Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
73 - Telegram Web
Telegram Web
قصه من

قسمت دوم

در همین فکرها غوطه ورم که منشی، در شکسته درمانگاه را با سر و صدا باز می کند و می گوید:« خانم دکتر! آخرین مریض بود.» ساعتم را نگاه می کنم؛ ساعت از پنج عصر گذشته و یادم رفته که ناهار نخورده ام! به خودم میگویم:« از ۸ صبح تا حالا چقدر راه رفته ام و هنوز برنگشته ام؛ با چند آدم، به قصه سرنوشتشان سر زده ام و هنوز برنگشته ام!» انگار خواب بوده ام و بیدار شده ام و حالا باید بروم سراغ زندگی خودم، سراغ خانه ام، سراغ روزمرگی‌هایم. فکر و خیال اما رهایم نمیکند.

به خانه که میرسم غذای شب مانده را که نیمه سرد و نیمه گرم قورت می‌دهم؛ دست چپم در حال مذاکره است؛ مورد زن جوان را در گروههای مجازی با همکارانم مشورت می کنم؛ نظرها متناقض است و من باید تصمیم نهایی را بگیرم. یادم می‌آید جواب آزمایشم را از آزمایشگاه  نگرفته ام و وای! آزمایشگاه فقط تا ۷ عصر، باز است و فردا تعطیل و….

از خانه که بیرون می آیم ، گرمای ۴۷ درجه ۷ عصر اهواز، نفسم را می بندد، تا آزمایشگاه ۵ دقیقه راه است، ولی انگار ۵ ساعت! برای فراموشی گرما، شماره یکی از اساتید دوره تخصصی ام را می‌گیرم و مورد زن جوان را با او هم مشورت می‌کنم.

قصه زن جوان اما رهایم نمیکند؛ شب که با همسرم برای خرید به سوپرمارکت نزدیک خانه رفته ایم، نظر شوهر ارتوپدم را هم در مورد امکان عدم قطع عضو زن جوان می پرسم؛ با زن جوان به قصه دردناک زندگی اش رفته ام و برنمیگردم. تلخی و شیرینی زندگی اش امتداد پیدا کرده انگار در تمام لحظه های زندگی من.

شب از نیمه گذشته و من هنوز گروه‌های همکارانم در دنیای مجازی را می کاوم تا شاید کسی پیشنهاد جدیدی داده باشد برای درمان زن جوان. گایدلاین ها و مقاله های جدید را چک می کنم؛ خیالش نمی‌گذارد بخوابم . گروههای مجازی هم بیدارند و هر کدام از گروه‌های پزشکان را که باز می کنم یادداشت‌هایی دوگانه می‌بینم: تبریک روز پزشک؛ و دلنوشته های پر گلایه همکارانم از حمله های مداوم جامعه و رسانه به صنف پزشکی !

من اما با خودم می اندیشم چقدر روزهایم با همه تلخی هایش خوش است؛ سرطان، انگار طعم گس بی مانندی می‌بخشد به عشق و زندگی! سرطان، انگار ارزش از یاد رفته زندگی را دوباره زنده می کند؛ تناقض بزرگی است پویندگی که سرطان با همه میرانندگی اش به روزمرگی زندگی می بخشد! روزهایم سخت است در مبارزه با درد های سخت بیماران سرطانی؛ من اما سرخوشم حتی با خیال تلخ بیمار جوانی که حالا تلاش برای نجات زندگی اش، یکی از هدف‌های معمول زندگیم هست.

قصه زن جوان را می نویسم تا مزه کردن تلخی اش را تحمل توانم کرد؛ مینویسم تا صادقانه با آدم‌هایی که درد و رنج شان را سکه بازار زندگی من می‌پندارند؛ از تصویر واقعی زندگیم گفته باشم. زندگی من آن ویترین تمیز و براق و شیک و پرنوری نیست که رسانه‌ها کوشیده اند از من و همکارانم با روپوش سپید و تمیز به تصویر بکشند :زندگی مرفه و بی دغدغه و بی درد پزشکان در پناه پول های هنگفت به دست آمده از جان بیمار آدمها!

دوستان خبرنگار دست به قلم من!

یک بار هم تصویر بی کلیشه مرا  به مردم بنمایانید؛ این تصویر امروز و امروزهای من است: در ماه هشتم بارداری، در دمای ۵۰ درجه اهواز، کیلومترها دورتر از مادرم و همه خانواده ام، در درمانگاه دولتی فرسوده با پنکه کهنه ای که با سر و صدا می چرخد تا هوای خنک اسپیلیت اتاق مجاور را به اتاق من هم برساند، غوطه ور شده ام در خیال مشوش ذهنم برای درمان تک تک بیمارانم؛ آنقدر عمیق غرق در خیالم که اگر کودک بی پناه درونم لگد بر جانم نزند، یادم می‌رود کجای زندگی خودم ایستاده ام. با همه اینها، خوشبختی ام فقط در همان لحظه هایی است که نگاهم را پیوند می زنم با نگاه بیماران پر از دردم تا با آنها از راه چشم، واژه‌های مگو را انتقال دهم. آن قدر خوشبختم که وقتی دوستی به مهر از من می‌پرسد:« شما چرا مانده اید در این آشفته بازار وطن؟ چرا رها نمی کنید بی سر و سامانی زندگی بلاتکلیف مانده این روزهای وطن را و نمی روید ؟!» در جوابش می‌گویم:«چگونه با چشمهای بیماری که زبانش را نمی فهمم، گفتگو کنم خارج از این وطن؟!» پسوندش، برای اطمینان قلب خودم می‌گویم:« هر کجای مملکت که به هم بریزد، درمانگاه فرسوده ای هست که من بنشینم و بیمار ببینم!»

دوستان خبرنگار کمپین شفافیت سرزمینم!

خوشبختی پزشک ها را بانگ برزنید! من خوشبختم، تا وقتی طبیبم؛ خوشبختم بدون همه آن ثروت خیالی که برایم ساخته اید!

کینه ای  ندارم از همه بغضها و کینه‌های نشانه رفته به سمتم، طبیب شده ام تا ببخشم؛ هم عصبانیت بیمار غیر منصفم را، هم عصبیت رسانه و جامعه را بر علیه خوشبختی بادآورده خیالی ام!

من طبیبم، پس خوشبختم!

خوش یمن و مبارک باد روز تلخ شیرین من!

https://www.tgoop.com/metastatic
و اینک قصه زندگی!

قسمت اول

چهره مصمم و آراسته مریم، راز بزرگش را مخفی می‌کند؛ همیشه تنها می آید و تنها می رود؛ منظم، منطقی و تودار است، و همین باعث می‌شود ویزیت‌های مکرر او از مراوده حرفه ای معمول بین پزشک و بیمار فراتر نرود. برای پرتو درمانی سرطان پستان ارجاع شده است و در طول دوره درمانش همه چیز خوب پیش می‌رود و اتفاق غیر مترقبه ای غافلگیرم نمی کند. اواسط درمان اما، اطلاع پیدا می‌کنم که خواهرش را به تازگی به دلیل ابتلا به سرطان از دست داده و همه خانواده، مخصوصا مادر مریم هنوز در شوک و بحران ناشی از مرگ خواهر به سر می برند. خطوط چهره مریم اما، نشان از اراده ای دارد که همه وجودش را بر آن داشته تا بهبودی یابد و تسلیم سرطان نشود؛ و من می دانم که وقتی اراده ی بیمارم در راستای اراده طبیب باشد بر علیه یک دشمن واحد؛ چقدر سرطان هم، مثل سرنوشت، در اسارت قدرت انسانی ضعیف است!

مریم عزمش را جزم کرده بود تا سرطان را به بازی بگیرد و زندگی دوباره ی امنی برای فرزندانش بسازد؛ همه اینها را من اما، ماه ها بعد از اتمام درمانش فهمیدم. آنقدر مصمم بود برای خوب شدن که حتی همان روزهای درمان هم انگار خوب شده بود!؛ صورت زیبایش را هنرمندانه می آراست تا کسی خارج از حریم امن  او و پزشکانش، از بیماری اش مطلع نشود. بارها حتی پرسنل بیمارستان و درمانگاه هم او را با همراه بیمار اشتباه گرفتند؛ اینها را ماه ها بعد از اتمام درمان به من گفت.

اواخر دوره درمانش گفت که سرطان آنقدر شخصیت و جهان بینی اش را متحول کرده که تصمیم دارد قصه دوران بیماری اش را بنویسد؛- و من که خودم معتاد وادی واژه‌ها هستم!- چه زنده شدم از تصمیم مریم. با خود اندیشیدم چه خوب اگر سرطان به جای اینکه شیپورچی مرگ باشد، انگیزه ای باشد برای نوشتن قصه ای نو، قصه شروع یک زندگی تازه، قصه همیشگی حاکم بودن اراده بی بدیل انسانی بر کل جهان و سرنوشت!

اول زیاد تصمیم مریم را جدی نگرفتم، شاید آن را هوسی ناگهانی در دوره سخت درمان سرطان پنداشتم که با اتمام درمان، وقتی زندگی دوباره آهنگ قبلی اش را از سر بگیرد، فروکش می نماید. مریم اما، در مراجعات بعدی گفت که با یک استاد ادبیات برای نوشتن قصه اش مشورت کرده و قصد دارد به راهنمائی او قصه مبارزه اش را با سرطان بنویسد و جاودانه کند. تصمیم مریم مثل اراده اش برای خوب شدن، شادی را به روزهای سخت کاری ام دمید. مریم با اراده اش، سرطان را از حکومت بر زندگی خود و خانواده اش فراری داده بود و حالا می خواست نویسنده قصه زندگی اش باشد؛ قصه ی مبارزه بی سر و صدایش برای ماندن و تسلیم نشدن. او از آن دسته انسان‌های شجاعی است که قهرمان قصه زندگی خودشان هستند بی اینکه با غول های شاخدار اساطیری جنگیده باشند؛ قهرمان قصه خودش و قهرمان قصه های من، که همان آدم های واقعی هستند که مرگ را به بازی گرفته‌اند و چشم در چشمان هراس آور مرگی نزدیک، با زندگی دمسازند.
دوره درمان بیماری مریم تمام شد و او رفت تا قصه خودش را دوباره از نو بازی کند و بنویسد. ماهها بعد راز پنهانش را برایم بازگو کرد: آن چهره زیبایی که با کمک آرایش، نمادهای سرطان از ظاهرش فراری بود؛ نقاب هنرمندانه ای بود که مریم ، دردها و رنجهای دوره شیمی درمانی را پشت آن پنهان کرده بود تا دو فرزندش شاهد و آگاه بر رنجش نباشند؛ ماسک محکمی بود که بر صورت کشیده بود تا مادر دردمند و داغدارش، راز پر از درد مریم را نتواند فهمید و قلب مادرانه اش، زخم خورده دوباره رنج  فرزندی دیگر نشود.

آری! قصه ، همان قصه بود: قصه تکراری تکراری نشده مهر مادری!؛ و مریم بازیگر نقشی دوگانه: مادری کردن هراس دو فرزندش؛ و دختری کردن دردهای مادر رنج دیده اش. قصه، همان قصه بود؛ و من راوی قصه او هستم، از درون چهاردیواری بخش شیمی درمانی و پرتودرمانی که زندگی در خارج دیوارهایش انگار قصه ای دروغ است؛ و همزمان قصه هایی که درون دیوارهایش جاری است،زندگی بخش و جاودان هستند!

و چه تناقض تفکر برانگیزی !

https://www.tgoop.com/metastatic
واینک قصه زندگی!

قسمت دوم
آنچه بر آنم داشت تا بعد از ماه ها از مریم و قصه اش بنویسم، هدیه بی همتایی بود که او برایم به بهانه روز پزشک فرستاده بود؛ متن زیبایی برای تشکر از من و سایر پزشکانش به خاطر سلامتی دوباره اش.
حس بعد از خواندن نوشته مریم، همان حس سرشاری است که پا و دست و قلب مرا به مردمان و خاک کشورم زنجیر کرده؛ و پایم را بسته از رفتن! آری! میمانم تا این آدم ها هستند….
شما را هم در هدیه زیبای مریم شریک می کنم:
«با احترام به مناسبت تبریک روز پزشک  تقدیم به دکتر رزاقی عزیز و تمام پزشکان خوب سرزمینم که سهم بسزایی در شادی و سلامتی این روزهایم دارند!
همیشه با خود اندیشیده ام چه کسی بهتر از یک بیمار می تواند بزرگی و تقدس طبابت یک پزشک را به رشته ی تحریر در بیاورد؟
آیا آنگونه که من  به عنوان یک بیمار آن هم یک بیمار سرطانی می توانم از اهمیت نسخه ی دست های خداگونه ی یک پزشک بنویسم؛هیچ نویسنده ی زبر دستی می تواند بنویسد؟؟
آیا آنگونه که من می توانم شیرینی روزهایی که سلامتی ام را از روزگار پس گرفته ام را، به زبان بیاورم، هیچ گزارشگری می تواند رسانه ای کند؟
آیا کسی بهتر از من میداند شفا یعنی چه؟ سلامتی یعنی چه؟  آیا کسی بهتر از من میداند تشخیص درست و دستور به موقع چه اهمیتی دارد؟ آن هم درست زمانی که سلولهای  بدخیم خیز گرفته اند برای به فنا بردن آرزوهای شیرین یک مادر؟
پس مینویسم، بدون آنکه راه و رسم نوشتن را در هیچ دانشگاه و کلاس درسی آموخته باشم؛ می نویسم با مدد گرفتن از تجربیات تلخ و شیرینی که یک سال و نیم دوره ی سخت درمان به من آموخته؛ مینویسم برای قدردانی از پزشکان خوب سرزمینم که گاهی، عده ایی خصمانه برچسب هایی ناعادلانه بر چرایی طبابت آنها می زنند.
اگر من امروز سرطان را به لطف خدا پشت سر گذاشته ام و در خیال شیرینم که پر از عطر خوش سلامتی است، به تحقق آرزوهایم می اندیشم، به راستی که آن را مدیون طبابت پزشکان خوب هم وطنم هستم که در اوج بخشندگی ثمره ی سالها تلاش و کوشش خود را در قالب یک نسخه به من بخشیده اند و در مقابل، سلامتی بیمار برایشان بهترین پاداش بوده است؛ اگر امروز فرزندانم طعم شیرین مهر مادری را می چشند؛ اگر امروز مردی در فراق یار نمی سوزد؛ اگر امروز پدر و مادری مهر داغ فرزند بر قلبشان نخورده؛ بزرگترین دلیلش، بودن پزشکان با تجربه ای است که بدون چشم داشت مادی، مهربانانه به طبابت من پرداختند و برایم نسخه ی سلامتی پیچیدند؛ اگر من امروز می خندم، آن هم با صدای بلند، و دنیا پیش چشمانم زیبا و دوست داشتنی است؛ و سلامتی ام را فریاد می زنم، دلیلش حس مسئولیت جانانه ی یک پزشک است در مقابل مداوای بیمارش؛ اگر من امروز توانسته ام ناامیدی را رسوا کنم و سرطان را روسیاه؛ علتش وجود دست های یاری رسان پزشکان پرتلاش سرزمینم است.
از آنجا که می دانم هیچ چیز برای یک پزشک شیرین تر از دیدن سلامتی بیمارش نیست پس برای شما مینویسم: پزشکان خوب و مهربانی که مرا در این مسیر یار بوده اید! بدانید که من، سلامتم؛ و سلامتی آنقدر شیرین است که شیرینی اش را می توانم با تمام بیماران این جهان هستی، با هر رنگ و نژادی، با هر دین و مذهبی تقسیم کنم؛ صدایم آنقدر رسا و بلند است که به گوش تمام بیماران دنیا می رسد؛ و آن چنان غرق در مادری کردن برای فرزندانم هستم ، و همسری کردن برای مردی که در این مسیر سخت، لحظه ای تنهایم نگذاشت، که گویی هیچگاه هیچ سلول بدخیمی در وجودم جان نگرفته بود. خوشحالم که به علم پزشکی اعتماد کردم و جسم بیمارم را دست پزشکان با تجربه ی سرزمینم سپردم. پس سلامتی من گوارای شما باد! چرا که می دانم فریاد سلامتی من بهترین راه تشکر از زحمات شماست. آن را بشنوید و منتظر روزی باشید که خداوند اجر و پاداشی هزاران بار شیرین تر از سلامتی یک بیمار را به شما بدهد.
پس در این آب و خاک وطن بمانید و محکم و استوار برای بیماران نسخه ی سلامتی بنویسید! که نگاه نگران و پر اضطراب بیماران به دست های خدا گونه ی شماست.»
او البته حرف های صمیمانه تری هم برایم نوشته بود که راه میان قلب من و اوست، و نگاه غیر به آن برنمیتابم؛ شاید او هم برنمی‌تابد چون نوشته بود:« نمیدانم چرا؟! اما وقتی برای شما مینویسم، به دور از جو خشک میان پزشک و بیمار؛ آنقدر در نوشتن آزاد و رها هستم و غرق در دنیای افکار و احساساتم می شوم که گویی سالهاست شما را می شناسم؛ اما می دانم تنها دلیلش قلب مهربان و احساسات ناب و انسان دوستانه ی شماست که به سختی می توان از پشت نقاب علم و منطق شما، در قالب یک پزشک آن را پیدا کرد.»
و من ثروتی نمیشناسم بالاتر از واژه های مریم در همه زندگی ام!
و اینها همان کلمه هایی است که زندگی میبخشد به لحظه هایم، در کشمکش روزانه ام با مرگ آدم‌های قصه ام؛ و در کشاکش بی انصافی های برخی آدم های بیرون قصه ام...

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه فاطمه
قسمت اول
پای کج و ناموزون فاطمه را که میبینم و راه رفتن نامتعادلش را، خوشحال می‌شوم! و تعجب می‌کنم که گاهی حتی کج بودن پا هم می تواند زیبا باشد! تا امروز اما نمی‌دانستم او هم پای کجش را دوست دارد و زیبا می‌پندارندش! چقدر تعریف زیبایی و زشتی، نسبی می تواند باشد در زندگی یک آدم!
فاطمه یکی از آن آدم‌های معمولی است که قصه زندگیشان کنجکاوی برانگیز نیست تا وقتی که فقط با گفتن یک جمله، ذهنت را به چالش و سوال می کشند؛ حالا نزدیک یک سال است که میشناسمش. در این یک سال اخیر، تغییر جسمش را با دقت بررسی کرده بودم؛ تک جمله امروزش ولی نگاهم را فراتر برد برای کاویدن تغییرات روحی اش.
یک سال پیش شوهرم از زن جوانی گفت که با شکستگی گردن استخوان ران به اورژانس ارتوپدی مراجعه کرده است، ولی در عکس ها و ام آر آی گرفته شده از پای چپ، با توده بزرگی در استخوان ران و بافت نرم اطراف روبرو شده اند که احتمالاً همان توده، باعث آسیب و شکستگی استخوان شده است.  در اتاق عمل فقط این امکان را یافته بودند که از توده نمونه برداری کنند و برای تشخیص نوع توده، نمونه را به آزمایشگاه فرستاده بودند. بعد از عمل، بیمار را با وزنه های سنگین، در بخش، بی حرکت و بستری کرده بودند به این امید که شکستگی جوش بخورد و در همین حین جواب پاتولوژی بیمار آماده شود.
چندی بعد شوهرم خبر داد که بر اساس جواب پاتولوژی، فاطمه مبتلا به تومور بدخیم استخوان و بافت نرم از نوع یووینگ می باشد. با توجه به بزرگی توده بدخیم، درگیری استخوان ران و لگن، و شکستگی استخوان، از نظر همسرم، چاره ای جز قطع پای چپ فاطمه از ناحیه لگن به  پایین وجود نداشت، اما فاطمه و خانواده اش رضایت به قطع پای چپ او نداده بودند؛ و فاطمه همچنان با پای شکسته در بخش ارتوپدی ، به وزنه های مخصوص، متصل بود و علی‌رغم مدت طولانی ، استخوان ران جوش نخورده بود.
با این شرایط، به همسرم پیشنهاد دادم قبل از تلاش برای جراحی، فاطمه را تحت شیمی درمانی قرار دهیم تا شاید با شیمی درمانی، توده کوچک تر شود و شکستگی جوش بخورد.
اولین بار که همسر فاطمه به درمانگاه مراجعه کرد، شرایط را برایش توضیح دادم؛ اما او انگار یا اهمیت موضوع را درک نکرده بود یا واقعاً موضوع حیات و سلامتی همسرش برایش بی اهمیت بود؛ نوبتی مشخص کردم تا فاطمه را که هنوز بستری و بی حرکت بود، برای معاینه و شروع شیمی درمانی به درمانگاه بیاورد؛ ولی علیرغم تاکید من ، روز موعود کسی مراجعه نکرد. نهایتا پس از چند بار تلاش و تماس، فاطمه را با برانکارد برای شیمی درمانی آوردند؛ زن جوان آشفته و نامنظم ، روی برانکارد خوابیده بود و معلوم بود که مراقبت چندانی از او صورت نمی‌گیرد. توده ناحیه بالای ران و قسمت چپ لگن آنقدر بزرگ بود که در معاینه هم کاملا مشخص بود و می‌شد حدس زد که شاید اگر فاطمه به وضعیت سلامتی وتغییرات بدنش بیشتر توجه می کرد، می توانست قبل از بروز شکستگی استخوان، توده را لمس کند. در مورد دوره شیمی درمانی و مراقبت های لازم حین شیمی درمانی، توضیحات کافی را به شوهر فاطمه دادم و داروهای شیمی درمانی را تجویز کردم. چند مراجعه اول آنها برای شیمی درمانی نامنظم بود؛ یا دیرتر از نوبت خود مراجعه می کردند، یا به دلیل پیچیدگی های تهیه و خرید داروهای شیمی درمانی، بدون دارو مراجعه می‌کردند؛ و تذکرات مداوم من به شوهر فاطمه بر لزوم درمان منظم شیمی درمانی تاثیری نداشت؛ فاطمه هم ساکت و منفعل بود و من نمی فهمیدم شرایط بحرانی اش را درک کرده و پذیرفته؟ و یا از وضعیت بحرانی خود درک کاملی ندارد؟! در یکی از مراجعه های نامنظم آنها ، دختر جوانی به جای همسر فاطمه مراجعه کرد و نسخه شیمی‌درمانی را از من تحویل گرفت؛ از فرصت استفاده کردم و وقتی فهمیدم دختر جوان ، خواهر فاطمه است؛ همه شرایط بحرانی فاطمه را برایش توضیح دادم و گفتم اگر شیمی درمانی منظم انجام نشود و پاسخ خوبی نگیریم، چاره‌ای جز قطع پای چپ او نیست. دختر جوان به حرفهایم با دقت گوش کرد؛ از بی نظمی مراجعه های همسر فاطمه جهت ادامه درمان شکایت کردم و خواهر فاطمه قول داد که از آن تاریخ، خودش درمان خواهرش را به صورت منظم پیگیری کند؛ قولی که در این یک سال حتی یک بار هم زیر آن نزده است؛به حرمت مهر خواهری حتما!
ماههای اول درمان، فاطمه، همچنان با برانکارد جهت شیمی درمانی مراجعه می‌کرد؛ اما عکسهای محل شکستگی نشان می‌داد که شکستگی در حال جوش خوردن است. بعد از چندین دوره شیمی درمانی ، توده بزرگ دیگر به راحتی لمس نمی شد و کاهش سایز خوبی داشت. ام آر آی جدید نشان داد که توده پاسخ مناسبی به شیمی درمانی داده و کوچک شده است و شکستگی استخوان هم جوش خورده است. کم‌کم فاطمه با کمک واکر و عصای زیر بغل از روی برانکارد بلند شد و حالا مراجعه او راحت تر شده بود؛ ولی همچنان خودش ، خواهرش و شوهرش از رضایت برای عمل جراحی سرباز می زدند .
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه فاطمه
قسمت دوم
با کوچک شدن توده و جوش خوردن شکستگی تصمیم گرفتم به جای جراحی، بیمار را تحت پرتودرمانی قرار دهم تا شاید بتوانم توده را از بین ببرم. پس از جلسات مداوم پرتو درمانی، دوباره شیمی درمانی را از سر گرفتم و ام آر آی جدیدی برای بیمار درخواست دادم؛ خوشحالیم حد و مرزی نداشت وقتی در ام آر آی بعد از پرتودرمانی ، اثری از توده بزرگ بالای ران دیده نشد؛ گرچه هنوز تغییراتی در مغز استخوان ران وجود داشت.
پای چپ فاطمه، اما به خاطر عدم امکان جراحی اولیه و درمان شکستگی با بی حرکتی بد جوش خورده بود و فاطمه با اینکه می توانست بدون کمک راه برود، ولی به علت کجی پای چپ، راه رفتنش ناموزون و غیر متعادل بود. با ادامه شیمی درمانی، همه چیز خوب پیش می رفت و در آخرین عکس هسته ای استخوان، علائمی از توده بدخیم استخوانی دیده نشد؛ با این حال نیاز بود که شیمی درمانی فاطمه را تا یک سال ادامه دهم. در مورد بد جوش خوردن و کج ماندن پای چپ فاطمه با شوهرم مشورت کردم و او گفت که بعد از اتمام شیمی درمانی این امکان وجود دارد که در صورتی که توده، پاسخ کامل به شیمی درمانی و پرتودرمانی داده باشد و از بین رفته باشد؛ فاطمه تحت جراحی پای چپ قرار  بگیرد تا استخوان بد جوش خورده، اصلاح شود و پای فاطمه از حالت عدم تعادل خارج شود؛ خبر خوبی بود برای من، و امیدوار بودم به بهبودی کامل بیمارم.
امروز که فاطمه و خواهرش برای شیمی درمانی مراجعه کرده بودند دو خبر خوب برای آنها داشتم: اول اینکه جلسه آینده، آخرین جلسه شیمی درمانی فاطمه خواهد بود؛ و دوم اینکه بعد از اتمام شیمی درمانی اگر اثری از وجود سلولهای بدخیم در استخوان و بدن فاطمه نباشد؛ امکان جراحی اصلاحی پای چپش وجود دارد. حدس میزدم فاطمه با شنیدن خبر دوم خوشحال تر شود؛ ولی او بیشتر از شنیدن خبر اول استقبال کرد! فاطمه که حالا بدون عصا با خواهرش می آید و میرود؛ در جواب توضیحات من سوالی پرسید که همه امروز، ذهنم را به خودش مشغول کرد. پرسید:« نمی‌شود جراحی  نکنم ؟!» با تعجب گفتم:« چرا؟! جراحی سختی نیست!» گفت:« همین طور راحتم و همه کارهایم را انجام میدهم!»
بهت و حیرت اولیه ام که فروکش کرد؛ همه خروارها حرف پشت این جمله انگار به ذهنم هجوم آورد و زیبایی غیرمنتظره پای کج او روحم را تسخیر کرد!
آری! جایی در مرز عدم و وجود، مرز نگاه انسانی هم تغییر میکند؛ مرز زشت و زیبا جابه‌جا می‌شود؛و آدم تازه می فهمد این پای کج فاطمه نیست که واقعی است؛ این کجی نگاه ما به آدم ها و کجی قضاوت ما به زشت  و زیباست که واقعی می نماید! با جمله فاطمه، قضاوت کج و ناموزونم به رخم کشیده شد. فاطمه تا همان مرز رفته بود و با آرامش برگشته بود؛ مرز بی اعتنایی به ظاهر؛ و رفتن پی معنا . ظاهر، پای کج او بود، معنای پای کج او اما، قسمتی از بدنش بود که تا مرز عدم رفته بود و گرچه کج، اما هنوز، موجود مانده بود؛ پای کج ناقص به چشم من ، قسمت عزیزی از بدنش بود که مانده بود برای زندگی کردن دوباره!
و من باز هم به معجزه سرطان ایمان آوردم! عجب آرامشی پشتت جمله ساده فاطمه بود. او تا مرز قطع کامل عضو حیاتی بدن اش رفته بود و برگشته بود؛ تا مرز مرگ و زندگی پایش؛ و مرگ و زندگی خودش؛ و حالا می توانست با سربلندی به کوتاهی افکار من پوزخند بزند؛ من و مایی که هنوز زندانی مرزهای ظاهر و در زنجیر اسارت های پوچ و دغدغه‌های بی حاصلیم! من و مایی که زیبایی های بیشمار بدن‌های سالممان را نا بیناییم و چشم و بینی و گونه جراحی می‌کنیم و موهای ریخته می کاریم؛ و باز هم در آینه ، بر خلقت ناموزون مان  نفرین می فرستیم!
سرطان همان راه بی انتها و بی مقصدی است که وقتی میروی و برمیگردی، بر هر چه دغدغه های بی اهمیت روزمره خنده می زنی و لحظه های بودن را دوباره از نو زندگی می کنی. سرطان انگار یک جورهایی شبیه آرمان است؛ همان آرمان‌های در قصه ها روایت شده که رنگ  از بی ارزش های زندگی می زداید؛ و بر ارزش هایی فرا، رنگ می بخشد. همانگونه که آدم ها چشم در چشم آرمانی مقدس، کور بر همه ظواهر رنگارنگ زندگی پر تجمل خود می شوند و می روند تا آنجا که مرزی فرا انسانی است؛ بیماران سرطانی هم چشم در چشم مرز بی‌انتهای  عدم؛ بر هر آنچه بی اهمیت است چشم می بندند و فقط زندگی را زندگی می‌کنند؛ اگر آگاه باشند بر راهی که می روند.
کاش رنج هایمان در زندگی برایمان حوالی همان مرزهایی باشد که پوچی اهداف بی ارزشمان خودنمایی کند؛ تا شاید هر آنچه فریاد بلند است، حذف شود تا فقط یک فریاد بشنویم: زندگی کردن و انسان ماندن!
چه دنیای خوبی دارم من! آدم های قصه ام فارغ از نرخ ارز و طلای روزانه، حسابگرانه، فقط لحظات زنده ماندن و زندگی کردن شان را می شمارند؛ همان تنها دارایی واقعی هر موجود فناپذیر را!
خنده ها می توانند زد آدمهای قصه‌ام بر هر آنچه شهوت قدرت و ثروت و شهرت و افتخار و زیبایی و تجمل است...
تا باد از این قصه ها!
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه چای و قند

قسمت اول


لیلا را دو هفته بی خبر بودم، چشم‌های سیاه لیلی وارش اما هر روز با من بود؛ هر روز در ذهنم می رفت و می آمد، با همان صورت زیبایی که سرطان نتوانسته بود از تک و تا بیندازدش. در این چهار سال بیماری اش خو گرفته بودم به دیدنش؛ زیارت چشم های زیبایش عادتم شده بود؛ مهری خواهرانه داشتم به نگرانی هایش.

در کنار بیماری خودش، بار مراقبت از مادر شوهرش را هم که مثل خودش سرطان پستان داشت، بر دوش می‌کشید. سرطان مهاجم پیشرفته لیلا را با جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی کنترل کردیم؛ من اما هر بار بعد از درمان ویزیتش می‌کردم، دلم آشوب بود از آینده احتمالا ناگوار لیلای قصه ام.

همانطور که بر اساس خصوصیات بافت شناسی توده سرطانی لیلا پیش‌بینی می‌کردم، در کمتر از دو سال بعد از درمان، با متاستاز و درگیری کبد روبرو شدیم. مادر شوهر لیلا هم که با او خویشاوندی نسبی داشت، بعد از مدتی دچار متاستاز و درگیری ریه شد. به نظر می‌رسید سرطان پستان در خانواده آنها از نوع وراثتی و بسیار مهاجم باشد. تلاش دوباره برای درمان هر دو را شروع کردیم؛ مراجعات لیلا و شوهرش و مادرشوهرش آنقدر زیاد بود که مشکلات این خانواده سه نفره قسمتی از دغدغه‌های روزمره زندگیم شده بود.

لیلا گرچه با بی صبری و گاهی کلافگی دوره طولانی شیمی درمانی دوباره را طی می‌کرد؛ من اما در گذار روزهای مداومی که در همنشینی با سرطان، گاه تند و گاه کند عبور می کنند؛ صبوری بر لحظه ها را تمرین کرده ام و رسم آهستگی آموخته ام در دنیایی که کلید موفقیت انگار در شتاب و دویدن است! تغییرات سایز توده کبدی لیلا را با بردباری به نظاره نشسته بودم و گرچه پاسخ بیماری به شیمی درمانی خوب و رضایت بخش بود، ولی دلم پر آشوب بود از هراس آینده. بالاخره دوره یکساله درمان لیلا تمام شد و من خوشحال بودم، چرا که متاستاز کبدی از بین رفته بود و تا چندی می توانستم نفسی به آسودگی بکشم. پیش آگهی بیماری لیلا را ولی در چشم‌های سیاه چموشش می‌خواندم؛ چشم هایی که علی‌رغم درمان موفق، فریاد اعتراض داشتند با بیرق های سیاه و افراشته. چشم هایش انگار آگاهی داشتند بر آینده، حتی بدون علم بر ویژگی های سخت بیماری اش. بعد از دو درمان موفق لیلا، هیچگاه نتوانستم از چشم های زیبایش آرامش و رضایت بخوانم؛ و خودم هم می‌دانستم که نگرانی چشم های لیلا راست می گوید!

درمان متاستازهای ریه مادر شوهر لیلا هم با موفقیت نسبی به پایان رسید؛ اما مرد صبور خانواده که لیلا را همراهی میکرد، در جدال با مشکلات اقتصادی و بیماری همزمان مادر و همسرش، شانه‌هایش انگار هر بار افتاده تر و خمیده  تر از قبل می شدند. تراژدی زندگی این سه نفر لحظه‌های روزمره ام را رها نمیکرد. لیلا که برای ویزیت می‌آمد چشمهای فتنه گر طوفانی اش را عمیق و طولانی به تماشا می نشستم و گرچه می دانستم گریزی از این غم نیست؛ آرزو می‌کردم عزادار لشکر چشم ها و مژه های سیاهش نشوم!

امیدم اما دیری نپایید. یک سال بعد از کنترل متاستازهای کبد، لیلا با درد منتشر استخوانی و سرفه و بیحالی مراجعه کرد؛ درگیری منتشر استخوان در عکس هسته ای تایید شد و حال لیلا به سرعت، قبل از اینکه فرصت شروع درمان داشته باشیم، رو به وخامت گذاشت. دو هفته قبل دخترش، وخامت حالش را به من اطلاع داد و گفت که لیلا در آی سی یو بیمارستان دیگری بستری شده است. با پزشک معالجش در آی سی یو تماس گرفتم و شرح بیماری اش را دادم. او اما از کاهش شدید همه رده های خونی خبر داد و با وضعیتی که شرح داد، به درستی، از درمان لیلا ناامید بود. از دو هفته پیش بی خبر بودم از لیلا. راههای زیادی بود برای کسب خبر؛ در من اما یارای مواجهه با واقعیت نبود! می‌دانستم که نوبت ویزیت مادرشوهرش نزدیک است و سعی می‌کردم لااقل دو هفته خوش خیالی ام را که پایه و اساس منطقی نداشت، تداوم بدهم.

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه چای و قند

قسمت دوم

حالا امروز شوهر و مادر شوهر لیلا آمده بودند، بی لیلا؛ و من باز هم نمی خواستم باور کنم نبودن چشم های لیلی وش لیلآ را! می دانستم؛ اما حالش را پرسیدم؛ و شنیدم آنچه نمی‌خواستم۰ اشک هایم در فراق لیلا و چشم‌های زل زده به سرنوشتش، مجالی نداد برای شرم از نگاه همراه بیمار؛ دلم گرفته بود و جز اشک مرهمی نبود بر عزاداری آن چشمها و حضور غایب. آن جمع سه نفره متلاشی شده، نوبرانه نبود در روزهای پر حادثه درمانگاهم؛ لیلا اما دردانه بود در میان بیمارانی که دوست داشتم.

همراهان لیلا رفتند؛ نگاهش و چشمهایش را در من جا گذاشتند؛ مرا اما فرصتی نبود برای تسکین قلب به درد آمده ام؛ روزم امتداد داشت با قصه هایی که در هم تنیده میشد؛ با تداوم چرخه مرگ و زندگی آدمها...  یکی دو ساعت بعد قصه های رنگ رنگ دیگری را به روایت نشسته بودم با پس زمینه چشم و مژه های سیاه لیلا در خیالم: ناهید که سرطان پستانش کاملاً درمان شده و تحت کنترل است، با لبخندی به گرمی دلچسب شرجی اهواز با سوغات مکه آمده است؛ وقتی می خندد، همه آرزوهایم به من سلام می‌دهند. حسن حالا از خواب تشییع جنازه روزانه اش بیدار شده است و تومور مغزی اش با شیمی درمانی و پرتودرمانی کاملا از بین رفته است؛ ذهن مرگ آگاهش  حالا لختی آرام گرفته؛ و خوش بینی های ذهن من در تلاشند تا بدبینی ذاتی ام را به خاک بسپارند. محمد امین ده ساله که بدون ویلچر ایستاده بر پاهایش با چشم‌هایی بیرون زده و خیره، با رد چهار پنج جراحی بر پوست بدون موی سرش رو به روی نگاهم می ایستد؛ من به چشمهای سیاه لیلا لبخند زندگی تحویل می‌دهم. محمد امین می گوید:«خاله! راه بروم تا ببینی؟!» راه رفتنش را - مثال مادری قدم برداشتن کودک یک ساله اش را- قربان صدقه می روم؛ و قندهای دلم در تلخی اشکهای دو ساعت پیشم آب می شود از تاثیر شگرف پرتودرمانی بر توده مغزی غیر قابل جراحی محمد امین که هوشیاری و قدرت راه رفتنش را از او گرفته بود. این دردانه ده ساله ام، حالا قابل شناختن نیست از آن کودک نیمه هوشیار افتاده بر برانکارد، که روز اول قدرت چشم گشودن نداشت.

چای تلخ صبحگاهی را به مدد قند جمله پر ذوق محمد امین فرو می دهم و باز هم به تنیدگی مرگ و زندگی می اندیشم؛ زنجیری که من را زندانی قصه این آدم ها و مرگ یا زندگی دوباره شان کرده، بسی دوست دارم. آنقدر غرقم در این خیال که بعد از همه آن سال‌های پرشور نوجوانی و جوانی، رها کرده ام حالا همه انقلاب‌های درون و بیرون را؛ و دل داده ام به زندگی و مرگ آدم های قصه ام.

دراز باد شرح این دلدادگی!....

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه الهام
قسمت اول

بالا و پایین های زندگی اش را همراهش بالا و پایین میروم تا امروز که در سرزمین طوفان زده اشک هایش، زمین گیر میشوم؛ سختی های زندگی اش همان‌هایی است که تکرار زندگی‌ها شده؛ خودش اما تکرار آدمها نیست. بر مصایب  جسمی‌اش نه گریسته بود، امروز اما می‌گرید بر دردی که روحش را نشانه رفته؛ من هم با او به سرزمین دردهایش می روم. شگفت زده می شوم از اشک هایی که تا امروز منتظرش بودم و نیامده بود؛ امروز اما انگار دلش حرف‌هایی میخواهد از جنس دیگر!

از همان روز اول که چهره سبزه نمکین دختر ۲۷ ساله در قاب مقنعه با تردید به رویم لبخند می زند، پیمان دوستی با هم می بندیم انگار. به عادت همیشگی، همان روز اول، قبل از اینکه سراغ مدارک جراحی و پاتولوژی اش بروم، چشم میدوزم به چشم ها و لب هایش تا شخصیت انسانی اش را برآورد کنم و در ذهنم او را بین بیمارانم دسته‌بندی کنم. خطوط محکم چهره و لب ها خبر از اراده محکم برای شکست بیماری میدهد. وقتی شرح حال بیماری اش را می گوید، می فهمم که با واقع‌گرایی خاص خودش، بی ترس و وسواس، بیماری اش را پذیرفته و آماده درمان است. با اینکه خوزستان هنوز هم سرزمین تابوها و ممنوعه های زنان و دختران است؛ این دختر عرب، خود را اسیر خرافه ها و ترس های فرهنگی نکرده؛ رها از شرم و حیای بی مورد، مراحل تشخیص و درمان سرطان پستانش را برایم توضیح می‌دهد و آگاهانه از من میخواهد مراحل درمانش را برایش بر شمارم. از روشن بینی و آزاداندیشی اش خوشحال می‌شوم، چون در مراوده روزانه ام با بیماران، اغلب ترسها و نگرانی‌های شدید روحی شان، مانع بزرگی است برایم تا با صراحت و بی دغدغه، واقعیت‌های بیماریشان را برایشان توضیح دهم.
خوشحال از اینکه الهام خودش را با شرایط بیماری اش کاملاً وفق داده، با حوصله توضیح می دهم که هشت  جلسه شیمی درمانی، ۳۰ جلسه پرتو درمانی و یک سال هورمون درمانی نیاز دارد. عوارض شیمی درمانی را می پرسد و من که میدانم او هم مثل اغلب بیماران، مخصوصاً بیماران جوان، احتمالاً از ریزش مو نگران است، با احتیاط می‌گویم:« موهایت میریزد، ولی ریزش مو موقتی است و بعد از اتمام شیمی درمانی، موهایت با سرعت خوب دوباره رشد خواهد کرد.» سایه ای از نگرانی برای لحظه‌ای در چشمش می درخشد و می رود. می گوید:«مژه ها و ابروها هم ؟!» و من آرام چشم بر هم میگذارم که یعنی ، آری. با لختی تردید می پذیرد‌. و من سعی میکنم تسلی دهم :« از همان اول موهایت را کوتاه کوتاه کن و کلاه گیس بگذار!»؛ میخندم :«برای تنوع، بد هم نیست! اگر دوست داری، قبل از شروع شیمی درمانی، ابروهایت را تاتو کن !» در ذهنش، برای تصمیم‌گیری مردد است. می‌گویم:« البته ابروهایت، ماشالله پرپشت است؛ شاید با مداد هم بتوانی ریزش ابروهایت را مخفی کنی.» باز هم با تردید می گوید:« اشکالی ندارد!».

حالا قدم بعدی؛ می‌گویم:« جوان هستی و مجرد ! شیمی درمانی، درصد کمی، شانس ایجاد ناباروری دارد؛ شانسش زیاد نیست، ولی در هر حال به خاطر سن و سالت، اگر دوست داری، قبل از شروع شیمی درمانی با یک متخصص زنان مشورت کنم تا نظر تخصصی‌تری بدهد؟» باز هم تردید جایگزین تصمیم چشمهایش میشود؛ برایش  بیشتر توضیح می‌دهم و از او می‌خواهم تا جلسه بعدی ویزیت، که جواب آزمایش هایش آماده می شود، در این مورد تصمیم بگیرد. شجاعانه و خنده رو اتاقم را ترک می‌کند. و من بعد از رفتنش، حس خوبی دارم، از آشنایی با الهام به عنوان یک بیمار جدید.

در جلسه بعدی، الهام خبر می دهد که چون دوست ندارد درمانش به تاخیر بیافتد، ریسک هرچند کم اختلالات ناباروری ناشی از شیمی درمانی را می پذیرد  و درمانش را شروع میکند. با الهام، قدم در راه پر پیچ و خم درمان سرطان پستان می‌گذاریم؛ او همراه خوبی است و من هم سعی می کنم دوستانه همراهی اش کنم.

جلسات شیمی  درمانی یکی پس از دیگری میگذرد؛ اغلب تنها مراجعه می‌کند و بی شکایت، عوارض درمان را تحمل می‌کند. موهایش می‌ریزد؛ مژه ها و ابروها هم!؛ او اما زانوی غم بغل نمی گیرد و گریه نمی کند بر روزهای سخت خویش.  ریزش ابرو ها را با حنا مخفی می‌کند و مژه مصنوعی را سایه بان چشمهای بی حفاظش می‌کند؛ شاید برای کمتر به چشم آمدن تغییرات ظاهری اش، چادر به سر می کند و روزهای سخت شیمی درمانی را پشت سر می‌گذارد؛ برای مشکلاتش یکی یکی  راه‌حل پیدا می‌کند و نظر من را هم می پرسد. سرزندگی اش را رها نمی کند و هنوز هم خنده رو و با نشاط است.
ادامه دارد ...

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه الهام
قسمت دوم


سی جلسه  طولانی پرتو درمانی هم  در گذار روزهای زندگی میگذرد؛ و من و الهام صمیمانه تر از قبل، هر هفته یکدیگر را می‌بینیم.  گرچه هر روز مسیر آبادان به اهواز را برای انجام پرتودرمانی طی می‌کند ولی دهان به ناله و شکوه نمی گشاید؛ می‌خواهد  خوب شود و روال عادی زندگی را از سر بگیرد. بعد از اتمام پرتودرمانی، جلسات تزریق هورمون درمانی با فواصل هر سه هفته یکبار ادامه پیدا می کند. برای انتخاب بین داروی ایرانی و خارجی باز هم تردید را در چشمهای مصممش می‌خوانم. می‌گوید:« پدرم می تواند هزینه داروی خارجی را بپردازد، خودش هم حرفی ندارد؛ ولی من نمی خواهم زیاد تحت فشار قرار بگیرد.» نگرانی و دغدغه درونی اش را کاملاً لمس می‌کنم؛ در عین اینکه مصرانه می‌خواهد نتیجه درمانش بهتر باشد و به هر وسیله ای برای درمان بهتر و قطعی تر تمسک می جوید؛ دلش نمی خواهد باری بر مشکلات خانواده اضافه کند. مشکلاتی که هنوز از آنها نگفته ولی من منتظر شنیدنم! ابرهایی که بین خنده هایش می آید و میرود، حکایت از باری دارد که بر روح بلندش سنگینی می‌کند.

در یکی از جلسات درمان، مادرش همراهش می آید. به قول خودش هم برای تشکر از من، هم برای این که مرا قسم دهد برای درمان دخترش هر کاری می توانم انجام دهم. زن میانسال عرب شهرستانی،  عشق را در زیباترین قالب بیان می کند ؛می‌گوید:« الهام، زندگی است؛ زندگی! » و من با خودم می اندیشم زندگی، اگر شکل الهام باشد؛ چقدر زیبا و خواستنی است. چه خوب شد که مادرش آمد تا یادم بماند این دختر با اراده جسور که هر دفعه، تنها برای درمانش مراجعه می‌کند، قلب یک مادر است که در بیرون از بدنش می تپد.

امروز که الهام می آید، چادر از سر برداشته، می خندم و می گویم:« کشف حجاب کرده ای!» با نشاط همیشگی اش می خندد و می گوید:« خوب، موهایم بلند شده!» به موهای سیاه زیر روسری که ۵ سانتیمتر رشد کرده نگاه می کنم و میخندم. تعداد جلسات ادامه درمان اش را میشمارد. می‌دانم که چقدر مشتاق است درمانش کاملاً تمام شود و به روال قبلی زندگی اش برگردد. ولی باز هم در شادی و نشاط حاکم بر چهره و چشمها و لب هایش، ابرهایی سایه می اندازد که من بارها وسوسه شده‌ام رازش را بدانم.

می دانم چطور حرف های معمول روزانه را به درون قلبش بکشانم؛ چطور حال دلش را مهمان سفره حرف‌هایمان کنم . او هم انگار دلش میخواهد با کسی از غمها و تلخی ها بگوید. اشکها بر صورتش جاری می‌شوند وقتی از برادر معتادش می‌گوید که به یاری خانواده ترکش داده اند و حالا دوباره به دام اعتیاد برگشته …

تسلی ای ندارم برای جمله های الهام؛ می‌گذارم اشکهایش فرو چکند. برای سرطان، اگر درمان ها می‌شناسم؛ برای اعتیاد که مثل خرچنگ سیاه به جان جوانان جامعه ام افتاده، درمانی نمی شناسم.

آتشفشان چشمهای سیاه الهام، با گدازه هایی از اشک، درونم را به آتش میکشاند. چطور این اشک ها آتش درونش را خاموش خواهند کرد؟! نمی دانم!

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه رحیم
قسمت اول


حتی وقتی هم پای ناتوانش را انگار به مثابه چوبه دار به دنبال خودش می کشد و از در بیرون می‌رود؛ هنوز بین رفتن و ماندن تردید دارد؛ تردید هایش انگار به اندازه زخم پایش عود می کنند!

امروز با دو ماه تأخیر آمده است؛ قبل از تعطیلات نوروز، آخرین بار که ویزیتش کردم، رفت تا یک هفته بعد تصمیم نهایی‌اش را به من اطلاع دهد؛ تصمیمی که سال‌هاست در بلاتکلیفی رحیم اسیر مانده است. میدانم که تصمیم دشواری است، اما گریزی نیست برای او.

کم پیش می‌آید که رحیم از خودش بگوید؛ حتی کم پیش می‌آید که نگاهش را به نگاهم بدوزد تا من داستان چشمهایش را بخوانم؛ نگاهش از نگاهم گریزان است تا شاید تلافی کرده باشد جبر نیازش را به من، به عنوان یک پزشک زن، برای درمان بیماری اش. گرچه که حرفهایمان محدود به جملات کوتاهی در مورد بیماری اش بوده، ولی حالا من او را به عنوان یک مرد ۶۶ ساله سنتی میشناسم. چهارچوب های ذهنی اش کاملاً با یک مرد شهرستانی پایبند به عرف و سنت‌های نسل خودش هماهنگ است؛ و من می دانم که اگر چه نمی گوید و نمی نمایاند، ولی اکراه دارد از اعتماد کامل به یک پزشک زن جوان. با این حال همیشه برای ویزیت هایش منظم مراجعه کرده است و تا به حال تصمیمات من را در مسیر درمانش اجرا کرده است و مخالفتی بروز نداده است. به همین خاطر تاخیر دو ماهه اش برایم کمی عجیب است؛ گرچه آن را به حساب دشواری تصمیمی که بر دوشش نهاده ام، می‌گذارم؛ اما یادم هست که قرار گذاشتیم حتی اگر با تصمیم من و سایر پزشکان برای درمان اش مخالف بود؛ باز هم نظر نهایی اش را به من بگوید تا بتوانیم برای درمانش برنامه‌ریزی دیگری کنیم. در طول سه سال مراجعه هنوز نتوانسته‌ام ارتباط عمیق تری نسبت به روزهای اول با او برقرار کنم. کم حرف است و در ظاهر رفتار و چهره اش، ماسکی از بی تفاوتی نسبت به بیماری بدخیمش کشیده است؛ من اما از وسواسش برای حضور منظم در ویزیت ها و نوبت هایی که برایش تعیین می کنم؛  حساسیت منطقی اش را در مورد بیماری اش کاملاً لمس می کنم. تاخیر دو ماهه اش را که ملامت میکنم، تازه میفهمم به حرمت حاکم بر زندگی سنتی اش راهم داده است؛ برای اولین بار از روزمرگی های زندگی اش برایم می گوید؛ برای اولین بار از چیزی به جز بیماری اش می گوید؛من اما آنقدر کم رحیم را می‌شناسم که غافلگیر می شوم از این صمیمیت بی سابقه اش! بی مقدمه از زندگی اش می گوید:« پسر دومم گفت بیا برایم زن بگیر؛ هرچه اصرار کردم صبر کن تا برادر بزرگترت زن بگیرد، قبول نکرد، ما هم رفتیم دختر دایی اش را برایش گرفتیم...» مکث می‌کند؛ انگار خودش هم غافلگیر شده است از شکستن سکوت همیشگی اش؛ با این حال بدون اینکه به صورت و چشم هایم نگاه کند، با نگاه دوخته شده به زمین، با صورتی که هیچ نشانی از احساسات درونی اش روی آن خودنمایی نمی‌کند، ادامه می دهد- گرچه انتخاب جمله‌ها و کلمه ها انگار برایش سخت است- «... روزهای اول، چیزی نمی گفت، بعد از مدتی پسرم گفت همسرش از ارتباط با او می‌ترسد، هر کس با عروس حرف زد، فایده ای نداشت، آخر کار دکتری پیدا کردیم و او را بردیم تا راهی برای آنها پیدا کند، معلوم شد….» حرفش را قطع میکند؛ تردید دارد برای ادامه حرف‌هایش؛ نگاه مختصری به من می اندازد و سریع چشم را برمی‌گرداند؛ می‌گوید:« چی بگم؟! شما هم پزشک هستید و محرم! مثل دختر خودم هستی؛...» من آنقدر غافلگیر شده ام که نه می‌توانم ترغیبش کنم برای ادامه حرف‌هایش، نه می توانم او را باز دارم از ادامه گفتن؛ خودش ادامه میدهد:« معلوم شد دختر دروغ می گفته و قبلا با کس دیگری رابطه داشته ...خلاصه این مدت گرفتار دادگاه و طلاق و این  ماجراها بودیم، برای هزینه عروسی هم کلی ضرر کردیم!» من مانده ام چه بگویم؛ برخلاف همیشه انگار دلم میخواهد موضوع گفتگو را عوض کنم؛ هم از درد دل کردن بی‌سابقه رحیم در شگفت مانده ام،هم حرفی برای گفتن ندارم. نه می‌توانم با او همدردی کنم؛ نه می‌توانم احساساتش را درک کنم؛ فقط برای اینکه چیزی گفته باشم می‌گویم:« مهریه هم دادید؟!» خودم هم نمی‌دانم چرا این سوال بی ربط را می‌پرسم! می‌گوید:« نه! مهریه توی سرش بخورد! دیگر به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد؛ دختر ها خراب شده اند، تازه اینکه با ما قوم و خویش هم بود!»

ادامه دارد ...
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه رحیم
قسمت دوم


نمی توانم به این گفتگو ادامه دهم. موضوع را جمع می‌کنم و می‌گویم:« حالا دیگر ماجرا تمام شده است، بهتر است به فکر سلامتی و درمان بیماری ات باشی!» او هم اصراری به ادامه گفتگو ندارد. میپرسم:«تصمیمت را برای ادامه درمان گرفتی؟ زخم پایت بهتر شده است ؟»می‌گوید:« فرقی نکرده!» می‌گویم:« پانسمان را باز کن تا نگاهی به زخمت بیندازم.» پانسمانش را که باز می کند، ناحیه وسیع جراحی قبلی اش از زانو به سمت پایین را نگاه می‌کنم، زخم جدید جلو زانو روی محل قبلی عمل جراحی، به همان وسعت و حالتی که قبل از عید معاینه اش کردم، باقی مانده؛ زخم بزرگ تر و عمیق تر پشت زانو که دقیقاً در محل خم شدن زانو است، بزرگتر شده و ترشحات بد بوی زیادی دارد که پانسمانش را هم خیس کرده است. می‌گویم:«این که  که بدتر شده ،تصمیم نگرفتی که به جراحی رضایت بدهی؟» مثل مجرم ها نگاه گریزانی به صورتم می‌اندازد و می‌گوید:« نه!».

با خودم می اندیشم انگار این جدال ۳ ساله با ذهن رحیم بی فایده بوده است؛ هیچ چیز نتوانسته نظر و تصمیم او را عوض کند. سه سال پیش اولین بار همکار جراح، رحیم را در کمیسیونی که به صورت تیمی برای بیماران سرطانی تصمیم میگیریم، معرفی کرد. بیش از سه سال بود که رحیم زخمی پایین‌تر از زانوی راستش داشت که چند بار نمونه برداری شده بود و تشخیص سرطان پوست تایید شده بود، او اما به جای درمان جراحی به درمان های سنتی متوسل شده بود و زخم کهنه شده از سرطان پوست را مرهمی از انواع گیاهان عطاری گذاشته بود و با پانسمان روی زخمش را پوشانده بود تا آن نشان ننگین! از چشم اطرافیان مخفی بماند؛ و شاید که ترشحات بدبو و چرکین به مدد توسل به سنت ها از بین بروند و نیازی به تیغ جراحی نباشد. سنت، اما ناتوان مانده بود از مقابله با بیماری سرکش دنیای مدرن؛ و زخم پوست رحیم وسعت یافته بود. حالا جراحی سخت و وسیعی نیاز بود که احتمال داشت موجب نقص عملکرد پای راست رحیم شود؛ رحیم اما  از همان روز اول سماجت داشت برای حفظ ظاهر و عملکرد پای راستش. در آن جلسه ، بعد از این که همکار جراح شرح حال مختصری از رحیم بازگو کرد، او را به حضور در جلسه فرا خواندیم تا هم معاینه اش کنیم و هم در مورد جراحی با او صحبت کنیم. زخم پای او وسیع بود و نیاز به جراحی دشواری داشت که حفظ عصب پای راست را سخت می‌کرد. رحیم اما از همان اول، حرف اول و آخرش را زد؛ اعلام کرد که رضایت به قطع عصب و جراحی وسیع نمی‌دهد. حال آنکه لازم بود او قبل از عمل، حتی رضایت به عمل وسیعی در حد قطع پای راست هم بدهد تا اگر هنگام جراحی، امکان پاکسازی کامل ضایعه نبود، جراح بتواند با قطع پای راست او، بیماری اش را ریشه کن کند. رحیم حتی حاضر به شنیدن این توضیحات هم نبود؛ با قاطعیت اعلام کرد که به هیچ وجه به قطع عصب یا قطع پایش رضایت نمی دهد. هر کدام از همکاران در حیطه تخصصی خودشان برای رحیم توضیحاتی دادند؛ نهایتاً در آخر یک جلسه طولانی، رحیم رضایت داد که در صورت نیاز، عصب هنگام جراحی قطع شود؛ ولی تاکید کرد که به هیچ وجه رضایت به قطع پایش نمی دهد.

چند ماهی از برگزاری جلسه تصمیم‌گیری گذشته بود؛ رحیم و بیماریش در روزهای شلوغ بیمارستان از یادم رفته بود که روزی همکار جراح تماس گرفت و اطلاع داد جراحی وسیعی برای رحیم انجام شده است و تا آنجا که امکان داشته تومور برداشته شده است، ولی عصب پای راست که چسبیده به تومور بوده است، را مجبور شدند هنگام جراحی، همراه با تومور بردارند. به علت وسعت  برداشت پوست ناحیه عمل، بعد از جراحی رحیم برای پیوند پوست بستری شده بود و زمان طولانی برای ترمیم پوست پیوند شده، لازم بوده است. به همین خاطر رحیم چند ماه بعد از جراحی برای رادیوتراپی ناحیه عمل ارجاع شد.

برای اولین بار که بعد از جراحی، رحیم را ویزیت کردم  پای راستش کاملاً بدون عملکرد بود. پای راست را روی زمین به دنبال خودش می کشید و برای حفظ تعادل، یک چوب دستی در دست راست گرفته بود. خودش توضیح داد که برای پیوند عصب پای راستش به چندین پزشک مراجعه کرده است که هیچ کدام از آنها نتوانسته اند موفقیت عمل پیوند عصب را تضمین کنند و از طرفی رحیم به خاطر هزینه های لازم برای پیوند عصب از این کار منصرف شده است. با توجه به اینکه جواب پاتولوژی عمل، بدخیم بودن تومور و زخم پای رحیم را تایید کرده بود و درجه تومور هم به خاطر به تاخیر انداختن چند ساله درمان توسط رحیم بالاتر رفته بود، پرتودرمانی محل عمل را سریع شروع کردم.

ادامه دارد ....
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه رحیم
قسمت سوم


تعداد جلسات درمان طولانی بود و در این مدت رحیم را هر هفته ویزیت و معاینه می کردم. گرچه پای راست او عملاً به عضو سرباری تبدیل شده بود که نه تنها عملکرد خود را از دست داده بود، بلکه بار کشیدن اش هم بر جسم رحیم افتاده بود؛ ولی رحیم صرفاً از اینکه پای راستش قطع نشده است و ظاهر فیزیکی اش با آنچه در میان عامه مردم مورد پسند است، تناسب دارد و حفظ شده است، از نتیجه جراحی و درمان خوشحال بود. من اما به علت نزدیکی حاشیه جراحی به تومور، نگران عود مجدد تومور بودم.

دوره پرتو درمانی به پایان رسید و محل جراحی کاملا طبیعی به نظر می رسید، با این حال به علت نگرانی از عود مجدد تومور، در فاصله‌ های نزدیک، رحیم را ویزیت  می‌کردم و محل جراحی اش را معاینه می کردم. هنوز یک سال از اتمام پرتودرمانی نگذشته بود که در ویزیت های دوره ای متوجه زخمی در پشت زانو، در محل خم شدن زانو شدم. رحیم هم نگران به نظر می رسید ولی شاید در ظاهر، نه به اندازه من. با همکار جراح تلفنی صحبت کردم. نظر او این بود که چون محل زخم در محل خم شدن زانو است، ممکن است به علت باز شدن پیوند پوست ایجاد شده باشد. توصیه کرد که به فاصله نزدیک، مجددا زخم را معاینه و با او مشورت کنم. در ویزیت بعدی زخم پشت زانو گسترش پیدا کرده بود و زخم کوچکی هم در قدام زانو ایجاد شده بود. با نگرانی بیشتر به همکار جراح زنگ زدم و تاکید کردم که به نظر من این زخم ها نشانه عود مجدد تومور است و با توجه به شرایط اقتصادی رحیم که از آن مطلع بودم، از همکار جراح خواستم، در سیستم دولتی از زخم نمونه برداری کند، تا رحیم از نظر هزینه درمان دچار مشکل نشود. بعد از هماهنگی‌های لازم رحیم را با نامه معرفی به جراح، راهی  کردم و تاکید کردم که جواب نمونه برداری را زودتر برایم بیاورد. با این حال چند ماه طول کشید تا رحیم با جواب پاتولوژی برگشت. متاسفانه نمونه برداری از هر دو زخم نشان از وجود بیماری بدخیم در محل هر دو زخم رحیم بود و در این مدت، زخم های جلو و پشت زانو گسترده تر و وسیع تر شده بود. طبق نظر همکار جراح برای کنترل تومور، راهی جز قطع پای راست رحیم از بالای زانو وجود نداشت. ولی رحیم به هیچ وجه رضایت به قطع پای راستش نداده بود؛ هر چقدر هم من برایش توضیح دادم که عدم قطع پای راستش منجر به گسترش بیماری به سایر ارگان‌های بدن می‌شود، که در آن صورت امکان درمان سرطان وجود نخواهد داشت، رحیم با پوزخند کمرنگی بر گوشه لبها بر تصمیم خود پافشاری کرد. در پایان اصرارهای من برای رضایت به قطع پایش گفت که از مرگ نمی ترسد! ولی حاضر نیست پاهایش را قطع کنند. گرچه برایم سخت بود ولی مجبور شدم توضیح دهم که مرگ، ترسناک ترین موضوع مورد بحث من نیست؛ سرطان کنترل نشده و درمان نشده با گسترش زخم به اطراف، درد و زجر ایجاد خواهد کرد؛ و بعد از آن یک به یک به  ارگانهای دیگر بدن دست اندازی می کند و او را زمین‌گیر می‌کند، و درد ناشی از آن آنقدر زیاد خواهد بود که مرگ نه تنها ترسناک نخواهد بود، که شاید برای رحیم به آرزو تبدیل شود.با همه توضیحاتی که دادم، احساسی روی صورت رحیم رد و بدل نشد؛ مجبور شدم حرف‌هایم را در این جمله خلاصه کنم:« این بیماری اگر کنترل نشود، تو را زجرکش خواهد کرد.» باز هم قدری بی تفاوت به من زل زده بود؛ تصمیم گیری نهایی را بر عهده خودش گذاشتم و از او خواستم وقتی تصمیمش را گرفت به من اطلاع دهد. او رفت و چند ماه خبری از او نداشتم تا اینکه مجدداً توسط یکی دیگر از همکاران جراح برای معرفی در کمیسیون پزشکی ارجاع شد. همه همکاران، باز هم اعلام کردند که قطعاً تنها راه درمان رحیم قطع پای راستش هست. او را به جلسه فرا خواندیم و هر کدام از همکاران با زبانی متفاوت برایش توضیح دادند که راهی جز قطع پای راست نیست. او در آخر جلسه ظاهراً رضایت به قطع پایش داد و مقرر شد که برای جراحی به همکار جراح مراجعه کند.

ادامه دارد ...
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه رحیم
قسمت چهارم


چند ماه بعد ولی رحیم لنگ لنگان با زخم های وسیع و ترشحات بدبوی محل زخم مجدداً مراجعه کرد و با چهره ای مصمم به من اعلام کرد که به جز جراحی هر راه دیگری هست، انتخاب کنم. این بار برخلاف همیشه که تنها مراجعه می‌کرد، پسرش هم او را همراهی می‌کرد. برای پسرش همه عواقب عمل نکردن را توضیح دادم و گفتم با توجه به اینکه پرتودرمانی  با دوز کامل انجام شده است و رضایت به جراحی هم نمی‌دهد، تنها راه باقی مانده، شیمی درمانی است، که البته تاثیر زیادی روی سرطان پوست ندارد، ولی اگر رضایت به جراحی ندهد، راهی جز شیمی درمانی باقی نمی‌ماند. شنیدن اسم شیمی درمانی برای لحظه‌ای علائم بی تفاوتی را از چهره رحیم زدود؛ پرسید:« موهایم می‌ریزند؟!» به جای جواب، سکوت کردم. از خودم پرسیدم:« چطور خواسته ام آدمی را که ریزش موقتی موهایش را بر نمی تابد، به قطع دائمی پای راستش راضی کنم؟!» حتی قدری عصبانی شدم، با صدایی که خشم فرو خورده ام  از گوشه هایش بیرون می زد، گفتم:« یعنی حفظ موهایت مهمتر از جانت است؟!» شاید عصبانیتم رحیم را وا داشت که مخالفت نکند. وقتی دیدم هنوز خودش و پسرش مردد و بی تصمیم مانده اند؛ گفتم:« بروید و تا یک هفته دیگر تصمیم نهایی تان را بگیرید و به من اطلاع دهید، این بلاتکلیفی دیگر خسته کننده شده، یا تصمیم به انجام درمان بگیرید یا به من اطلاع بدهید که قصد درمان ندارید!»

حالا رحیم بعد از دوماه مراجعه کرده است و تردید هایش را فقط برای انجام شیمی درمانی از بین برده است! وقتی امروز برای اولین بار از زندگی شخصی و خانوادگی اش می گوید، من در همان لحظاتی که در حال نوشتن داروهای شیمی درمانی هستم، به تشابه غیر قابل انکار تصمیم های رحیم در همه  جدال هایش با مسائل زندگی شخصی و خانوادگی اش می اندیشم. جدال او با مسائل شخصی و خانوادگی اش، شباهت عجیبی به نحوه جدالش با بیماری اش دارد؛ همان تفکر سنتی غالب بر ذهنش او را وا می دارد تا هر تصمیمی می گیرد، مطابق با عرف جامعه باشد. ظاهر جسمی و فیزیکی اش هم باید مقبول نگاه مردم بماند؛ حتی اگر پای راستش پوسیده و سرطانی و منشاء ترشحات بدبوی فراوان باشد، می‌توان آن را  زیر لباس پنهان کرد، ولی نباید این عضو را قطع کرد تا نقصی در ظاهر رحیم ایجاد شود. رحیم همان طور که حاضر نیست پای راستش را که سرطان زده است و زندگی اش را تهدید می‌کند، قطع کند؛ به همان نحو هم حاضر نیست افکار سنتی و قدیمی اش را از زندگی به اجبار مدرن شده این روزهایش، کنار بگذارد.

وقتی رحیم نسخه شیمی درمانی را می گیرد و می رود من با خودم می اندیشم چقدر این نسل از آدم های سنتی شبیه هم هستند، علی رغم اینکه ظاهر انسان‌های با اراده نفوذ ناپذیر را به خود می‌گیرند، ولی جبر طبیعت و سرنوشت بر آنان و اراده شان مسلط است.

هنوز هم نمی‌دانم این رحیم است که برای پای بیمارش تصمیم می گیرد یا  پای بیمار و معلول رحیم است که خط نهایی زندگی و سرنوشت او را می سازد؟!

پایان
https://www.tgoop.com/metastatic
قصه بهشت 
قسمت اول


همهمه شلوغی های بیرون از درمانگاه ، ناگهان با نسیمی شسته می شود و خاموش، خستگی ها در دوردست گم میشوند ؛ لختی به پشتی صندلی تکیه میزنم ، یادم میرود هنوز باید تعداد زیادی بیمار ببینم و ظهر جلسه دارم و … همه دنیا می شود جمله های من و فرنوش! در دنیای زیبایش شنا میکنم و عرق خستگی از تن می شویم. شاید هم بیشتر شبیه پرواز است یا انگار هم آغوشی با ابرهایی سپید در آسمانی آبی …..

یادم نمی آید کدام کتاب فصل مشترک حرف های من و او بود ؛ فقط یادم هست رمان معروف و به روزی بود از نویسنده ای مشهور . کتاب را که دستش دیدم، هاج و واج ماندم . عادت نداشتم در شلوغی درمانگاه بیمارستان دولتی، بیماری را ببینم که برای گذران زمان انتظار نوبت پزشک، رمان بخواند . آن هم یک رمان پست مدرن معروف ! آن هم یک دختر بیمار جوان ۲۲ ساله از شهرستانی دور در خوزستان ! یادم هست کتاب را گرفتم، با شگفتی، فرنوش و کتاب را نگاه کردم و ذوق زده گفتم:« من این کتاب را خوانده ام؛ عالی است ! چه خوب که رمان می خوانی ! چه رمان خوبی می خوانی ! » حتی یادم رفته بود فرنوش برای چه آمده است؛ یادم رفته بود او بیمار است و من پزشک ! چند دقیقه ای از کتاب گفتیم و قصه . یادم رفته بود دوازده سیزده سال از من کوچکتر است . بین من و او حالا فقط کتاب بود و کلمه، بی هیچ فاصله ای. از همان روز، دیگر فرنوش برایم فقط یک بیمار جوان بهبود یافته از لنفوم نبود. انگار بعد از سالها، بیماری یافته بودم که می توانست در دنیای بی انتهای قصه ها، همراه و همسفرم باشد.

بعد از آن روز، هر بار که برای نشان دادن آزمایش های دوره ای و انجام معاینات پیگیری اش می آمد؛ اول می پرسیدم :« رمان جدید چی خوانده ای ؟!» فرنوش ولی کم حرف بود و سرد . شاید جایگاه من به عنوان پزشک درمانگرش ، تعمیق و گرما بخشیدن به رابطه ما را برایش سخت می کرد . شاید هم شخصیتش همین بود . من ولی دوست داشتم رابطه ام با او بیشتر از رابطه پزشک و بیمار باشد. سنت و عرف حاکم بر رابطه بیمار و پزشک در جامعه ، برایم دست و پاگیر بود و می خواستم با فرنوش مثل یک دوست کتابخوان حرف بزنم. او ولی استقبال زیادی نمی کرد از شکستن این چارچوب.

با وجود اینکه بیماری اش کاملا بهبود یافته بود، هر بار که می آمد، با تمام وجود، استرسش را از احتمال برگشت بیماری اش لمس می کردم. به او حق می دادم. در سن ۲۲ سالگی، در حالی که دانشجوی زیست شناسی دانشگاهی دور از محل زندگی اش بود ، به لنفوم مبتلا شده بود و دوره های متوالی و سخت شیمی درمانی را پشت سر گذاشته بود و در انتهای راه دشوار مواجهه با یک بیماری بدخیم در بهترین سال های جوانی، برای پرتودرمانی به من ارجاع شده بود. علی رغم اینکه از همان ابتدا نگرانی هایش را عمیقا درک می کردم و شرایط سخت تحصیل در استانی خیلی دور از خانواده ، و همزمان ، دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان ، برایم ملموس بود؛ و برای کاهش نگرانی و استرس فرنوش در حین پرتودرمانی تلاش می کردم؛ ولی فرنوش از آن روزی برایم جایگاهی ویژه پیدا کرد، که رمان، تجربه مشترک مان شد .

در جلسات متعدد پرتودرمانی ، هیچ وقت نتوانسته بودم با فرنوش ارتباط گرم و عمیقی پیدا کنم . شاید استرس ها و نگرانی ها و شرایط سخت این دختر جوان مانع میشد؛ شاید هم فقط به سادگی ، شخصیتش اینگونه بود. بعد از اتمام پرتو درمانی هم برای پیگیری هایش، نامنظم مراجعه می کرد و هر بار تذکر میدادم به مراجعاتش نظم ببخشد، شرایط تحصیلی و امتحانات و دانشگاه را بهانه می کرد ، ولی از جمله های هر از گاهی اش می فهمیدم که دوست دارد هر چیزی را که دوره سخت شیمی درمانی و بیماری اش را به یادش می آورد، فراموش کند؛ انگار می خواست خاطره های آن روزها را از زندگی اش قیچی کند و پاره کند و دور بریزد تا سرطان را برای همیشه از خودش و زندگی اش دور کرده باشد . حتی یکی دو بار گفته بود حاضر نیست برای ویزیت به پزشکی که شیمی درمانی را برایش انجام داده بود ، مراجعه کند؛ چون نمی خواهد روزهای سخت شیمی درمانی را به یاد بیاورد . بعد از ماهها تلاش، وقتی بالاخره دوره لیسانس فرنوش تمام شد، توانستم عادتش بدهم برای ویزیت هایش منظم مراجعه کند. می دانستم که در یک چاپخانه کار می کند و کارش ارتباطی با مدرک تحصیلی اش ندارد ، ولی اصرار این دختر جوان شهرستانی برای کار کردن و استقلال مالی،شخصیت او را باز هم در نظرم قابل احترام تر کرده بود. همیشه از اینکه در تمام مدت بیماری اش ، تنها و بدون همراهی کسی از اعضای خانواده اش، مراجعه می کرد، در تعجب بودم ولی اکراه فرنوش از پاسخ دادن به سوالاتی که در مورد شرایط زندگی اش می کردم، باعث شده بود هیچ وقت به خودم اجازه ندهم از او در مورد شرایط خانوادگی اش بپرسم ...

ادامه دارد

https://www.tgoop.com/metastatic
قصه بهشت
قسمت دوم

امروز باز هم این دختر جوان ، شدیداً شگفت زده ام کرد. طبق روال همیشگی، از کتابی که در دست خواندن دارد، سوال کردم. کتاب از عشق با من حرف بزن از اریش ماریا رمارک نویسنده کتاب معروف در جبهه غرب خبری نیست ، را از کیفش درآورد و به من نشان داد. گفتم که این کتاب را نخوانده ام و در دلم حتی به او حسرت خوردم که هنوز این همه سال در پیش دارد برای خواندن کتاب های خوب! ولی آنچه باعث شگفتی ام شد، این نبود؛ فرنوش باز هم مرا به دنیاهای متعالی خودش برد و هیجان زده ام کرد. وقتی پرسیدم:« هنوز کار می کنی ؟! » گفت :« کار چاپخانه که نه ! ولی قالی می بافم.» خدای من ! چقدر فرنوش می توانست من باشد؛ چقدر من می توانستم فرنوش باشم! فصل مشترک دیگری با او یافته بودم؛ از کودکی های دور، وقتی زن روستایی اهل نایین اصفهان، همسایه مان بود که در خانه دار قالی داشت و بر ابریشم ، نقش خیال میزد، من شیفته نقش و رنگ قالی های دارش شده بودم؛ با نقش قالی برای خودم قصه می بافتم  و لذت می بردم. در همان شش هفت سالگی، کنارش نشسته بودم و گره زدن بر دار را یاد گرفته بودم؛ ولی از روی نقشه قالی، نمی توانستم نقشها را بخوانم. او می گفت و من گره میزدم: سه تا فیروزه‌ای ، دو تا اناری ، چهار تا سبز …. دار قالی هم اما با کودکی ها رفت و علی رغم علاقه ام، بعدها نتوانستم دیگر خیال و قصه بسازم بر فرش. حالا فرنوش مثل خود فراموش شده ام، جلوی من نشسته بود و از قالی بافی می گفت . امروز دیگر نتوانستم مانع تراوش هیجانات درونم از لایه های ضخیم روپوش پزشکی ام شوم. با دهان باز و چشم های شعله ور از هیجان، به فرنوش گفتم :« عکس قالی هایت را داری؟!» روی موبایلش ، قابی از نقشی پر رنگ و نگار نشانم داد . یک تابلو فرش زیبا و بی بدیل. اینکه بگویم دهانم از تعجب باز مانده بود ، به هیچ وجه گویای حس و حالم در آن لحظه نیست! حتی دلم می خواست در آغوشش بگیرم و ببوسمش . گفتم :« فرنوش ! تو خیلی هنرمندی !» لبخند ساده فروتنانه ای زد و گفت:« نه ! زیاد هم هنرمند نیستم.» بعد تابلوهای زیبای نقاشی اش را نشانم داد و من نفس در سینه حبس کرده، به هنر او خیره مانده بودم. 

از وسط درمانگاه شلوغم، فرنوش دستم را گرفته بود و به دنیایی دیگر برده بود؛ دنیایی خالی از سرطان، خالی از رنج‌ انسان، دنیایی سرشار از زندگی زیبا و ارزشمند . مزه شیرین ترین عسل دنیا در دهانم بود، زیباترین نغمه موسیقی انگار در گوشم نجوا میکرد. شاید  دنیای فرنوش، همان جایی بود که اسمش را بهشت گذاشته بودند. فقط توانستم بگویم:« چقدر افتخار می کنم که انسان هنرمندی مثل تو را درمان کرده ام!» ساده لبخند زد، لبخندی متعجب از شگفتی بی تناسب من انگار! چقدر خودش را دست کم گرفته بود فرنوش! نفهمید که من خواستم افتخارات زندگی او را هر طور هست، با زندگی بی افتخار خودم پیوند بزنم ! نفهمید که با همه تفاوت سن و سالش ، چقدر می توانست روح من را استاد و معلم باشد! چقدر دلم می خواست فرنوش دوستم باشد، نه بیمارم. چقدر دوست داشتم رابطه ام با او عمیق تر باشد.

فرنوش ۲۵ ساله با همه علایق و هنرها و کارهایش، سمبل یک زندگی کامل است؛ دختر جوان بهبودیافته از سرطان، که تابلوهای بی همتایی از زندگی کردن اصیل و پرمعنا را رقم می زند و از لحظه های ناپایدار زندگی اش، جاودانگی خلق می کند. او همزمان بیمار من است، معلم من است، خود فراموش شده من است. تابلوی همه علایقی است که داشتم و به خاطر رشته تحصیلی و کاری ام برای همیشه فراموش شان کردم و حسرت به دل ماندم . او با همه گمنامی اش ، انسان بزرگ بی همتایی است که من تا آخرین لحظه های زندگی، مفتخر خواهم بود که روزی گامی کوچک برداشته ام بر تداوم زنده ماندن و زندگی کردنش .

فرنوش در اوج خستگی ها و تکرارهای خاکستری ویزیت تمام نشدنی بیماران پر از رنج سرطان، مرا به بهشتی که خودش خلق کرده بود، برد و برگرداند . اگر او پیامبر انسانیت نیست، پیامبری دیگر نمی شناسم !

https://www.tgoop.com/metastatic
دلتنگی های همیشه ؛ به بهانه روز پزشک ...

روبرویم که مینشیند ، به اخم عجول سخت گیرش زل می زنم و واژه هایم را مهار میکنم که صبور باشند؛ خشم شعله ور چشم هایش را می‌خوانم و بی حوصله می‌شوم؛ دندان بر زبان می‌فشارم و همه جملاتی را که آماده کرده‌ام، به زنجیر می کشم. به چشمهای بی ملاحظه نامهربان اش زل میزنم و همه مقدمه چینی ها را رها می‌کنم . بی هیچ توضیحی می‌گویم:« تصمیم من یک دوره شیمی درمانی سنگین پر عارضه است؛ موهایت هم می‌ریزد ؛ تحملش را داری ؟!» چند ثانیه اول بی‌دفاع می‌شود و سکوت می‌کند ولی بعد از چند لحظه مسلسل بار به رگبارم می بندد؛ تقریباً داد می‌زند :« دفعه قبل گفتی موهایت نمی ریزد ولی موهایم خیلی کم پشت شد. شش ماه تمام، لحظه شماری می‌کردم تا شیمی درمانی قبلی تمام شد. من اگر خانه نشین شوم، میمیرم … حالا دوباره شیمی درمانی؟! گفته بودی فقط شش ماه !» طلبکارانه نگاهم می کند؛ سعی می کنم آرام باشم. می خواهم بگویم مگر تقصیر من است که سرطان پانکراس گرفته ای و حالا متاستاز کبدی داری ؟ در آخرین لحظه، پا روی ترمز می گذارم و با خودداری می گویم:« سرطان پانکراس داری با متاستاز کبدی؛ چاره‌ای جز تجویز شیمی درمانی ندارم. » میگوید :« نمی‌خواهم!» سعی می‌کنم همدل باشم :« جوان هستی؛ سر پا هستی ؛ وضعیت جسمی ات عالی است، حیف است شیمی درمانی نشوی!» دوباره گر می گیرد :« داروهای قبلی ات که فایده ای نداشت !» دندانهایم را بر هم می فشارم و خشم تلخم را فرو می دهم. با شناختی که در این یک سال از محمد ۴۴ سال پیدا کرده‌ام، می‌دانم که بحث منطقی با او به جایی نمی‌رسد؛ با این حال می‌گویم :«خصلت بیماری ات همین است .» زمین و زمان را به مدد می گیرد تا راهی برای محکوم کردن من بیابد:« دو ماه است آزمایشم رفته بالا …. » به مادرش اشاره می‌کند و می‌گوید:« در این دو ماه این پیرزن آب شده ، من را فرستادی سونوگرافی، سی تی اسکن، نمونه برداری….» برای اینکه آرام باشم، با خودم کلنجار می‌روم و غیظم را فرو می دهم ؛ با بی حوصلگی می گویم :« من استاندارد تشخیصی را رعایت کردم ؛ لازم بود همه این مراحل انجام شود.» به هر ریسمانی چنگ میزند تا ثابت کند تقصیر من بوده که متاستاز کبدی پیدا کرده ، می‌گوید:« پنج ماه پیش دستیارت اشتباه کرد، یک هفته درمان را عقب انداخت!» سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم ؛ باز هم با حوصله می گویم:« تقصیر هیچ کس نیست؛ هر اشتباهی هم بوده ، ربطی به این متاستازهای کبدی ندارد.» سعی می کنم به او بفهمانم که حفظ جانش برایم اهمیت دارد. نفس عمیقی میکشم و آرام‌تر می‌گویم:« من دلم بر جوانی ات میسوزد ؛ بدنت می‌تواند شیمی درمانی سنگین را تحمل کند؛ من اخلاقا نمی توانم بگویم درمان را رها کن، ولی مجبورت هم نمی‌توانم بکنم.» دوباره به من می تازد :« دفعه قبلی هم گفتی چون جوانی، درمان سنگین‌تری انتخاب می‌کنم که پاسخ بهتری داشته باشد.» حوصله ام کم میشود ؛ لجبازی اش را امتداد می دهد:« امید به درمان بیماری ام و این داروهایی که مینویسی ندارم .» دوباره تاکید می کنم:« من اخلاقا راه های درمان را به شما توضیح می دهم و شما می توانید نپذیرید.» ژست بچه گانه ای می‌گیرد و به خیال خودش خیلی بالغانه تصمیم می‌گیرد :« من نمی‌خواهم شیمی درمانی بشوم!» به چشم‌های مادرش التماس می‌کنم و در دیگری را می کوبم، بلکه باز شود:« مادر شما راضی اش کنید!» پیرزن با بیچارگی و خستگی، شانه هایش را بالا می‌اندازد؛ همه حرفهای دل غمگینش را می شنوم ؛ حتما بهتر از من می داند که لجبازی بدخیم پسرش درمانی ندارد. دوباره توضیح میدهم :« رها کردن درمان فقط باعث مردن نمی شود؛ زمین گیر می شوی؛ درد و مشکلات زیاد پیدا میکنی….» دوباره سرزنش ها شروع می شود :« سونوگرافی قبلی مشکوک بود، گفتی برو سی تی اسکن ….» حرفش را قطع میکنم:« اگر فکر میکنید در درمان شما اشتباهی رخ داده، می توانید شکایت کنید، قانون رسیدگی می‌کند ولی فعلاً باید برای درمان تصمیم بگیرید!» ژست بزرگوارانه ای می گیرد:« نه من که از شما شکایت نمیکنم .» می‌گویم در هر حال فکرهایتان را بکنید و برای ادامه درمان تصمیم بگیرید. از جایش بلند می‌شود و انگار می‌خواهد ثابت کند با لجبازی از من انتقام میگیرد، حق به جانب و مطمئن می گوید:« من نمی‌خواهم شیمی‌درمانی شوم!» به بن بست می‌رسیم ؛ من نمی توانم با او حرف بزنم ؛ او نمی تواند با من حرف بزند . من خسته و دلزده و کلافه هستم ؛ می گویم :« بسیار خوب ! » دوباره با چشمهایم به مادرش التماس می‌کنم ، ولی ارتباط چشم‌های او هم با من قطع شده ؛ شکست را می‌پذیرم . می‌گوید:« خداحافظ!» جواب نمی دهم . می‌رود ؛ می مانم و به رفتنش خیره میشوم…. طوری می رود که انگار توانسته انتقام سرنوشتش را از من بگیرد؛ طوری بر جا می‌مانم که انگار همه سرنوشت های بی فرجام را مقصرم . تنها می‌رود…. تنها می مانم….
ادامه دارد
https://www.tgoop.com/met
دلتنگی های همیشه ؛ به بهانه روز پزشک ....

روزهای سختی است... آدم های تنهای بی پناهی شده‌ایم با سرطان‌های روحی لاعلاج! با چنگ و دندان به یکدیگر حمله می‌کنیم و انتقام همه بدسرنوشتی هایمان را از یکدیگر می گیریم. از زمین و آسمان تلخی می بارد و ما هر روز از همدیگر تنهاتر می شویم. در یک تاریکی سیاه سرد بی پناه مانده ایم و کورکورانه دنبال مقصر می گردیم. کسی مقصر نیست ، همه مقصرند ؛ همه ما واقعیت تلخ خودمان هستیم؛ آدمهای بیچاره ای که با لجاجت بر انتقام گرفتن از خودهامان هر روز تنها تر می شویم .
آدمها، تک تک و دسته دسته می میرند و در تنهایی، راهی گورهای تاریک بی آغوش می‌شوند .آدمیت هم هر روز در ما می میرد و دیگر ضجه ای هم برای مرگ ها نمی زنیم . مردن عادتمان شده ….مرده های متحرکی شده‌ایم بی‌تفاوت به مردن دوباره! مرگ آدمها را بی تقصیریم ، ولی مرگ آدمیت ، گناه مشترک بی مرز مان است . روزهاست که زیستن را فراموش کرده‌ایم و در منیت های سیاه خودمان گم شده‌ایم .
چگونه در این تاریکی بی پایان ، روزها را گرامی بداریم و بزرگداشت ها را تبریک بگوییم؟!
در من، زنده بادی نمانده ! باشد که شما را هنوز یارای گفتن «زنده باد انسان!» باشد …..

https://www.tgoop.com/metastatic
کوله بارم همه درد؛
ارمغانم شاید مرگ؛
من طبیبم ، باری!

جایی در نزدیکی همین نفس‌های تنگ به شماره‌‌افتاده؛ جایی در مرز همین زیستن‌های به تعویق افتاده؛ جایی در حوالی همین مرگ‌های سرشماری شده؛ جایی در زیر باران اشکهای نیامده؛ جایی در امکان فردا‌های بی‌امید؛ طبابت را نفس می‌کشم .
هر نفسی که تنگ می‌شود؛ هر اشکی که در غربت انفرادی عزاداری‌های بی‌همراه، فرو می‌غلتد؛ هر سری که بی شانه‌ای برای تکیه دادن، به پایین خم می‌شود؛ هر نگاهی که خیره به پوچی لایزال مرگ، یخ می‌زند؛ زندگی در من می‌میرد! و عجبا که از نو نفس می‌کشم!
هر روز ، جایی در امتداد مدار صفر درجه این مرگ طولانی روزمره شده، احتمال بقای پنج ساله زندگی را می‌شمارم.
آدمها هر روز در من می‌میرند و در حضور بی‌امان مرگ، هر روز هزارباره زاده می‌شوم؛ هر روز به وقت زاده شدن، ناگهان پیر می‌شوم؛ هر روز به وقت مردن ، ناگهان دیر می‌شوم! هر روز هزارباره می‌میرم؛ هر روز به وقت مردن ، هزار ساله‌ام!
در تکرار خاکستری این روزمره های بی‌معنا، دلخوشم بر تیمار اشکی بر گونه بی‌پناهی؛ دلخوشم بر نوازش بی لمس شانه‌ای خمیده زیر بار غم؛ دلخوشم بر نثار کلمه‌ای از مهر بر قلب به‌هم‌فشرده بی‌لبخندی؛ دلخوشم به تسلی دادن غم‌های بی‌تسلیت ‌...
در بیهودگی این دنیای پر از هیچ، طبابت معنای من است؛ و آدمها منت‌گزار معنای زندگی ام ...

باشد که در این دنیای همه رنج ، بی‌معنا نمانم !

https://www.tgoop.com/metastatic
بلیط رفتن نمی خواهم!
بهانه ماندن نمی جویم!
دلم بی بهانه زنجیر این سرزمین نفرین شده است ...

پول بلیطم را دادید؛ مدرکم را آزاد کردید؛ دل اسیر‌مانده و نگاه پشت سرم را چگونه مهر باطل شد می‌زنید؟!
دلم هنوز زنجیر‌شده به محبت زیرمیزی‌‌های به شمارش نیامده است؛ زیر میز کهنه درمانگاهم را تجسس کنید؛ چک‌های سفید امضا دارم از نداشته‌های مردم ثروتمندم: کنارهای درخت حیاط جمیله، زیر میزم جا مانده؛ رطب‌های پیشکشی هوشنگ هنوز کامم را شیرین می‌کند؛ هنوز هم دختر گل محمد هر سال در سالگرد مرگ پدر، برایم عکس نرگس‌های بهبهان می‌فرستد. زیر‌میزی‌های بیشماری دارم از سبزی رامهرمز و نان خرمایی ایذه و کلوچه دزفولی و خرمای بهبهان و لگجی شوشتر و کلیچه مسجد‌سلیمان ...
جناب استاندار!
من حالا دیگر خیلی دورم از روزی که با کوله‌باری سنگین از شهر و استانم بدرقه‌ام کردید! ریشه از خاک کندم و به خاک تفتیده خوزستان رو کردم. اینجا غریبه‌هایی هم‌خاک و هم‌زبان، آغوش به رویم گشودند و من دوباره ریشه در خاک زدم؛ قوی‌تر!
آن روزها اگر جوان بودم و پر شر و شور؛ حالا دیگر پیرم برای رفتن و نیامدن؛ پیرم برای دوباره ریشه زدن!
آن روزها اگر مردمی پر مهر از ایران بزرگ، مرا در بی‌‌کسی‌های مشترک، پناه دادند و در تنگدستی‌های کریم و پر بذل خود شریکم کردند؛ حالا دیگر مرا سودایی نیست که پناهی دوباره در غریبه‌هایی نا همزبان بجویم...
آن روزها اگر سرزنش‌ها، طوفانی از وسوسه و شک به دلم می‌انداخت:« مانده ‌ای که چه؟!» این روزها که جوانی را بدرقه کرده ام؛ خوب می‌دانم که مانده‌ام که چه!
من ریشه در این خاکم؛ دلم سودای اشک‌هایی دارد که زبانشان را می‌دانم؛ عقلم تسلیم فریادهای استیصال مردمی است که از بیچارگی، پنجه بر خاک و دیوار و زمین و زمان و آسمان می‌کشند و راهگشایی نمی‌جویند.
جناب استاد!
من اگر هنری ندارم در زندگی دوباره بخشیدن به بیماران دردمند سرطانی؛ هنر تیمار اشک‌های بی‌تسلیت را آموخته ام!
من اگر دستان شفابخشی ندارم در بهبود توده‌های بدخیم لاعلاج، دستانم لمس شانه‌های فروافتاده زیر کوله‌بار رنج را تمرین کرده است.
من اگر انحصاری ندارم در تخصصم، انحصار گره زدن امید به نگاه بی فردای آدمهای قصه خودم را مشق کرده‌ام.
جناب استاد!
من اگر توجیه محکمه پسندی ندارم برای ماندن در این روزهایی که همه چیز، بی نقطه سفیدی حتی، سیاه سیاه است؛ دلخوشی‌های بس بزرگ دارم در به دوش کشیدن رنج همین آدمها!
من اگر این روزها خسته ام از همه این تکرارهای بی‌فرجام، همه این نابسامانی‌های بی راه حل؛ معنای خود را ولی یافته ام؛ معنای من همینجا، در همین بیابان بی آینده بی معناست.
برای شما اگر بلیط خریدن و بدرقه کردن آدمها راحت است، عادت است؛ برای من ولی، که هر روز آدمها را تا جایی حوالی آرامش مرگ همراهی می‌کنم، دل کندن از خاکی که در من می‌تپد؛ دل کندن از مردمی که با دهان بسته، رنج هایشان را در نگاه من واگویه می‌کنند؛ راه رهایی نیست ! مرگ است!
جناب استاد!
ماندن ما سالهاست زحمت تان شده؛ می‌دانم! دل ما ولی نه زبان زور میفهمد، نه زبان عقل ! تنها راه خلاصی از سخت‌جانی ما حکم مرگ مان است!
پول بلیط را هم مرحمت فرموده برای آیندگان ذخیره بفرمایید!

https://www.tgoop.com/metastatic
2024/12/25 12:00:47
Back to Top
HTML Embed Code: