tgoop.com/mitingg/308471
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
#ســـالومه❤️ #قسمت_1
داستان دختری به نام سالومه که بعد از فوت پدر و مادرش به خواست پدرش پیش خانواده پدری بر میگرده اما رفتار عمه ها و دختر عمه و پسر عمه هاش با اون خیلی بده چون اون و مادرش رو مقصر از دست دادن برادرشون میدونن.سالومه تو این خانواده که هیچ علاقه ای به اون ندارن زندگی میکنه و ........شروع رمان زیبامون
شوق رسیدن و دیدن نزدیکان قلبم را به رقص انداخته بود . با اینکه خسته و گرسنه بودم اما تند تند قدم برمیداشتم
هوای گرم و سوزان صورتم را ملتهب کرده بود اما من پُر از هیجان بودم ، بعد از روزها تنهایی و غم حالا کسانی
بودند که هم خون من بودند و من جایی را داشتم ، قلبم شادمانه می طپید . سر بلند کردم و یار محمد را نگاه کردم ،
یار محمد تند و سر به زیر گام برمی داشت از وقتی که راه افتادیم ساکت و غم دار بنظر می امد . انگار متوجه نگاهم
شد که برگشت و نگاهم کرد
_ بجنب دختر شب شد !
در حالیکه نفس نفس می زدم خودم را به او رساندم :
_ پس کی می رسیم ؟
سرش راتکان داد و به مقابلش اشاره کرد و گفت :
_ رسیدیم
مقابل یک در بزرگ و سفید ایستاد ، کوچه ی پهن و خلوت و سر سبزی بود . لبخندی زدم و پرسیدم :
_ اینجاست ؟
قبل از اینکه پاسخی بدهد ساک مرا روی زمین گذاشت و بعد زنگ را فشرد . منتظر به در خیره شدم . اما کسی نیامد
و در بی صدا باز شد . داخل رفتیم ، حیاط بزرگ وتمیز بود . کف پوش و دیوار ها از مرمر سفید بود و چندین باغچه
ی گرد و بزرگ درست سمت چپ و راست حیاط قرار داشت . به یار محمد خیره شدم و گفتم :
_ قشنگه نه؟
حرفی نزد و به مقابلش خیره شد . خواستم حرفی بزنم که صدای یار محمد مرا به سکوت دعوت کرد
_ امدن !
نگاهم به مقابل خیره ماند . از سمت ساختمان سفید و بزرگ زنی بلند قامت و چهار شانه با قدم های سنگین به سمت
ما می امد. وقتی نزدیک تر رسید سلام کردم و بعد یار محمد سلام کرد . نگاه زن چنان پر ابهت بود که قلبم را
لرزاند .صدای زن سرد و محکم پاسخ سلام ما را داد ، چهره ی زن اخم آلود و خشک بود . یار محمد آرام و کوتاه
گفت :
_ اینم امانتی شما خانم ...
صدای بی روح زن در فضا پیچید :
_ قوام هستم
سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم باورم نمی شد این زن عمه ی من باشد . زن نگاهم کرد اما هیچ نشانی از
مهر و آشنایی درون چشمانش نبود . از نگاهش دلم خـون شد و زانوانم سست شد . یار محمد که از رفتار خانم قوام
راضی نبود رو به من کرد و با مهربانی پدرانه اش گفت :
_ خوب دخترم از این به بعد اینجا خانه توست سعی کن خوب باشی ! مثل همیشه
از این حرف یار محمد دلم گرفت ، دلم نمی خواست او از من دور شود . با التماس نگاهش کردم اشک چشمانم می خواست
سرازیر شود که صدای یار محمد را دوباره شنیدم
- می دونم برات سخته اما اینا قوم و خویش تو هستن ، خواست پدرت این بود و گرنه تا اخر عمر منتت رو داشتم ،
حالا بخند تا من برم !
صدایش اهسته بود و زن که از ما دور بود نمی شنید . لبخند زدم و به چشمانش خیره شدم و پرسیدم :
_ به من سر میزنی؟
سرش را تکان داد و لبش باز شد :
_ راه خیلی دوره ... خودت که دیدی برامون نامه بده ، گلی خیلی دلش برات تنگ می شه اما اگر شد چشم حتما می ام !
یار محمد رو به خانم قوام که هنوز مطمئن نبودم عمه من هست یا نه کرد و گفت :
_ با اجازه ی شما خانم قوام ترو خدا مراقب این دختر باشین ، دختر خوبیه !
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/308471