Warning: mkdir(): Permission denied in /var/www/tgoop/function.php on line 85

Warning: file_put_contents(aCache/detail/m/y/h/o/myhoneylove.txt): Failed to open stream: Permission denied in /var/www/tgoop/function.php on line 87
💖عاشقتم عشقم & 💘 - Telegram Web
Telegram Web
پارت_صدوبیست جواهر

نمیدونستم قراره انقدر دلباخته اش بشم...من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست ...
خانم جون دیگه دست من نیست ...
دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک خان ...
خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفت : من وقتی دیدمت ...اولین باری که صورتتو دیدم ...به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا ...
مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه ...
نگاه به اخم تو صورت و بداخلاقی هاش نکن ...اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه ...وگرنه همین خانم بزرگ هزار تیکه امون میکرد ...
اون گهواره رو ببین ...
شبی که مالک رو زاییدم تو اون گزاشتمش ...
صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لرزید ...
نمیدونم چرا استرس داشتم ...تازه زایمان کرده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست ...
چرا بچه ام اونقدر گریه میکرد ...بچه یه روزه کبود میشد و گریه میگرد ...
دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ارباب اومد ....
گاو کشتن ...گوسفند گوشتن ...صدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد ...
قنداقشو باز کردیم‌...اون پسر بود نور چشمی ارباب و مادرش ...
تو همین گهواره یه مار سیاه پیدا کردیم ...
مار پای مالک رو نیش زده بود ...اون روز من مردم ... واقعا با گریه های پسرم مردم و هزاربار زنده شدم‌...

پارت_صدوبیست_ویک جواهر

خدا مالک رو نگه داشت ...
بچه یه روزه با مرگ جنگید ...
من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید ...
اون مار رو اورده بود که مالک بمیره ...این گهواره رو نگه داشتم...
چون شاهد ناله های یه زن زائو و عذاب دیده بود ...فقط پونزده سالم بود ...
اقای من کارگر عمارت اونا بود ...
هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم ...
قرار بود زن پسر عموم بشم‌...رفته بود خدمت سربازی...فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت ...
انگور خیلی دوست داشتم ...
ارباب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن ...
یه هفته بعد امدن دنبالم و عقد ارباب شدم ...
به ماه نکشید بار، دارشدم و مالک رو بدنیا اوردم‌...
یه پسر نور چشمی همه شد ...
مالک رو با دندون هام نگه داشتم ..‌مرد بارش اوردم ...ترسیدم هربار خواستم براش زن بگیرم ترسیدم‌...
ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست زن مالک بشی ...
دل تو دلم نبود که عروست کنم‌ نام و نشونت معلوم نبود ...
ولی انگار قسمت از من پیشی گرفته ...
مالک چقدر خوشبخته که خودش زنشو از اتیش نجات داده ...
ملا رو میشناسم ...
با پسرش زیاد میومدن اینجا ...

پارت_صدوبیست_ودو جواهر

بین حرف خانم جان پریدم و گفتم : مالک نمیدونه ...نتونستم بهش بگم ...
خانم جون با تعجب گفت: نمیدونه ؟ مگه میشه ؟‌
با دلهره تایید کردم‌...و گفتم : خانم جون ترسیدم باورم‌ نکنه ..‌.
یکم مکث کرد و گفت : اون الان دیگه باورت نمیکنه ...چرا بهش حقیقت رو زودتر نگفتی ...تو همون دختری که گفتن قا تل صفره ....
دستهاشو فشردم و گفتم : بخدا به جان مادرم قسم میخورم خودش افتاد ...
دستهامو فشرد و گفت : خاله مهری صدام بزن ...الان وقت این چیزا نیست ...برو بخواب صبح بشه یه فکری میکنیم‌...
سایه شخصی پشت پنجره بود و با اشاره گفت : مالک و تو عروسیتون تموم بشه میری اتاق مالک ...
امشب نه اون خواب داره نه تو...
چون محرم همید ولی دور از همین ...
متوجه شدم که فال گوش وایستادن و ادامه داد ...
باید برای مالک لباس قشنگ بپوشی ارایش کنی و بعد بری پیشش....
قرار نیست همینطور داماد بشه ...
محبوب رو بلند بلند صدا زد و سایه کنار رفت ....
طولی نکشید که محبوب اومد و گفت : جانم خانم‌....
به رختخواب اشاره کرد و گفت : رختخواب پهن کن ...
مالک خان خوابیده؟!
💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌ ׅ❤️ ֹ⃝‌

💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌ ׅ❤️ ֹ⃝‌ ׅ💙 ֹ⃝‌ ׅ💚 ֹ ֹ⃝

💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌ ׅ❤️ ֹ⃝‌ ׅ💙 ֹ⃝‌ ׅ💚 ֹ⃝‌ ׅ🧡 ֹ⃝‌ ׅ ֹ💛⃝‌ ׅ💜 ֹ⃝‌

جواهری_درآتش
پارت_صدوبیست_وسه

محبوب به من‌ نگاه کرد و گفت : نه پیش ارباب هستن ...
دارن قلیون میچاقن براش ...
مراد خان رو فرستادن حموم تا از سرش بپره و سرحال بشه ...
_ اینجا باش تا بیام‌...
خانم جون بیرون که رفت محبوب جلو اومد و گفت :جواهر چی شده ؟ کجا بودی صدبار اومدم دنبالت ؟‌
_ لبخند زدم و گفتم‌: منم دچار شدم‌...مالک خان رو میدیدم و باهم بودیم ...
_ اوازه عقدتون همه جا پیچیده ...راست میگن ؟‌
_ کدومشو راست میگن ...عاشقیمون رو یا عقدمون رو ؟‌
_ وای دختر دارم دیوونه میشم ...چطور باور کنم‌...سر فرصت باید همه رو تعریف کنی ...
_ چشم ...
با هم رختخواب پهن کردیم و محبوب به پهلوم‌ زد و گفت: چشم هات درشت تر شدن ...
_ نه مگه چشم هم درشتر میشه ؟
با خنده گفت : بله که میشه ...
میخندید و گفتم : محبوب چطور ممکنه بگو منم بدونم ...
محبوب خندید و گفت : وقتی دخترا عروس میشن چشم هاشون درشتر میشه ...
لبمو گزیدم و گفتم‌: نخیرم این طور نشده ...بی ادب ...
چشمکی زد و گفت: ولی انگار خبرایی بوده ...قراره میلاد رو اینجا تو گهواره بزرگ کنیم‌...
_ میلاد کیه ؟‌
_ پسر تو و مالک خان دیگه ...


جواهری_درآتش
پارت_صدو_بیست_وچهار

خندیدم و گفتم‌: محبوب امان از دست تو ...
با اومدن خانم جون محبوب بیرون رفت ...
خانم جون دست و پاهاشو روغن مالید و گفت: بخواب مالک خوابیده ...
با اومدن اسمش لبخند زدم و دراز کشیدم ...
ولی خواب اونشب با من غریبه بود ...
ساعتها بیدار بودم و به سقف خیره بودم‌...
مالک خواب بود ولی دلم میگفت همینجاهاست تو ایوان و بیداره ...
شال خاله مهری رو دورم پیچیدم و اروم درب رو باز کردم ...
بیرون رو نگاه میکردم ...
حسم درست میگفت مالک روی صندلی نشسته بود تو ایوان و به باغ خیره بود ...
چشم هام با دیدنش برق میزد و خیره بهش بودم ...
سنگینی نگاهمو حس میکرد و به طرف من چرخید ...
خودمو با عجله داخل کشیدم و نگاهشو که چرخوند و دوباره سرمو بیرون بردم ....
نگاهش که میکردم وجودم به اتیش کشیده میشد ....
دوباره سرشو چرخوند و اینبار دوباره برگشتم داخل ...
خنده ام گرفته بود و دستمو رو دهنم فشردم که خانم جون بیدار نشه ....
ارومتر که شدم خواستم سرمو بیرون ببرم که دستی روی دهنم قلاب شد و تو یه چشم برهم زدن منو از روی زمین بلندم کرد ...
درب اتاق بغل رو باز کرد و رفتیم داخل ...
ترسیده بودم و به دیوار تکیه ام داد ...
پارت_صدوبیست_وپنج

تو تاریکی اتاق نفس هاشو صدای نفس هاشو میشناختم مالک بود ...
اروم دستشو پایین کشید و گفت: دزدکی منو نگاه میکردی ؟‌
خندیدم چیزی دیده نمیشد دستهامو روی قلبش گذاشتم و گفتم : نمیتونم نگاهت نکنم ...وقتی میبینمت دست خودم نیست از دیدنت سیر نمیشم‌...
آروم نزدیک گوشم گفت: همیشه حست میکنم ...
از همون روزی که دیدمت ...
چشم هات تمام باورهامو زیر و رو کرد ...
کنار صورتمو لمس کرد و گفت : یکبار نوزاد خواهرمو بغل گرفتم فقط هشت روزش بود ...
پوستش مثل پوست تو لطیف بود ...همینقدر شیرین و قشنگ ...
دلم برای اون کلماتی که از دهن مالک بیرون میومد ضعف میرفت اونجا تو اون تاریکی بهترین موقع بود تا به زبون بیازم‌...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : مالک یه حقیقتی هم هست که من باید بهت بگم‌...
اونشب بین اون اتیش سوزی تو اون خونه قدیمی ...
چشم هامو بستم و از خدا خواستم قبل سوختن من و درد کشیدنم جونمو بگیره ....
من بی گناه بودم ...
صفر یکبار صورت منو دید و میخواست بهم ...
من نکشتمش پاش گیر کرد و مرد ...
خدا کشتش و نزاشت من بی حرمت بشم، بی عفت بشم!!



جواهری_درآتش
پارت_صدوبیست_وشش

ولی اونشب معجزه خدا از اتیش سالم بیرون اومدن من نبود ‌...
معجزه خدا تو بودی ...
خدا تو رو بهم داد ...
تو این عمارت عاشقت شدم و بازم خدا یکبار دیگه تو رو بهم داد درست تو خونه مادرم ..‌.
مهلت نکردم ازت رو بگیرم ...
من همونی هستم که نجاتش دادی بهت بگم بهم اعتماد کن و حالا میخوام بدونی به کی اعتماد کردی ...
فقط صدای نفس هاشو میشنیدم‌...
سکوت کرده بود و نه اون منو میدید نه من اونو ...
دستهاشو ازم جدا کرد و یه قدم به عقب رفت ...
صدام شروع کرد به لرزیدن و گفتم : تنها چیزی که واقعی اینکه واقعا عاشقتم ...
واقعا جوری میخوامت که هیچ کسو قبلت نمیخواستم ...
میخوام بدونی بهم درست اعتماد کردی ...
من هیچ وقت نمیخوام بینمون دو رنگی و غریبگی باشه ...
میخوام بینمون فقط عشق باشه ...
دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و گفتم : باید زودتر میگفتم ...
سعی کردم ولی نشد ...
ترسیدم از اینکه بهم پشت کنی ترسیدم ...
مالک جلو اومد و اونجا بود که منو به اتیش کشید ...
اونجا بود که همه رویاهامو تکه تکه کرد ...
دستهاشو محکم گرفته بودم و جلو اومد ...
قلبم داشت تو دهنم میومد ...
پارت_صدوبیست_وهفت

انگار اون لحظه، لحظه تولد و مرگ من بود ...
مالک جلوتر اومد دستهام یخ کرده بودن ...
اروم‌ گفت : شب بخیر ...
از روبروم گذشت و بدون حرفی بیرون رفت ...
نمیتونستم با خودم‌ کنار بیام ...
حق داشت بخواد شوکه بشه ولی من با تمام وجودم دوستش داشتم ...
دنبالش شروع به دویدن کردم‌...
داشت وارد اتاقش میشد ...
مانع بسته شدن درب شدم ...
مالک متعجب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد ...
نفس نفس میزدم ...
مالک سرشو خم کرد و گفت : چی شده ؟‌
داخل رفتم و درب رو پشت سرم محکم بستم ...
خودمو محکم به قلبش کوبیدم و گفتم‌: هیچ وقت ازم دور نشو ...
دستهاشو پشتم گزاشت و گفت : گریه نکن ...
چرا انقدر زود گریه میکنی؟‌ مگه من چی گفتم‌ ؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم : چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟‌
من مجبور بودم من نمیتونستم بهت بگم‌...
اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟‌
من قاتل اون ادم نبودم ولی بهم تهمت زدن ...من میترسیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مردن نترسیدم‌...من از نبودن تو ترسیدم‌...

پارت_صدوبیست_وهشت

انگشت اشاره اشو روی لبهام گزاشت و گفت : جواهر کافیه ...
من نمیخوام ولت کنم ...
اروم انگشتشو بو،سیدم و چشم هامو بستم ...
پیشونیم رو بوسید و گفت : میدونستم‌...
از همون اول میدونستم ...
اینجا اونطور بی صاحاب نیست ...
که بخوان هرکاری کنن ...
ملاصمد اومد پیش من گفت : پسرم رو کشتن با چندتا از اهالی بودن ...
اونا شهادت دادن و منم قبول کردم قاتل پسرشو محاکمه کنن...
شب بود و اسمون شده بود قیامت ...
از یکی از کارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسو زونن و یه دختر قاتل صفر بوده ...
اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی ...
مادرت داشت ضجه میزد و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد ...
خودمو تو اتیش زدم ...
و بیرون کشیدمت ...
اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا ...
وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده ...
فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم‌...
وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم ...نتونستم نفس بکشم ...
پارت_صدوبیست_ونه

مالک ادامه داد: بازم به خودم تلنگر زدم که نمیشه ...مالک عاشق نمیشه ...اما شدم‌...
دنبالت اومدم تا ببینمت و وقتی تو خونه مادرت زیر نور ماه دیدمت بیشتر از قبل دلم لرزید ...
مالک زندگیش دگرگون شده ...
لبهام خندید و گفتم‌ : میدونستی ؟
_ اره میدونستم ... پرنده های اینجا بدون اجازه من پرواز نمیکنن ...
دوباره بغل گرفتمش و گفتم : ترسیدم ...خیلی ترسیدم‌...
موهامو نوازش کرد و گفت : برو بخواب مادرم بیدار بشه ببینه نیستی نگرانت میشه ...
_ کاش ...کاش ...
خجالت کشیدم بگم و سرمو پایین انداختم و گفتم : کاش همینجا میموندم‌...
سرشو پایین اورد با خنده تو چشم هام نگاهم کرد و گفت : اینجا بمونی ؟‌
_ این عمارت برای من غریبه است ...
دورم ازت و میترسم ...
_ بمون کسی نمیتونه حرفی بزنه ...
اینجا عمارت منه ...
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ...
مالک دستهاشو کنار کمرم گذاشت و گفت : بریم بخوابی؟!
بازوشو چسبیدم و تا جلوی درب اتاق مادرش منو رسوند و گفت : صبح میبینمت ...
یهو درب باز شد و خانم جون ابروشو بالا داد و گفت : چخبره اینجا؟!

پارت_صدوسی

مالک به من نگاه کرد و گفت : مهمونتو اوردم‌....
خانم جون با اخم گفت : تا عروسی از این خبرا نیستا ...
بازومو نیشگون گرفت و گفت: بیا داخل و رو به مالک گفت : منو عصبی نکن ...
مالک لبخندی زد و سر مادرشو بوسید و گفت: مراقب امانت من باش ...
مالک رفت و من رفتنشو نگاه میکردم ...دور میشد و من دلم برای رفتنش ضعف میرفت ...
خانم‌جون با اخم گفت : اینجا دیگه من‌مادرشوهرتم‌....حواست باشه منو ناراحت نکنی ...
نگاهش کردم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم : به روی چشم هام‌...
با خنده سرمو نوازش کرد و گفت : عزیزم سرت سلامت باشه ....
چشم هامو بستم و با خیال راحت خوابیدم ...
باری از رو شونه هام‌ برداشته شده بود ...
با سر و صدای بیرون بیدار شدم سینی صبحانه بغل دستم بود و خانم جون تو اتاق نبود ...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم داشتن چراغ میبستن و برای ما میخواستن جشن بگیرن ...
محبوب درب رو با پاش باز کرد و برام پارچ و لگن اورد و گفت : خانم بفرما دست و صورتت رو بشور ...
اخمی کردم و گفتم : کی شدم خانم؟!
پارت_صدوسی_ویک

محبوب برام اب ریخت و گفت : از امروز صبح که شدی خانم مالک خان ...
باخنده دست و صورتمو شستم و داشتم صورتمو خشک میکردم که درب باز شد و طلا اومد داخل ...
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و داشت با واقعیت روبرو میشد ...
دلم نمیخواست روز قشنگمو با اون خراب کنم ...
طلا بغض کرده بود ...
روی زمین نشست و همونطور که با گردن خم نگاهم میکرد گفت : حق داره ...
اون این صورت زیبا رو دیده ...
دستی به صورت خودش کشید و گفت :صورت منو ببین قشنگ نیست ؟‌
مثل تو نیستم‌...ولی میدونی من خیلی بچه بودم که مادرم مرد ...
اقام منو سپرد به خواهرم خانم بزرگ ...
از بچگی مردی رو میدیدم که همه دوستش داشتن ...
تو رویا عاشقش بودن ولی منو ببین مثل اولین روزی که دیدمش دوستش دارم ...
فکر نکنی خواستگار ندارم...
هزارتا داشتم ولی هیچ کدوم نمیتونن برای من مالک خان ام بشن ....
چهار دست و پا جلو اومد ...
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : بهت قول میدم اولین بچه رو من برای مالک خان بیارم‌...
طلا ریز ریز خندید و گفت : دست نمیدی با من ؟‌
بهش اخم کردم و گفتم : داری خودتو گول میزنی ؟‌
ما دیروز عقد کردیم همین الانشم من زنشم‌...

پارت_صدوسی_ودو

طلا سرشو جلو اورد و نزدیک گوشم گفت: هنوز که وارد اتاقش نشدی ...
هر وقت تونستی، منم باور میکنم ...
خودشو عقب کشید و گفت : من و تو خیلی فرق داریم‌...
ولی یچیزی هست که مارو بهم شباهت میده و اون عشقه ...
ولی من از تو عاشقترم ...
دستشو که اورد کنار صورتم گذاشت پس زدم و گفتم: مهم اینکه مالک کی رو میخواد ؟‌!
_ همچین مهمم نیست چون مردها فقط یچیز میخوان و اون خوشگذرونی...
میخندید و سرپا ایستاد دستهاشو به کمرش زد و گفت : میبینی چقدر پیراهن بهم قشنگه ...
همه میگن قشنگی من با همه فرق داره ...
چون میدونم‌ باید چیکار کنم و چیکار نکنم ...
محبوب درب رو براش باز کرد و طلا ابروشو بالا داد و رفت ...
طلا که رفت، ولی تونست منو عصبی کنه ...دلم شور افتاد و حس حسادت داشتم‌...
روی مالک حساسیت های خاصی داشتم و نمیتونستم حتی تصورش کنم کسی بخواد مالک رو ازم بگیره ...
حق با طلا بود باید زودتر ازدواج میکردیم‌...
نمیتونستم یجا بشینم‌ و مدام راه میرفتم ...
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم و محبوب به اصرار موهامو شونه میزد و من پایین پاهاش نشسته بودم‌...
پارت_صدوسی_وسه

محبوب خم شد سرمو بو، سید و گفت : حالا که خانم‌ خان شدی باید یه قولی بهم بدی ...
سرمو بالا گرفتم‌ نگاهش کردم و گفتم :چه قولی ؟
ابروشو بالا داد و گفت : منو عروس کنی میخوام احمد رضا بیاد و منم تشکیل خانواده بدم ...
_ باید به مالک خان بگی نه به من ...
_ دیگه رگ‌ خواب اون دست توست ...لپمو میکشید که صدای بلند بلند حرف زدن از حیاط اومد ...
اون عمارت یه روزم نبود که تو ارامش باشه ...
محبوب بیرون رفت و من دورم شال پیچیدم و داشتم میرفتم که مراد رو تو چهارچوب دیدم ...
برام گل اورده بود ...
متعجب به گلهاش نگاه کردم و گفت : برای عروس قشنگ عمارتمون اوردم ...
تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کردم به عمد خودشو بهم زد...
به خودم تذکر دادم که اشتباه شده و بخاطر تنگی چهارچوب به من خورده ...
رفتم پشت نرده ها ...ملا صمد اومده بود ...با دوتا دختر...دخترهاش همسن من بودن ریزه و جوون ...
چقدر هم خوشگل بودن ...
ملا که خیلی زشت بود پس این دخترها به کی رفته بودن و انقدر بر و رو داشتن ...
گریه میکرد و با اون پای چلاقش به مالک میگفت : بهم رحم کن ...
به این زنهام‌ رحم کن‌...یه ماه میشه زنم شدن ...
دهنم از تعجب باز مونده بود...

پارت_صدوسی_وچهار

دهنم از تعجب باز موند پس اونا زنهاش بودن ...چشم هامو گرد کردم و نگاهی به خود ملا کردم‌...چطور میتونست این همه سست باشه ...
مالک اشاره کرد سکوت کنه و گفت : بحث نگفتم بکنی ...
با چه حقی رفتی اون دختر رو در عوض پول گرفتی اونم‌ به زور ....
_ مالک خان به خاک پسرم خواستم سرپناهی داشته باشه ...
ملا صمد با ناله گفت : مادرش خودش گفت نون شب نداریم ...
بهش پول دادم تا بعدا بزرگ شد بدتش به من ...
اونا خودشون بهم پیغام فرستاده بودن ...
_ عقدی که کردی درست نیست اون فقط پنج سالشه ...
تو چطور تونستی همچین کاری انجام بدی ...
از ریش سفیدت خجالت نمیکشی ...
_ منم‌ نخواستم الان بیارمش ...
خرجشو میدم تا ده سالش بشه ...
مالک عصبی شد و به طرف ملا حمله ور شد ...
میخواست با مشت بزندش که مشتشو تو هوا نگه داشت و گفت : اینو از اینجا ببرین ...
مالک دستی تو موهاش کشید و به طرف عمارت که چرخید نگاهش با نگاه من تو هم گره خورد ...
با لبخند بهم‌ خیره شد ...
چشم هاش میگفت صبح به این قشنگی رو میبینی فقط تو میتونی قشنگش کنی ...
چشم های منم میگفت : تو رو با تمام این چیزا میخوام‌...از ته دلم میخوام از ته وجودم میخوام‌...
پارت_صدوسی_وپنج

خانم بزرگ داشت میرفت برای صبحانه و چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
مهمون سرا رو سفره عیدی انداخته بودن و اجیل و خشکبار و شیرینی و شکلات چیده بودن ...
اون روز همه چیز قشنگ‌ بود ...
کاش همیشه اونطور قشنگ‌ میموند ...اون روز فقط لبخند میزدیم ...لباس قشنگ تنمون کردیم و رفتیم به انتظار سال نو ...
سالی که توش قرار بود هزاران اتفاق بیوفته ...
خانم‌جون دهنمو شیرین کرد و گفت : به همه اهالی شیرینی فرستادیم‌....
مالک بهم اشاره کرد برای مادرمم فرستاده ...
رضا خیلی شیرینی دوست داشت و مطمئن بودم الان داشت یه دل سیر میخورد ...
طلا اومده بود تو اون اتاق کنار خانم بزرگ بود...میشد تو صورتش ترس رو دید ...
ولی من تو صورتش یه قدرتی رو دیدم که انگار داشت برای مالک نقشه میکشید و میخواست تصاحبش کنه ...
خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ‌ قشنگی ...پارچه شو از کجا اوردی ؟‌
نمیدونستم اون بین لباسهایی بود که محبوب برام اورده بود ...
مالک‌ سرش تو برگه هاش بود و گفت : از فرانسه خریدم‌...
پارچه اشو از اونجا اوردم‌...
چندسال پیش بود برای مادرم اوردم ولی گفت به سن و سال من نمیخوره ...
قسمت شد و دادم برای جواهر دوختنش ...
این لباس رو من ماها بود داشتم
پس مالک برای من فرستاده بودش ...

پارت_صدو_سی_وشش

لبخند رو لبهام نشست ...
صدای ارباب بود که میومد داخل ...
مالک بلند شد و گفت : شاه شاهان اومد ...
ارباب محکم بغلش گرفت و گفت : روز عید و عیدی منو دیشب دادی عروس خانم رو ببین چه خانمی ...
به احترامش بلند شدم و به خانم بزرگ اشاره کرد جابجا بشه و گفت : از این به بعد این بالا جای مالک و زنشه ...
اولین پسری که بیاری میشی همه دار و ندار ما ...
اینجا و تمام زمین هاش مال مالک ولی برای پسرتون میخوام عمارت خودمو به نامش کنم ...
با حرف ارباب همه متعجب شدن ...
خانم بزرگ خنده اش گرفت و گفت : مگه میشه من زنده ام خود شما زنده ای ...
ارباب مگه میشه اونجا رو بدین به نوه اتون ...
مراد زنده است اون هم یه پشتوانه میخواد ...
ارباب چنان نگاهش کرد که ساکت شد و گفت : بگو قلیون بیارن ...
مالک یه مشت پسته برداشت و گفت : مال خودت ارباب، بودنت برای من بهترین پشتوانه است ...
همین الانشم ارباب شمایی ولی من مالکم ...
چقدر حرف مالک معنا دار بود ...
چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
خانم جون دستمو گرفت و کفت : بلند شو اولین عید باید کنار شوهرت بشینی ...
کنار مالک رفتم و خیلی خجالت میکشیدم‌...
مالک خودشو جمع کرد تا من جا بشم‌...
پارت_صدو_سی_وهفت

کنار مالک نشستم...
پیراهنمو روی پاهام کشیدم و خیلی تو نشستن معذب بودم ....
مراد روبروم‌ بود و تو نگاهش هزاران حرف مخفی شده بود ...
از ملا صمد در تعجب نبودم اون ذاتش بد بود و حالا برای اون دختر ها نقشه کشیده بود ...
محبوب و چندنفر اومدن برای پذیرایی ...
بهمون نقل و شکلات تعارف میکردن ...و صدای خندهای ما تو اتاق پیچیده بود ...تخمه میشکستیم و میخندیدیم‌...
خانم جون از بچگی های مالک و شیطنت هاش میگفت ...ارباب با چه عشقی به مالک نگاه میکرد ...
یه عشقی که نمیشد هیچ وقت مثالش زد ..‌.
با اجازه برای استراحت برگشتم تو اتاق خانم جون و موهامو باز کردم ...
کلافه ام میکرد وقتی بسته بود...
هنور کامل ننشسته بودم که دستی رو دهنم نشست ...
مطمئن بودم مالک و با لبخندی سرمو به قلبش فشردم ...
دستهاش دور شکمم پیچید و اروم گفت: عید شد ولی نشد که...
صدای مالک نبود و صدای مراد بود ...
دستهام لرزید من یکبار تجربه اشو داشتم با صفر خدا نیامرز ...
به عقب هولش دادم و گفتم: به مالک میگم چیکار کردی ...
_ بگو ...فکر میکنی باور میکنن ...تو چقدر ساده ای ...هرچی بشه من پسر اربابم ...کسی منو نمیتونه از وسط برداره...
به طرفم میومد و من از شدت ترس با گلدون به سرش زدم ....

پارت_صدوسی_وهشت

مراد دستشو رو صورتش گذاشت و خون از کنار صورتش میچکید ...
خندید و گفت: برمیگردم ...من اولین چیزی هستی که میخوام و بدستت میارم‌...
بیرون رفت و سوت میزد ...
دستهام‌ میلرزید، خدایا چرا من انقدر بدبخت بودم ...
چرا نمیزاشتن دلم خوش باشه ...
روی زمین نشستم‌...
اشکهام میریخت ...
با صدای ضربه ای به در صورتمو پاک کردم ...
مالک بود اروم اومد داخل ...
نگاهی به صورت پریشونم کرد و گفت : گریه کردی؟
خواستم بلند بشم که نزاشت و روبروم نشست ...
اخم کرد و تو چشمهام‌ نگاه کرد و گفت : روز عید گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه فقط دلم برای مادرم تنگ شد ...روز عید و اونجا تنهان ...
جلوتر اومد و گفت : عیدت مبارک ...
خودم خنده ام‌ گرفت از این تبریک یهوییش و گفتم : ممنون‌...تو برای من بهترین هدیه عید هستی ....
دستهامو روی شونه اش گذاشتم و گفتم‌: خانم جون الان میاد باز میگه چرا تنهایید چرا خلوت کردین ؟‌
_ نمیاد ...اونجا داره با ارباب حرف میزنه ...
انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست ...
منم دلم میخواست ببوسمش و گفتم : عیدها مردم با هم روبوسی میکنن ...
ابروشو بالا داد و گفت : خوب ...؟
_ خوب ما که مردم نیستیم‌...
_ پس چی هستی ؟‌
میخواست من به زبون بیارم و با شیطنت گفتم : ما ....
نزدیک گوشش رفتم و گفتم : زنت ‌...
اخمی کرد و..
پارت_صدو_سی_ونه

مالک‌ اخمی کرد و گفت : نه فعلا که نشدی ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : عقد کردیم ...
تو چشم هاش شیطنت میبارید و گفت : من چیز دیگه ای رو گفتم ...
سرمو به قلبش چسبوندم و گفتم: هر روز بخوای میتونیم ...
دستهاشو دور کمرم پیچید و گفت همین الان ...
سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم‌...
خندید و گفت : نترس هرچیزی زمانی داره ...
_ نمیشه عجله کنیم ...من نمیخوام ازت دور بمونم ...
من با عشقت هر روز دارم میسوزم ...
مالک گونه اشو جلو اورد اروم‌ بو، سیدم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم ...
دستهامو دور گردنش پیچیدم و چنان محکم صورتشو بو، سیدم که روی زمین افتادیم...
تو چشم های هم خیره شدیم و حس خاصی تو وجودم بود...
با صدای پا هردو خودمون رو جمع و جور کردیم و مالک عقب کشید ...
خانم جون با محبوب حرف میزد و یهو اومد داخل ...
خودشم خجالت کشید که بدون اجازه اومده و گفت : اتاق خودم ببخشید بدون اجازه اومدم ...

پارت_صدوچهل

مالک سرپا شد و گفت : داشتم میرفتم‌...
میرم سراغ اون دختری که فروختن به ملا صمد ...تا شب برمیگردم‌...
تو چهارچوب در بود که به طرفم چرخید و گفت : جواهر امانت دست شماست ...
خانم جون نچ نچ کرد و گفت : خوبه خوبه ...ببین چه هنوز نیومده عزیز شده ...
مالک میدونست مادرش شوخی میکنه و گفت : مادرشوهرشی اختیارش با شماست ...
مالک که رفت نتونستم صبر کنم و گفتم : خانم جون باید به حرفهام گوش بدی ...
میخواستم مراد رو براش تعریف کنم و کمکم کنه از دستش خلاص بشم‌...
خانم چون دستشو جلو اورد گوشمو گرفت و همونطور که میکشید گفت : مگه نگفتم‌ نباید شیطنت کنی تا عروسی ؟‌
_ به خدا کاری نکردم ...
_ اره ارواح خاک عمه ات رو صورت مالک چای اون ماتیکت بود ...
صدای خنده خانم جون بلند شد و گفتم : چطور میتونم ازش دور باشم ...شما نمیدونید چقدر دوستش دارم‌...
خانم‌ جون گوشمو ول کرد و گفت : عزیز منی ...میدونم‌...مگه میشه مالک رو کسی دوست نداشته باشه ...
خجالت نکشیدم و گفتم :اون همه وجود منه ...خاله کمکم‌ کن ...
نشست رو پشتی و به محبوب گفت : برو یه کاسه اجیل بیار ...انجیر خشکم بیار خانم بزرگ تا همشو نخوره بلند نمیشه ...
همش میگه معدم کار نمیکنه ...انجیر میخورم شل بشه ....اخه تو یه کامیون انجیر هم بخوری کارت راه نمیوفته ....
پارت_صدو_چهل_ویک

روبروی خانم جون رفتم و گفتم‌: خاله باید یچیزی بهتون بگم‌...
نگاهم کرد و گفت: چی شده ؟
یکم‌ مکث کردم و گفتم : مراد ...اون خیلی داره ...
خجالت زده گفتم‌: داره مزاحمم میشه اگه مالک بفهمه غوغا میکنه ...
خاله نزدیک تر شد و گفت: چجور مزاحمتی ...؟
سکوتمو که دید خودش متوجه شد و گفت :‌میدونم‌ اونا میخوان به ناموس مالک دست درازی کنن ...
من با مالک صحبت میکنم‌...
دلم‌ یکم اروم‌گرفت ...
خاله بهتر از من میتونست پسرشو قانع کنه ...
محبوب انجیر خشک اورد و گفت : بفرما خانم‌جون یه کاسه بزرگ انجیر اوردم‌...
خاله دیگه میلی نداشت و مدام زیر لب مراد رو لعنت میکرد ...
اقوام و اهالی برای تبریک عید میومدن و تو حیاط شیرینی میخوردن و میرفتن ...
برای مالک کلی هدیه های ریز و درشت اورده بودن ...
هرکسی میشنید مالک خان عقد کرده خوشحال میشد ...
مالک رفته بود و خیلی دیر وقت بود که اومد ...
خانم‌ جون تورختخواب بود ولی بیدار بود و گفت : زود برگرد ...
باورم نمیشد اجازه داد برم دیدن مالک ...
موهامو تند تند بستم و پشتم انداختم ...
تو آینه نگاه میکردم که خانم جون گفت : تو همه جوره خوشگلی برو زود برگرد ...
چشم‌ هاش بسته بود ...
خم‌شدم و صورتشو بوسیدم ...

پارت_صدو_چهل_ودو

خانم جون لبخند زد و گفت : تو جای دخترم هستی ...
اروم به طرف اتاق مالک رفتم ...
دستگیره در رو اروم پایین دادم و میخواستم‌ شوکه بشه ...
اونوقت شب میدونست ما همه خوابیدیم‌...
در رو اروم باز کردم ....
یه لباس زیر زنونه و یه پیراهن تو کف اتاق بود ...
اون پیراهن من بود که روی زمین افتاده بود ... برشداشتم چطور اومده بود اونجا ...پیراهن تو دستم بود که چشمم به تخت افتاد ...
تاریک بود و صدای ارومی گفت : اومدی مالکم‌...من اینجا چشم به راهتم‌...
همونطور که خواستی و گفتی ...
امشب شب ازدواج ما دوتا میشه ...
اون صدای طلا بود و من متعجب فقط تو تاریی اونسمت ته اتاق صدا رو دنبال میکردم‌...
از رو تخت پایین اومد و به طرف من اومد ...
جلوتر که اومد تونست منو ببینه که مالک نیستم‌...
و یهو مالک وارد اتاق شد ...
چراغ رو روشن‌ کرد و داشت دکمه هاشو باز میکرد که شوکه منو دید و منو که دید تو جا خشکش زد ...
طولی نکشید که طلا رو دید که داشت درست پشت سر من نگاهش میکرد ...
مالک ابروشو بالا داد یه قدم جلوتر اومد و گفت: طلا این چه وضعیه؟!
طلا موهاشو دورش ریخت و گفت : اولین بار نیست ...
قبلا هم تجربه اش کردیم‌...
درسته ؟‌
پارت_صدو_چهل_وسه

مالک منو کنار زد روبروش ایستاد ...
پیراهنمو از دستم کشید به صورت طلا زد و گفت : تنت کن ...
ولی طلا بهش نزدیکتر شد و گفت : قرار نیست برم‌....
بزار جواهرم بدونه شوهرش قبلا ...
ولی مالک نزاشت ادامه بده و چنان به صورتش کوبید که سرش خم شد ....
من از باد سیلیش ترسیدم‌...
طلا با خنده دستی به کنار لبش که پاره بود کشید و گفت : هنوز یادم نرفته اونشب رو ...
پیراهن رو تنش کرد و داشت بیرون میرفت که گفت : شوهرت یه تـ*اوز گر ...خیلی نوجوون بودم که یشب تو عمارت ارباب ...
به زور بهم...
خوبه که بدونی داری با کی ازدواج میکنی ...
خواستم دستشو بگیرم که از کنارم گذشت و رفت ...
تو چهارچوب بود که چرخید صورتش از جای سیلی قرمز شده بود ....
دستی به جای سیلی کشید و گفت : اونشبم همینطور تو دهنم زدی ...یادت میاد ؟
سکوت مالک داشت دیوونم میکرد ...
نمیتونستم باور کنم‌...
چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود ...
طلا پوزخندی زد و گفت : هنوز درد اون شب و دردی که با زور بچمو سقط کردن رو فراموش نکردم ...
دستهام داشت میلرزید و یهو زانوم انگار خالی کرد و روی زمین خواستم بیوفتم‌...
لبه دیوار رو چسبیدم و ایستادم‌...

پارت_صدو_چهل_وچهار

مالک پشتشو بهم کرد و هیچ چیزی نگفت : داشتم از بغض خفه میشدم‌...
حقیقت داشت که مالک و طلا با هم بودن اون بهش تـ*ـا*ز کرده بود و اون حامله شده بود ...
یاد تـ*ا*وز صفر افتادم‌...
من خودم چقدر اون لحظه ترسیدم و طلا چی کشیده بود ...
مالک دو برابر هیکل صفر رو داشت ...
اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌...
حتی مالک صدام نزد که نرم‌...
هق هق میکردم و به ایوان که رسیدم‌...
طلا پشت بهم تو ایوان بود و حیاط رو میدید ...نرده هارو محکم‌ گرفته بود و ناخن هاشو تو آهن فرو میکرد و گفت : به زور نگهم داشتن ...
به اسمون و زمین دست مینداختم ...
از همه مخفیش کرده بودم که نکشنش ...
ولی فهمیده بودن‌...
دستورشو ارباب داده بود...
بهم بستن و قابله رو خبر کردن ....
جوشونده و زعفرون و پوست پیاز نتونست سقطش کنه ...
خون تمومی نداشت ...
همین موقع ها بود ...
مالک بی خیال تو این عمارت بود ...
اخه اون مرد بود براش گناه نبود ...
قابله دستشو برد داخل ...
هنوزم دردش رو حس میکنم ...
بچمو بیرون کشید ...
قسم‌ میخورم هنوز نفس داشت که بیرون اوردش ...
از درد بیهوش شده بودم ...
خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت ...
همشون مقصر بودن‌...
همشون رو میخوام تکه تکه کنم‌...
ولی به وقتش ...
قسم خوردم به جون اون بچه ام اون پسر بی گناهم قسم خوردم‌...
باید داغ بچه هاشون رو ببینن ...
از خواهرم تا شوهرش تا مالک...
همشون باید تقاص پس بدن ...
پارت_صدو_چهل_وپنج

دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟‌
_ اره بوده ...خانم‌جونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست ...
خواهرم دستورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دارو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم‌...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم‌...
دستمو روی گلوم فشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم‌ ت***کرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم‌...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بمیره ...
چشم هام درست نمیدید و گفتم‌: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...

پارت_صدو_چهل_وشش

طلا به درب ضربه ای زد و خانم‌جون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟‌
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانم‌جون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم‌...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم‌...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانم‌جون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم‌....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامنشو روی پاهای سفیدش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟‌
_ میدونم خیلی شوکه شدی ...ما هم مثل شما شوکه شدیم‌..‌.مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با اخم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...
پارت_صدو_چهل_وهفت

خانم جون رو بهم گفت: بهتره خودت با مالک صحبت کنی ...
نمیدونم چی شد ولی طلا حامله شد و من نمیخواستم بچه اش بمیره ولی خواهرش ...خانم بزرگ‌ نزاشت بچه بزرگ بشه ...
الان وقت این حرفا نیست اونا گذشته ...فردا شب میخوایم دستتو حنا ببندیم و بفرستم تو ح جله مالک ...
تو یه چشم بهم زدن بچه دار شو ...
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم‌...
شده بودم یه ادم گیج ...
مهمون هاشون رو دعوت کرده بودن‌...خیاط با متر زیر و روی منو اندازه زد و میخواست لباس سفید توری رو برام اماده کنه ...
از بین ساکش یه تاج نقره ای بیرون اورد بین موهام گذاشت و گفت : بهت میاد ...
نگاهم تو آینه افتاد واقعا بهم‌ میومد ...الکی خندیدم و گفتم : زرق و برق دنیا همینه به همه میاد ...
با سرفه مالک همه بیرون رفتن ...
عصر بود و اصلا سراغشو نگرفته بودم‌...
خاله هم بیرون رفت و مالک جلو اومد و من سرپا تو لباس سفید توری بودم‌...
خیاط داشت دامنشو سنگ میدوخت که بیرون رفت ...
مالک روبروم ایستاد ...
سرتا پامو برانداز کرد و گفت : از امروز به بعد بدون روبند بیرون نمیای ...
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ...
جدی نگاهم میکرد و گفت : نمیخوام کسی صورتت رو ببینه ....
گوش کن ادم های دور و ورت رو جدی نگیر ... اینجا کمتر کسی هست که تو رو دوست داشته باشه ...
_ چرا دوستم ندارن ؟‌
_ چون زن مالکی ...
_ دیشب اون حرفها ...
حرفمو برید و گفت: نمیخوام در موردش حرف بزنم‌...
دستشو کنار صورتم اورد و اروم لمسش کرد...

پارت_صدو_چهل_وهشت

جلوتر و جلوتر اومد و میخواست دستهامو بگیره که گفتم‌: چرا بهش تـ*ا*وز کردی ؟‌
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : گفتم نمیخوام در موردش حرف بزنم‌...
ولی دوباره گفتم: باید بدونم ...
عصبی شد و گفت : مگه من ازت سوال کردم که اونشب با صفر چه اتفاقی افتاده بود ...
عادت ندارم یچیز رو دوبار تکرار کنم ...
فقط تمومش کن ...
یه قدم عقب رفتم و گفتم‌: اینا ربطی بهم ندارن تو به طلا ت کردی؟!
صداشو بالاتر برد و گفت : گفتم ادامه نده ...
لبهام میلرزید و نگاهم‌ که کرد صداشو پایین تر اورد و گفت : نه ...من به طلا ت نکردم‌...
من مطمئنم که بهش تـ*ا*وز نکردم‌...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم‌: دروغ میگی ....
گریه میکردم و دلم داشت میترکید ...
مالک دستهامو از صورتم جدا کرد و گفت : من اونکارو نکردم ولی برای ثابت کردنشم هیچ چیزی ندارم ...
توقع دارم بهم اعتماد کنی ..‌.
همونطور که من بهت اعتماد کردم‌...
نگاهش میکردم و نمیتونستم باورش کنم‌...
انگار همه چیز رو درست چیده بودن تا بین من و مالک بپاشه ‌‌....
مالک سرمو بوسید و گفت : لباست خیلی قشنگه ...
لبخندی زدم و موهامو نوازش کرد و گفت : مثل ماه میدرخشی ...
تو گلوم بغَضی بود که نمیشد فریادش زد ...
مالک دورم چرخید و گفت : مثل افسانه هایی ...
واقعی ولی دور ...
مثل خورشیدی سوزان ولی قشنگ‌...
مثل دریایی بزرگ ولی ترسناک...
نمیتونم ازت چشم بردارم ...
تو واقعیت همه دوست داشتن هایی ....
پارت_صدو_چهل_ونه

مالک صورتمو بو، سید و گفت : بهم اعتماد کن ...
تو چشم هاش نگاه کردم و دستمو کنار صورتش گزاشتم‌...
لبخندی زد و بیرون رفت ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نمیدونم چی رو باور کنم‌...
طلا و ضجه هاشو یا مالک رو ...مطمئن بودم‌ مالک رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم‌...
خیاط برگشت داخل و ادامه لباسمو میدوخت ...
سنگهاشو کوک میرد و گفت : مالک خان چقدر دوستت داره ...دیدم چطور نگاهت میکرد ...
سرگرم حرف زدن باهام بود که سوزن رو تو دستم زد ...
از درد نالیدم و خودشم ترسید و گفت : ببخشید حواسم نبود ...
کارای لباس که تموم شد ...
لباسمو عوض کردم‌...
خانم‌ جون اومد داخل و گفت : من میرم حموم ...
لباسهاشو برمیداشت و گفت : به مالک گفتم که مراد مزاحمت شده ...
تو حرفی بهش نزن ...
ولی حواست باشه جایی نری ...
چشمی گفتم و خانم جون که رفت پشت پرده نشستم حیاط رو نگاه میکردم ، که طلا رو دیدم به سمت اتاق مالک میره ...
دلم‌ شور افتاد و نتونستم تحمل کنم باید میرفتم...
هوا داشت تاریک میشد و نم نم بارون میبارید ...
با عجله بیرون رفتم و طلا رو ندیدم کجا رفت ....

پارت_صدوپنجاه

اروم به درب اتاق مالک زدم باز بود و رفتم داخل ...
دور و اطرافمو نگاه کردم کسی نبود ...
طلا اونجا نیومده بود...
چرخیدم که برگردم که مراد رو تو چهارچوب در دیدم ...
دست بردم روبندمو بندازم که متوجه شدم روبند نزدم‌...
یه لحظه خودم ترسیدم چطور فراموش کرده بودم‌...
مراد به طرف من اومد و گفت : خدایا این همه جمال رو یجا چرا جمع کردی ...
میخندید و من استرس داشتم ....
به طرف درب میرفتم که گفت : کجا میری ؟
مگه نیومدی دنبال من ؟
کنار زدمش و گفتم‌: دست از سر من بردار ...
چه راحت به حرفم گوش داد و بیرون رفت ...
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش اومد که گفت : زن داداش تو اتاق ...
داشتم باهاش صحبت میکردم‌...
مالک وارد اتاق شد ...
نگاهم میکرد و گفت: اینجایی ؟‌
_ اره ...
یه قدم جلوتر اومد و گفت: مگه نگفتم بدون رو بند جایی نرو ...
عصبی بنظر میرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم‌...
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم‌: باور کن ...فراموشم شد ...انقدر این روزها استرس دارم‌...که فراموش کردم‌...
دستمو پس زد و گفت : عادت کن خوشم نمیاد بدون رو بند بری بیرون ...
بیشتر از قبل وقتی اینطور روم غیرت داشت دوستش داشتم‌...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم‌: چشم ...
پارت_صد_وپنجاه_ویک

مالک نفس عمیقی کشید و اروم شده بود ...
دستشو رو موهام کشید و گفت : عطرت داره دیوونه ام میکنه ...
نمیدونم چطور در مقابل این همه زیباییت خودمو کنترل کردم ...
مالک خودش تا جلوی درب اتاق همراهیم کرد ...
اتاق مالک رو تمیز کردن روتختی نو انداخته بودن و مهمونهاشون میومدن ...
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تنم کردن ...
مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم‌...
دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود ...
مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن ...
چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد ...
از بین تمام هدیه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هدیه دادم تا برای خودش لباس بدوزه ...
دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست ...
دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن ...
خانم جون طلاهارو به دست و گردنم انداخت و گفت : امروز از دست کسی چیزی نخوری ...یوقت چیز خورت میکنن ....
دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود ...
صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه ...
پارت_صدو_پنجاه_ودو

خانم‌ جون مادرمو دعوت کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا منو به آرزوم رسوند ...
دخترمو تو لباس سفید دیدم ...
خانم جون تنهامون گزاشت و محکم تو اغوش مامان جا گرفتم‌...
محکم فشارم‌ میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود ...
طبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن‌...
مامان محکم بغلم گرفت و گفت : مثل فرشته ها شدی ...
درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنان اومد داخل ....
به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد ...
تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده ....
یه قدم جلو اومد و گفت : تو بچه خواهر خودمی ؟‌
من چطور نفهمیدم‌...
چقدر بزرگ شدی ...
چقدر خانم‌ شدی ...
جلو میومد و اشک میریخت...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد....این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه....رو به مامان گفت : خوش اقبالی درب خونه‌تو زده ...
جواهر شده جواهر اینجا ..‌.
زن مالک خان ...
قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم :یه اشپز اجازه نداره وارد اتاق من بشه ...
خاله رحیمه تو اون روز های اوارگی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود ...
وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونه‌ش بمونن ..‌. مخالفت کرده بود و مامان رو در حد و اندازه خودش ندیده بود ...
پارت_صدو_پنجاه_وسه

مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم‌ صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم‌...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن‌...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟‌
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم‌ حساب کار دستش بیاد ...

پارت_صدوپنجاه_وچهار

ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانم‌جون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم‌...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم‌...
اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...
پارت_صدوپنجاه_وپنج

خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟‌
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟‌
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم‌...
خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...

پارت_صدوپنجاه_وشش

بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم‌...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ‌...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ‌‌...
پول سنجاق میزدن ...
خانم‌بزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟‌
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
پارت_صدوپنجاه_وهفت

خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ..‌.
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...

پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸

هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..‌چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم‌: طلا چی ؟‌
مالک تو چشم هام‌ خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم‌...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#پارت_صدوپنجاه_ونه

گرمای دستهای مالک وجودمو به اتیش میکشید ...
پایه های تخت شکست و روی زمین افتاد ..‌. هر دو از خنده بهم نگاه میکردیم‌...
مالک‌ با اخم گفت : صدبار گفتم یچیز درست میکنید درست و حسابی باشه ...
عصبی بود ولی من نبودم‌...
تو چشم هام خیره شد و گفت : جادوم‌ کردی ...
نفس هام به شماره افتاده بود ...
نزدیک گوشم گفت : از چیه من بداخلاق خوشت اومده ؟‌
چشم هامو بستم‌ و گفتم : تو برای من بهترین و قشنگترین مرد روی زمینی .....
مالک مثل دیوونه ها شده بود
انگار که داشت هزیون میدید...
دستهاشو رو گلوم میفشرد و...
جونمو داشت میگرفت ...
خلاص که شد حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاشو باز و بسته میکرد و نمیتونست انگار منو ببینه ...
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و...

پارت_صدوشصت

از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و از درد لبمو میگزیدم‌...
چندبار خواست زمین بیوفته و بالاخره نزدیک در زمین افتاد...
انگار مریضی داشت و من فقط با ترس نگاهش میکردم ...
جلوتر رفتم ...
خر و پف میکرد ...
دل درد داشتم...
بدنم میلرزید و بهم شام نداده بودن ...
از تو قندون چندتا قند داخل دهنم گذاشتم ...انگار منم داشتم بیهوش میشدم ...
چشمم به پلو و مرغی افتاد که نخورده بودم‌ و به سفارش مامان گرسنه مونده بودم ...
مالک وقتی اومده بود غذاشو خورده بود...
حتما توی اون غذا چیزی ریخته بودن ...
کنار مالک روی زمین دراز کشیدم و سرمو به بازوش چسبوندم و خوابیدم ...
دم دمای صبح بود و هوا داشت روشن میشد ...
مالک موهامو از رو صورتم‌ کنار زد ...
چشم هامو که باز کردم‌ ...
با لبخندی نگاهم‌ میکرد ...
چشم های هر دومون خسته و طالب خواب بود ...
اروم سرمو بو، سید و گفت : خیلی سر درد دارم ...دیشب چی شد ؟‌
انگار چیزی یادش نمیومد ...تو جام نشستم و از درد صدام بلند شد ...
مالک متعجب گفت : چی شده ؟
به تختِ شکسته اشاره کردم و گفتم : بخاطر دیشب ...
متعجب نگاهم میکرد و گفتم : یادت نمیاد دیشب چی شد؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ...چی شد؟!...
2025/03/21 01:26:36
Back to Top
HTML Embed Code: