tgoop.com/mitingg/311168
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_152
-استراحت کنید می دونم این راه شما رو خسته کرده کاری ندارین ؟
سالار دراز کشید و مستقیم به چشمان من خیره شد و گفت :
-بمون !
ماندم و ساعتی بعدبه خانه ی یار محمد رفتم اما تمام حواسم به سالار بود گلی کنارم نشست و گفت :
-نگفت چطوری اومده اینجا رو پیدا کرده ؟
-من که نپرسیدم ، تازه آقا سالار خوشش نمیاد...
گلی در حالیکه ادای حرف زدن من را در می اورد گفت :
-خوشش نمیآد...یعنی چه ...خوب می پرسیدی اونا چی گفتن و این چی گفته و چرا اینقدر دیر اومده.
خندیدم و استکان چایم را سر کشیدم . یار محمد داشت سیگار می کشید. نگاهم کرد و گفت :
-خدا رحمت کنه آقا فرید و چقدر آقا سالار شبیه باباته دختر!
-شمام همین فکرو کردین منم از روز اول فهمیدم .
گل بهار مشغول تهیه ی یک شام آبرومند بود . علی در خانه نبود . یار محمد به گلی گفت :
-این آقا معلم باز اومده بود دختر جون ، تو که وضع منو می دونی بهش بگو کمی صبر کنه ..
گلی با خجالت گفت :
- چشم
بعد رو به من 'هسته گفت :
-خیلی خوشحالی ؟
-آره ...وقتی دیدمش انگار خدا دنیا رو به من داد. سالار امید منه ...
ساعتی بعد وقتی به خانه رفتم سالار بیدار شده بود و حمام کرده و نمازش را خوانده بود. بادیدنم سر بلند کرد.
-سلام
-سلام
پاسخ سالار بود که گوشم را نوازش داد. گفتم :
-خوب خوابیدین؟
سرش را تکان داد و دستی به موهایش کشید . بعد ایستاد و مقابل آیینه موهایش را مرتب کرد. پشت سرش ایستادم . از آئینه نگاهم کرد. قلبم به رقص در آمد. دلم می خواست به سالار بگویم یک احساس تمام وجودم را پر کرده نمی بینی ؟عشق را نمی بینی که از تک تک سلول های تنم زبانه می کشد؟
سالار برگشت و بی حرف مرا در آغوش فشرد، هنوز همان بوی آشنا را می داد. صدایش سکوت را شکست :
-چشم های شما خیلی زیباست
-مادرم همیشه می گفت چشم های تو مثله آبه ...پاک زلال و روان ...
صدای سالار آهسته گوشم را پُر کرد:
-آب ... هم پاک می کنه ...هم خاموش می کنه ...هم سیراب می کنه ...هم ...
ادامه نداد .لبخند زدم و گفتم :
-شرمندم می کنین .
سالار رهایم کرد. گفتم :
-می خواین بریم بیرون ...این جا خیلی با صفاست ...
سرش را تکان داد و مدتی طول کشید تا حاضر شد و با هم از خانه خارج شدیم . تمام محل فهمیده بودند که میهمان دارم . همه می دانستند که پسر خواهر آقا فرید آمده . هر کس مارا می دید چنان گرم و صمیمی با سالار سلام و
علیک می کرد که سالار متعجب می شد.
سالار به دقت به اطراف نگاه می کرد. کنار رودخانه از گلی جدا شدیم و به سمت پشت رودخانه رفتیم . رودخانه توسط پلی چوبی به آن سو وصل می شد. سالار با دیدن چادرها پرسید :
-مادر شما هم جز این گروه بودن ؟
خندیدم و گفتم :
-نه پدر بزرگ من رئیس قبیله کولی بوده ، مثل اون آقا می بینین ؟ لباساشو نگاه کنید یک لباس تیره با دکمه های برنجی و یک شلوار گشاد، اون کیسه هم که به کمر بسته کیسه ی شکاره . من پدر بزرگم و هرگز ندیدم چون وقتی
مادر با پدرم ازدواج کرد از اونا جدا شدن و زندگی خودشون رو شروع کردن . این جا نزدیک جایی که بابا فرید درس می خوند اما یه روز برای گردش با دوستاش میآد اینجا و مادرمو می بینه . بعد از اون که ازدواج کردن پدر بزرگ فقط سالی یکبار برای دیدن دخترش می آد، آخه ازدواج با غریبه در بین کولی ها رسم نیست . مادرم کم کم
اصالت و گذشته ی خودش رو فراموش کرد و شد همون زنی که پدرم می خواست . یک زن مهربان ، پُرمحبت ، عاشق ، خانه دار و هنرمند!
ساالار بی آنکه نگاهم کند گفت :
-پس مادر شما خیلی با سخاوت بوده که همه اونا رو به شما داده .
-نه بابا من حتی یکی از کارهای مادرم رو بلد نیستم .
سالار محکم گفت :
-پای من یادتون رفته ؟
خندیدم و نگاهم را به آسمان دوختم :
-زنانی که کوچ نشین هستن مثل عشایر ، مثل کولی ها و دیگران ، زنان هنرمند و زحمت کشی هستن و پابه پای مردها کار می کنن ، بی توقع و بی تجمل . مادرم می گفت کولی ها دسته ای از ایل قشقایی ها هستن مثل عشایر خودمون ..
وجود این ایل بزرگ در قرن های گذشته حدود...حدود...قرن دوازده ثابت شده ...اونا از تیره های مختلفی تشکیل شدن . یکی از اونا کولی ...
سالارساکت و علاقمند گوش می داد. پرسیدم :
-سرتون درد گرفت ؟
نگاهم کرد و گفت :
-من دارم با علاقه گوش می کنم ! پس ادامه بدین ...
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ تولدت مبارک ❤️ تبریک تولد 🎂🎊🎉
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/311168