای را دیدم که به تسلای اشکهای بی پناه پسرکت آمده بودند!
چه هنرمندانه برای زندگی، پا در خار هزار صحرا فرسوده بودی!
چه باشکوه ترکمان گفتی!
چه قهرمانانه در آغوش آدمهایی آرام گرفتی که از آلوده دامان و پاک دوستشان میداشتی!
کاش ادامه ات جایی باشد در خیال؛
همانجایی که ما پزشکان و مردممان میمانیم کنار هم؛
رو در روی ظلم؛
رو در روی فساد؛
رو در روی ناراستی؛
رو در روی خشونت …
یادت تا همیشه مانا مهربان انسان!
https://www.tgoop.com/metastatic
شنیده ام در آغوش همان خاکی آسودهای که پابندش مانده بودی!
چه حیف که سربریدهٔ همان مکتبی شدی که با همه زخمهایی که بر پایت وانهاده بود، مقدسش میداشتی!
شنیده ام میخواستی به زبان همان مردمی حرف بزنی که زبان عشقت را دیر شنیدند؛ - وقتی دیگر نبودی!
با این حال، در غم نبودنت مردم شرمزده ای را دیدم که به تسلای اشکهای بی پناه پسرکت آمده بودند!
چه هنرمندانه برای زندگی، پا در خار هزار صحرا فرسوده بودی!
چه باشکوه ترکمان گفتی!
چه قهرمانانه در آغوش آدمهایی آرام گرفتی که از آلوده دامان و پاک دوستشان میداشتی!
کاش ادامه ات جایی باشد در خیال؛
همانجایی که ما پزشکان و مردممان میمانیم کنار هم؛
رو در روی ظلم؛
رو در روی فساد؛
رو در روی ناراستی؛
رو در روی خشونت …
یادت تا همیشه مانا مهربان انسان!
https://www.tgoop.com/metastatic