Notice: file_put_contents(): Write of 15713 bytes failed with errno=28 No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 50
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ ولنتاین مبارک عشق جانم ❤️‍ تبریک تولد 🎂@mitingg P.311109
MITINGG Telegram 311109
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ ولنتاین مبارک عشق جانم ❤️‍ تبریک تولد 🎂
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://www.tgoop.com/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️‍ #قسمت_147 - من مامورم و معذور ... من توی کارخونه‌ی آقا کار می کنم، کارهای دفتری آقا رو انجام می دم. الان چند روزه که آقا نیست و…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://www.tgoop.com/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️‍ #قسمت_148

- گلی تو اشتباه می کنی، سالار کسی نیست که اهل دروغ باشه و خواسته باشه منو فریب بده، مثل پدرم مرد محترمیه  و من هرگز برای ثانیه ای به اون شک ندارم!
چشمانم را بستم تا به سالار فکر کنم، اما صدای گلی رشته ی افکارم را قطع کرد : 
- خوب من تصمیم گرفتم یعنی من فکر کردم دوتایی یه بار دیگه برای کنکور بخونیم، چطوره؟ 
خندیدم و سرم را تکان دادم. گلی ادامه داد : 
- بابا می گه، یعنی علی هم می گه بخونین ضرر نمی کنین. حاضری شروع کنیم؟ 
- باشه بهتر از بیکاری و فکر و خیالِ ... راستی گلی تو قصد ازدواج نداری؟ 
خندید و گفت :
- خواستگار نیست دختر جون ... اگه داری برام بیار! 
گلی شوخ طبع بود و دائم می خندید. می دانستم که بارها و بارها خواستگارانش را رد کرده است. شاید فقط به خاطر من قبول نمی کرد.
میخواست من تنها نباشم! گلی به فکر فرو رفته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : 
- چیه باز چی تو کلتِ؟ 
نگاهم کرد و گفت : 
- می گم که تو شماره همراه سالار و نداری؟ 
- خوب آره! 
خندید و ادامه داد : 
- خوب چرا بهش زنگ نمی زنی، تو که دیگه با اون زن و شوهر هستی .... 
- نه! گوهر راست گفت، من نمی تونم با اونا بمونم! 
گلی جواب محکم مرا که دید دیگر حرفی نزد و دراز کشید نگاهش به سقف خیره ماند و گفت : 
- یادته روزی که آقا فرید این جا رو رنگ می کرد؟ 
به یاد آن روز سر تکان دادم و گلی ادامه داد : 
- عجب روزی بود، همه ی ما رنگی بودیم، مامان، من، خاله مهربان، بابا، عمو فرید و علی ما .... چقدر خندیدم ... خدا رحمتشون کنه! 
- خدا رحمت کنه همه ی اموات رو! 
گلی چشمانش را روی هم گذاشت و گفت : 
- من که خوابیدم ... شب به خیر! 
- شب به خیر! 
تمام آن شب را به یاد سالار و حرف های آن مرد سر کردم و غلط زدم، دائم از خود پرسیدم سالار کجاست و چه میکند؟
زیر یک درخت نشسته بودم و به قبیله نگاه می کردم. خسته از یک انتظار طولانی بی هدف هر صبح می نشستم و رفت و آمد مردم را تماشا می کردم . جایی که ما زندگی می کردیم جای پرت و خلوتی بود وبا نزدیکترین شهر بعدی یک ساعت فاصله داشت و با شهر شیراز یک ساعت و نیم یا دو ساعت برای همین بیشتر قبایل از جمله عشایر کولی ها  به این منطقه می آمدند. 
زنان قبیله آماده می شدند تا به شهرها و روستاهای اطراف بروند تا فال بگیرند و کف بینی کنند ؛ تا برای باز شدن بخت دخترها به اصطلاح خودشان دعا بدهند و طلسم بازکنند . عده ای موی خرس ، پنجه ی گرگ و مهرها و گیاهان
دارویی با خود می بردند تا در عوض پول بگیرند . مادرم به تمام جزئیات این قبالئل آشنایی داشت و بارها و بارها برای من تعریف کرده بود . از زندگی ساده و بی تجمل آنها خوشم می امد . پدرم همیشه می گفت هر چقدر آدم ها 
ابتدایی تر و ساده تر باشند بیشتر می توانند عناصر محیط اطراف و طبیعت خود را منعکس کنند. بازار آنها راه افتاده بود و دلم می خواست بروم و از نزدیک آنها را ببینم اما دست بسته و دل گرفته ام اجازه نمی داد. چند روزی از رفتن 
آن مرد غریبه می گذشت و دل منتظر پُرتلاطم من چشم به راه یک خیر یا یک بوی آشنا . چند بار شماره خونه ی عمه را گرفته بودم و در نیمه راه منصرف شدم . چند بار شماره همراه سالار را گرفته بودم و باز دست نگاه داشته 
بودم . من سالومه قوام که همه از دست خندها و سرو صدایم عصبانی می شدند حالا بی حوصله و اخم آلود یک گوشه می نشستم و فکر می کردم . 
باز هم به خانه رفتم و داخل حیاط کوچک و سیمانی نشستم ، حیاط خشک بود. تمامی گل و گیاهش در آن باغچه کوچک خشک شده بود . روزگاری پیش از این مثل کودکی شاد و بی خیال می دویدم تا به این حیاط برسم ، آنجا 
مادر کنار درسبز آهنی ایستاده بود و با یک لبخند مرا در آغوش می گرفت . ذوق رسیدن به خانه و عشق دیدن مادر و پدر مهربانم مرا وادار می کرد که لحظه ای درنگ نکنم ، اما حالا اصلا دلم نمی خواست داخل این خانه بیایم ، 
خانه ای که برای من مثل یک زندان بود و تنها دارایی پدرم . حالا می فهمیدم که چرا هر چه من اصرار می کردم تا برای من یک خواهر یا برادر بیاورند مادر می خندید و می گفت : تو برای هفت پشتمون بسی ! شاید مادر می دانست 
که پدر از خیلی زمان پیش بیمار است و آوردن بچه تنها آینده اش را تباه می کند. بغضی سخت راه گلویم را بست . 
به دیوار تکیه دادم. کاش یک عکس از سالار داشتم و شب و روز تماشایش می کردم ، کاش آن شال سبز همراه من  بود . یک ماه می گذشت و از سالار خبری نداشتم..



tgoop.com/mitingg/311109
Create:
Last Update:

😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

https://www.tgoop.com/mitingg/308471

از قسمت اول بخونین👇

#ســالومـه❤️‍ #قسمت_148

- گلی تو اشتباه می کنی، سالار کسی نیست که اهل دروغ باشه و خواسته باشه منو فریب بده، مثل پدرم مرد محترمیه  و من هرگز برای ثانیه ای به اون شک ندارم!
چشمانم را بستم تا به سالار فکر کنم، اما صدای گلی رشته ی افکارم را قطع کرد : 
- خوب من تصمیم گرفتم یعنی من فکر کردم دوتایی یه بار دیگه برای کنکور بخونیم، چطوره؟ 
خندیدم و سرم را تکان دادم. گلی ادامه داد : 
- بابا می گه، یعنی علی هم می گه بخونین ضرر نمی کنین. حاضری شروع کنیم؟ 
- باشه بهتر از بیکاری و فکر و خیالِ ... راستی گلی تو قصد ازدواج نداری؟ 
خندید و گفت :
- خواستگار نیست دختر جون ... اگه داری برام بیار! 
گلی شوخ طبع بود و دائم می خندید. می دانستم که بارها و بارها خواستگارانش را رد کرده است. شاید فقط به خاطر من قبول نمی کرد.
میخواست من تنها نباشم! گلی به فکر فرو رفته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : 
- چیه باز چی تو کلتِ؟ 
نگاهم کرد و گفت : 
- می گم که تو شماره همراه سالار و نداری؟ 
- خوب آره! 
خندید و ادامه داد : 
- خوب چرا بهش زنگ نمی زنی، تو که دیگه با اون زن و شوهر هستی .... 
- نه! گوهر راست گفت، من نمی تونم با اونا بمونم! 
گلی جواب محکم مرا که دید دیگر حرفی نزد و دراز کشید نگاهش به سقف خیره ماند و گفت : 
- یادته روزی که آقا فرید این جا رو رنگ می کرد؟ 
به یاد آن روز سر تکان دادم و گلی ادامه داد : 
- عجب روزی بود، همه ی ما رنگی بودیم، مامان، من، خاله مهربان، بابا، عمو فرید و علی ما .... چقدر خندیدم ... خدا رحمتشون کنه! 
- خدا رحمت کنه همه ی اموات رو! 
گلی چشمانش را روی هم گذاشت و گفت : 
- من که خوابیدم ... شب به خیر! 
- شب به خیر! 
تمام آن شب را به یاد سالار و حرف های آن مرد سر کردم و غلط زدم، دائم از خود پرسیدم سالار کجاست و چه میکند؟
زیر یک درخت نشسته بودم و به قبیله نگاه می کردم. خسته از یک انتظار طولانی بی هدف هر صبح می نشستم و رفت و آمد مردم را تماشا می کردم . جایی که ما زندگی می کردیم جای پرت و خلوتی بود وبا نزدیکترین شهر بعدی یک ساعت فاصله داشت و با شهر شیراز یک ساعت و نیم یا دو ساعت برای همین بیشتر قبایل از جمله عشایر کولی ها  به این منطقه می آمدند. 
زنان قبیله آماده می شدند تا به شهرها و روستاهای اطراف بروند تا فال بگیرند و کف بینی کنند ؛ تا برای باز شدن بخت دخترها به اصطلاح خودشان دعا بدهند و طلسم بازکنند . عده ای موی خرس ، پنجه ی گرگ و مهرها و گیاهان
دارویی با خود می بردند تا در عوض پول بگیرند . مادرم به تمام جزئیات این قبالئل آشنایی داشت و بارها و بارها برای من تعریف کرده بود . از زندگی ساده و بی تجمل آنها خوشم می امد . پدرم همیشه می گفت هر چقدر آدم ها 
ابتدایی تر و ساده تر باشند بیشتر می توانند عناصر محیط اطراف و طبیعت خود را منعکس کنند. بازار آنها راه افتاده بود و دلم می خواست بروم و از نزدیک آنها را ببینم اما دست بسته و دل گرفته ام اجازه نمی داد. چند روزی از رفتن 
آن مرد غریبه می گذشت و دل منتظر پُرتلاطم من چشم به راه یک خیر یا یک بوی آشنا . چند بار شماره خونه ی عمه را گرفته بودم و در نیمه راه منصرف شدم . چند بار شماره همراه سالار را گرفته بودم و باز دست نگاه داشته 
بودم . من سالومه قوام که همه از دست خندها و سرو صدایم عصبانی می شدند حالا بی حوصله و اخم آلود یک گوشه می نشستم و فکر می کردم . 
باز هم به خانه رفتم و داخل حیاط کوچک و سیمانی نشستم ، حیاط خشک بود. تمامی گل و گیاهش در آن باغچه کوچک خشک شده بود . روزگاری پیش از این مثل کودکی شاد و بی خیال می دویدم تا به این حیاط برسم ، آنجا 
مادر کنار درسبز آهنی ایستاده بود و با یک لبخند مرا در آغوش می گرفت . ذوق رسیدن به خانه و عشق دیدن مادر و پدر مهربانم مرا وادار می کرد که لحظه ای درنگ نکنم ، اما حالا اصلا دلم نمی خواست داخل این خانه بیایم ، 
خانه ای که برای من مثل یک زندان بود و تنها دارایی پدرم . حالا می فهمیدم که چرا هر چه من اصرار می کردم تا برای من یک خواهر یا برادر بیاورند مادر می خندید و می گفت : تو برای هفت پشتمون بسی ! شاید مادر می دانست 
که پدر از خیلی زمان پیش بیمار است و آوردن بچه تنها آینده اش را تباه می کند. بغضی سخت راه گلویم را بست . 
به دیوار تکیه دادم. کاش یک عکس از سالار داشتم و شب و روز تماشایش می کردم ، کاش آن شال سبز همراه من  بود . یک ماه می گذشت و از سالار خبری نداشتم..

BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ ولنتاین مبارک عشق جانم ❤️‍ تبریک تولد 🎂


Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/311109

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. Invite up to 200 users from your contacts to join your channel End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content.
from us


Telegram ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ ولنتاین مبارک عشق جانم ❤️‍ تبریک تولد 🎂
FROM American