tgoop.com/mitingg/309750
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_72
تمام حواسم به سالار بود! نگاه از سالار گرفتم و به عمه فخری چشم دوختم. عمه حواسش نبود.
صدای فرخ لقا را شنیدم.
- بیا اینجا دختر!
روی صندلی نشسته بود. مقابلش نشستم و دستی به روسریم کشیدم و گفتم :
- خوبین؟
خندید، با اینکه مسن بود اما سرحال و خنده رو بود. گفت :
- من خوبم، اما انگا تو هم خوبی، گونه هات رنگی شده و چشمات داره برق می زنه!
خندیدم. گفت :
- هزار ماشالله وقتی تو رو می بینم یاد هرچی گلِ می افتم ....
بلندتر از قبل خندیدم. پسرش به ما نزدیک شد و گفت :
- مادرجان اگه لطیفه های به این بامزگی بلدی، خوب بگو ما هم بخندیم ...
فرخ لقا به قد و بالای پسرش چشم دوخت و گفت :
- نه، زنونه بود پسرم!
مانی خندید و گفت :
- باشه، یعنی اینکه برم دیگه!
و دور شد. فرخ لقا آهسته پرسید :
- هنوزم باهات آشتی نکردن؟
و با چشم به سارا و سمیه اشاره کرد. سرم را تکان دادم. دوباره پرسید :
- عمه فهیمه چی؟
- اون که به خونم تشنه س!
خندید و گفت :
- تو دختر خوبی هستی!
- ممنون، حرفهای شما آدم رو امیدوار می کنه!
صدای عمه فخری موجب شد بایستم، دوباه صدایم کرد. نگاهش کردم و گفتم :
- بله عمه جون!
- بیا کارت دارم!
وقتی مقابل عمه ایستادم، نگاهم کرد :
- برو لباست رو عوض کن، دوباره رفتی خاک بازی!
دستور پذیر به سمت ساختمان رفتم. چه دلیل داشت اینقدر به لباسم گیر می دادند. چه اشکالی داشت لباسم کمی بوی خاک و گل بگیرد، برای ما که در خانه مان مهم نبود. نه مادر، نه پدرم نه گلی و نه بقیه، اما اینها روزی چند بار
لباس عوض می کردند. لباس را به تن کردم و برگشتم، شوهر سارا مشغول پخت کباب بود و چند نفر هم با شوخی و خنده کمکش می کردند. بوی خوش کباب همه جا را پر کرده بود. یک گوشه نشستم. عمه فهیمه باز هم زیر لب
بد و بیراه می گفت، بی اعتنا به آنها رو برگرداندم. امیر جایی مشغول بازی و شیطنت بود. خصوصا اینکه کسی مدام به او گوشزد نمی کرد که دایی سالار خوابه یا دایی سالار اومده.
شب پر ستاره از راه رسید. هنوز شام نخورده بودیم. صدای خنده و صحبت در فضا پخش می شد و گاهی صدای پارس یک سگ در این بین نیز شنیده می شد. سالار روی صندلی بلندی نشسته بود. اما دیگران روی یک فرش، نمیدانم چرا این همه از دیگران دور بود، داشتم نگاهش می کردم که متوجه شد و سر بلند کرد، نگاهش در همان یک ثانیه کوتاه مثل دو گوی سیاه و جذاب درون چشمانم فرو رفت و وجودم را زیر و رو کرد. می دانستم گونه هایم حال خرابم را نشان می دهد بنابراین با دست روی صورتم را نگه داشتم که صدای عمه را شنیدم :
- سالومه چرا روی صورتت رو گرفتی؟
- همین طوری!
زنی که نامش خانم بود برای آشپزی و بقیه کارها آنجا حضور داشت و مدام در رفت و آمد بود. هنگامه و هدیه با یک پوزخند مرا نگاه می کردند و گاهی پچ پچ می کردند، نگاههای آن دو گاهی مدتهای طولانی روی صورت مانی خیره می ماند. مانی خوش چهره و بانمک بود و با لباس شیکی که به تن داشت بیشتر دیگران را جذب می کرد!
سبزه بود با موهایی سیاه و بینی قلمی و لبهایی بزرگ که به صورتش می آمد.
سفره های بزرگ پهن شد و همه دور تا دور آن نشستند و سالار بالاتر از همه نشست. کباب داغ در محیطی پر سر و صدا صرف شد، تنها سالار بود که سکوت کرده و مانی با حرفهایش دیگران را به خنده می انداخت. بعد از شام هر
کس به سمتی رفت و خانم تنها مشغول جمع کردن سفره بود، دلم برایش سوخت و بلند شدم و کمکش کردم تا تمام سفره را جمع کرد! بعد از غذا، سالار دوباره روی صندلی نشست و تکیه داد. خانم چای را به دستم داد و گفت :
- زحمتش با شما!
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/309750