tgoop.com/mitingg/309767
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_73
سالار دوباره روی صندلی نشست و تکیه داد. خانم چای را به دستم داد و گفت :
- زحمتش با شما!
اولین نفر سالار بود که مقابلش ایستادم و گفتم :
- بفرمایین!
سر بلند کرد و سنگین و گرفته نگاهم کرد. چشمهایش در سیاهی شب برق می زد و سایه مژه هایش روی صورت سفیدش سایه انداخته بود. سرش را تکان داد و گفت :
- ممنون!
- نوش جان!
چای را مقابل بقیه مردها گرفتم. شوهر سارا خجالتی بود و سر بلند نکرد، اما شوهر سمیه با بدخواهی نگاهم کرد و شوهر عمه فهیمه با یک لبخند تشکر کرد. تنها مانی بود که نه لبخند زد و نه نگاه کرد فقط مهربان گفت :
- چای بخوریم یا خجالت؟
- نوش جان!
بعد از مدتها دویدن در آن دشت و بالا و پایین پریدن خیلی زود خوابم برد. عمه و سارا به علت کمبود جا در اتاق، کنار من خوابیدند.
صبح زود با صدای آواز پرندگان چشم باز کرده و پنجره را باز کردم و خنکای صبح صورتم را نوازش داد. انگار زودتر از همه بیدار شده بودم، بعد از اینکه دستی به صورتم کشیدم و لباس عوض کردم از اتاق خارج شدم. هیچ
صدایی نمی آمد و همه در خواب بودند، بی سر و صدا و آهسته از ساختمان خارج شدم. صبح زیباتر از هر روز دیگر بود. چمنها پر طراوت و درختان شاداب بودند و صدای آب، آهنگ خوش زندگی بود. دمپایی هایم را پا در آوردم و
دامنم را بالا گرفتم و لبخند زدم. آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود. گفتم :
- یک .... دو .... سه!
و شروع به دویدن کردم، دویدن در آن راه پر پیچ و خنک مسرت بخش بود و تا خود چشمه دویدم. آفتاب کم رمق بود. وقتی آب به صورتم زدم، تمام تنم از سرما لرزید. انگار این منطقه زمستان بود. آن قدر آنجا نشستم تا آفتاب
کامل از پشت آن کوه بلند سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. بلند گفتم :
- سلام... صبح بخیر ... انگار امروز خواب موندی!
جوابی نیامد، اما نگاهم به خورشید بود. نور طلایی خورشید همه جا پخش شد و هوا روشن شد. بلند شدم و دوباره دامنم را بالا کشیدم و شروع به دویدن کردم، آنقدر که از نفس افتادم. بین درختان باغ ایستادم و نفس تازه کردم.
میوه ها مثل نگین می درخشید، چند شاخه گل چیدم و آنرا بین دست راستم گرفتم و شروع به دویدن کردم.
تصمیم داشتم تا انتهای باغ را بدوم. هر روز از یک سمت، از سمت راست شروع به دویدن کردم. آخر راه به یک دیوار بزرگ و بلند رسیدم. موقع برگشت مچ پاهایم درد می کرد اما باز هم دویدم. وقتی مقابل ساختمان خم شدم .
نفس نفس زدم، گل هایم روی زمین افتاد. کف پایم درد می کرد، کنار گلها نشستم و کف پایم را بالا آوردم، تیغ ریزی تا عمق پایم فرو رفته بود و هر کاری کردم نتوانستم تیغ را بیرون بکشم. به ناچار بلند شده، بعد خم شدم تا گلها را جمع کنم. وقتی ایستادم، سایه ی کسی مقابلم بود. از نوک پاها تا فرق سرش بالا رفتم، سالار بود. میدانستم
برای نماز صبح بیدار شده و دیگر نخوابیده، در آن وقت صبح با تعجب مرا تماشا می کرد. با ترس عقب رفتم، اما هنوز نگاهم می کرد. وقتی آرامش غریب او را دیدم، لبخند زدم و گفتم :
- سلام پسر عمه، صبح به خیر ... صبح قشنگیه...
جلو رفتم و یکی از گلهای سفید را به سمت او گرفتم و گفتم :
- بفرمایین!
مدتی به گل و بعد به من خیره شد. گفتم :
- از ته باغ چیدم ... اون آخر دیوار ....
دستش جلو آمد و گل را گرفت. از کنارش گذاشتم و داخل شدم، کف پای راستم تیر می کشید. وقتی از مقابل آشپزخانه می گذشتم صدای عمه فخری را شنیدم :
- سالومه!
برگشتم و نگاهش کردم. سلام کردم، گفت :
- چرا می لنگی؟
دستپاچه خندیدم و گفتم :
- چیزی نیست!
و به سرعت از مقابل چشمانش دور شدم. یک ساعت بعد وقتی از اتاق خارج شدم، بساط صبحانه داخل حیاط پهن
شده و همه دور تا دور سفره جمع بودند. آخرین نفر سر سفره نشستم، کنار فرخ لقا که سر حال تر از شب قبل به نظر می رسد. آهسته گفت :
- صبح انگاری روی گونه هات خون می پاشن دختر ...
آهسته زمزمه کردم :
- امروز صبح تا ته باغ دویدم ...
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/309767