Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
98 - Telegram Web
Telegram Web
یکم.
پدر، نیمه عربی، نیمه فارسی می‌گوید:« مادرش، مریضت بود؛ سرطان پستان داشت، فوت شد ...» عمه اش می‌گوید:« سرش، تومور دارد؛ دو بار عمل شده... زن پدرش را قبول نکرد؛ با من زندگی می‌کند...» می‌خواهم بپرسم:« مادرش را که نتوانستم نجات دهم؛ چرا دختر را پیش من آورده‌اید؟!» نمی‌پرسم؛ دست‌های کوچکش را در دست‌های بلاتکلیف مانده ام می فشارم.
روی صندلی درمانگاه، زیر آوار اندوهی که مچاله‌ام می‌کند؛ دخترک نحیف شش ساله، نزدیکم می آید و از زیر ماسک، بوسه‌ای بر شانه‌ام‌ می‌نشاند...
عجب جانی دارم؛ چرا از روسیاهیِ غمِ این بوسه در خودم فرو نمی ریزم؟!!!

دوم.
در همین روزهای گرمِ خاک‌‌زده که زیرِ آوارِ بهتِ اندوهی که از زمین و آسمان فرو ‌می‌ریزد، یخ زده‌ام؛ دوستی از نزدیکی‌های دور پیام می‌دهد:« کجایی؟! نیستی!» در جوابش می‌نویسم:« هستم! خوزستانم! زیر خاک!» و از سرمای غمِ فراموشی، باز هم در خودم مچاله می‌شوم.

سوم.
از پنجره به آسمانِ همیشه خاکستریِ بی‌خورشید‌ماندهٔ اهواز زل می‌زنم و با هر خبر جدید از آمار اجساد متروپل، بغضِ خاک‌آلودم را فرو می‌دهم؛ دهان و گلویم، طعم خاک و آوار می‌دهد. عمیق‌تر نفس می‌کشم؛ حالا دیگر جز هم‌ْنفسی با مردمی که اینجا، دور از دوستان و خویشانم، خویشِ من شده‌اند؛ یارایی ندارم.
این هم‌نفسیِ غم‌آلود ولی انگار گرمم می‌کند. سرمای اندوه و تنهایی را با گرمای به جا مانده از بوسهٔ دخترِ خوزستان تسکین می‌دهم و با خودم می‌گویم:« حالا که کاری از دستم بر نمی‌آید، لااقل همین خاکی را نفس می‌کشم که مردمِ بی‌همراه‌ماندهٔ خوزستان نفس می‌کشند...»

خوزستان، خویشِ من است؛ زیر همین آوار می‌مانم تا شاید غمی را تیمار کنم؛ تا شاید بوسه‌ای دوباره تیمارم کند ...

https://www.tgoop.com/metastatic
دوباره سوگند!

در همین روزهایِ پیش پا افتادهٔ بیخیالی که کسی دیگر شرف را وقعی نمی نهد؛ و آدمها در مجازهای تودرتو با همان حرص همیشگی، اخبارِ دزدی و ظلمِ روزمره شده را می‌خوانند و می‌پراکنند؛ من، فارغ از دنیای بیرون از من، شنبه تا چهارشنبهٔ نفس‌گیری را قدم میزنم تا شاید بالاخره جایی در حوالیِ ابدیت، به آخر هفته برسم و روح فرسوده‌ام را از جالباسیِ پنجشنبه آویزان کنم بلکه غمهایش تکانده شود.
در همین روزهای بی کس ماندهٔ بی سرانجام، صبح که میشود، مردهٔ دیروزم را دفن می کنم تا شاید دوباره از لای مرده‌های درونم، نفسی برای زنده ماندن بیرون بکشم؛ و زاییده شده از نو، با عزمی به پهنای زندگی، رو به بیمارستان می‌رانم؛ به اتاقِ کهنهٔ درمانگاهِ خاک گرفتهٔ دولتی که میرسم، تیک تاکِ همهٔ ساعتها انگار متوقف می‌شود و من به سیاهچاله ای پرتاب میشوم که روزی همهٔ زمان و مکان را به درون خواهد کشید.
یکی یکی، رنج آدمها را بو می‌کشم؛ زخمها را وا می‌رسم؛ اشکها را می‌شمارم؛ و دندان بر دردها می‌فشارم؛ یکی یکی، چراغِ دنیاهای درونم خاموش می‌شود و به تعداد همهٔ واژه های زیبای دنیا، کلماتی از جنس رنج؛ رنجهایی وسیع‌تر از کلمه به روحم تازیانه میزنند: سرطان؛ متاستاز؛ لنفوم؛ سارکوم؛…
دلم، سویدای اشکها و دردها دارد و دستم، اسیرِ کاغذها و سیستم‌ها، فرمها و بیمه‌ها، از توقف بر قلب آدمها جا می‌ماند؛ نگاهم سرگردان بینِ مانیتورِ کامپیوتر و چشم های پرسان بیمار و عقربه‌های ساعت،از ثانیه ها عقب می‌ماند. چرا یاد نمی‌گیرم تند تند کد نسخه الکترونیک بزنم و فرمها را امضا بیندازم و نگاه آدم ها را بی جواب بگذارم؟!!
شوهرِ گل‌طلا به زخم‌های دردناکِ پر ارْ ترشحِ قفسهٔ سینه و پشت او اشاره می‌کند و از افزایش آب شکمش و دردی که دارد، شکایت می‌کند؛ دستیارم از دوز دارویی که باید نسخه شود، می‌پرسد؛ دستهایم، نامهٔ ارجاع برای تخلیهٔ آب شکم و پورت گذاری می‌نویسد؛ چشمهایم، کد داروی جدید را جستجو می‌کند؛ مغزم، صفحهٔ کتاب و گایدلاین را ورق می‌زند تا خط بعدی شیمی درمانی گل‌طلا را پیدا کند؛ لبهایم، توضیحات لازم برای شوهر گل طلا را هجا می‌کند؛ گوشهایم، صدای فریاد مریضی را که پشت در منتظر مانده رصد می‌کند؛ خودکارم، فرم معرفی به بیمه را امضا می‌کند؛ عینکم، دنبال کارت مطب رادیولوژی می‌گردد؛ قلبم، با دردِ چشم‌های گل‌طلا خراشیده می‌شود: بیست دقیقه است که او، نیمه‌جان، روی ویلچر، روبروی من نشسته و من هنوز، فرم بیمه و نامهٔ ارجاع می نویسم و دنبال کد میگردم؛ بیست دقیقه است که گل‌طلا را ویزیت می‌کنم، بی اینکه دستی بر دردهای بی‌سامان ماندهٔ لاعلاجش بکشم؛ بیست دقیقه است در خودم و گل طلا و سیستم و کاغذ، دست و پا می‌زنم بی فرجامی بر همهٔ رنج‌های به آخر نرسیده!

هوار مریض بعدی بر سرم آوار می‌شود:«من از ساعت نه صبح توی نوبت هستم…» اسم ساعت که می آید، پاهایم شتاب می‌گیرد؛ به همین جا برمیگردم؛ به میان ثانیه هایی که تند می‌گذرد. فشار مریضهای پشت در انگار شانه هایم را خورد میکند؛ باید تند تر بنویسم؛ شرح حال پرونده را خلاصه می‌کنم؛ چشمم را از دهان و چشم آدمها فاکتور میگیرم؛ زمان می‌گذرد و باید برسم! سرانگشتی حساب می‌کنم:« هر بیمار بیست دقیقه؛ هنوز بیست بیمار پشت در است!» سرم سوت میکشد:«هفت ساعت!» دلم شور می‌زند؛ قلبم تندتر می‌زند:« پرستار دخترم امروز زودتر می‌رود…»
گل‌طلا را که راهی میکنم، دلشوره میگیرم:« او که زیاد زنده نمی ماند، کاش بیشتر با چشمهای پر دردش حرف زده بودم!» دستیارم می‌گوید:«کدِ اِم آر آی کمر را پیدا نمیکنم!» چشمهای گل‌طلا از ذهنم پاک میشود.
به شمارهٔ همهٔ مریض‌هایی که در دفترِ منشی نوبت دارند و ندارند، وسط نسخه‌ها و دردها و شکایت‌ها و اتهام‌ها و کاغذ بازی ها دست و پا میزنم و هرچه تقلا می‌کنم نمی توانم نگاهِ متهم کنندهٔ آدم‌ها را به سپیدیِ لباسِ شریف ماندهٔ طبابت تاب بیاورم.
در همین دنیایی که دیگر شرافت را وقعی نمی‌نهد؛ درست در همان لحظه ای که مادرِ معصومهٔ پنج ساله با تومور مغزیِ لاعلاج، باشکوهی به شوکت متروپل؛ و با وقاری به سنگینیِ غمِ فرزند در من فرو می ریزد؛ با من فرو می ریزد؛ در همان حالی که تکه هایی از من، زیر آوارهایی از خودم و مادرِ معصومه، جا می ماند، من دوباره به شرافتم سوگند می‌خورم که در همین زمانهٔ لاعلاج، در آماجِ بی‌امان همهٔ انگشتهای اتهامِ دراز‌مانده به قداستِ حرفه ام، شریف به طبابتم و طبیب به شرافتم میمانم!


https://www.tgoop.com/metastatic
پسرم! این روزها باران هم که می بارد؛ بوی خاک نمی‌آید؛ بوی نم نمی‌آید؛ بوی خون می‌آید…
این روزها، اشک هم از رو سیاهی، از عزا‌های ممتد بی‌چله‌مان فراری شده است…
پسرم! حالا که زیر آسمان ابری شرمندهٔ خوزستان، خدای رنگین کمان را در آغوش گرفته و برای همیشه خفته‌ای، من از زنده بودن شرمسارم! من حتی از همه لحظه‌هایی که برای زنده ماندن آدمها چشم در چشم مرگ جنگیده‌ام، شرمسارم!
پسرم! من خوب میدانم که اگر زنده‌ام، تو به جای من مرده‌ای!
پسرم! من خوب میدانم که جرمم فقط همدستی نیست؛ من، خود همان گلوله‌ام که قایق رویاهای رنگی کودکانه ات را در دنیای خودکامگی خویش تکه تکه کرد و به نابودی غلتاند.
پسرم! من سالهاست برای افزودن روزی، ماهی، سالی، به زندگی آدم ها، روز و ماه و سال را سپری کرده‌ام؛ حالا اما مانده ام در برزخِ بی ارزشیِ روزهایِ بی امنی که برای تو و کودکانه‌هایت ساخته ام.
پسرم! شرم باد بر من؛ چرا که هنوز هم ریاکارانه چشم در چشم قاتلانت میدوزم تا حتی جسد بی‌گناه بی‌جانت را بدزدند و به نام خویش دوباره مصلوب کنند!

شرم باد بر من اگر دیگر بگذارم…

https://www.tgoop.com/metastatic
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
برای غصهٔ این قصه ها …

این قصهٔ پر‌غصهٔ زندگی‌هایی است که به گروگان گرفته‌اند تا شاید زیرِ بارِ کمر‌شکنِ هزینه‌های روزمره، رؤیای آزادی را، خودمان، برای همیشه مثله کنیم …

به قیمت دلار که با ثانیه‌ها بالا می‌رود، نگاه می‌کنم و یادم می‌افتد به پیرمردِ سارکومِ بدخیمِ لگنی که دیگر نیامده تا بپرسم توانسته برای تهیهٔ قرص پنج میلیونی شیمی‌درمانی‌اش تخفیف بیشتری بگیرد یا نه؟!

از خودم می‌پرسم:« با این وضعِ قیمتِ ارز، شرکت‌های دارویی و مراکز درمانی تا کی می‌توانند در مقابل انفجارِ سرسام‌آورِ قیمت دارو و کلیهٔ خدمات درمانی مقاومت کنند؟!»

به جسم نحیف بیماران سرطانی نگاه می‌کنم و استیصالِ نگاه همراهانشان را ردیابی می‌کنم و از خودم می‌پرسم:« مردم تا کی می‌توانند این فشار طاقت‌فرسا را تاب بیاورند؟!» 

از بیمار می‌پرسم:« می توانی برای انجام پت‌اسکن به شیراز یا تهران بروی؟! هزینه‌اش حدود هشت میلیون تومان است …» به همراهِ مریض بعدی می‌گویم:« دستگاه رادیوتراپی بیمارستان خراب است، می‌توانی بروی مرکز خصوصی؟! هزینه‌اش خیلی زیاد است…» فاصله سوال اول تا دوم فقط چند دقیقه است؛ فاصله قیمت‌ها ولی زمین تا آسمان…
از خودم می‌پرسم:« در این چند دقیقه قیمت دلار چقدر بالاتر رفته؟!...»

با چشم‌های نگرانِ بی‌چاره از صبح تا حالا آنقدر ردِ قیمت دلار بر جان و سرنوشت بیمارانِ بی‌پناه را پی گرفته‌ام که ناگهان از خودم شرمم می‌آید که چرا همین دیروز، با خواندن تیتر اخبار سایتها و کانال‌های خبری، دل بر خودم سوزاندم که همزمان با پروازِ قیمت دلار و طلا، پولی که بابت ساعتها کار و عرق ریختن در بیمارستان دولتی، از ماهها و سالی پیش از دانشگاه طلب دارم، لحظه به لحظه کم‌ارزش‌تر می‌شود…

در بیچارگیِ دسته‌جمعی‌مان، چاره‌ای نمی‌بینم؛ دلار که ریال به ریال بالاتر می‌رود، ارزش جان آدمها، پله به پله سقوط می‌کند و زندگی‌ها خروار خروار به خاک سیاه می‌نشیند…

https://www.tgoop.com/metastatic
در همین روزهای عبوسِ خاک گرفتهٔ به‌درازا کشیده شده، در درمانگاه فرسودهٔ بی‌رمق از سنگینیِ دردِ آدمهای بی‌پناه، درست همان وقتی که بغضم را از غمِ توده‌های بدخیمِ دوبارهٔ آدمها فرو می‌دهم و از شرمِ شکایتِ بی‌بی رحیمه از غمِ نان، چشم پایین می اندازم، در برزخِ امیدهای بی ‌آینده، جوانیِ لبخندِ هنوز معصومِ دانشجویانم، غم‌های ابدی‌ام را تسلیت می‌شود...

چه زود از پس گذرِ روزهای جوانی، وقتش رسیده به سپیدی موهایم در آیینه نوید دهم جایی در روزهای پیرم، در تقویم‌های نیامده، این نسل، جوانی خودش و ما را که نتوانستیم، دوباره مشقِ عشق می‌زند...
سرزمین من! مدفن خنده های ناب …

 من این خنده را میشناسم؛ خنده ای که گرمای بی مثالش تناقض عجیبی با زمهریر دور و برش دارد؛ خنده همان آدمهای کمیابی  که فریب قلب بی دروغ خودشان را خورده‌اند و به جنگ دنیا رفته‌اند و باور کرده‌اند هنوز هم میشود این سرزمین را از نو ساخت؛ خنده آدمهایی که پله پله از شایستگی هایشان بالا رفته اند و بی رابطه به جایی که تعلق دارند، رسیده اند تا دردی دوا کنند و از بالای نردبانِ خود‌ساخته‌شان بر دنیا می‌خندند و دست دراز میکنند تا دستی بگیرند؛خنده آدمهایی که قربانی کینه آنهایی میشوند که میز ریاست‌شان با این خنده ها و صداقتها می‌لرزد؛ آدمهای تنهایی که جرمشان همین خنده است و برای تنبیه شان هم که شده باید، حتی اگر چند روزی، تاب انفرادی بیاورند و کسی آزادی شان را وثیقه نشود؛ خنده ای که خودش به تنهایی جرم بزرگی است و باید به دار آویخته شود.
خانم  ادهمی عزیز در روزهایی دور از امروز، من هم  به آزادی ایمان داشتم، من هم باور داشتم که باید ماند و از نو ساخت؛ من هم به سردی و تلخی دنیای اطرافم می خندیدم و ایمان داشتم روزی خنده های کودکانه ما دنیا را عوض خواهد کرد؛  چشم های من ولی  بعد از انفرادی دیگر هیچ وقت صادقانه و فارغ نخندید؛ اعتماد گرم خنده های خوش‌باورم به راستیِ دنیا برای همیشه شکست؛  خنده هایم صداقت شان را از دست دادند  و مسخ شدند.
با این حال ما زنده میمانیم؛ خنده هایمان را  ولی بی سوگواری  برای همیشه به خاک سپرده ایم  تا یاد بگیریم این قاتلان خنده های بی آلایش ما هستند که بر جان و آزادی و سرنوشت مان ضامنند و حکم میرانند.

https://www.tgoop.com/metastatic
مردگانی که در من راه می روند

نویسنده: سمیرا رزاقی
قطع: رقعی، شومیز
انتشارات: گام نو
نوبت چاپ: اول
تعداد صفحه: 285
قیمت: 165 هزار تومان
موضوع کتاب: داستان های فارسی
#داستانی
کتاب رشد اهواز
@ketabroshdahvaz
برای حسرت ِ خنده‌های دنباله‌دارِ یک همکلاسیِ قدیمی !

می‌گویم:« سرطان، احتمالاً به مهره‌های کمر همسرتان سرایت کرده …» مرد را می‌بینم که زیر بارِ سنگینیِ کلمه‌هایم آرام آرام خم می‌شود تا می‌شکند و کنار دیوار روی دو زانو می‌نشیند و هق می‌زند. زبانم در دهانِ خشکیده به هم می‌چسبد و اشک‌ها، التماس آمدن می‌کنند. زبان، بیهوده می‌چرخد:« بچه کوچک دارید ؟!» مرد در میان هق‌هق‌ها برایم یکی یکی می‌شمارد:« یکی سه ساله؛ یکی پنج ساله؛ یکی هفت ساله …»
ماتمی که از صبح با شنیدن خبری تلخ بر روحم آوار شده، مچاله‌ام می‌کند. خندهٔ قاب شده در عکس یک خانواده خوشبخت از دو همکلاسی قدیمی، در من اشک می‌ریزد. قلبم هزارباره عزادار غمی می‌شود که از صبح، سوگواری‌اش را به تعویق انداخته‌ام ، شاید کسی از راه برسد و بگوید رفیق قدیمی که زیاد هم اهل شوخی بود، دوباره شوخی‌اش گرفته و خودش را به مردن زده…
مرد بلند بلند گریه می‌کند:« کسی را ندارم؛ نه مادری؛ نه خواهری؛ نه قومی؛ نه خویشی که بچه‌ها را نگه دارد …» می‌خواهم به مرد بگویم:« همه قوم و خویش‌های دنیا راهم که داشته باشی، در این سفر تنهایی!» زبانم نمی‌چرخد؛ مرد هق‌هق می‌کند و من، فرسوده در روپوش سفید پزشکی‌ام، ناتوان از تغییر سرنوشت آدم‌ها، آرزوی گریهٔ دنباله‌دار ناتمامی دارم شاید قلبم را از غمی که فشرده‌اش کرده تسلیت دهد!
به پیام‌های تسلیتی که در واتساپ و اینستاگرام برای فوت همکلاسی قدیمی، از بیماری سرطان کیلومترها دور از وطن، نوشته می‌شود یکی یکی زل می‌زنم و واژه‌ای پیدا نمی‌کنم غم تنهایی همسر و دو فرزند کوچکش را تسلی دهم. واژه‌ها را رها می‌کنم و برای یک حسرت قدیمی مرثیه سرایی می‌کنم: حسرت خنده‌های دنباله‌دار دور‌همِ جوانی؛ حسرت روزهای بازیگوشِ  بی‌برگشت؛ حسرت دور هم جمع شدنی دوباره از گوشه‌های دور و نزدیک جهان؛ تا هنوز خیلی دیر نشده و خیلی‌هایمان بی خداحافظی نرفته‌ایم…

https://www.tgoop.com/metastatic
2024/12/25 00:29:30
Back to Top
HTML Embed Code: