❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوپنج
قابلمه آش مامان کنار هیزم ها میجوشید و گفت : آش بلغور گذاشتم ...تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه ...
برو سینی صبحانه رو اماده کن ...
نگاهی به تخم مرغ ها کردم و گفتم: براش نیمرو درست میکنم ...محبوب میگفت خیلی دوست داره...
دستهام میلرزید و استرس داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم...
ده بار با استرس نمکشو چشیدم ...
نیمروش باید شل میبود و یکم تند ...
مامان سینی رو جلو اورد و گفت : جواهر ؟!
نگاهش کردم و گفتم : جانم ؟
_ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی ...
اسم اینو باید معجزه گذاشت ...
تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت ...
دستمو رو دستهاش گزاشتم ...
اون مرد خونهمون بود، پشت دستشو میبوسیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد ...
صورتشو با اب یخ بسته و سردِ تو حیاط شسته بود ...
پوستش قرمز شده بود ...
مامان پشت دستش زد و گفت : خاک تو سرم مریض میشی مالک خان ...
جلو رفتم چادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود ...
چادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم: اگه مریض بشید من تحمل ندارم ...
دستشو رو دستم گذاشت ...
دستش یخ بود ...
دلم طاقت نداشت وقتی یخ زده بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم...
جلو بردمش و کنار تنور زیر انداز پهن کردم ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوپنج
قابلمه آش مامان کنار هیزم ها میجوشید و گفت : آش بلغور گذاشتم ...تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه ...
برو سینی صبحانه رو اماده کن ...
نگاهی به تخم مرغ ها کردم و گفتم: براش نیمرو درست میکنم ...محبوب میگفت خیلی دوست داره...
دستهام میلرزید و استرس داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم...
ده بار با استرس نمکشو چشیدم ...
نیمروش باید شل میبود و یکم تند ...
مامان سینی رو جلو اورد و گفت : جواهر ؟!
نگاهش کردم و گفتم : جانم ؟
_ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی ...
اسم اینو باید معجزه گذاشت ...
تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت ...
دستمو رو دستهاش گزاشتم ...
اون مرد خونهمون بود، پشت دستشو میبوسیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد ...
صورتشو با اب یخ بسته و سردِ تو حیاط شسته بود ...
پوستش قرمز شده بود ...
مامان پشت دستش زد و گفت : خاک تو سرم مریض میشی مالک خان ...
جلو رفتم چادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود ...
چادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم: اگه مریض بشید من تحمل ندارم ...
دستشو رو دستم گذاشت ...
دستش یخ بود ...
دلم طاقت نداشت وقتی یخ زده بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم...
جلو بردمش و کنار تنور زیر انداز پهن کردم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوشش
مالک نشست و گفت : لازم نیست زحمت بکشی ...این سرما نمیتونه منو گرفتار مریضی کنه ...
مامان اخرین نون رو از تنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم : صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه ...
وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره ...
مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت : پسرا رو بیدار کنم...
پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون ...
مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید ...
جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم ...
لقمه کوچکی جلو دهنم گرفت و گفت : تا صبح نگاهت میکردم...
نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت ...
لقمه رو تو دهنم مزه کردم و قورت دادم...
چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود ...
دستمو جلو بردم براش چای بریزم که دستمو گرفت و گفت : هوا بهتر بشه باید برم...
تا الانم همه فهمیدن مالک خان نیست ...
دلم نمیخواست بره و محکم دستشو فشردم و گفتم : نرو ...عمارت بدون بودنتم نظمشو داره ...
از اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت ...
نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم ...
تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده ...
مالک خان ...مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست ....
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوشش
مالک نشست و گفت : لازم نیست زحمت بکشی ...این سرما نمیتونه منو گرفتار مریضی کنه ...
مامان اخرین نون رو از تنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم : صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه ...
وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره ...
مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت : پسرا رو بیدار کنم...
پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون ...
مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید ...
جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم ...
لقمه کوچکی جلو دهنم گرفت و گفت : تا صبح نگاهت میکردم...
نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت ...
لقمه رو تو دهنم مزه کردم و قورت دادم...
چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود ...
دستمو جلو بردم براش چای بریزم که دستمو گرفت و گفت : هوا بهتر بشه باید برم...
تا الانم همه فهمیدن مالک خان نیست ...
دلم نمیخواست بره و محکم دستشو فشردم و گفتم : نرو ...عمارت بدون بودنتم نظمشو داره ...
از اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت ...
نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم ...
تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده ...
مالک خان ...مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست ....
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوهفت
دستشو بالا اورد کنار صورتم گذاشت...
دلم تشنه اش بود ...
با لبخند گفت : خیلی صبحونه عالی بود ...
ممنونم که برای من زحمت میکشی ...
سری تکون دادم و گفتم : من ممنونتم ...
یکم اونجا صحبت کردیم ...
هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تنش کرد و گفت : باید برم...
دلواپس بودم و گفتم : نرو حداقل تو این هوا جایی نرو ...
_ باید برم ...برف که قطع شده ...اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه ...امشب میام دنبالت میخوام بریم بیرون ...با کالسکه میام ...
به مامان اشاره کردم و گفتم : من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه ...
به مامان اشاره کرد و گفت: بهش بگو که دست من امانتی ...
یه قدم جلوتر اومد ...
حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش ....
لبخند قشنگی زد و گفت : میبینمت ...
دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت ...
برف قطع شده بود ولی سرمای وحشتناکی داشت ...
دلم میخواست برگرده و من از وجودش سیراب بشم ....
داشت میرفت عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم ...
دلم شور افتاد ولی محبوب حواسش بود ...
دم دمای ظهر بود که احمد اومد دنبالم ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوهفت
دستشو بالا اورد کنار صورتم گذاشت...
دلم تشنه اش بود ...
با لبخند گفت : خیلی صبحونه عالی بود ...
ممنونم که برای من زحمت میکشی ...
سری تکون دادم و گفتم : من ممنونتم ...
یکم اونجا صحبت کردیم ...
هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تنش کرد و گفت : باید برم...
دلواپس بودم و گفتم : نرو حداقل تو این هوا جایی نرو ...
_ باید برم ...برف که قطع شده ...اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه ...امشب میام دنبالت میخوام بریم بیرون ...با کالسکه میام ...
به مامان اشاره کردم و گفتم : من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه ...
به مامان اشاره کرد و گفت: بهش بگو که دست من امانتی ...
یه قدم جلوتر اومد ...
حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش ....
لبخند قشنگی زد و گفت : میبینمت ...
دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت ...
برف قطع شده بود ولی سرمای وحشتناکی داشت ...
دلم میخواست برگرده و من از وجودش سیراب بشم ....
داشت میرفت عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم ...
دلم شور افتاد ولی محبوب حواسش بود ...
دم دمای ظهر بود که احمد اومد دنبالم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوهشت
دم دمای ظهر بود که احمد اومد دنبالم ...
خیلی مضطرب بود و گفت : مالک خان انگار از دنده چپ بیدار شده ..از وقتی اومده فقط داره غر میزنه ...
_ چرا چی شده بهش ؟
_ ارباب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده ...
لرزه به جونم افتاد و اب دهنمو به زور قورت دادم ...
میترسیدم بپرسم چی شده از جوابش هراس داشتم...
از نبود مالک و دوریش وحشت داشتم ...
روبندمو زدم و گفتم : بریم...
مامان نگران گفت: تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای ؟ نرو جواهر ...
احمد هم جلوتر اومد و گفت : مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه ...
نمیتونستم بمونم و دلم شور میرد و گفتم : بریم ...
برگشتم صورت مامان رو بوسیدم و گفتم : زود میام ...
احمد جلوتر میرفت و من پشت سرش ...تا زانو تو برف بودم و احمد چندجا کمک کرد راه برم ...
کارگرا ورودی های عمارت رو از برف تمیز میکردن و نمیتونستم برم داخل ...
احمد رفت دنبال محبوب و من اونجا بیرون درب پشتی راه میرفتم ...
با صدای مردی تو جا ایستادم ...
مردی نزدیکتر شد و گفت : مهمون عمارتی ؟
مراد خان بود ...
صداش تو ذهن بود ...
به سمت صدا چرخیدم و مراد رو درست روبروم دیدم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادونه
از زیر رو بند نگاهش میکردم و مراد گفت : برای چی زیر روبندی ؟!
یه روزی تو عالم دیگه پری زیبا رو روی زمین دیدم ....
همه گفتن خیالاتی شدم ولی من مطمئنم اشتباه ندیدم ...
هرچقدرم تو حال دیگه بودم ولی اون پری رو یادم میاد ...
از دور شبیه تو بود ...
نکنه تو همون بودی ...
ضربان قلبم شدت گرفت و هیچ کسی نبود که منو از دست مراد خان نجات بده ...
جلوتر و جلوتر میومد و تو نگاهش هزاران سوال بود ....
دستشو جلو اورد و زیر بازوم گذاشت و گفت : میشه صورتتو ببینم ...
دستشو به طرف روبندم اورد ...
میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم...
از رو ترس دستهام میلرزید و سرمو به عقب چرخوندم ...
درست به مالک خان خورده بودم ....
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گره خورده مالک تو هم رفت و گفت : بیرون عمارت چرا اومدی ؟
مراد رنگ از رخسارش پرید و گفت : مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟
جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم : اومدم قدم بزنم ...
راه عمارت رو گم کرده بودم ...
چرخید و گفت: دنبالم بیا ...
مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکم زده بود ...
یهو مچ دستمو گرفت و دنبال خودش برد ...
راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عصبانیتشو حس کرد ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادوهشت
دم دمای ظهر بود که احمد اومد دنبالم ...
خیلی مضطرب بود و گفت : مالک خان انگار از دنده چپ بیدار شده ..از وقتی اومده فقط داره غر میزنه ...
_ چرا چی شده بهش ؟
_ ارباب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده ...
لرزه به جونم افتاد و اب دهنمو به زور قورت دادم ...
میترسیدم بپرسم چی شده از جوابش هراس داشتم...
از نبود مالک و دوریش وحشت داشتم ...
روبندمو زدم و گفتم : بریم...
مامان نگران گفت: تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای ؟ نرو جواهر ...
احمد هم جلوتر اومد و گفت : مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه ...
نمیتونستم بمونم و دلم شور میرد و گفتم : بریم ...
برگشتم صورت مامان رو بوسیدم و گفتم : زود میام ...
احمد جلوتر میرفت و من پشت سرش ...تا زانو تو برف بودم و احمد چندجا کمک کرد راه برم ...
کارگرا ورودی های عمارت رو از برف تمیز میکردن و نمیتونستم برم داخل ...
احمد رفت دنبال محبوب و من اونجا بیرون درب پشتی راه میرفتم ...
با صدای مردی تو جا ایستادم ...
مردی نزدیکتر شد و گفت : مهمون عمارتی ؟
مراد خان بود ...
صداش تو ذهن بود ...
به سمت صدا چرخیدم و مراد رو درست روبروم دیدم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_هشتادونه
از زیر رو بند نگاهش میکردم و مراد گفت : برای چی زیر روبندی ؟!
یه روزی تو عالم دیگه پری زیبا رو روی زمین دیدم ....
همه گفتن خیالاتی شدم ولی من مطمئنم اشتباه ندیدم ...
هرچقدرم تو حال دیگه بودم ولی اون پری رو یادم میاد ...
از دور شبیه تو بود ...
نکنه تو همون بودی ...
ضربان قلبم شدت گرفت و هیچ کسی نبود که منو از دست مراد خان نجات بده ...
جلوتر و جلوتر میومد و تو نگاهش هزاران سوال بود ....
دستشو جلو اورد و زیر بازوم گذاشت و گفت : میشه صورتتو ببینم ...
دستشو به طرف روبندم اورد ...
میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم...
از رو ترس دستهام میلرزید و سرمو به عقب چرخوندم ...
درست به مالک خان خورده بودم ....
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گره خورده مالک تو هم رفت و گفت : بیرون عمارت چرا اومدی ؟
مراد رنگ از رخسارش پرید و گفت : مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟
جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم : اومدم قدم بزنم ...
راه عمارت رو گم کرده بودم ...
چرخید و گفت: دنبالم بیا ...
مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکم زده بود ...
یهو مچ دستمو گرفت و دنبال خودش برد ...
راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عصبانیتشو حس کرد ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نود
مالک دستمو ول کرد و گفت: برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عصبی هستم نمیخوام سر تو خالی کنم ...
از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم...
چرخید که بره اینبار من دستشو گرفتم ...
به سمت من نچرخید و گفت : کسی رو تو زندگیم دارم که جواب تمام باورهای درست من بوده .....
نمیخوام حتی لحظه ای جز اون به کسی فکر کنم...
دستمو پس زد و راه افتاد ...
اروم گفتم: توام باورهای قشنگ زندگی منی ...
وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود ...
باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم...
تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم...
محبوب با عجله اومد داخل و گفت : جواهر اومدی ؟
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا مالک خان عصبیه ؟
محبوب برام چای اورده بود و گفت : خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن ...
قلب من بود که یخ کرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم ...
محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت : مالک خان عصبی ...امروز دور و ورش نباش ....
اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟!
یکم مکث کردم و گفتم : مراد خان کاری به من نداشت ...
اون روز که تو حال خودش نبود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پری دیده ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودویک
محبوب به درب اشاره کرد و گفت : امشب دیگه نمیشه بری من دیگه ترسیدم ...
با دهن باز گفتم :باید برم ...
مالک خان منتظر منه ...
محبوب تعجب کرد و صدای فریاد های مالک میومد ...
تقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم ...
مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد ...
خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت: اون نامزدته ...
از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن ...
امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه ...
مالک دستشو به کمرش زده بود و گفت : احترام سنتو دارم خانم بزرگ ...
به طرف پایین اومد و گفت : راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش ...
خانم جون دستهاش از ترس میلرزید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت : چه پسری تربیت کردی ...
ادب نداره ...
مالک عصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت : کجا بودی دیشب ؟
مراد دستپاچه گفت: بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم ...
مالک به زمین و اسمون تلخی میکرد و رو به محبوب گفت : مگه نگفتم بیرون نیاد ...
به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت: بریم تو اتاق ....
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت : اون دختر کیه ؟!
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نود
مالک دستمو ول کرد و گفت: برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عصبی هستم نمیخوام سر تو خالی کنم ...
از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم...
چرخید که بره اینبار من دستشو گرفتم ...
به سمت من نچرخید و گفت : کسی رو تو زندگیم دارم که جواب تمام باورهای درست من بوده .....
نمیخوام حتی لحظه ای جز اون به کسی فکر کنم...
دستمو پس زد و راه افتاد ...
اروم گفتم: توام باورهای قشنگ زندگی منی ...
وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود ...
باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم...
تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم...
محبوب با عجله اومد داخل و گفت : جواهر اومدی ؟
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا مالک خان عصبیه ؟
محبوب برام چای اورده بود و گفت : خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن ...
قلب من بود که یخ کرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم ...
محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت : مالک خان عصبی ...امروز دور و ورش نباش ....
اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟!
یکم مکث کردم و گفتم : مراد خان کاری به من نداشت ...
اون روز که تو حال خودش نبود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پری دیده ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودویک
محبوب به درب اشاره کرد و گفت : امشب دیگه نمیشه بری من دیگه ترسیدم ...
با دهن باز گفتم :باید برم ...
مالک خان منتظر منه ...
محبوب تعجب کرد و صدای فریاد های مالک میومد ...
تقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم ...
مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد ...
خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت: اون نامزدته ...
از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن ...
امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه ...
مالک دستشو به کمرش زده بود و گفت : احترام سنتو دارم خانم بزرگ ...
به طرف پایین اومد و گفت : راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش ...
خانم جون دستهاش از ترس میلرزید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت : چه پسری تربیت کردی ...
ادب نداره ...
مالک عصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت : کجا بودی دیشب ؟
مراد دستپاچه گفت: بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم ...
مالک به زمین و اسمون تلخی میکرد و رو به محبوب گفت : مگه نگفتم بیرون نیاد ...
به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت: بریم تو اتاق ....
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت : اون دختر کیه ؟!
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودودو
دستپاچه شدم و خانم جون گفت : از اقوام منه ...
_ پس چرا جدا از شما میمونه ...
مریضی داره ؟
مالک صداشو اروم کرد و گفت: به کار خودت برس ...
اشاره کرد و ما برگشتیم داخل ...
محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت : خدا رحم کنه ...
مالک خان چرا انقدر عصبی شده ...
_ محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟
_ تو اتاق ...زانوی غم بغل گرفته و داره گریه میکنه ...
تا هوا تاریک بشه دلم مثل سیر و سرکه جوشید ...
محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه ...
احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم ....
همه جا یخ بسته بود ...
احمد شالگردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت : هر وقت هوا بهتر بشه میام دنبالت ...
سری تکون دادم و رفتم داخل ...
مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود...
خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد ...
دیر وقت شد و جز صدای گرگ ها صدایی نمیومد ...
دلشوره گرفته بودم ...
هرچند هیچ گرگی حریف مالک نمیشد ولی دلم شور میزد ...
مامان کنارم ایستاد و گفت : نزدیک نماز صبح برو بخواب دیگه نمیاد ...
چندساعت دیگه هوا روشن میشه ...
حق با مامان بود ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوسه
حق با مامان بود...
رژ لبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ سرخی داشت رو رو لبهام زده بودم...
به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت...
تو رختخواب دراز کشیدم و چشم هام رو بستم ...
خیلی زود خوابم برده بود ...
با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت : بلند شو ...
هراسون بود و من فقط نگاهش میکردم...
چادر روی سرش بود و گفت : بیدار شو جواهر ....
تو جا نشستم و گفتم : چی شده ؟
_ مالک خان اومده دنبالت میخواد ببردت بیرون ...
لبخند رو لبهام نشست و گفتم: منتظرش بودم...
_ کجا میخواد ببردت ؟
نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم : مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم ...
اون مراقب منه ...
نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم ...
پارچ اب رو توی لگن ریختم و صورتمو شستم ...
نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود ...
پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت : ضعف میکنی ...
حق داشت خیلی گرسنه بودم...
موهامو دورم ریختم و گفتم : دلم میخواد بدون روبند بیرون برم...
مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت : اون روز میرسه که بدون ترس قدم تو کوچه ها بزاری ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودودو
دستپاچه شدم و خانم جون گفت : از اقوام منه ...
_ پس چرا جدا از شما میمونه ...
مریضی داره ؟
مالک صداشو اروم کرد و گفت: به کار خودت برس ...
اشاره کرد و ما برگشتیم داخل ...
محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت : خدا رحم کنه ...
مالک خان چرا انقدر عصبی شده ...
_ محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟
_ تو اتاق ...زانوی غم بغل گرفته و داره گریه میکنه ...
تا هوا تاریک بشه دلم مثل سیر و سرکه جوشید ...
محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه ...
احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم ....
همه جا یخ بسته بود ...
احمد شالگردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت : هر وقت هوا بهتر بشه میام دنبالت ...
سری تکون دادم و رفتم داخل ...
مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود...
خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد ...
دیر وقت شد و جز صدای گرگ ها صدایی نمیومد ...
دلشوره گرفته بودم ...
هرچند هیچ گرگی حریف مالک نمیشد ولی دلم شور میزد ...
مامان کنارم ایستاد و گفت : نزدیک نماز صبح برو بخواب دیگه نمیاد ...
چندساعت دیگه هوا روشن میشه ...
حق با مامان بود ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوسه
حق با مامان بود...
رژ لبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ سرخی داشت رو رو لبهام زده بودم...
به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت...
تو رختخواب دراز کشیدم و چشم هام رو بستم ...
خیلی زود خوابم برده بود ...
با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت : بلند شو ...
هراسون بود و من فقط نگاهش میکردم...
چادر روی سرش بود و گفت : بیدار شو جواهر ....
تو جا نشستم و گفتم : چی شده ؟
_ مالک خان اومده دنبالت میخواد ببردت بیرون ...
لبخند رو لبهام نشست و گفتم: منتظرش بودم...
_ کجا میخواد ببردت ؟
نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم : مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم ...
اون مراقب منه ...
نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم ...
پارچ اب رو توی لگن ریختم و صورتمو شستم ...
نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود ...
پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت : ضعف میکنی ...
حق داشت خیلی گرسنه بودم...
موهامو دورم ریختم و گفتم : دلم میخواد بدون روبند بیرون برم...
مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت : اون روز میرسه که بدون ترس قدم تو کوچه ها بزاری ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوچهار
صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد ...
گوشهامو تیز کردم و به رضا میگفت : از بهار کنار خودم باید کار کنی ...
پسر با عرضه ای هستی میخوام سرپرست کارگرا باشی ...
اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکارگر میشی ...
رضا با خوشحالی گفت: ملا اجازه نمیده اون با من دشمنی داره ...
_ ملا اینجا کاره ای نیست ...
روبندمو انداختم و بیرون رفتم ...
با سر سلام کردم و از دور محو دیدنم بود ...
رو به مامان که دلواپس دستهاشو تو هم قلاب کرده بود گفت : امانت دار خوبی هستم ...
تا افتاب هست میارمش ...
مامان اهی کشید و گفت : من با معجزه خدا دوباره دخترمو دارم...اینبارم به خدا و بعد به شما میسپارمش ...
مراقبش باشین ...
مالک به ماشین جلو در اشاره کرد و گفت: بیشتر از جونم مراقبشم ...لبخند رو لبهام مینشست ...
فکر میکردم با کالسکه اومده ولی با ماشین عمارت اومده بود ...
خودش پشت فرمون نشست و من جلو کنارش ...
برای مامان دست تکون دادم و ماشین راه افتاد ...
استرس داشتم و میلرزیدم، اولین باری بود که سوار ماشین میشدم...
چاله هارو بالا و پایین که میرفت حالت تهوع میگرفتم ...
کت قهوه ای پوشیده بود و گفت : دیشب نتونستم بیام ....
یچیزهایی هست که داره اذیتم میکنه ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوپنج
از اون جا دور شد و مسیر اشنایی رو پشت سر میزاشت ...
روبندمو بالا دادم و گفتم : کجا میریم؟!
به صورتم خیره شد و گفت: چرا زیر این روبند مخفیش میکنی ...؟
این نعمت بزرگ خداست ...
نقاشی دست خودش ...
دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : چقدر امروز پر رنـگ و لعـاب شدی ...
منظورش رژ لـب قرمز بود و خجالت زده سرمو پایین انداختم ...
دستشو روی دستم گذاشت ...
نتونستم تحمل کنم منم محــکم دستشو بین دست گرفتم ...
سرمو به صندلی تکیه کـردم و گفتم : میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام ...؟
چشم هاشو درشت کرد و گفت : بخدا قـسم که به این حس و حال قشنگم جـونمم میدم ...
فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم ...
متعجب خیره شدم بهش ...
کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد ...
به طرف من چرخید و گفت: میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت ...
خنده ام گرفته بود و اون از محالات بود ...
من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برم ...
خواستم چیزی بگم که گفت : اینجا رو که میشناسی ؟
به روبرو اشاره کرد ...
اونجا متولد شده بودم چطور میشد نشناسم و گفتم: بله میشناسم ...
پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوچهار
صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد ...
گوشهامو تیز کردم و به رضا میگفت : از بهار کنار خودم باید کار کنی ...
پسر با عرضه ای هستی میخوام سرپرست کارگرا باشی ...
اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکارگر میشی ...
رضا با خوشحالی گفت: ملا اجازه نمیده اون با من دشمنی داره ...
_ ملا اینجا کاره ای نیست ...
روبندمو انداختم و بیرون رفتم ...
با سر سلام کردم و از دور محو دیدنم بود ...
رو به مامان که دلواپس دستهاشو تو هم قلاب کرده بود گفت : امانت دار خوبی هستم ...
تا افتاب هست میارمش ...
مامان اهی کشید و گفت : من با معجزه خدا دوباره دخترمو دارم...اینبارم به خدا و بعد به شما میسپارمش ...
مراقبش باشین ...
مالک به ماشین جلو در اشاره کرد و گفت: بیشتر از جونم مراقبشم ...لبخند رو لبهام مینشست ...
فکر میکردم با کالسکه اومده ولی با ماشین عمارت اومده بود ...
خودش پشت فرمون نشست و من جلو کنارش ...
برای مامان دست تکون دادم و ماشین راه افتاد ...
استرس داشتم و میلرزیدم، اولین باری بود که سوار ماشین میشدم...
چاله هارو بالا و پایین که میرفت حالت تهوع میگرفتم ...
کت قهوه ای پوشیده بود و گفت : دیشب نتونستم بیام ....
یچیزهایی هست که داره اذیتم میکنه ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوپنج
از اون جا دور شد و مسیر اشنایی رو پشت سر میزاشت ...
روبندمو بالا دادم و گفتم : کجا میریم؟!
به صورتم خیره شد و گفت: چرا زیر این روبند مخفیش میکنی ...؟
این نعمت بزرگ خداست ...
نقاشی دست خودش ...
دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : چقدر امروز پر رنـگ و لعـاب شدی ...
منظورش رژ لـب قرمز بود و خجالت زده سرمو پایین انداختم ...
دستشو روی دستم گذاشت ...
نتونستم تحمل کنم منم محــکم دستشو بین دست گرفتم ...
سرمو به صندلی تکیه کـردم و گفتم : میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام ...؟
چشم هاشو درشت کرد و گفت : بخدا قـسم که به این حس و حال قشنگم جـونمم میدم ...
فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم ...
متعجب خیره شدم بهش ...
کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد ...
به طرف من چرخید و گفت: میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت ...
خنده ام گرفته بود و اون از محالات بود ...
من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برم ...
خواستم چیزی بگم که گفت : اینجا رو که میشناسی ؟
به روبرو اشاره کرد ...
اونجا متولد شده بودم چطور میشد نشناسم و گفتم: بله میشناسم ...
پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوشش
برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پـاهامون خـیس بود ...
مالک به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجا رو میشناسی ...؟ شبی که رعد و بـرق همه جا رو زیر و رو کرد ؟
یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم ...
مالک به سمت من چرخید و گفت : چرا نمیای ؟
دلم نمیخواست برم اونجا! تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میتـرسیدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : بریم از نزدیک ببین ...
سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیام ...
من از اونجا خاطرات خوبی ندارم ...
دستهام میلـرزید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه ...
به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم ...
مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت : صبر کن ...
نتونستم تحمل کنم ...
دوباره درد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم : از اینجا متـنفرم ...
مالک بی معطلی منو گرفت و گفت : فقط خواستم اینجا رو ببینی ...
مالک سرمو نوازش کرد و گفت : امروز میریم عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم ...
به چشم هاش خیره شدم و گفتم : به من مهلت بده با این عجله نمیتونم ...
_ عجله لازمه من تو شرایط بدی هستم و نمیخوام توش بمونم ...
امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم صبر کنم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوهفت
ازش فاصله گرفتم و گفتم : من نمیتونم بدون رو بند جایی برم ...
_ وقتی اسمت کنار اسم من بیاد همه میفهمن که ناموس منی و حتی سرشون رو جلوت بالا نمیارن ....از چیزی نترس ...برای محافظت ازت همه کار میکنم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و سکوت کردم ...
برگشتیم تو ماشین ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم ...
بهش خیره بودم...
مالک نگاهم میکرد و دستشو جلو اورد روبندمو رو ازم جدا گرد و گفت : این موها رو خیلی دوست دارم ...
جلوتر اومد و اروم نزدیک گوشم گفت : مثل یه پری هستی ...
دوباره اروم تر گفت : یه رویای شیرین ...
مالک شده بود مالکِ من ...
تمام وجودم به اتیش کشیده میشد با بودنش ...
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
منم خجالت زده فقط نگاهش کردم...
دستشو عقب ماشین برد و یه بقچه تافتون های شکری جلو اورد ...
روی پاهام گذاشت و گفت : یه نفر هست که تو زندگی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم...
یه دختر که میدونم بخاطر من از جونشم میگذره ...
اینا رو اون پخته ...
یه هنرمند واقعی ...اسمش محبوبه است ...میخوام عروسش کنم ...یه پسر خوب سراغ دارم...از اسب دارهای اطراف خودمونه ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوشش
برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پـاهامون خـیس بود ...
مالک به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجا رو میشناسی ...؟ شبی که رعد و بـرق همه جا رو زیر و رو کرد ؟
یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم ...
مالک به سمت من چرخید و گفت : چرا نمیای ؟
دلم نمیخواست برم اونجا! تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میتـرسیدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : بریم از نزدیک ببین ...
سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیام ...
من از اونجا خاطرات خوبی ندارم ...
دستهام میلـرزید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه ...
به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم ...
مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت : صبر کن ...
نتونستم تحمل کنم ...
دوباره درد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم : از اینجا متـنفرم ...
مالک بی معطلی منو گرفت و گفت : فقط خواستم اینجا رو ببینی ...
مالک سرمو نوازش کرد و گفت : امروز میریم عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم ...
به چشم هاش خیره شدم و گفتم : به من مهلت بده با این عجله نمیتونم ...
_ عجله لازمه من تو شرایط بدی هستم و نمیخوام توش بمونم ...
امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم صبر کنم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوهفت
ازش فاصله گرفتم و گفتم : من نمیتونم بدون رو بند جایی برم ...
_ وقتی اسمت کنار اسم من بیاد همه میفهمن که ناموس منی و حتی سرشون رو جلوت بالا نمیارن ....از چیزی نترس ...برای محافظت ازت همه کار میکنم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و سکوت کردم ...
برگشتیم تو ماشین ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم ...
بهش خیره بودم...
مالک نگاهم میکرد و دستشو جلو اورد روبندمو رو ازم جدا گرد و گفت : این موها رو خیلی دوست دارم ...
جلوتر اومد و اروم نزدیک گوشم گفت : مثل یه پری هستی ...
دوباره اروم تر گفت : یه رویای شیرین ...
مالک شده بود مالکِ من ...
تمام وجودم به اتیش کشیده میشد با بودنش ...
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
منم خجالت زده فقط نگاهش کردم...
دستشو عقب ماشین برد و یه بقچه تافتون های شکری جلو اورد ...
روی پاهام گذاشت و گفت : یه نفر هست که تو زندگی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم...
یه دختر که میدونم بخاطر من از جونشم میگذره ...
اینا رو اون پخته ...
یه هنرمند واقعی ...اسمش محبوبه است ...میخوام عروسش کنم ...یه پسر خوب سراغ دارم...از اسب دارهای اطراف خودمونه ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوهشت
بین حرفش پریدم و گفتم: ولی محبوب کسی دیگه رو دوست داره ...
مالک به دهنم خیره موند و گفتم : منظورم این بود شاید کسی دیگه رو دوست داره ...
چرا با خودش اول صحبت نمیکنی ؟
مالک یکم مکث کرد و گفت : اگه همچین چیزی بود بهم میگفت ...
_ اون یه دختر شاید خجالت کشیده ...بهش فرصت بده ...هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه ...
یکم لبخند زد و گفت :دل تو برای کی میتپه ؟
با عشق دستشو رو قلبم گذاشتم و گفتم : ببین برای کی میتپه ؟ این قلب فقط برای مالکم میتپه ...
با لبخند تکرار کرد مالکم ؟
_ اره مالکم ...چی بهتر از این که تو مالک من باشی ...
سرتا پامو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ...یه تکه تافتون به دهانش دادم و خیره بهش بودم تا بخوره ...
یه تیکه دیگه بردم و انگشتمو به دندون گرفت ...
از درد نا، لیدم و گفتم : دردم گرفت ...
محکمتر فشرد و انگشتمو که ول کرد گفت : دلم میخواد اینطوری به دندون بگیرمت ...
خندیدم و اون مرد سرسختی بود ولی من که تو عاشقی شرم نداشتم ...
انگار سالها بود کنارش بودم و بقدری حس ارامش داشتم که هیجا پیداش نمیکردم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نود_ونه
دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت : دندونهای تیزی داری ...
از خنده شونه اشو ول کردم و گفتم : مگه من گرگم ...
فاصله ای بینمون نبود و به زور اونجا جا شده بودم...
موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قرص ماهی ...
چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشردم ...و گفتم : منو میبخشی ؟
پشتمو نوازش میکرد و گفت : میتونم نبخشم ...
تو همه دارایی منی ...تو زندگی منو زیر و رو کردی ...با دقت نگاه کن ...نشستی پیشم...گازم میگیری ...قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ...
ولی الان حال و روزمو ببین ...
دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟
محکم تر فشارم داد و گفتم: حاضرم همیشه همینطور بمونم و همینجا بخوابم ...
هر روز هر لحظه ... تا وقتی که نفس میکشم ...از تو سیراب بشم ...از مالک خانم ...از مردی که کنارش ارامش دارم...
مالک دستشو تو جیبش برد و یه انگشتر بیرون اورد ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : میزاری تو انگشتت بندازم ؟
ذوق زده شده بودم و بغض کردم...
خدا وعده داده بود بعد سختی ها اسانی است ...
پس این جواب اون بی عدالتی به من بود ...
میخواستن بی عفتم کنن و حالا خدا داشت منو خانم بزرگترین مرد اونجا میکرد ...
زن پر قدرتی که میتونست انتقام گناه نکردش رو بگیره ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نودوهشت
بین حرفش پریدم و گفتم: ولی محبوب کسی دیگه رو دوست داره ...
مالک به دهنم خیره موند و گفتم : منظورم این بود شاید کسی دیگه رو دوست داره ...
چرا با خودش اول صحبت نمیکنی ؟
مالک یکم مکث کرد و گفت : اگه همچین چیزی بود بهم میگفت ...
_ اون یه دختر شاید خجالت کشیده ...بهش فرصت بده ...هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه ...
یکم لبخند زد و گفت :دل تو برای کی میتپه ؟
با عشق دستشو رو قلبم گذاشتم و گفتم : ببین برای کی میتپه ؟ این قلب فقط برای مالکم میتپه ...
با لبخند تکرار کرد مالکم ؟
_ اره مالکم ...چی بهتر از این که تو مالک من باشی ...
سرتا پامو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ...یه تکه تافتون به دهانش دادم و خیره بهش بودم تا بخوره ...
یه تیکه دیگه بردم و انگشتمو به دندون گرفت ...
از درد نا، لیدم و گفتم : دردم گرفت ...
محکمتر فشرد و انگشتمو که ول کرد گفت : دلم میخواد اینطوری به دندون بگیرمت ...
خندیدم و اون مرد سرسختی بود ولی من که تو عاشقی شرم نداشتم ...
انگار سالها بود کنارش بودم و بقدری حس ارامش داشتم که هیجا پیداش نمیکردم ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_نود_ونه
دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت : دندونهای تیزی داری ...
از خنده شونه اشو ول کردم و گفتم : مگه من گرگم ...
فاصله ای بینمون نبود و به زور اونجا جا شده بودم...
موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قرص ماهی ...
چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشردم ...و گفتم : منو میبخشی ؟
پشتمو نوازش میکرد و گفت : میتونم نبخشم ...
تو همه دارایی منی ...تو زندگی منو زیر و رو کردی ...با دقت نگاه کن ...نشستی پیشم...گازم میگیری ...قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ...
ولی الان حال و روزمو ببین ...
دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟
محکم تر فشارم داد و گفتم: حاضرم همیشه همینطور بمونم و همینجا بخوابم ...
هر روز هر لحظه ... تا وقتی که نفس میکشم ...از تو سیراب بشم ...از مالک خانم ...از مردی که کنارش ارامش دارم...
مالک دستشو تو جیبش برد و یه انگشتر بیرون اورد ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : میزاری تو انگشتت بندازم ؟
ذوق زده شده بودم و بغض کردم...
خدا وعده داده بود بعد سختی ها اسانی است ...
پس این جواب اون بی عدالتی به من بود ...
میخواستن بی عفتم کنن و حالا خدا داشت منو خانم بزرگترین مرد اونجا میکرد ...
زن پر قدرتی که میتونست انتقام گناه نکردش رو بگیره ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صد
مالک وقتی لبخندمو دید انگشتر رو تو انگشتم کرد و گفت : من رمانتیک نیستم ...سخت بار اومدم...تنها بزرگ شدم...
از بچگی حکایت خان بودن رو تو گوشم خوندن ...
مادرمو ازار میدادن با دندون هام نگهش داشتم...
ولی میدونم هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه برای من جای مادرمو بگیره ...
از امروزم تو شدی ناموس من ...
درست مثل مادرم نور چشمم...
میدونم قرار نیست راحت کنار هم باشیم...همه کار میکنن تا جدامون کنن ...
ولی تو چشم من باش و من چشم تو ...فقط بهم اعتماد کنیم ...
تو منو باور کن من نمیزارم هیچ چیزی ازارت بده ...
دلم میخواست بگم .....کاش میگفتم من همونی ام که میخواستن بسوزونن و تو نجاتش دادی ....
اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست ناراحتم کنه ...هیچ چیزی نمیتونست نگرانم گنه ...
مالک برای من بوی عشق میداد ...
بغض کرده بودم و با بغض گفتم : نمیتونم باور کنم ...
عطرشو محکم بو کشیدم و گفتم : بوی عشق میدی ...بوی امنیت ...
مالک سرشو به سرم تکیه کرد و گفت : میخوام بخوابم ...
کنار تو خوابشم قشنگه ...
صندلیشو عقب داد...
کتشو روم انداخت و چشم هاشو بست ...
به صورت ارومش خیره بودم...
خوابش برده بود...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدویک
واقعا خوابش برده بود ...
به اون جاده و خونه های خرابه نگاه کردم...
به شبی که منو بی رحمانه آزار دادن ...
اونشب شب خوشبختی من بود ...
شبی بود که مالک رو خدا برام فرستاد ...
سرمو روی قلبش گزاشتم و صدای قلبشو گوش دادم...
نمیدونستم عمارت که برم چی قراره بشه ولی راضی بودم که حداقل مالک کنارمِ و از طلا دوری میکنه ...
طلا برای بدست اوردن همچین مردی تمام تلاششو میکرد ...
منم اگه جای اون بودم برای داشتن مالک با همه میجنگیدم...
مالک یه رویای قشنگ بود ...
سرمو بالا بردم و زیر چونه اشو بوسیدم...
خیلی وقت بود خوابیده بود و دلم میخواست بیدار بشه و چشم هاشو ببینم...
کنارش بودم ولی همش دلتنگش میشدم ...
مالک برای من تمام قشنگی های دنیا رو داشت ...
همه خوشی های دنیا رو یجا داشت ...
مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...
لبخندی زد و گفت : خیلی سخته تو عمارت خودت باشی ...
خان باشی ...
ولی نتونی راحت بخوابی ...
اومروز کنار تو چقدر راحت خوابیدم ....
این خواب به تمام عمرم می ارزید ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : جانمی ...دار و ندارمی ...منم کنارت ارومم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : بریم ...
راه افتاد و رفت سمت پایین ابادی ...اونجا یه رودخونه بود ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صد
مالک وقتی لبخندمو دید انگشتر رو تو انگشتم کرد و گفت : من رمانتیک نیستم ...سخت بار اومدم...تنها بزرگ شدم...
از بچگی حکایت خان بودن رو تو گوشم خوندن ...
مادرمو ازار میدادن با دندون هام نگهش داشتم...
ولی میدونم هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه برای من جای مادرمو بگیره ...
از امروزم تو شدی ناموس من ...
درست مثل مادرم نور چشمم...
میدونم قرار نیست راحت کنار هم باشیم...همه کار میکنن تا جدامون کنن ...
ولی تو چشم من باش و من چشم تو ...فقط بهم اعتماد کنیم ...
تو منو باور کن من نمیزارم هیچ چیزی ازارت بده ...
دلم میخواست بگم .....کاش میگفتم من همونی ام که میخواستن بسوزونن و تو نجاتش دادی ....
اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست ناراحتم کنه ...هیچ چیزی نمیتونست نگرانم گنه ...
مالک برای من بوی عشق میداد ...
بغض کرده بودم و با بغض گفتم : نمیتونم باور کنم ...
عطرشو محکم بو کشیدم و گفتم : بوی عشق میدی ...بوی امنیت ...
مالک سرشو به سرم تکیه کرد و گفت : میخوام بخوابم ...
کنار تو خوابشم قشنگه ...
صندلیشو عقب داد...
کتشو روم انداخت و چشم هاشو بست ...
به صورت ارومش خیره بودم...
خوابش برده بود...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدویک
واقعا خوابش برده بود ...
به اون جاده و خونه های خرابه نگاه کردم...
به شبی که منو بی رحمانه آزار دادن ...
اونشب شب خوشبختی من بود ...
شبی بود که مالک رو خدا برام فرستاد ...
سرمو روی قلبش گزاشتم و صدای قلبشو گوش دادم...
نمیدونستم عمارت که برم چی قراره بشه ولی راضی بودم که حداقل مالک کنارمِ و از طلا دوری میکنه ...
طلا برای بدست اوردن همچین مردی تمام تلاششو میکرد ...
منم اگه جای اون بودم برای داشتن مالک با همه میجنگیدم...
مالک یه رویای قشنگ بود ...
سرمو بالا بردم و زیر چونه اشو بوسیدم...
خیلی وقت بود خوابیده بود و دلم میخواست بیدار بشه و چشم هاشو ببینم...
کنارش بودم ولی همش دلتنگش میشدم ...
مالک برای من تمام قشنگی های دنیا رو داشت ...
همه خوشی های دنیا رو یجا داشت ...
مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...
لبخندی زد و گفت : خیلی سخته تو عمارت خودت باشی ...
خان باشی ...
ولی نتونی راحت بخوابی ...
اومروز کنار تو چقدر راحت خوابیدم ....
این خواب به تمام عمرم می ارزید ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : جانمی ...دار و ندارمی ...منم کنارت ارومم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : بریم ...
راه افتاد و رفت سمت پایین ابادی ...اونجا یه رودخونه بود ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدودو
اونجا رودخونه بود...
وقتی بچه بودم همراه مادرم که میرفت اونجا لباس بشوره میرفتم ...
خیلی از ابادی دور بود ...
از وسط ابادیمون باید میگذشتم و از تو ماشین خونه هارو میدیدم که صاعقه چطور خرابشون کرده بود ...
از جلو دربمون گذشتیم ...
یاد پدرم و تمام خاطراتم افتادم ...
ترسیدم ...
ناخواسته ترس وجودمو گرفت ...
بازوی مالک رو چسبیدم و به اون خونه که ازش چیزی نمونده بود خیره شدم ...
مالک نگاهم کرد و گفت :
نمیدونم کی اون حقه جن و ناله هارو چیده بود ...ولی هرچی بود سالها از مردم اخازی میکردن و با پول دعا مردم رو سر کیسه میکردن ...
مردم ساده لوح ما زود باور بودن و من دیر فهمیدم...
اونشب بین اتیش خیلی اتفاقی صدای جیغ های یه دختر رو شنیدم ...
داشت تو اتیش میسوخت ...
نفهمیدم چطور تونستم بیرون بکشمش ...
اب دهنمو به زور قورت دادم و به دهنش خیره بودم...
مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم ...
اهی کشید و گفت : امان از مردم ساده دل اینجا ...
ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ...ولی چشم من دنبال اونجا بود ...
چرخیدم و نگاهش میکردم...اونجا خیلی برای من درداور بود ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوسه
کنار رودخونه که رسید گفت : اتیش روشن کنم بعد پیاده شو ...
تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ...
ولی خیلی قشنگ هیزم هارو از صندوق ماشین خالی کرد ...
بوی بنزین همه جا پیچید و با یه جرقه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیش روشن شد ...
مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم...
تخته سنگی رو که کنار اتیش بود روش گلیم انداخت و گفت : بفرمایید ...
دستشو جلو اورد و با خنده ترجیح دادم دستمو دور بازوش بپیچم و گفتم : تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟
کتشو روی شونه هام انداخت و گفت: میخوام هر لحظمون خاطره بشه ...
کتری سیاه رو پر اب کرد ...
اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای سخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود ...
بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن ...
کتری رو کنار اتیش گزاشت و گفت : خیلی کوچیک بودم...
پدر بزرگم ارباب بزرگ مرد مهربونی بود ...علاقه خاصی به درخت و باغ داشت ...
تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت ...منم همراهش میرفتم ...
اتیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیشیش هنوز تو دهنمه ...
سیب زمینی هایی که لای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت ...
نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدودو
اونجا رودخونه بود...
وقتی بچه بودم همراه مادرم که میرفت اونجا لباس بشوره میرفتم ...
خیلی از ابادی دور بود ...
از وسط ابادیمون باید میگذشتم و از تو ماشین خونه هارو میدیدم که صاعقه چطور خرابشون کرده بود ...
از جلو دربمون گذشتیم ...
یاد پدرم و تمام خاطراتم افتادم ...
ترسیدم ...
ناخواسته ترس وجودمو گرفت ...
بازوی مالک رو چسبیدم و به اون خونه که ازش چیزی نمونده بود خیره شدم ...
مالک نگاهم کرد و گفت :
نمیدونم کی اون حقه جن و ناله هارو چیده بود ...ولی هرچی بود سالها از مردم اخازی میکردن و با پول دعا مردم رو سر کیسه میکردن ...
مردم ساده لوح ما زود باور بودن و من دیر فهمیدم...
اونشب بین اتیش خیلی اتفاقی صدای جیغ های یه دختر رو شنیدم ...
داشت تو اتیش میسوخت ...
نفهمیدم چطور تونستم بیرون بکشمش ...
اب دهنمو به زور قورت دادم و به دهنش خیره بودم...
مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم ...
اهی کشید و گفت : امان از مردم ساده دل اینجا ...
ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ...ولی چشم من دنبال اونجا بود ...
چرخیدم و نگاهش میکردم...اونجا خیلی برای من درداور بود ...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوسه
کنار رودخونه که رسید گفت : اتیش روشن کنم بعد پیاده شو ...
تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ...
ولی خیلی قشنگ هیزم هارو از صندوق ماشین خالی کرد ...
بوی بنزین همه جا پیچید و با یه جرقه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیش روشن شد ...
مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم...
تخته سنگی رو که کنار اتیش بود روش گلیم انداخت و گفت : بفرمایید ...
دستشو جلو اورد و با خنده ترجیح دادم دستمو دور بازوش بپیچم و گفتم : تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟
کتشو روی شونه هام انداخت و گفت: میخوام هر لحظمون خاطره بشه ...
کتری سیاه رو پر اب کرد ...
اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای سخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود ...
بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن ...
کتری رو کنار اتیش گزاشت و گفت : خیلی کوچیک بودم...
پدر بزرگم ارباب بزرگ مرد مهربونی بود ...علاقه خاصی به درخت و باغ داشت ...
تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت ...منم همراهش میرفتم ...
اتیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیشیش هنوز تو دهنمه ...
سیب زمینی هایی که لای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت ...
نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوچهار
اتیش جلوی پاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد ...
یه خرگوش سفید از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیجان گفتم : بیین چه خرگوش قشنگی ....
مالک انگشتمو دنبال کرد و با دیدن خرگوش گفت : بهار رسید ...دنبال غذاست برای بچه هاش ...
میدونم لونه هاشون کجاست ...
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره ....
_ بچه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو ...
سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم : بچه ها همشون قشنگن ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : از بچه زیاد خوشم نمیاد ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟ مگه میشه از بچه کسی خوشش نیاد ...؟
_ شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری شکنجه ام میکنی ؟
_ نه فقط سوال پرسیدم ...
_ پس دیگه در موردش نپرس ...
کتری میجوشید و بخارش بلند میشد ...
دستهامو روی اتیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت ...
استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم ...
#به_قلم_فاطمه
#پارت_صدوپنج
استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد ...صدای عارف بود که از ماشین پخش میشد ...
من اون روزا حتی عارف رو نمیشناختم ...
محو تماشای مالک بودم ...
مالک برام چای ریخت و گفت : به چی خیره ای دختر ؟
جلو رفتم سرشو محکم به قلبم فشردم و گفتم : یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن ...
کفش هات رو براق میندازن و جلوت خم و راست میشن ...
اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه ...
دستهامو فشرد و گفت : خودمم باورم نمیشه ...این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم ...
دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچسبه به اینجا ...
وصل باشه به اینجا ...
بی ادعا عاشقی میکنم برات ...
دلبری میکنم برات ...
خندید و گفت : چاییت سرد نشه خانم ...
اخمی کردم و گفتم: خانم مالک خان بودن ارزوی منه ...انگشتر تو دستمو بو، سیدم و گفتم : بدجور این چای بهم چسبید ...کاش میتونستم بدزدمت و با خودم ببرمت ....
جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مال منه ...دارایی منه ...این مرد سهم منه ...
چونه امو تو دست گرفت تکون داد و گفت : قراره همینطور حرف بزنی ...چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه ..
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوچهار
اتیش جلوی پاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد ...
یه خرگوش سفید از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیجان گفتم : بیین چه خرگوش قشنگی ....
مالک انگشتمو دنبال کرد و با دیدن خرگوش گفت : بهار رسید ...دنبال غذاست برای بچه هاش ...
میدونم لونه هاشون کجاست ...
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره ....
_ بچه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو ...
سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم : بچه ها همشون قشنگن ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : از بچه زیاد خوشم نمیاد ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟ مگه میشه از بچه کسی خوشش نیاد ...؟
_ شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری شکنجه ام میکنی ؟
_ نه فقط سوال پرسیدم ...
_ پس دیگه در موردش نپرس ...
کتری میجوشید و بخارش بلند میشد ...
دستهامو روی اتیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت ...
استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم ...
#به_قلم_فاطمه
#پارت_صدوپنج
استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد ...صدای عارف بود که از ماشین پخش میشد ...
من اون روزا حتی عارف رو نمیشناختم ...
محو تماشای مالک بودم ...
مالک برام چای ریخت و گفت : به چی خیره ای دختر ؟
جلو رفتم سرشو محکم به قلبم فشردم و گفتم : یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن ...
کفش هات رو براق میندازن و جلوت خم و راست میشن ...
اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه ...
دستهامو فشرد و گفت : خودمم باورم نمیشه ...این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم ...
دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچسبه به اینجا ...
وصل باشه به اینجا ...
بی ادعا عاشقی میکنم برات ...
دلبری میکنم برات ...
خندید و گفت : چاییت سرد نشه خانم ...
اخمی کردم و گفتم: خانم مالک خان بودن ارزوی منه ...انگشتر تو دستمو بو، سیدم و گفتم : بدجور این چای بهم چسبید ...کاش میتونستم بدزدمت و با خودم ببرمت ....
جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مال منه ...دارایی منه ...این مرد سهم منه ...
چونه امو تو دست گرفت تکون داد و گفت : قراره همینطور حرف بزنی ...چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه ..
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوشش
چاییم رو سر کشیدم و گفتم : کنارت همه چیز طعم شیرین داره ...چای داغ تلخ ...با تو شیرین میشه ...
مالک سرشو تکون میداد و من براش دلبری میکردم ...
عشقش داشت خفه ام میکرد ...
تکه های گوشت گوسفند رو بیرون اورد و رو اتیش گذاشت ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : امروز انگار قرار نیست تموم بشه ...
مالک گوشت رو کباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد ...
انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه ...
نگاهاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون شده بود ...
گرمم شده بود ...کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گوشت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : کاش امروز تموم نشه ...
تو چشم هاش خیره شدم...
خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ...
اتیش فرو کش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لاش بود ...
مالک جلو اومد پیشونیشو به من تکیه کرد و گفت : بزار عطرتو بو بکشم ...
چشم هاشو بسته بود و کنارم ارامش داشت...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوشش
چاییم رو سر کشیدم و گفتم : کنارت همه چیز طعم شیرین داره ...چای داغ تلخ ...با تو شیرین میشه ...
مالک سرشو تکون میداد و من براش دلبری میکردم ...
عشقش داشت خفه ام میکرد ...
تکه های گوشت گوسفند رو بیرون اورد و رو اتیش گذاشت ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : امروز انگار قرار نیست تموم بشه ...
مالک گوشت رو کباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد ...
انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه ...
نگاهاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون شده بود ...
گرمم شده بود ...کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گوشت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : کاش امروز تموم نشه ...
تو چشم هاش خیره شدم...
خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ...
اتیش فرو کش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لاش بود ...
مالک جلو اومد پیشونیشو به من تکیه کرد و گفت : بزار عطرتو بو بکشم ...
چشم هاشو بسته بود و کنارم ارامش داشت...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوهفت
چشم هاشو بسته بود و ارامش داشت ...
دستهاشو کنارم گذاشت و گفت : تو شاهکار این زمونه ای ...
لبخند رو لبهامون نشست ...
به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندید ...
خجالت زده بلند شدم و پشت ماشین دویدم ...قلبم تند تند میزد ...دستمو روش گزاشته بودم و میخواستم اروم بشم...
با صدای بلند گفت : خجالت و حیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
داشت وسایل رو جمع میکرد ...
خم شد کتری رو پر اب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم ...
از پشت سرش دستهامو دورش پیچیدم و گفتم : کی انقدر عاشقت شدم ...چطور اینطور درگیرت شدم ...
دستهامو فشرد و گفت : نمیدونی با من چیکار کردی ؟
به طرفم چرخید لپمو کشید و گفت: هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟
اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟
تو چشم هاش تردید بود و گفتم : میام ...با چشم های بسته میام ...
تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی ...
من برای لحظه ای با تو بودن جونمم رو میدم ...
مالک لبخند رضایت زد و گفت : همین برای من کافیه ...
سوار بر ماشین راهی خونمون شدیم ...
کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم ...
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#جواهری_درآتش
#پارت_صدوهفت
چشم هاشو بسته بود و ارامش داشت ...
دستهاشو کنارم گذاشت و گفت : تو شاهکار این زمونه ای ...
لبخند رو لبهامون نشست ...
به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندید ...
خجالت زده بلند شدم و پشت ماشین دویدم ...قلبم تند تند میزد ...دستمو روش گزاشته بودم و میخواستم اروم بشم...
با صدای بلند گفت : خجالت و حیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
داشت وسایل رو جمع میکرد ...
خم شد کتری رو پر اب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم ...
از پشت سرش دستهامو دورش پیچیدم و گفتم : کی انقدر عاشقت شدم ...چطور اینطور درگیرت شدم ...
دستهامو فشرد و گفت : نمیدونی با من چیکار کردی ؟
به طرفم چرخید لپمو کشید و گفت: هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟
اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟
تو چشم هاش تردید بود و گفتم : میام ...با چشم های بسته میام ...
تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی ...
من برای لحظه ای با تو بودن جونمم رو میدم ...
مالک لبخند رضایت زد و گفت : همین برای من کافیه ...
سوار بر ماشین راهی خونمون شدیم ...
کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم ...
پارت_صدوهشت جواهر😍
مالک به روبرو نگاه میکرد...
نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گاری داشت میرفت ...
با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت : مالک خان سلام ...
مالک سری تکون داد و گفت : درمونت چطور پیش میره ؟
دست مالک خان رو بوسید و گفت : به لطف شما میبینید که بهترم ...
چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...
شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...
دستپاچه شد و گفت : مالک خان چرا اومدین کاری هست من انجام میدم ...؟
مالک به خر گاریش زد و گفت : برو نیازی نیست ...
ملا نمیتونست ازم چشم برداره و گفت :اقا اون زن که تو ماشینتونه رو ...
مالک حرفشو برید و نگاهی به من کرد و گفت : اون زن منه ...برو همه جا بگو که مالک خان امشب زنشو میبره عمارت ....
نفسم بالا نمیومد و میدونستم ملا همه جارو پر میکنه ...
صبح نشده دهن به دهن میچرخه که مالک خان یه دختر رو با روبند عقد کرده ...
ملا که دور شد مالک همراهم وارد خونه مون شد ...کفش های ناشناسی رو جلوی اتاقمون دیدم ...
متعجب به کفش ها نگاه کردم ...
یه زن و مرد داخل بودن ...
صدای صحبتشون میومد ...
به مالک نگاه کردم ...
لبخندی زد و انگار میدونست اونا کی هستن جلوتر اومد و گفت : روبندتو بنداز ...
با صدای یالای مالک وارد شدیم ...
سید هاشم رو میشناختم اون و همسرش بودن ...
پارت_صدونه جواهر😍
مامان با دیدنم و اینکه صورتم روبند داشت نفس راحتی کشید ...
سید به پای مالک بلند شد و گفت: سلام مالک خان ...منتظرتون بودم ....مالک اشاره کرد نشست و گفت : طبق گفته شما بعد از غروب افتاب عقدمون کن ...
به مالک نگاه کردم...
سید کنجکاو بود و گفت : مالک خان این خونه داغدار و نمیخوام دل کسی بشکنه اگه اجازه بدین بریم خونه ما یه کلبه درویشی هست زحمت ساختش با خودتون بوده ...
مالک ابروهاشو بالا داد و گفت: همینجا عقدمون کن ...
سید هاشم صلواتی ختم کرد و رو به مامان گفت : با اجازه شما خواهر ...
مامان بغض کرده بود و گفت : اجازه لازم نیست سقف این خونه متعلق به مالک خان ...
اما اجازه میخوام...
با چادر مشکی خوبیت نداره ....
دخترم دنبالم بیا ...
دستشو برام دراز کرد و من بلند شدم ...
زن سید هاشم هم خواست بیاد که مامان گفت : چاییتو بخور من زود میام...
دنبال مامان وارد اونیکی اتاق شدم ...
مامان روبندمو بالا زد و گفت: جواهر راستی راستی داری عقد مالک خان میشی ؟
اگه بفهمن نمردی اونوقت ...
دستمو رو دهنش گذاشتم از نگرانی داشت میلرزید و گفتم : مامان مالک نمیزاره یه تار مو از سرم کم بشه ...
اجازه میدی عقد کنم ؟
اشک تو چشم های مامان جمع شد و گفت : چه بختی بهتر و بالاتر از مالک ...
چرا نباید اجازه بدم...
مبارکت باشه مادرجان سفید بخت باشی ...
مالک به روبرو نگاه میکرد...
نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گاری داشت میرفت ...
با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت : مالک خان سلام ...
مالک سری تکون داد و گفت : درمونت چطور پیش میره ؟
دست مالک خان رو بوسید و گفت : به لطف شما میبینید که بهترم ...
چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...
شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...
دستپاچه شد و گفت : مالک خان چرا اومدین کاری هست من انجام میدم ...؟
مالک به خر گاریش زد و گفت : برو نیازی نیست ...
ملا نمیتونست ازم چشم برداره و گفت :اقا اون زن که تو ماشینتونه رو ...
مالک حرفشو برید و نگاهی به من کرد و گفت : اون زن منه ...برو همه جا بگو که مالک خان امشب زنشو میبره عمارت ....
نفسم بالا نمیومد و میدونستم ملا همه جارو پر میکنه ...
صبح نشده دهن به دهن میچرخه که مالک خان یه دختر رو با روبند عقد کرده ...
ملا که دور شد مالک همراهم وارد خونه مون شد ...کفش های ناشناسی رو جلوی اتاقمون دیدم ...
متعجب به کفش ها نگاه کردم ...
یه زن و مرد داخل بودن ...
صدای صحبتشون میومد ...
به مالک نگاه کردم ...
لبخندی زد و انگار میدونست اونا کی هستن جلوتر اومد و گفت : روبندتو بنداز ...
با صدای یالای مالک وارد شدیم ...
سید هاشم رو میشناختم اون و همسرش بودن ...
پارت_صدونه جواهر😍
مامان با دیدنم و اینکه صورتم روبند داشت نفس راحتی کشید ...
سید به پای مالک بلند شد و گفت: سلام مالک خان ...منتظرتون بودم ....مالک اشاره کرد نشست و گفت : طبق گفته شما بعد از غروب افتاب عقدمون کن ...
به مالک نگاه کردم...
سید کنجکاو بود و گفت : مالک خان این خونه داغدار و نمیخوام دل کسی بشکنه اگه اجازه بدین بریم خونه ما یه کلبه درویشی هست زحمت ساختش با خودتون بوده ...
مالک ابروهاشو بالا داد و گفت: همینجا عقدمون کن ...
سید هاشم صلواتی ختم کرد و رو به مامان گفت : با اجازه شما خواهر ...
مامان بغض کرده بود و گفت : اجازه لازم نیست سقف این خونه متعلق به مالک خان ...
اما اجازه میخوام...
با چادر مشکی خوبیت نداره ....
دخترم دنبالم بیا ...
دستشو برام دراز کرد و من بلند شدم ...
زن سید هاشم هم خواست بیاد که مامان گفت : چاییتو بخور من زود میام...
دنبال مامان وارد اونیکی اتاق شدم ...
مامان روبندمو بالا زد و گفت: جواهر راستی راستی داری عقد مالک خان میشی ؟
اگه بفهمن نمردی اونوقت ...
دستمو رو دهنش گذاشتم از نگرانی داشت میلرزید و گفتم : مامان مالک نمیزاره یه تار مو از سرم کم بشه ...
اجازه میدی عقد کنم ؟
اشک تو چشم های مامان جمع شد و گفت : چه بختی بهتر و بالاتر از مالک ...
چرا نباید اجازه بدم...
مبارکت باشه مادرجان سفید بخت باشی ...
پارت_صدوده جواهر 🌸
مامان چادر عروسی خودشو از صندوق دراورد و همونطور که اشک میریخت روی سرم انداخت و گفت : آرزوم بود یه روزی روی سرت بندازمش ...خودشم با عشق نگاهم کرد و گفت : مالک خان مرد نمونه ایِ ...
میدونم خوشبخت میشی ولی دلم میجوشه ...
دل یه مادر هیچوقت الکی نمیجوشه ...
دستهاشو تو دست گرفتم و گفتم : از ته وجودم دوستش دارم...
میدونم انقدر دوستش دارم و انقدر میخوامش که تا اخر عمرمم بشینم و نگاهش کنم بازم سیر نمیشم ...
مامان چادرمو جلو کشید و گفت : خوشبخت باشی مادر به حرمت شیری که بهت دادم خوشبخت باشی ...
دستمو گرفته بود و برگشتیم تو اون اتاق ...
چادر جلوی روم بود و سید هاشم سرشو پایین انداخته بود ...
مامان منو کنار مالک نشوند و اروم گفت: سپردمش اول به خدا و بعد به شما ...
سید با گرفتن اجازه از مالک خان شروع کرد ...
لحظه قشنگی بود ...
رو به مالک خان گفت : اسم عروس خانم چیه ؟
به مالک خیره موندم و گفت: اون برای مالک خان مثل جواهر باارزشه...
اون جواهرِ مالک خان ...
لبخند رو لبهام نشست و صدای هاشم بود که گفت: جواهر خانم اجازه میدی عقدت کنم؟!
پارت_صدویازده جواهر 🌸
تمام خواسته ام همون بود و گفتم : بله ...
صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....
خطبه جاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که داغ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت : مالک خان اجازه هست ما بریم؟
مالک از جیبش دوتا اسکناس بیرون اورد و گفت : ممنونم سید ...
دستت خیر و برکت زندگیم باشه ...
سید هاشم روی مالک خان رو بوسید و گفت : اذن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟
مالک سرشو تکون داد و گفت : خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده ...
_ پس مبارک باشه ...
نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه ...
سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت : خانم خوشبخت باشی ...
میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چادرمو در نیاوردم ...
مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم ...
دلم میخواست داد بزنم من از دل اتیش شما مردم سنگدلم بیرون اومدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : چه بله قشنگی بود ...
چادرمو بالا زد و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
مامان چادر عروسی خودشو از صندوق دراورد و همونطور که اشک میریخت روی سرم انداخت و گفت : آرزوم بود یه روزی روی سرت بندازمش ...خودشم با عشق نگاهم کرد و گفت : مالک خان مرد نمونه ایِ ...
میدونم خوشبخت میشی ولی دلم میجوشه ...
دل یه مادر هیچوقت الکی نمیجوشه ...
دستهاشو تو دست گرفتم و گفتم : از ته وجودم دوستش دارم...
میدونم انقدر دوستش دارم و انقدر میخوامش که تا اخر عمرمم بشینم و نگاهش کنم بازم سیر نمیشم ...
مامان چادرمو جلو کشید و گفت : خوشبخت باشی مادر به حرمت شیری که بهت دادم خوشبخت باشی ...
دستمو گرفته بود و برگشتیم تو اون اتاق ...
چادر جلوی روم بود و سید هاشم سرشو پایین انداخته بود ...
مامان منو کنار مالک نشوند و اروم گفت: سپردمش اول به خدا و بعد به شما ...
سید با گرفتن اجازه از مالک خان شروع کرد ...
لحظه قشنگی بود ...
رو به مالک خان گفت : اسم عروس خانم چیه ؟
به مالک خیره موندم و گفت: اون برای مالک خان مثل جواهر باارزشه...
اون جواهرِ مالک خان ...
لبخند رو لبهام نشست و صدای هاشم بود که گفت: جواهر خانم اجازه میدی عقدت کنم؟!
پارت_صدویازده جواهر 🌸
تمام خواسته ام همون بود و گفتم : بله ...
صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....
خطبه جاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که داغ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت : مالک خان اجازه هست ما بریم؟
مالک از جیبش دوتا اسکناس بیرون اورد و گفت : ممنونم سید ...
دستت خیر و برکت زندگیم باشه ...
سید هاشم روی مالک خان رو بوسید و گفت : اذن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟
مالک سرشو تکون داد و گفت : خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده ...
_ پس مبارک باشه ...
نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه ...
سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت : خانم خوشبخت باشی ...
میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چادرمو در نیاوردم ...
مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم ...
دلم میخواست داد بزنم من از دل اتیش شما مردم سنگدلم بیرون اومدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : چه بله قشنگی بود ...
چادرمو بالا زد و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
پارت_صدودوازده جواهر 🌸
لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم : شاید اولین عروسی هستم که با گریه از خونه پدرش نمیره ...
اولین عروسی که نه جاهاز داره نه ناز اضافی داره ...
اخمی کرد و گفت : من تو رو همینطور میخوام بدون تجملات ...
اگه میخواستم زرق و برق رو بگیرم ...
طلا سالهاست دور و ور منه و از شیکی و خانمی هم چیزی کم نداره ...
سرمو بو، سید ...
برادرهام جرئت کردن و اومدن داخل ...
هر دوشون دوباره بغض کرده بودن ...
رحمت جلوتر اومد و گفت : میخوای بازم بری ؟
با اشاره چشم بهشون فهموندم چیزی نگن ...
مالک رو بهم گفت: بیرون منتظرتم ...
دستی به سر رحمت کشید و بیرون رفت ...
رحمت رو بغل گرفتم و گفتم : جایی نمیرم دیگه بدون ترس میام دیدنتون ...
تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
شما رو میبرم عمارت اونجا رو دوست دارین ؟
رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت : شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : از چی دلخوری ؟
رضا با ناراحتی گفت : مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد ...
_ اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من مردم ولی الان زنده ام ...
رضا خندید و گفت : زنده ای که همه فکر میکنن مرده ای ...
_ اره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه ...
پارت_صدوسیزده جواهر 🌸
مامان اومد داخل و گفت : فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟
منم دلم میخواست بمونم از رفتن میترسیدم از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم ...
مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت : اون پسر جوونه اومد دنبالت گفتم نیستی ....
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی ...
اونا خیلی نگرانتن ...
_ میرم عمارت میبینمش ...
_ میخوای چیکار کن؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟
_ نمیدونم ولی امشب بهش میگم...
اون باید بدونه من همون دخترم ...
نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...
مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت : عقد کردین ... امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که باید انجام بدی ...
خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اجازه بده زودتر تموم بشه ...رفتی عمارت اونجا اب گرم هست خودتو بشور ....
از اون رژ قرمزه به لبهات بزن...
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه ...
خواسته هاشو انجام بده ...
نزدیک گوشم یسری چیزها گفت ...
هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد ...
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه ....
لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم : شاید اولین عروسی هستم که با گریه از خونه پدرش نمیره ...
اولین عروسی که نه جاهاز داره نه ناز اضافی داره ...
اخمی کرد و گفت : من تو رو همینطور میخوام بدون تجملات ...
اگه میخواستم زرق و برق رو بگیرم ...
طلا سالهاست دور و ور منه و از شیکی و خانمی هم چیزی کم نداره ...
سرمو بو، سید ...
برادرهام جرئت کردن و اومدن داخل ...
هر دوشون دوباره بغض کرده بودن ...
رحمت جلوتر اومد و گفت : میخوای بازم بری ؟
با اشاره چشم بهشون فهموندم چیزی نگن ...
مالک رو بهم گفت: بیرون منتظرتم ...
دستی به سر رحمت کشید و بیرون رفت ...
رحمت رو بغل گرفتم و گفتم : جایی نمیرم دیگه بدون ترس میام دیدنتون ...
تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
شما رو میبرم عمارت اونجا رو دوست دارین ؟
رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت : شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : از چی دلخوری ؟
رضا با ناراحتی گفت : مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد ...
_ اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من مردم ولی الان زنده ام ...
رضا خندید و گفت : زنده ای که همه فکر میکنن مرده ای ...
_ اره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه ...
پارت_صدوسیزده جواهر 🌸
مامان اومد داخل و گفت : فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟
منم دلم میخواست بمونم از رفتن میترسیدم از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم ...
مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت : اون پسر جوونه اومد دنبالت گفتم نیستی ....
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی ...
اونا خیلی نگرانتن ...
_ میرم عمارت میبینمش ...
_ میخوای چیکار کن؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟
_ نمیدونم ولی امشب بهش میگم...
اون باید بدونه من همون دخترم ...
نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...
مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت : عقد کردین ... امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که باید انجام بدی ...
خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اجازه بده زودتر تموم بشه ...رفتی عمارت اونجا اب گرم هست خودتو بشور ....
از اون رژ قرمزه به لبهات بزن...
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه ...
خواسته هاشو انجام بده ...
نزدیک گوشم یسری چیزها گفت ...
هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد ...
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه ....
پارت_صدوچهارده جواهر 🌸
مامان چیزی نداشت و همون چادر رو به عنوان کادوی عقدم بهم داد ....
تا جلوی درب سه تاشون اومدن ...
رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ...ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد ...
مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم...
جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم ... دلم برای بی کسی خودمون میسوخت و گریه میکردم ....
به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم ...
به بختی که پشت سرم میومد ...
مالک دستشو رو دستم گزاشت و گفت : دلتنگشونی؟
با سر گفتم اره ...
مالک دستم محکمتر فشرد و گفت : زود برمیگردی و بهشون سر میزنی ...
نگاهش کردم و گفتم: باید یچیزایی رو بهت بگم ...
شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی ...میخوام همه چیز رو بگم...
جلوی در عمارت رسیده بودیم ...
بوق نزد که درب رو باز کنن و گفت : گوشم با توست ...
نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم : من همونی هستم که اونشب ...
زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم ....
دلم داشت میجوشید و بهش خیره شدم ....
مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت : اونشب چی شده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چطور بگم من اونشب ...
من همونی هستم که اونشب ...
بازم نتونستم و بهش خیره موندم...
مالک اخمی کرد و گفت : چرا نمیگی ؟
_ نمیتونم بگم ...نمیدونم چطور بگم ...
پارت_صدوپانزده جواهر 🌸
مالک دستمو گرفت و گفت : چرا سکوت کردی ؟
قلبم تند تند میزد و گفتم : چطور بگم ...از کجاش شروع کنم...
مالک با محبت گفت :از هرجا بگی گوش میدم...
داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضربه دستی به شیشه ماشین از جا پریدم...
مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد ...
مالک ماشیم رو دوباره روشن کرد و گفت : هنوز اینجاست ...
بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه ...
فقط بلده پول خرج کنه ...
درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم ...
محبوبه تو حیاط بود دلشوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهنشو به زور قورت داد ...
پیاده که شدم ...
جلو اومد و گفت : مالک خان چی شده ؟
مالک به روش لبخندی زد و گفت : چرا انقدر دلواپسی ؟
نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد ...
مالک با روی خوش گفت : خانم عمارته ...زن مالک خان ...
چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن ...
و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گوش هم میرسید گه همه میفهمیدن ...
محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت : چی گفتی مالک خان ؟
خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود ...
مامان چیزی نداشت و همون چادر رو به عنوان کادوی عقدم بهم داد ....
تا جلوی درب سه تاشون اومدن ...
رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ...ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد ...
مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم...
جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم ... دلم برای بی کسی خودمون میسوخت و گریه میکردم ....
به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم ...
به بختی که پشت سرم میومد ...
مالک دستشو رو دستم گزاشت و گفت : دلتنگشونی؟
با سر گفتم اره ...
مالک دستم محکمتر فشرد و گفت : زود برمیگردی و بهشون سر میزنی ...
نگاهش کردم و گفتم: باید یچیزایی رو بهت بگم ...
شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی ...میخوام همه چیز رو بگم...
جلوی در عمارت رسیده بودیم ...
بوق نزد که درب رو باز کنن و گفت : گوشم با توست ...
نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم : من همونی هستم که اونشب ...
زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم ....
دلم داشت میجوشید و بهش خیره شدم ....
مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت : اونشب چی شده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چطور بگم من اونشب ...
من همونی هستم که اونشب ...
بازم نتونستم و بهش خیره موندم...
مالک اخمی کرد و گفت : چرا نمیگی ؟
_ نمیتونم بگم ...نمیدونم چطور بگم ...
پارت_صدوپانزده جواهر 🌸
مالک دستمو گرفت و گفت : چرا سکوت کردی ؟
قلبم تند تند میزد و گفتم : چطور بگم ...از کجاش شروع کنم...
مالک با محبت گفت :از هرجا بگی گوش میدم...
داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضربه دستی به شیشه ماشین از جا پریدم...
مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد ...
مالک ماشیم رو دوباره روشن کرد و گفت : هنوز اینجاست ...
بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه ...
فقط بلده پول خرج کنه ...
درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم ...
محبوبه تو حیاط بود دلشوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهنشو به زور قورت داد ...
پیاده که شدم ...
جلو اومد و گفت : مالک خان چی شده ؟
مالک به روش لبخندی زد و گفت : چرا انقدر دلواپسی ؟
نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد ...
مالک با روی خوش گفت : خانم عمارته ...زن مالک خان ...
چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن ...
و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گوش هم میرسید گه همه میفهمیدن ...
محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت : چی گفتی مالک خان ؟
خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود ...
پارت ۱۱۶ جواهر 🌸
مالک اروم گفت : بریم اتاق ارباب میخوام خودم مژده اشو بدم....
محبوب خشکش زده بود و فقط نگاهمون میکرد ...
دنبال مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت: روبندتو چادرتو دربیار...
اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ...ولی خانم جون منو میشناخت ...
با استرس درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت : جواهر اینجا چخبر؟!
مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم : فقط میدونم قراره بسوزم ...از اتیش این عشق بسوزم ...
مالک درب رو زد و من جلوتر رفتم ...نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود ...
لبخندش دلگرمم میکرد ...
وارد اتاق شدیم ارباب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد ...
خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکرد ...مالک خم شد پشت دست مادرشو بوسید و گفت: همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟
خانم جون سری تکون داد و گفت : الان من بیدارم؟!
ارباب دود سیگارشو فوت کرد و گفت : فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست ...
سرپا ایستاد جلو اومد و گفت : چقدر زن برازنده ای ...
مالک لبخند زد و گفت : اجازه دست بوسی میدید ؟
ارباب دستشو جلو روم گرفت ...
دستهای من میلرزید و دستشو بوسیدم ...
دستی به سرم کشید و گفت : عمرت طولانی باشه ...دهتا پسر برای مالکم بیاری ...
فقط پسر ...
خوب گوش کن فقط پسر ...
پارت ۱۱۷ جواهر 🌸
مالک کنار پدرش نشست و گفت : بدون اجازه شما شد ...عقد کردیم ...اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ...
ارباب قهقه زد و گفت : تو ارباب اینده ای ...
همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری ...
سرتا پای این ...
حرفشو قطع کرد و گفت : خودش مثل الماس ...سرتا پاشو طلا بگیرین ...بهترین ها رو اماده کنین ...
پسرم ...مالکم دارم داماد میشه ...
خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت : ارزوم بود این روز رو بیینم...
جواهر عروس ما شده ...
مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید : جواهر رو میشناسی ؟!
یهو درب اتاق باز شد ...
خانم بزرگ هراسان اومد داخل و گفت : شایعه ها چیه ؟ کدوم عروس کدوم زن ؟
مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت : مادر منو خواب برده ...
برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشن بگیره ...
بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم ...
لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلرزیدم...
خجالت و استرس بهم فشار میاورد ...
مالک از پدرش که اسوده شد ...
بلند شد سرپا ..دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت : امانت من دست شما ...
این دختر دیگه چشم های منه ...
ناموس منه ...
مالک اروم گفت : بریم اتاق ارباب میخوام خودم مژده اشو بدم....
محبوب خشکش زده بود و فقط نگاهمون میکرد ...
دنبال مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت: روبندتو چادرتو دربیار...
اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ...ولی خانم جون منو میشناخت ...
با استرس درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت : جواهر اینجا چخبر؟!
مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم : فقط میدونم قراره بسوزم ...از اتیش این عشق بسوزم ...
مالک درب رو زد و من جلوتر رفتم ...نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود ...
لبخندش دلگرمم میکرد ...
وارد اتاق شدیم ارباب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد ...
خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکرد ...مالک خم شد پشت دست مادرشو بوسید و گفت: همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟
خانم جون سری تکون داد و گفت : الان من بیدارم؟!
ارباب دود سیگارشو فوت کرد و گفت : فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست ...
سرپا ایستاد جلو اومد و گفت : چقدر زن برازنده ای ...
مالک لبخند زد و گفت : اجازه دست بوسی میدید ؟
ارباب دستشو جلو روم گرفت ...
دستهای من میلرزید و دستشو بوسیدم ...
دستی به سرم کشید و گفت : عمرت طولانی باشه ...دهتا پسر برای مالکم بیاری ...
فقط پسر ...
خوب گوش کن فقط پسر ...
پارت ۱۱۷ جواهر 🌸
مالک کنار پدرش نشست و گفت : بدون اجازه شما شد ...عقد کردیم ...اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ...
ارباب قهقه زد و گفت : تو ارباب اینده ای ...
همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری ...
سرتا پای این ...
حرفشو قطع کرد و گفت : خودش مثل الماس ...سرتا پاشو طلا بگیرین ...بهترین ها رو اماده کنین ...
پسرم ...مالکم دارم داماد میشه ...
خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت : ارزوم بود این روز رو بیینم...
جواهر عروس ما شده ...
مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید : جواهر رو میشناسی ؟!
یهو درب اتاق باز شد ...
خانم بزرگ هراسان اومد داخل و گفت : شایعه ها چیه ؟ کدوم عروس کدوم زن ؟
مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت : مادر منو خواب برده ...
برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشن بگیره ...
بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم ...
لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلرزیدم...
خجالت و استرس بهم فشار میاورد ...
مالک از پدرش که اسوده شد ...
بلند شد سرپا ..دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت : امانت من دست شما ...
این دختر دیگه چشم های منه ...
ناموس منه ...
پارت 118جواهر 🌸
مالک به طرف بیرون حرکت کرد ...
هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بوسید و گفت : مبارکت باشه داداش...
مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت : بوی چی میدی ؟
مراد شرمنده گفت : همیشه میفهمی ...
_ ترکش کن ...عمارت من جایی برای این چیزا نداره ...نمیخوام کسی دستت ببینه ...
_ میخوام امشب به سلامتی داداشم و زنش بخورم...
تو حال خودش نبود و نمیتونست سرپا بایسته ...
مالک زیر بغل مراد رو چسبید و با خودش برد ...
خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت : تو الان عقد مالک خانی ؟
از چشم هاش ادم میترسید و نمیتونستم جواب بدم ....
خانم جون دستمو گرفت و گفت : با اجازه اتون ارباب عروس رو اینجا نگه ندارم ....
ارباب سرفه میکرد و بلند شد و گفت : بزار بهش چشم روشنی بدم ....یکم مکث کرد و گفت : اینجا چیزی ندارم ...جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گردنبند خانم بزرگ رو از گردنش بیرون اورد و گفت : برای مادر خدا بیامرز منه ...
از این به بعد تو گردن تو باشه ....
خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبون بیاره ...
خم شدم پشت دست ارباب رو بوسیدم و گفتم : ممنونم ....
پارت119جواهر 🌸
ارباب دستی به سرم کشید و گفت : از دخترهامم برام شیرین تری ...
همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم ...
از امروز تو هم جون منی ....
از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود ...
به ارباب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
خانم جون منو برد اتاق خودش ..درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت : اینجا چخبره ؟
چطور تو شدی زن پسرم ؟
تعجب و شاید دلخوری داشت ...
یکم عصبی هم بود ...
راه میرفت و گفت : پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!
دستهام میلرزید تو هم گره کردمشون و گفتم : خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم ...
روی بالشت نشست و گفت : گوش میدم ...
گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم ...
یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سوختم تا مردن صفر و نجات من ...
تا اومدنم به اونجا ...
همه رو مو به مو گفتم ...
تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : من پناه اوردم به مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم...
مالک به طرف بیرون حرکت کرد ...
هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بوسید و گفت : مبارکت باشه داداش...
مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت : بوی چی میدی ؟
مراد شرمنده گفت : همیشه میفهمی ...
_ ترکش کن ...عمارت من جایی برای این چیزا نداره ...نمیخوام کسی دستت ببینه ...
_ میخوام امشب به سلامتی داداشم و زنش بخورم...
تو حال خودش نبود و نمیتونست سرپا بایسته ...
مالک زیر بغل مراد رو چسبید و با خودش برد ...
خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت : تو الان عقد مالک خانی ؟
از چشم هاش ادم میترسید و نمیتونستم جواب بدم ....
خانم جون دستمو گرفت و گفت : با اجازه اتون ارباب عروس رو اینجا نگه ندارم ....
ارباب سرفه میکرد و بلند شد و گفت : بزار بهش چشم روشنی بدم ....یکم مکث کرد و گفت : اینجا چیزی ندارم ...جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گردنبند خانم بزرگ رو از گردنش بیرون اورد و گفت : برای مادر خدا بیامرز منه ...
از این به بعد تو گردن تو باشه ....
خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبون بیاره ...
خم شدم پشت دست ارباب رو بوسیدم و گفتم : ممنونم ....
پارت119جواهر 🌸
ارباب دستی به سرم کشید و گفت : از دخترهامم برام شیرین تری ...
همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم ...
از امروز تو هم جون منی ....
از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود ...
به ارباب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
خانم جون منو برد اتاق خودش ..درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت : اینجا چخبره ؟
چطور تو شدی زن پسرم ؟
تعجب و شاید دلخوری داشت ...
یکم عصبی هم بود ...
راه میرفت و گفت : پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!
دستهام میلرزید تو هم گره کردمشون و گفتم : خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم ...
روی بالشت نشست و گفت : گوش میدم ...
گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم ...
یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سوختم تا مردن صفر و نجات من ...
تا اومدنم به اونجا ...
همه رو مو به مو گفتم ...
تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : من پناه اوردم به مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم...