tgoop.com/mitingg/308000
Last Update:
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://www.tgoop.com/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_201
ـ امروز نمی توانم پوريا،چون قرار است تا چند ساعت ديگر دايی ام با خانواده اش به اينجا بيايند.
ـ خب فردا بيا.
- سعی خودم را می كنم.
ـ فردا صبح با من تماس بگير كه قرار بگذاريم.فعلا خداحافظ.
آرزوی ديدارش به پاهايم قدرت پرواز می داد.از قكر اينكه در همان هوايی نفس می كشد كه من می كشيدم،آرام و قرار نداشتم،بيتا كه در جريان قرار گرفت،گفت:
ـ مها حق با پورياست.فرصت را از نده،برو.شايد اگر رو در رو با هم صحبت كنيد،نتيجه اش هر چه باشد،تكليف آينده ات روشن شود
و از اين سردرگمی نجات پيدا كنی.تو نبايد چشمهايت را به روی حقايق ببندی.بالاخره بايد بفهمی هنوز دوستت دارد،يا اينكه بی خود داری عمر و زندگی ات را به خاطر هيچ و پوچ می بازی.
می دانستم منظورش چيست و بيشتر به فكر برادرش است تا من.برای اينكه خيالش را راحت كنم.گفتم:
ـ حتی اگر بازنده باشم،پدرام تنها عشق زندگی من است و هيچ كس نمی تواند جايش را در قلبم بگيرد.
نزديك ظهر بود كه بابك به دنبالمان آمد و گفت:
ـ مهاخانم مسافرها از راه رسيدند و همه منتظر شما هستند.
با خود گفتم:بی موقع ترين وقت را برای سفر انتخاب كرده اند و با اين كار دست و پای مرا بسته اند.
تا رسيديم جلوی ويلا،ديدم يك نفر خم شده و دارد چمدانها را از صندوق عقب ماشين بيرون می آورد،اول فكر كردم دايی ست.جلو رفتم تا سلام كنم كه مسعود،سرش را بالا آورد.انگار آب سردی را روی سرم ريختند.به گرمی سلام كرد.
حواسم پرت شده بود.با دستپاچگی جواب سلامش را دادم.زن دايی را محكم در آغوش گرفتم.به دايی فقط سلام كردم.چون از رويش خجالت می كشيدم،برخوردم با مينو چندان گرم نبود.
خودم را در ميان جمع تنها می ديدم،انگار فرسنگها از آنها فاصله داشتم،دلم می خواست به گوشه ی خلوتی پناه ببرم و با
افكارم خلوت كنم.گفته های پوريا را سبك و سنگين می كردم تا شايد در ميانش روزنه ی اميدی بيابم.بر سر دو راهی رفتن و نرفتن گير كرده بودم،اما نمی توانستم از ديدارش چشم پوشی كنم.
سوال مينو مرا از عالم خيال بيرون كشيد:
ـ خب مها،اينجا خوش می گذرد؟
لبخندی مصنوعي زدم و پاسخ دادم:
ـ بله،خيلی زياد.
ـ پس جای ما خالی نبود.
ـ خب هر گلی يك بويی دارد.
مامان رو به من كرد و گفت:
ـ راستی مها به مينو تبريك نگفتی؟
با تعجب پرسيدم:
ـ تبريك برای چی؟!
ـ نامزدی اش با اقا مسعود.
خوشحال شدم و از صميم قلب به هر دو تبريك گفتم.از اينكه بالاخره مينو به آرزويش رسيده و كمتر پاپيچ من خواهد
شد،احساس سبكی می كردم.
به نظر می رسيد اخلاق او پس از نامزدی با مسعود خيلی بهتر از قبل شده و ديگر از نيش و كنايه هايش خبری نيست.
آخر شب موقعی كه برای خواب به اتاق می رفتيم،پرسيدم:
ـ خوشحالم كه به آرزويت رسيدی.از مسعود راضی هستی؟
يك لحظه فكر فرو رفت و بعد گفت:
ـ خب آره،ولی....
ـ ولی چی؟!
ـ به نظرم آن گرم را كه من انتظارش را داشتم،ندارد.
ـ شايد توقع تو زياد است.شايد هم اخلاقش طوری ست كه احساسش را بروز نمی دهد.صبر داشته باش.درست می شود.
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/308000