tgoop.com/mitingg/309732
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_71
مرا بوسید و جویای حالم شد، آن زن به دلم
می نشست. سر و صدا تمام سالن گرد را پر کرد. سالار مثل یک شاه جوان بالای سفره نشسته و در سکوت نظاره گر جمع بود.
بعد از غذا هر کسی به سویی رفت. من هنوز نشسته و منتظر بودم. مردها دور سالار نشسته و گپ می زدند، فرخ لقا کنار عمه فخری بود که اشاره کرد کنارش بروم. وقتی کنارش نشستم، خندید و گفت :
- تو چرا نمی ری بیرون؟
- من از صبح که اومدم توی این دشت چرخیدم، خیلی قشنگه!
فرخ لقا دستی به کت و دامن خوش دوختش کشید و گفت :
- این زمین چند هزار متری جواهره، بهترین و مرغوبترین زمین این قسمت، مثل بهشت می مونه!
صدای عمه فخری گوشم را پر کرد :
- سالومه نمی خوای بری بیرون، هوا خوبه!
چند دقیقه بعد مقابل خانه بودم و اطراف را تماشا می کردم. دور تا دور کوه بود و وسط، این قطعه زمین بزرگ قرار داشت که تا چشم کار می کرد سبزی دیده می شد. مقابل خانه خالی و پر چمن بود و یک جاده دراز تا آخر راه، تا
جایی که در بود ادامه داشت. صدای آواز پرندگان، صدای آب و صدای خش خش برگها مرا یاد مادرم انداخت.
همانجا روی زمین نشستم و چشمانم را روی هم گذاشتم، مهربان مثل یک گل کنارم قد کشید. مادر که هیچ وقت غمی نداشت چرا حالا این همه غمگین بود؟ اشک از گوشه چشمم سرازیر شد، وقتی چشم باز کردم سایه ای سنگین
مقابلم بود. وقتی نگاه کردم مانی بود که با لبخندی گفت :
- مثل یک قوی غمگین سرتون و بین پرها فرو بردین ....
ایستادم و با یک لبخند از او دور شدم، دلم نمی خواست وضعم از اینی که هست بدتر شود. شروع به دویدن کردم،
آنقدر که از نفس افتادم و به آخر راه جایی که یک دره بود رسیدم. روی یک صخره نشستم و آن منطقه را دید زدم،
دقیقا نمی دانستم آن منطقه در کدام شهر یا استان قرار دارد اما جای قشنگی بود و هوا خنک و مطبوع. روی یک صخره بلند ایستادم و با تمام جانی که در بدن داشتم فریاد زدم، انگار خالی شدم و تمام غمهایم فرو ریخت.
تمام آن عصر را تنها بودم، از دور دخترها را می دیدم که مشغول بازی و تفریح هستند اما آنها مرا در بین خود تحمل نمی کردند. هیچ غریبه ای آنجا نبود، جز دو یا سه نفر که به آن باغ یا مزرعه بزرگ رسیدگی می کردند.
ساعتها کنار چشمه نشستم و جوشیدن آب را تماشا کردم. بعد پاهایم را درون آب فرو بردم و لذت بردم.
وقتی به طرف خانه بر می گشتم نزدیک غروب بود، یک غروب زیبا و دل انگیز، آسمان نارنجی رنگ در انتها می سوخت و نور نارنجی زیبایی در تمام دشت پخش شده بود. موقع رفتن چون دویده بودم فاصله به نظرم کم می رسید
اما موقع برگشتن هرچه می رفتم نمی رسیدم. سرانجام خسته رسیدم. وقتی از پشت ساختمان سفید بیرون آمدم،
مردها روی میز و صندلی سفید زیر یک درخت بزرگ نشسته بودند و سالار بالاتر از همه. تمام نگاهها به سمت من برگشت، نگاه مانی متفاوت بود اما نگاه سالار هنوز هم حرفی نداشت با این حال برای من متفاوت بود. سلام کردم و
آرام وارد خانه شدم.
- سالومه؟
صدای عمه بود، برگشتم و نگاهش کردم. گفت :
- تو کجایی دختر؟
- رفتم بیرون، اینجا اونقدر قشنگه که آدم دلش نمیاد بیاد تو، جای میلاد خالی!
- گرسنه نیستی؟
- نه!
نگاهی به اطراف انداختم، کسی نبود. گفتم :
- پس بقیه کجان؟
- همین دو رو بر هستن، راه دوری که نمی تونن برن!
- اینجا کجاست عمه جون؟
- نزدیک شمال کشور، یه جای خوش آب و هوا!
- پس دریاش کو؟
- گفتم نزدیک شمال نه خود شمال .... این زمینا همه ارث و میراث از پدر پدرم به ارث رسیده، مثل گنج می مونه!
- کمک نمی خواین؟
- قراره شب کباب بپزن، اونم آقا محسن، شوهر سارا خوب می پزه!
نیم ساعت بعد فرشی بزرگ روی زمین مقابل خانه پهن شد و چای و میوه و تنقالت چیده شد. هر کس دو به دو جایی نشسته بود. در این میان من تنها بودم، مثل همان قویی که مانی گفته بود. نگاهم چرخید و روی سالار خیره ماند، دستها را به سینه قالب کرده و با نگاه پر جذبه اش اطراف را تماشا می کرد. دلم از دیدن حالت پر غرور و
زیبایش لرزید. قشنگترین و گیراترین نگاه، همان نگاه سرد و بی فروغ بود. متوجه نگاهم شد اما نگاهش هیچ تغییری نکرد، اگر یک لحظه دیگر این نگاه کش می آمد زانوانم سست می شد. وقت نماز، سالار با آب زلال جوی وضوگرفت و دورتر از همه پشت درختی به نماز ایستاد. در دل آن طبیعت زیبا، راز و نیازش بیشتر از هر وقت
دیگری طول کشید. تمام حواسم به سالار بود! نگاه از سالار گرفتم و به عمه فخری چشم دوختم. عمه حواسش نبود.
صدای فرخ لقا را شنیدم.
- بیا اینجا دختر!
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/309732