tgoop.com/mitingg/311121
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_149
به دیوار تکیه دادم. کاش یک عکس از سالار داشتم و شب و روز تماشایش می کردم ، کاش آن شال سبز همراه من بود . یک ماه می گذشت و از سالار خبری نداشتم..
صدای در آمد تند و پشت سرهم ، حتما ظهر شده و گلی به دنبال من آمده . آهسته به سمت در رفتم و با دیدن علی برادر گلی که تازه از سربازی برگشته بود لبخند زدم و گفتم :
-سلام کی اومدی ؟
با چشمان سیاهش نگاهم کرد و پاسخ داد:
-همین الان، مادر گفت بیایین ناهار پس گلی کو؟
-مدرسه ، الان می آد...شما برین ، من با گلی میام
علی رفت و من کنار در منتظر گلی شدم . گلی از پرخاکی کوچه می دوید و پشت سرش خاک روی هوا بلند شده بود.
-پس چرا دیر اومدی خانم معلم ؟
گلی کنارم رسید ، نفس نفس می زد. گفتم :
-چی شده خوب ، کمی یواش تر ! علی اومده ها می دونی ؟
رنگ و روی گلی تغییر کرده بود . کمی سکوت کردم و وقتی سکوت عجیب گلی را دیدم پرسیدم :
-چی شده گلی ؟
لبخندی شرم آگین روی لبش نشست و گفت :
-آقای ...
قلبم لرزید و به لبهایش خیره شدم . منتظر یک خبر بودم اما صدای گلی مرا از افکارم جدا کرد:
- آقای سلیمی رو می شناسی ، همون معلم دبیرستان ...
-خوب ؟
گلی خندید و گفت :
-از من خواستگاری کرد.
-خوب اون از تو بزرگتره ... تو هنوز بیست سالته اما اون سی به بالا داره نه ؟
بازوانم را گرفت و گفت :
-اما مرد خوبیه نه ؟
خندیدم و گفتم:
-به دل دختر مارو برده ...بذار فکر کنم ، همون کچله ؟
محکم پشتم زد و گفت :
-سالی شوخی نکن ...یعنی تو ...
-یعنی من می شناسمش و می دونم کیه ، حالا باید ببینیم یار محمد چی می گه ؟مرد خوبیه ؟
گلی مرا به سمت خانه شان کشید و گفت :
-فقط گفته که اینجا زندگی نمی کنه می گه باید بریم یه شهر درست و حسابی و بزرگ ...
-شما کی حرفاتون رو زدید؟
خندید و گفت :
-همین امروز صبح !
خندیدم و با گلی وارد خانه شان شدم . با وجود علی که سربازیش تمام شده بود درست نبود من آنجا بمانم باید فکری برای خودم می کردم . شاید به زودی گلی هم می رفت من چه می کردم ؟
-بخور دختر از دهان افتاد
صدای گل بهار بود که مرا از افکار درهم نجات داد.
مراسم خواستگاری گلی خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم تمام شد. آقای سلیمی یک مادر داشت که با خود آورده بود . در نزدیک ترین شهر به شهرک ما زندگی می کردند. سال های گذشته معلم دبیرستان بود و من و گلی دبیرستان را در شهر آقای سلیمی گذرانده بودیم . یار محمد راضی بود. سلیمی دستش به دهانش می رسیدو مرد
محترمی بود و گلی هم راضی بود. گلی و سلیمی خیلی زود عقد کردند. آقای سلیمی عجله زیادی برای عروسی داشت و یار محمد که می خواست وسایل گلی را فراهم کند کمی از او مهلت خواست ، قرار شد یک ماه دیگر مراسم
برگزار شود ، از رفتن گلی دلم می گرفت
گلی مدرسه بود و من هم داخل حیاط خانه نشسته بودم و کتاب می خواندم . به اصطلاح خودم درس می خواندم تا برای کنکور آماده شوم . کتاب را روی زمین گذاشتم در تمام صفحات کتاب تصویر سالار نقش می بست دستم
هنوز هم بسته بود و من خسته از این بار سنگین آه می کشیدم . به گفته ی دکتر باید چند روز دیگر دستم را باز می کردم . در نیمه باز بود و من صدای در شنیدم که باز شد . گلی با همان مانتو شلوار سرمه ای ساده در چارچوب در ظاهر شد .
-سلام گلی خانم چی شده مدرسه زود تعطیل شدده ...خندید مثل هر زمان دیگر که می خندید و پوست تیره اش برق می زد.
-چیه آقای سلیمی اومده بهت سر زده ؟
باز هم حرفی نزد. گلی هر وقت این طوری سکوت می کرد یک خبر داشت . حالا چه بد چه خوب عادت داشت بخندد.
-گلی بگو جون به سرم کردی ؟ عروسی عقب افتاده ؟
لب های گلی از هم باز شد برای بار اول دیدم که که آهسته حرف می زند:
-مهمون داری
کمی فکر کردم تا معنی حرفش را دریابم. هنوز داشتم فکر می کردم که گلی در حیاط را کاملا باز کرد و بلند گفت :
-بفرمائین....
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ روز مرد روز پدر مبارک ❤️ بابایی روزت مبارک ❤️
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/311121