tgoop.com/mitingg/308013
Last Update:
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://www.tgoop.com/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_202
ـ شايد توقع تو زياد است.شايد هم اخلاقش طوری ست كه احساسش را بروز نمی دهد.صبر داشته باش.درست می شود.
- اميدوارم.
سپس رويش را برگرداند و خوابيد.
سر ميز صبحانه،تلفن همراهم كه زنگ زد،مامان به من مهلت پاسخ را نداد.تا گوشی را برداشت،دلم به شور افتاد،چون شكی نداشتم كه پوريا پشت خط است،اما وقتی ديدم دارد احوالپرسی ميگی كند،خيالم راحت شد و آرام گرفتم.
سپس گوشی رابه دستم داد و گفت:
ـ بيا بگير،مژده است.
به اتاقم رفتم،تا راحت تر بتوانم با او صحبت كنم.سلام كردم و گفتم:
ـ چقدر به موقع زنگ زدی مژده.
ـ چطور!نكند باز بی گدار به آب زدی.از صدايت معلوم است كه خيلی خوشحالی.راست بگو،خبری شده.
ـ خبر مهم اينكه،امروز قرار است بروم يك نفر را ببينم.
ـ حاشيه نرو،واضح حرف بزن.
ـ ديروز پوريا زنگ زد.
ـ خب چی گفت؟
از ترس اينكه مامان بشنود،آهسته و به حالت نجوا،حرفهای پوريا را برايش تكرار كردم.
ساكت كه شدم،حرفی نزد.پرسيدم:
ـ هنوز گوشی دستت هست مژده؟
ـ خب آره،ديگر چه خبر؟
ـ ببينم،تو حالت خوب است؟من كه همه ی خبرها را دادم،ولی انگار تو اصلا حواست نيست.راست بگو از پدرام خبری داری يا چيزی در مورد او شنيدی؟جون مادرت اگر چيزی می دانی بگو.
- اگر قسمم نمی دادی،نمی خواستم بگويم.فقط قول بده خونسرد باشی و از كوره در نروی.راستش من يك مدت خيلی به حرفهای تو و اتفاقاتی كه افتاده،فكر ميكردم و به نظرم می رسيد كه در اين ماجرا يك چيزهایی برايم قابل درك نيست،تا اينكه تصميم گرفتم برای پی بردن به اصل قضيه با شادی طرح دوستی بريزم.از تو چه پنهان،چند باری رفتم سراغش تا اينكه بالاخره آنچه را كه می خواستم،فهميدم.تمام حرفهايش با گفته های تو مو نمی زد،الا....
ـ الا چی؟چرا ساكت شدی؟
ـ ماجرای آخرين گلی كه برای پدرام فرستاده بودند.از شادی شنيدم كه قبل از آن پدرام خيلی پريشان و آشفته بود،اما به محض رسيدن آخرين دسته گل،خشمش نهايتی نداشت و حسابی از كوره در رفت.تو هم كه می گفتی فرستادن
آن،كار تو نيست.
ـ خب اره.من روحم از آن جريان خبر نداشت.
ـ همان روز به سراغ آن گل فروشی رفتم،تا بفهمم آيا به خاطر تسويه ته مانده مبلغی كه نزدشان داشتی خودشان آن را فرستاده اند و بعد فهميدم كه اصلا چيزی از پول تو باقی نمانده بود كه بخواهد تسويه كنند.
با چشمانی گشاده از حيرت پرسيدم:
ـ منظورت چيست؟!چه چيزی را می خواهی به من بفهمانی،پس چه كسی اين كار را كرده؟
ـ خواهش می كنم آرام باش مها.شايد اصلا كار او تاثيری در اصل ماجرا نداشته .
ـ نمی خواهد برايش دلسوزی كنی.فقط به من بگو كي؟
ــ گفتنش سخت است.می ترسم كنترلت را از دست بدهی و آبروريزي كنی.چطوری بگويم،
راستش آخرين دسته گل را
مينو فرستاده بود.
ـ كی!مينووو!
آتش خشمم شعله ور شد و تمام وجودم را فراگرفت.مثل ديوانه ها شده بودم.اصلا حال خودم را نمی فهميدم.از اتاق كه
بيرون آمدم،يكراست به طرف مينو رفتم،با غيظ نگاهش كردم و با كلامی پر از نفرت پرسيدم:
ـ مينو اين چه كاری بود كه كردی؟
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/308013