tgoop.com/mitingg/311094
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_147
- من مامورم و معذور ... من توی کارخونهی آقا کار می کنم، کارهای دفتری آقا رو انجام می دم. الان چند روزه که آقا نیست و بی خبر رفته و تلفن رو هم جواب نمی ده!
گلی به عصبانیت گفت :
- خوب به ما چه ربطی داره، ببین چه بالایی سر این خانم آوردن حالا چطور ...
دست گلی را گرفتم و گفتم :
- گلی بس کن!
مرد ناراحت و ناامید خداحافظی کرد و رفت. گلی با دیدنم گفت :
- چیه ناراحت شدی؟
- دلواپسم، یعنی آقا سالار کجاست؟
گلی خندید و گفت :
- قربون اون دل کوچیک تو برم، هر کجا هست خیلی خوب کاری کرده دلم خنک شد!
شب گلی همه ی ماجرای را بی کم و کاست برای یارمحمد تعریف کرد. یارمحمد عصبانی بود و پشت سر هم سیگار می کشید. آخر سر هم بلند گفت :
- آخر اینجا رو از کجا بلد شدن؟
یارمحمد انگار از آینده می ترسید. گلی گفت :
- از روی نامه ها باباجون.
هر چند می دانستم آدرس خانه ی مرا از خیلی قبل توسط پدرم فهمیدند، از روی نامه پدرم. سفره ی شام پهن شد اما غذا به دهان من هیچ مزه ای نمی داد. تمام فکرم درگیر این بود که سالار کجاست، نکنه بالایی سرش اومده ... خودم
را تا آخر شب نگه داشتم و به محض اینکه پایم را درون خانه گذاشتم اشکم سرازیر شد. گلی کنارم نشست و گفت :
- سالی چرا گریه می کنی؟
- ناراحتم، اگه بالایی سر سالار اومده باشه چی؟ نکنه که ...
گلی با اخم تماشایم کرد و گفت :
- اینا می ترسن از اینکه سالار پیش تو باشه! اصلا به ما چه با اون پسر اخمو و ...
یاد سالار آتش به جانم زد و دلم لرزید، اشک من تمامی نداشت. گلی خسته شد و گفت :
- به جهنم که رفته اگه اون پسر عقل داشته باشه میاد دنبالت، اگه واقعا ... دوستت داشته باشه، آدرس که روی نامه ها بوده!
- گلی!
گلی با اخم گفت :
- راست می گم سالی جان، اون پسر شاید یه حرفی زده و شاید خواسته که
درحالیکه دلم نمی خواست هیچ حرف بدی راجع به سالار بشنوم، گفتم :
- گلی دوست ندارم راجع به سالار ....
گلی رفت توی حرفم و گفت :
- سالی جان اون اگه تو رو می خواست که تا حالا اومده بود ...
- من و سالار عقد کردیم گلی!
گلی با حیرت چرخید و نگاهم کرد. چشمان او گرد شده به من خیره ماند، مدتی بعد چرخید و مقابلم نشست.
دستانم را گرفت و با صدایی لرزان گفت :
- تو چی می گی دختر؟
- می دونی چند هفته پیش سالار از من خواستگاری کرد، البته خواستگاری اونم با همه فرق داشت، اونم منو دوست داره ... اون خیلی مهربونه، خیلی گرم، برخلاف ظاهرش تا وقتی عقد نکرده بودیم باور نمی کردم اما ... اون مرد
دوست داشتنیه، رفتیم محضر و عقد کردیم!
گلی با حیرت پرسید :
- یعنی الان اسم شما دو نفر توی شناسنامه ی هم هست؟
یادم آمد که شناسنامه ی من دست سالار است. گفتم :
- نه، قرار بود وقتی عمه فخری برگشت من و اون رسما مراسم رو برگزار کنیم و جشن بگیریم!
گلی با کمی خشم پرسید :
- تو هم قبول کردی؟
- تو که می دونی چقدر دوستش دارم، من عاشق سالارم. من حتی دلم نمی خواد یک کلام برخلاف میل سالارحرف بزنم، اون گفت نمی خواد وقتی به من نگاه می کنه مرتکب گناهی بشه، من هم با اون رفتم!
گلی با سرزنش گفت :
- اما تو اشتباه بزرگی کردی، با این وضعیت، با این خانواده، با گذشته ی پدر و مادرت، چطور تونستی اعتماد کنی؟
- گلی تو رو خدا این حرف و نزن، من به سالار بیشتر از چشمام اعتماد دادم. اون مردی که نظیرش رو ندیدم، دلش مثل آب، برام مقدس و دوست داشتنی، اون به حرفش عمل می کنه به من گفت به هیچ وجه ناراحت نباشم و منتظر
بمونم اگه اونا منو بیرون نمی کردن ...
گلی عقب رفت و گفت :
- پس چرا نیومد؟ الان دو هفته هم بیشتره، حتی یک قاصد هم نیومد.
سکوت کردم، دلم نمی خواست حتی ثانیه ای راجع به سالار بد فکر کنم. بنابراین دراز کشیدم. گلی آهسته و با تشر
پرسید :
- ببین شما اتفاقی هم افتاد؟
سرم را تکان دادم و دیدم گلی مثل یخ آب شد و غم در چهره اش نشست و گفت :
- تو چقدر ساده ای دختر، آخه چرا؟
- گلی تو اشتباه می کنی، سالار کسی نیست که اهل دروغ باشه و خواسته باشه منو فریب بده، مثل پدرم مرد محترمی
و من هرگز برای ثانیه ای به اون شک ندارم!
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ ولنتاین مبارک عشق جانم ❤️ تبریک تولد 🎂
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/311094