tgoop.com/mitingg/311222
Last Update:
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://www.tgoop.com/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_155
ساکت شد و سکوت بین ما طول کشید . گفتم :
-ناراحت شدین ؟
نگاهم کرد و لب گشود:
-نه پس از آینده حرف می زنم . من آمدم تا شما رو با خودم ببرم..
قلب و روحم متعلق به این مرد بود،اگر تنها می رفت روحمو قلبم را می بردو از من یک جسم سرد و باقی می ماندگفتم:
-پسر عمه به خاطر من لازم نیست صحبتهایی رو که عادت ندارین بگین من میدانم برای شما سخته ،من به وجوداخم آلود و سرد شما و به همه ی رفتارهای شما عشق می ورزم تا آخر عمرم.
نگاهم کرد و گفت :
-اشکالی نداره تمرین کنم ؟
خندیدم سالار نگاهم کرد و بعد لب باز کرد:
-وقتی اومدم خونه بایک دنیا فکر آمدم برای مراسم اما شما نبودین وتمام فکرهای من باطل بود. وقتی سراغ شما راگرفتم کسی پاسخ نداد. مادرخیلی راحت گفت که شما رفتین ؛ بی خبر بی هیچ سر و صدایی . می دانستم شما نمی رفتین اما من نمی توانستم در مقابل مادر حرفی بزنم. هرگز نشده به مادرم بی احترامی کنم دلم نمی خواست از من برنجد. تنهاکاری که کردم ترک خانه بود بی خبر و ناگهانی .رفتم زیارت اونجا فکر کردم و دعا کردم تا خدا کمکم کنه .
سالار به فکر فرو رفت و سکوت کرد.گفتم:
-من نمی خواستم روی حرف شما حرف بزنم اما شد دیگه .
سالاربه جلو خم شد و گفت :
-کی ابن بلا رو سرت آورد؟
-می شه فراموش کنید . من کم کم داشت از یادم می رفت .
به دستم اشاره کرد و گفت که
-این فراموش می شه سالومه ؟
سالومه را خیلی سخت بیان می کرد اما از لحنش خوشم می امد . لبخند زدم و گفتم که
_همه چیز فراموش می شه جز عشق که تا ابد باقی می مونه .
سالار حرفی نگفت.. ادامه دادم:
-من از لحظه ی ورودم به اون خونه تا وقتی دوباره اومدم خونه ی خودمون رو فراموش کردم .جز لحظه هایی که شما حضور داشتین
اونا از یادم لحظه ای دور نمی شن .
سالار ایستاد و با دست لباسش را پاک کردو بعد خم شد و دستش را شست . مرد مرتب و پاکیزه ای بود . وقتی کنارم آمد گفت:
-اما من فراموش نکردم و تمام لحظهها بی آنکه بخواهم یادم می اومد. عجیب اینکه توی اون زمان من هیچ توجه ای به اونا نداشتم ...مثل اینکه آدم یه فیلمی رو ندیده اما از اتفاقات اون با خبره شب چهارشنبه سوری، اون شب برای
اولین بار من غم را در چهره ی شما دیدم . اون قدر زیاد بود که از خودم پرسیدم چرا این همه غم؟دلم نمی خواست انسان بی گناهی مثل شما تاوان گناه دیگران رو پس دهد. اون زمان که احسان احمق باشما اون کار رو کرد... همیشه فکر می کردم اگر بلایی سر شما بیادجواب خدا رو چی باید بدم ؟ با اینکه شما باعث عصبانیت من می شدید باز هم سکوت می کردم چون نمی خواستم اذیت بشین .
به سالار نگاه کردم .حالا صدای بچه های کولی کمتر به گوش می رسیدو آفتاب در حال غروب کردن بود.گفتم:
-چقدر خوب همه چیز و به خاطر دارین .
سالار حرفی نگفت.در امتداد رودخانه شانه به شانه ی هم راه می رفتیم . آب پاک و زلال جریان داشت و صدایش گوش را نوازش می داد.
-پسر عمه ازتون یه سئوال بپرسم؟
نگاهش به مقابلش بود . اما صدایش را شنیدم :
-بپرس .
-شما از چه زمانی به من علاقه مند شدید؟
به آسمان خیره شدو بعد کمی سرش به سمت چادرها چرخید . صدای شیهه ی یک اسب از دور شنیده شد. سالار نمی توانست راحت بگوید. گفتم:
-اگر براتون سخته نگید..
به راه رفتم ادامه داد وگفت:
-از همان زمان که ...
مشتاق به لبهای صورتی رنگ او که گاهی اوقات زیر سبیلش پنهان میشد خیره شدم . لب ها از هم باز شد...
-از موقعی که ...سال دوم ورود شما ...وقتی شما بهم اعتراف کردید ...همون موقع ..
چقدر بد حرف دلش را بیرون می ریخت . یک زن باردار با لباس چین چینش از مقابل ما گذشت .
-پسر عمه می دونستین وقتی بچه های کولی به دنیا می آن ، نوزاد رو پس از تولد داخل آب سرد می گذارن ؟ تا بدن نوزاد قوی بشه اگه نوزاد اونا زمستون به دنیا بیاد خوشحال تر می شن .
سالار تنها لبخند زد.
-می خواین بریم بازار کولی ها ؟
نگاهم کرد صدای گیرا و بمش درگوشم پیچید ک
-بریم .
سالار در میانه ی راه پرسید :
-اینا از کجا می آن ؟
کمی فکر کردم تا یادم بیاید .
-عده ای از کوهپایه های جنوب زاگرس و جلگه های اطراف اونجا . عده ای هم از دشتهای شمالی استان فارس و دامنه های زرد کوه عده ای هم ...نمی دونم .
سالار در حال که با دقت تماشا می کرد گفت :
-مثل عشایر و کوچ نشینان خودمون نه ؟
سرم را تکان دادم . مسیر خاک آلود بود و سالار هر از چند گاهی دستش را در مقابل صورتش تکان می داد. آهسته گفت که
-هوای اینجا خیلی گرمه ..
ساعتی بعد وقتی به خانه رفتم سالار بیدار شده بود و حمام کرده و نمازش را خوانده بود. بادیدنم سر بلند کرد.
-سلام
-سلام
پاسخ سالار بود که گوشم را نوازش داد. گفتم :
-خوب خوابیدین؟
BY ❥ میتینگ عاشقانه ها ❥ تولدت مبارک ❤️ تبریک تولد 🎂🎊🎉
Share with your friend now:
tgoop.com/mitingg/311222