tgoop.com/mitingg/303068
Last Update:
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://www.tgoop.com/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_1
📝خلاصه:
مها شمس بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم در شرکتی به عنوان منشی رئیس مشغول کار میشود ولی از همان روز نخست به رئیس شرکت یعنی پدرام شمس دل میبازد ولی چون او توجهی به مها نشان نمی دهد تصمیم میگیرد با فرستادن گل ونامه های کوتاه به همراه ان بصورت ناشناس توجه او را به خود جلب کند ولی پدرام فکر میکند که گلها را دخترخاله اش که زمانی عشق او بوده و به عنوان ابراز پشیمانی فرستاده است و قتی خاله پدرام بخاطر تشابه فامیل مها با پدرام اشتباها فکر میکند انها با هم ازدواج کرده اند پدرام به مها پیشنهاد یک ازدواج صوری میدهد.
مها....♡
فصل اول
داشتم بند كفشم را ميگی بستم و اماده رفتن به مدرسه میشدم كه مادرم صدايم زد و گفت:
-صبر كن مها.بيا بگير اين چتر را هم همراهت ببر هوا ابری ست و هر لحظه ممكن است باران بگيرد.
دستم را به طرفش تكان دادم و گفتم:
-وای نه,همين كيف مدرسه وبال گردنم است,كافیست
هنوز كه باران نگرفته تازه اگر هم بگيرد وقتی قطراتش سرو صورتم را نوازش دهد كلی لذت می برم. اخم كرد و گفت:
-خيلی خب برو.آرزو به دلم ماندم كه تو به حرفم گوش كنی.
گونه اش را بوسيدم و گفتم:
من كه هميشه گوش به فرمانم , مامان جان.
از پله های زير زمين كه بالا امدم پای پله ها دختر دايی ام مينو در مقابلم سينه سپر كرد و گفت:
-زود باش چقدر معطل میكنی.الان زنگ
میخورد.دير شد.تا خواستم پاسخش را بدهم زنگ در به صدا امد جلوتر از مينو دويدم
و در را باز كردم.از ديدن پسر جوانی كه روبرويم ايستاده بود يكه خوردم و گفتم:
.بفرماييد بله سرخ شد و من من كنان پاسخ داد: س س سلام معذرت می خواهم صبح بخير . ببخشيد با سارا خانم كار داشتم.
خواهش میكنم.چند لحظه صبر كنيد.الان صدايشان مي زنم.
سپس از جلوی در كنار رفتم تا رو به مينو كردم و خواستم حرفی بزنم ديدم رو به در خشكش زده نگاهم را كه متوجه خود دیدسريع به طرف در رفت و چند لحظه بعد برگشت ..
با خنده خطاب به من گفت: ايستادی برويم ديگر خیلی دیرشد ..
تا به خود بجنبيم دوباره در زدند اين بار مينو از جا پريد با شتاب خود را به در رساند و آن را باز كرد و با ديدن دوست همكلاسی ام مژده ابرو در هم كشيد.حالا اين بار من بودم كه با خوشحالی قدم به جلو گذاشتم دست او را هم كشيدو و گفتم:
-برويم ديگر خيلی دير شد.
در طول مسير مينومرتب برمیگشت و به پشت سر نگاه میكرد.به خيابان كه رسيديم به نجوا كنار گوشم گفت:
-مها ان پسر را ديدی؟خيلی وقت است در تعقيب من است.نمیداانم چه خيالی دارد.هر چقدر بهش بیمحلی می كنم ,دست بردار نيست.
خنده ام گرفته بود.دلم می خواست به او بگويم , از گونه های گل انداخته و هول شدنت معلوم است . الان هم كه نصف
مسير را عقب عقب راه امدی.دقيقا متوجه شدم چقدر از ديدنش بيزاری.
انگار دل مژده هم پيش دل من بود و از انچه با خود می گفتم با خبر شد كه زير لبی خنديد و بعد هر سه به راهمان ادامه داديم.
در مسيری كه راه ما از هم جدامیشد ايستاديم و پس از خداحافظی با مينو,مژده شروع به كنجكاوی كرد تا بداند جريان چيست و پس از دانستن اش , گفت:
-من اگر جای آن پسر بودم , دنبال تو می افتادم , نه دنبال دختر دايی ات.
با تعجب پرسيدم...
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/303068