تو ایران اگه ۴ تا کتاب تاریخی موثق و بیطرف بخونی و فقط بری حقایق و وقایع تاریخی رو عیناً تعریف کنی، همه به طور خندهداری عصبانی میشن و باهات مخالفت میکنن. زندگی تو ایران واقعاً غمانگیز و خندهداره.
نکبت
🐫 آلبر کامو — سقوط «وقتی آدم بیشخصیت است، باید به طور حتم پیرو نظم و ترتیبی باشد.»
محتوا رو حال میکنید؟ کاش چندتا زید خوشگل داشتم بعد از هر پیامم توی این کانال برام دست میزدن و تشویقم میکردن.
امشب میز کناریم یه دختر با خواهر و مامانش نشسته بودن. دختره قد بلند، لاغر، اجزای صورت کوچولو، چشمها و نگاه دلبرانه، به طور کلی خوردنی و غمگین بود. نمیدونم از چی انقدر ناراحت بود. دلم میخواست برم بهش بگم «عزیزم از چی ناراحتی؟ من میتونم شما رو تعمیر کنم. البته به من ربطی نداره. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ» اما حضور مادرش مانع میشد. با تمام وجودم ناتوان بودن در برابر سرنوشت رو حس میکردم. حتی اگه کاری هم میکردم، به احتمال زیاد نافرجام میموند. هیچ کاری از دستم بر نمیومد جز حسرت خوردن و زجر کشیدن از این ناتوانی؛ از این فاصله نزدیک اما هزاران فرسخ دور. خلاصه آره، این هم یکی دیگه از دخترهایی که میتونستیم با هم زندگی زیباتر و پرمعناتری رو تجربه کنیم اما نگهبانان واقعیت مثل همیشه اونجا حاضر بودن تا مبادا اختلالی در نظم اتفاقات سرنوشت و تقدیر صورت بگیره. این هم مرثیهای برای یک رویای دیگه.
نکبت
امشب میز کناریم یه دختر با خواهر و مامانش نشسته بودن. دختره قد بلند، لاغر، اجزای صورت کوچولو، چشمها و نگاه دلبرانه، به طور کلی خوردنی و غمگین بود. نمیدونم از چی انقدر ناراحت بود. دلم میخواست برم بهش بگم «عزیزم از چی ناراحتی؟ من میتونم شما رو تعمیر کنم.…
البته من زیادی هورنیام و هر بار میرم در اجتماع حس میکنم عاشق شدم. در نتیجه حسم زیاد معتبر نیست.
نمیدونم چرا یه چیزی توی وجودم من رو به سمت دخترهای غمگین و افسرده جذب میکنه. هرچی دیوانهتر، جذابتر. مثل چخوف که نیاز وجودیش نوشتن داستان بوده، من نیاز وجودی دارم که دختران داغ غمگین و خلوچل رو تعمیر کنم. یکی نیست خودم رو تعمیر کنه، نشستم بقیه رو تعمیر میکنم.
تا حالا به این فکر کردین که صدای امواج دریا هیچوقت در تاریخ جهان قطع نشده. انگار موسیقیایه که خدایان برای خودشون گذاشتن روی ریپیت و خوابیدن باهاش.
روانپزشکی که میرم پیشش به جوکهام نمیخنده و این آزارم میده. خانم دوستداشتنیایه ولی خب معلومه من رو به خاطر پولم میخواد نه به خاطر بامزگیم. شاید هم بیمارهای بامزهتری از من داره. نمیخوام بهش فکر کنم. امیدوارم حداقل دیگه پزشکم بهم خیانت نکنه، نخندید هم نخندید. اگه بفهمم به بقیه هم نمیخنده خیالم راحت میشه. امیدوارم همینطور باشه.
اگه محتوای این کانال و اکانت توییترم رو گلچین میکردم، توی کاغذ مینوشتم و یه کم بهش ساختار داستانی میدادم، الان اولین مجموعه داستانم رو نوشته بودم. کتاب احمقانه و افتضاحی میشد، ولی خب کتاب بود. قدیما هیمنطوری کتاب مینوشتن دیگه. سوشال مدیا که نبوده، ملت مجبور بودن کسشرهاشون رو کتاب کنن. ولی خب من به جاش چیکار کردم؟ هرچی ایده و محتوی داشتم رو مجانی در اختیار دزدهای شخصیت و بیهویتهای کپیکار گذاشتم. چی گیرم اومد؟ اعتیاد به دوپامین کسشر مجازی. حتی همینی که دارید میخونید هم برای دوپامین نوشتم. دُز روزانهم رو با توجهتون بهم تزریق کنید. ممنون.
پانوشت: البته ارتباط با دختران داغ و زیبا هم محصول همین کسشر نوشتن بیپروا بوده. ناشکری نمیکنم. خدایا شکرت.
پانوشت: البته ارتباط با دختران داغ و زیبا هم محصول همین کسشر نوشتن بیپروا بوده. ناشکری نمیکنم. خدایا شکرت.
گاهی اوقات وسط نوشتن یه متن مفید و آموزنده، یه صدایی تو ذهنم میگه «تو رو چه به این گهخوریا؟» و بعد از نیم ساعت نوشتن، همهش رو پاک میکنم. این تازه نسخهٔ حال خوب منه. دیگه ببینید صداهای تو ذهنم وقتی حالم بده چه چیزایی میگن. البته وقتی حالم خوبه، به موقع جلوی گهخوریهام رو میگیرن. دست صداهام درد نکنه. حالم خوبه چند روزه. یه سری تغییراتی توی زندگیم دادم که تأثیرش رو دارم میبینم واقعاً. وقتی حالم خوب میشه معمولاً محتوام سطحیتر و بیمزهتر میشه ولی خب حداقل به طور کودکانهای دلم خوشه. این مهمه.
[صدایی از اعماق تاریک وجودش زمزمه میشود: «داری با زندگیت چیکار میکنی؟ هر لحظه ممکنه بمیری و تموم بشه همش. این بود کاری که میخواستی تو زندگیت بکنی...؟» با بیتوجهی سرش را به سمت اعماق تاریک وجودش خم میکند و تفی میاندازد. سپس، با چهره احمقانه و کودکانهای که به خود گرفته، جهت اندازهگیری عمق این تاریکی بیپایان، سنگی به درون تاریکی میاندازد و گوشش را به سمت تاریکی میگیرد و منتظر صدای برخورد سنگ به انتهای تاریکی میماند]
[صدایی از اعماق تاریک وجودش زمزمه میشود: «داری با زندگیت چیکار میکنی؟ هر لحظه ممکنه بمیری و تموم بشه همش. این بود کاری که میخواستی تو زندگیت بکنی...؟» با بیتوجهی سرش را به سمت اعماق تاریک وجودش خم میکند و تفی میاندازد. سپس، با چهره احمقانه و کودکانهای که به خود گرفته، جهت اندازهگیری عمق این تاریکی بیپایان، سنگی به درون تاریکی میاندازد و گوشش را به سمت تاریکی میگیرد و منتظر صدای برخورد سنگ به انتهای تاریکی میماند]
نکبت
گاهی اوقات وسط نوشتن یه متن مفید و آموزنده، یه صدایی تو ذهنم میگه «تو رو چه به این گهخوریا؟» و بعد از نیم ساعت نوشتن، همهش رو پاک میکنم. این تازه نسخهٔ حال خوب منه. دیگه ببینید صداهای تو ذهنم وقتی حالم بده چه چیزایی میگن. البته وقتی حالم خوبه، به موقع…
از «تغییرات» منظورم ترک پورن و جقه. فکر نکنید من میتونم تغییرات بزرگی تو زندگیم ایجاد کنم. ولی خب پله به پله. تغییرات بزرگ از همین تغییرات کوچیک آغاز میشن؛ به عبارتی دیگه یعنی ترک جق. پورن و جق امالفساده. مغز بشر گاییده شده رسماً. تا حدالامکان ازش دوری کنید. البته هر از گاهی جق زدن مشکلی نداره. پورن هم جهت لذت بصری نیازه گاهی. ولی خب خیر الامور اوسطها. البته من چون هر روز با دخترهای متعددی سکس انجام میدم راحته برام جق رو ترک کردن، شماها اما ممکنه مسیر سختی در پیش داشته باشید.
این مرض عجله کردن هم انسان رو گایید. همه میخوان یه شبه و بدون هیچ سختی کشیدن و گذر زمان طولانیای به رویاهاشون برسن. میخوان بدون هیچ مقدمهچینی و تلاش و گذر زمانی، در لحظه، به سکس برسن. میخوان تمام علوم رو در لحظه یاد بگیرن. میخوان سه ماهه مهارتی که یادگیریش سالها طول میکشه رو بیاموزن. میخوان کتابها رو هرچه سریعتر تموم کنن. و هزار مرض دیگه. عجله کردن تو اکثر موارد حماقت محضه. اکثر تغییرات زندگی آروم آروم رخ میدن. یه سری دانش و علوم سالها طول میکشن تا آموخته بشن. برای درک یه سری مسائل، یه سری تجربههای زیستی و وجودی نیازه. نمیشه تو بیست سالگی و بدون هیچ تجربه پرمعنا و عمیقی در زندگی بشینی تمام آثار داستایفسکی رو بخونی. نه تنها هیچی نمیفهمی ازش، بلکه تجربههای آیندهت در کتابخوانی رو هم خراب میکنه. حوصله ندارم این موضوع رو تشریح کنم ولی خیلی از افراد تو زمان اشتباهی یه سری از کتابها رو خوندن. به شخصه خودم بوف کور رو توی ۱۸ سالگی خوندم. فکر میکردم فهمیدم، ولی ریده بودم. الان که دوباره میخونمش تازه میفهمم چی داره میگه. ۱۰ سال دیگه بخونم، ممکنه یه درک و برداشت دیگهای -عمیقتر یا سطحیتر- داشته باشم. حالا فکر کن یه نفر برادران کارامازوف رو تو ۱۸ سالگی بخونه. بگذریم. نکته حرف رو گرفتید فکر کنم. مطالعات فلسفی، اجتماعی، سیاسی، تاریخی هم به زمان و انرژی زیادی نیاز دارن. با دیدن ۴تا کلیپ توی اینترنت و خوندن ۲تا کتاب، دانشمند نمیشید. در کل عجله نکنید. خیلی چیزها به زمان نیاز دارن. سعی نکنید از زمان و خودتون جلو بزنید. با عجله کردن و زور زدن، درخت سریعتر شکوفه نمیده.
نکبت
این مرض عجله کردن هم انسان رو گایید. همه میخوان یه شبه و بدون هیچ سختی کشیدن و گذر زمان طولانیای به رویاهاشون برسن. میخوان بدون هیچ مقدمهچینی و تلاش و گذر زمانی، در لحظه، به سکس برسن. میخوان تمام علوم رو در لحظه یاد بگیرن. میخوان سه ماهه مهارتی که یادگیریش…
نتیجه جامعه عجول رو میتونیم ببینیم: یک مشت انسانی که به احتمال خیلی زیاد توی زمان اشتباه و عجولانه -صرفا برای تموم کردن و عقب نیوفتادن از بقیه- مطالعاتی داشتن و فقط اطلاعات انباشت کردن بدون هیچ فرصتی برای تأمل بر انباشتهها. به قول شیخ سخن «چهارپایی هستن که بر اونها کتابی چند». خیلی گزافهگویی کردم. میبخشید. من خودم چهارپایم. شب بخیر.
Sara Qədimova- Pıçıldaşın, ləpələr
<unknown>
دو سال پیش یکیتون این رو به طور ناشناس برام فرستاد، هنوز هر از گاهی گوش میدم بهش و از ابعاد مکان و زمان جدا میشم. هرکی بودی، یه روز پیدات میکنم و باهات دراز میکشم و این آهنگ رو گوش میدم.
نکبت
<unknown> – Sara Qədimova- Pıçıldaşın, ləpələr
آهنگ هم فکر کنم در مورد زنیه که بچه یا شوهرش رفته جنگ و ازش بیخبره.