tgoop.com/moradiomid55/4529
Last Update:
☄کوهیارِ آهنگر
✍فرشید رستگاری ( روایت درمانگر)
کوهیارِ آهنگر، درودِ جوانی به نام فرهاد را پاسخ داد، از او پرسید چه میخواهی؟ جوان گفت که تیشهای سختتر از سنگهای کوهِ روبرو. آهنگر گفت، فرزندِ کیستی؟ فرهاد پاسخ داد که پسرِ شیرین و سارادِ دهقانم. کوهیار پس از بازآمدن از پستوی آهنگری، بهترین تیشهاش را به جوان داد. بی مزد و منت. اما گفت دهقانزادگان را بایستهتر آن که عاشقِ دخترانی از جنسِ خویش باشند، که شادمانی اینان بیواسطهی تن و برای حضورِ بیتخفیف در لحظههای زندگیست و نداشتهها بیشتر از داشتهها اینان را شادان میدارد. من خود شادمانی در رقص و سرود اینان را برتر از قصرنشینانی میدانم که مرادشان از عشق، تصاحب است. تصاحبِ تن و حتی فکر وخیال، که قصرنشینان، فقط عاشقِ بدست آوردن هستند، خندههایشان کم و غرورشان افزون است و آدمیانی اینچنین هرگز، همسخنِ پرندگان و درخت و نسیم و شبنم و برف نخواهند شد.
درنگِ فرهاد، کوهیار را به دورانِ جوانیاش بُرد. آن زمان که آهنگرِ جوان عزیمتِ ستیز با کوهی داشت که دختری زیبا روی و نیک نهاد را در دلِ خود زندانی کرده بود. نام آن دختر شیرین بود.
آنچنان که روایتگری بی نام و نشان، روایت کرده بود که دخترِ اسیرِ در دلِ کوه عاشقِ پسری خواهد شد که در نبردِ با کوه او را برهاند و آن دختر نیز در ماه اردیبهشت نغمهای برای گوسفندی سپید خواهد خواند و شیر آن گوسفند، آغشته به آن نغمه خواهد شد و جوان با نوشیدن آن شیر به جاودانگی خواهد رسید.
آهنگر سکوت کرد و آهی کشید و همراه با جوان راهی کوه شدند، به جوان گفت که قوی بمان و هرگز از تصمیمات خسته مشو. چونان من که هر روز از آهنِ تفت دادهشده ابزاری میسازم برای مردمان. من چیزی بجز تصمیمی خستگیناپذیر نیستم، تو نیز خستگیناپذیر شو که رهایی شیرین، ستیزِ با کوهِ سترگ را میطلبد. اما بدان که در برابر کوه باید همسانِ کوه شد.
فرهاد به آهنگر گفت که داناییات بیشتر از مردمان است بیشتر سخن بگو؛ کوهیار ادامه داد که روزی پیرزنی به نام شیرین در راستهی آهنگران از شدّت گرسنگی جان داد و من متوجه شدم که شیرینِ اسیرِ در دلِ کوه سالهای سال است که چیزی نخورده است و سپس اندیشیدم که شاید در دلِ این کوه، هیچ شیرینی گرفتار نیست که ما مردمان، مقدم بر کوهکنی، خیالمان را آغشته به شیرین کرده اند و ما راهِ کسانی را رفته ایم که خیالشان را را به ما فروختهاند. نگاه کن و ببین که جای زخمهی تیشههای هزاران کس بر کوه، نبردِ دستانِ آدمیزاد است با خیالاتِ کاشته شده در ذهن. من خویش روزی تمام خیالاتم را در کورهی آهنگری ریختم به امید اینکه با پاکترین خیالم زندگی کنم. هیچ خیالی برنگشت! خالی از خیال، خویش را رهاشده دیدم، پنداشتم که دیوانهام، سبک شده بودم، آوارِ بار تاریخ را بر شانههایم نداشتم، خویش را یافتم و پس از آن یافتهام را زیستم. یافتهام همان دختر زیبا روی نیکنهادی بود که در دلِ کوهِ خیالاتم اسیر بود.
در پی سالهای دراز، هنوز در دامنهی کوهِ بیستون تیشهای وجود دارد که تیغِ تیز آن فارغ از هر زخمهای بر کوه است.
✴️ کانال تخصصی زوج درمانی و خانواده درمانی
👇👇👇👇
https://www.tgoop.com/moradiomid55
BY زوج درمانی و خانواده درمانی
Share with your friend now:
tgoop.com/moradiomid55/4529