tgoop.com/mitingg/309717
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_70
وقتی از ماشین پیاده شدم محو تماشای آن باغ بزرگ شدم و بلند گفتم :
- اینجا مثل بهشته عمه جون!
عمه نگاهم کرد و سالار خسته از یک رانندگی جلو رفت. یک ساختمان بزرگ و زیبا به رنگ سفید در یک منطقه روی بلندی بنا شده بود و دور تا دور آن درخت و گل و گیاه بود. میوه های رنگی مثل نگینهای زیبایی زیر نور برق می زد و جلوه باغ را دو چندان می کرد.
- عمه جون این صدای آبه؟
عمه در حالیکه به سمت ساختمان می رفت گفت :
- چشمه س، پشت ساختمون باید بری، سالومه سر و صدا راه نندازی سالار اومده اینجا تا کمی استراحت کنه!
آن باغ آن چنان با طراوت و زیبا بود که مرا شاداب کرد. دلم نمی خواست وارد ساختمان شوم اما صدای عمه، مرا به سمت ساختمان کشاند :
- اول لباست رو عوض کن سالومه!
داخل ساختمان، بزرگ و زیبا و ساده بود. نور گیر و روشن با وسایلی مجهز اما ساده، دلنشین و آرامبخش بود. گفتم :
- اینجا خیلی قشنگه عمه جون، نه؟
عمه فقط نگاهم کرد، بعد روی مبل نشست و تکیه داد و لبش به سختی باز شد.
- آره قشنگه!
از سالارخبری نبود. عمه به سمت اتاقی رفت و من هنوز ایستاده بودم و اطراف را تماشا می کردم. نگاهم به شیشه های بدون پرده بود، خندیدم و گفتم :
- از همه بهتر پنجره هاشه، چون که پرده نداره!
عقب عقب رفتم. وقتی برگشتم سالار را دیدم که روی کناپه ای می نشست، آهسته گفتم :
- ببخشید!
صدای محکم و بمش تارهای دلم را لرزاند :
- می تونی آرومتر فریاد بزنی یا الاقل برین بیرون!
دوباره معذرت خواهی کردم و به داخل یکی از اتاقها رفتم. خانه یک طبقه اما بزرگ و دلباز و دارای چندین اتاق و سرویس بهداشتی بود. وقتی لباس عوض کردم و بیرون آمدم عمه فخری هم لباس عوض کرده بود. با دیدنم گفت :
- سالومه، چیه خونه رو سرت گذاشته بودی؟
- ببخش عمه جون خیال کردم کسی نیست!
کمی مکث کردم و پرسیدم :
- عمه جون اون چشمه کجاست؟
عمه کمی مکث کرد و بعد گفت :
- همین پشت یه کمی دوره ...
صدای سالار ادامه حرف عمه را قطع کرد :
- همین جوری پشت خونه رو بگیرن و برن جلو می رسین!
خندیدم و به سرعت بیرون رفتم و تمام طول مسیر را دویدم. بعد از یک سال که در اتاق و در خانه ای زندانی بودم
حالا دیدن این کوه و دشت و این چشمه تمام آروزیم بود. چشمه کوچک بود اما زلال و پر آب، آب آن چشمه مثل یک داروی شفا بخش بود و مرا سرحال کرد و روح خسته و بیمارم را درمان کرد. گذشت زمان را حس نمی کردم.
وقتی به خانه برگشتم که چند ماشین داخل حیاط بودند و من با دیدن ماشینها قلبم گرفت. سمیه و خانواده اش، سارا و خانواده اش رسیده بودند. نه عمه فهیمه و دخترانش و نه سمیه و دخترانش هیچ کس جواب سلامم را نداد. احسان
خوشبختانه نبود. عمه فهیمه با دیدنم مثل یک بچه از من رو گرداند و زیر لب چیزی گفت. سالار نبود و همین باعث شد تا آنها هر رفتاری می خواهند بکنند. متلک و توهین عادی ترین کار این خانواده بود، جز سارا و عمه فخری که
هیچ حرفی نمی زدند. گوشه ای نشستم و تمام تحقیر ها و توهینهای آن جمع مغرور را تحمل کردم. یک ساعت بعد سالار از اتاقی خاج شد، لباس راحت به تن داشت. همه با دیدنش ساکت شدند. نگاه پر تمنا و عاشق دختران عمه
فهیمه چشم از سالار بر نمی داشت. با یک نوع حسرت او را تماشا می کردند و عمه فهیمه تمام آروزیش این بود که سالار دامادش شود و تمام تلاش خود را می کرد. اما سالار بی اعتنا و سرد، مثل همیشه بود. سفره ی ناهار بر عکس
همیشه روی زمین پهن شد و وقتی غذا روی آن چیده شد، آخرین دسته مهمانان هم آمدند. دختر عموی پدرم و پسرش مانی، از دیدن آن پیرزن که نامش فرخ لقا بود، کمی آرام شدم. مرا بوسید و جویای حالم شد، آن زن به دلم
می نشست. سر و صدا تمام سالن گرد را پر کرد. سالار مثل یک شاه جوان بالای سفره نشسته و در سکوت نظاره گر جمع بود.
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/309717