Telegram Web
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://www.tgoop.com/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_202 ـ شايد توقع تو زياد است.شايد هم اخلاقش طوری ست كه احساسش را بروز نمی دهد.صبر داشته باش.درست می شود. - اميدوارم. سپس…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://www.tgoop.com/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_203

از اتاق كه بيرون آمدم،يكراست به طرف مينو رفتم،با غيظ نگاهش كردم و با كلامی پر از نفرت پرسيدم:
ـ مينو اين چه كاری بود كه كردی
چای توی گلويش ماند و به سرفه افتاد.مامان با نگرانی پرسيد:
ـ چه اتفاقی افتاده مها؟
جوابش را ندادم.حالت حمله به خود گرفتم و با حرص سوالم را تكرار كردم.
ـ با تو بودم مينو،چرا آن كار را كردی؟
ـ ديوانه شده ای مها!كدام كار؟از چه صحبت می كني؟
مادرم دستپاچه شده بود و مدام می پرسيد:
ـ مها چيزی شده؟مژده جی بهت گفت كه اينطوری جوش آوردی؟
چپ چپ به مينو نگاه كردم و ترجيح دادم در لفافه حرفم را بزنم.
ـ يك كمی فكر كنی،يادت می آيد چه كسی باعث آن آبروريزی جلوی در خانه ی ماشد.حالا ديگر گفتنش ثمری ندارد،فقط دلم می خواهد بدانم با فرستادن آن دسته گل چه چيزی عايد تو شد.به غير از اينكه دل عمه ات را شكستی و
مرا بی آبرو كردی.
مامان كلافه فرياد زد:
ـ سردر نمی آوردم.منظورت چيست؟!
زن دایی كه به نظر می رسيد تا حدودی پی به اصل ماجرا برده،برای لوث كردن آن گفت:
ـ خودت را ناراحت نكن رويا،نشد اين دو تا يكبار با هم باشند و به هم نپرند.
مامان بی خبر از همه جا سرم داد زد:
ـ اين چه كاری بود كردی،همه ترسيديم.
حرفی نزدم و ساكت ماندم.تصميم گرفتم طوری برخورد كنم كه مينو خودش زبان به اعتراف بگشايد وعلت اين عمل ناپسند را بيان كند.
فصل سی و سوم
تا نزديك ظهر هر چه به خود فشار آوردم،نتوانستم با پوريا تماس بگيرم.به خانه ی عمو كه رفتيم،كلافه بودم و يك جا بند نمی شدم،صدای گفت و شنود و قهقه های خنده اطرافيان آزارم می داد.دلم می خواست دستم را روی گوشم بگذارم و فرياد بزنم كافی ست،بس كنيد،دارم ديوانه می شوم.بيتا آهسته به نجوا پرسيد:
ـ پس چی شد؟مگر نمی خواهی بروی؟
ـ هنوز تماس نگرفتم.
ـ می بينم كه كلافه ای.بيا برويم بالا،از اتاق من با پوريا تماس بگير.
آهسته بدون اينكه ديگران متوجه شوند،به طبقه بالا رفتيم،شماره پوريا را گرفتم و گفتم:
ـ سلام.
ـ سلام پس چرا تماس نميپی گرفتی.
ـ تصميم گرفتن برايم سخت است.
از طرز حرف زدنش فهميدم كه پدرام در كنارش است.
ـ بله،بله،نه من اينجا می مانم،ولی پدرام اصرار دارد تا دو ساعت ديگر برگردد تهران.هر چه اصرار می كنم بماند زير بار نمی رود و می گويد وضع شركت بهم ريخته،حضور من لازم است.فقط دو ساعت ديگر اينجاست.
منظورش را فهميدم،بايد تا قبل از رفتنش خودم را به آنجا می رساندم.از اينكه با ترديد و دودلی ام داشت فرصت از دست می رفت،
خودم را ملامت كردم.سفره ی ناهار آماده بود،با عجله چند لقمه ای خوردم كه به زور از گلويم پايين رفت.با درماندگی به بيتا گفتم:
ـ حالا چه كار كنيم،فقط يك ساعت فرصت داريم.
ـ خب به خاله رويا بگو من و بيتا می رويم بيرون،زود برمی گرديم.
ـ تا بگويم،جواب می دهد نمی شود،مينو تنها می ماند.
C᭄ᥫ᭡
⚘این جمله‌رو هر روزصبح
⚘ با خودت‌تکرار کن :
⚘″خوشبختی″ یه‌حسیه
⚘که میشه تولیدش‌کرد.

  
   #سلام‌صبحتون‌قشنگـــ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
برقص کمی به سازم
بگذار دورت بگردم ، آخر من
قولِ دوره دنیا را داده ام
به این " دل "


#دورت_بگردم..❤️

‌‌┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تو مثلِ اون «آخیش» گفتنِ بعد از آخرین امتحان، شیرینی.
‏باهاش قهری، از همه جا بلاکش کردی، مسیج هاشو ایگنور کردی، بعد درو باز میکنه میاد پیشت میخوابه.
ازدواج همچین چیزیه👏
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
از وقتی‌که اومدی تو زندگیم
اومدی تا دلیل آرامش ولبخند من باشی
اومدی تا زندگی کنم 🫂♥️
تو اومدی تا بشی آرامش روح و جسم من
تو اومدی که بغلت بشه پناهگاه من
میخواهمت که خواستنی تر از هر کسی هستی،
باش و بمان مهربونترین،دوست‌داشتنی‌ترین،با ارزش ترین من...
بودنتو شکر..چه خوبه که دارمت

دُردونه قلبم تولدت مبارک🤍🎂🦋•️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
|🤍|صداش معرکست قبول دارین🥲🖇️
🎧 محسن آقاخانی..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
᭄ᥫ
⚘امروزو به‌معنای واقعی
⚘بندگی‌کنیم
⚘عاشقی‌کنیم
⚘ دلی شاد کنیم
⚘راضی باشیم از هر چه
⚘انجام میدیم
⚘الهی امروز ساعت‌ عمرتون
⚘حول محور محبت بچرخه

    
   #امروزتون‌عـالی ❤️‍⚘

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://www.tgoop.com/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_203 از اتاق كه بيرون آمدم،يكراست به طرف مينو رفتم،با غيظ نگاهش كردم و با كلامی پر از نفرت پرسيدم: ـ مينو اين چه كاری بود…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://www.tgoop.com/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_204

ـ حالا چه كار كنيم،فقط يك ساعت فرصت داريم.
ـ خب به خاله رويا بگو من و بيتا می رويم بيرون،زود برمی گرديم.
ـ تا بگويم،جواب می دهد نمی شود،مينو تنها می ماند.
-  خب غريبه نيست،او هم با خودمان می بريم.
با وجود اينكه از ريختش بيزار بودم،به ناچار پذيرفتم،اول قبول نمی كرد،بعد كه گفتم:
ـ من كار واجب دارم،اگر تو نيايی،مامان هم اجازه نمی دهد من و بيتا برويم.
برای اينكه از كارم سر دربياورد،گفت:
ـ باشد قبول.به شرطی كه مسعود هم بيايد.
وای خدای من،اين يكی را بايد چه كار می كرديم.لحظه ها به سرعت برق و باد می گذشتند.مسعود چرت بعد ازظهر را
دوست داشت و به راحتی زير بار آمدن نمی رفت و گفت:
ـ حالا نه،باشد يك ساعت ديگر.
به التماس گفتم:
ـ يك ساعت ديگر دير می شود.
با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده؟!
ـ نه فقط بايد زود برويم،راه دور است.
ـ باشد،پس با ماشين من می رويم.
مينو گفت:
ـ مگر يادت رفته كه ماشين ات بنزين ندارد.
با درماندگی پرسيدم:
ـ پس چكار كنيم.
بيتا گفت:
-  صبركن،دانيال دارد می آيد،او ما را می رساند.
خواستم بگويم«با دانيال نه»
اما چاره ديگر نداشتم.به نظر می رسيد بيتا او را در جريان قرار داده،چون بی آنكه چيزی بپرسد،اتومبيلش را آورد و من
و بيتا و مينو روی صندلی عقب نشستيم و مسعود در كنار دانيال.
آدرس را از من گرفت.ارام و با چهره ی گرفته و اخمو می راند.تمام مدت پوست دستم را می كندم كه بيتا دستم را
گرفت و گفت:
ـ نگران نباش.به موقع می رسيم.
پشت چراغ قرمز كه مانديم،بيشتر مضطرب شدم وگفتم:
ـ من پياده می روم.بعد شما بيايد.
اصلا حال خودم را نمی فهميدم،تمام راه را دويدم.چندبار نزديك بود زمين بخورم.آنقدر دويدم تا رسيدم.
دستی به صورتم كشيدم، روسری ام را مرتب كردم و در زدم.خانم شفيعی در را به رويم باز كرد و تا مرا ديد خنديد و
گفت:
ـ سلام،خوش آمديد.
جوابش را دادم و دوان دوان به داخل ويلا رفتم،پشت در عمارت كه رسيدم،ايستادم و نفس عميقی كشيدم.وقتی پوريا را
ديدم كه تنها نشسته،جا خوردم گرفته به نظر مي رسيد.گفت:
ـ بيا تو مها،بنشين تا يك شربت خوردن برايت بياورم.
بيقرار ديدن پدرام بودم. با بی صبری گفتم:
ـ ممنون،ولی من برای شربت خوردن به اينجا نيامدم.
ـ می دانم،ولی...
از جا پريدم.قلبم داشت از جا كنده می شد.با بی تابی پرسيدم:
- پدرام كجاست؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
قبول داری آدم روز تولد
کسی که از ته دل دوسش داره
از روز تولد خودش هم خوشحال تره؟
😍
بفرست برا عزیزترین خردادماهی زندگیت
و تولدش رو تبریک بگو🎉🫶🏻

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
من و توهمچو یک‌قلب می‌مانیم!
تـو می‌تپی ومن با تو زندگی میکنم♥️💍

#بفرست‌براش..❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

یک‌بارگفتی
މވࡄℒℴνℯࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ
ومن‌هزار‌بار
ࡏࡆ᪴ࡄࡐ߳ߺࡅߺ᤺ߺࡉشدم
♥️🫀
‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
عشقِ من😍
تو زیباترین و بهترین هدیه خدا برای منی🫶🏻
تاابد دوست دارم بمونی برام
♥️🖇️
بفرست برای عشقت تاباعث لبخند رو لبش بشی🙃❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
2024/06/26 12:01:07
Back to Top
HTML Embed Code: