افراد زیادی در تاریخ پرسیدن «چه باید کرد؟» و پاسخهای مختلفی هم در فرمهای متفاوتی به این پرسش دادن. ولی خب همچنان هیچکی نمیدونه چه باید کرد. هیچکی هم کاری که باید رو انجام نمیده. همهچیز در هم تنیده شده و سر و ته هیچی معلوم نیست. روزها سپری میشن و با خودت میگی «نمیدونم چه باید کرد، ولی مطمئنم این کاری که الان دارم میکنم پاسخش نیست»، و لحظهای هم شک نمیکنی شاید انجام دادن یه کار دیگه هم پاسخی نباشه که دنبالشی. دنبال یه زندگی دیگه هستی، در حالی که زندگی خودت رو هنوز نزیستی و دائماً ازش فرار کردی. چیزی که داری رو نمیخوای و دائماً دنبال پاسخی هستی برای «چه باید کرد»ی که هر لحظه توی ذهنت پژواک میشه و خواستهش یه مشت آرزوی محاله. تعارض بین دنیای واقعیت و دنیای ایدئال خیالیت کل وجودت رو مثل توپ پینگ پونگ به اینور و اونور پرت میکنه. صبح تا شب هم سوالت اینه که «چه باید کرد؟» نمیدونم. شاید اگه کمتر به خود کیریت فکر کنی و اهمیت بدی و به جهان و اطرافت هم نگاه کنی، چیزهایی ببینی که پاسخ «چه باید کرد؟» مثل تیکههای پازل توشون نهفتهست.
نکبت
Luca Longobardi – A sleepless night
فارسی ambient شبیه اسم کسیه که هر لحظه ممکنه یه دینی مذهبی چیزی تو خاورمیانه رواج بده.
چند مدته در درونم دنبال بامزگیم میگردم اما چیزی پیدا نمیکنم. تمام خونهها، کوچهها، خیابونها و ادارهها رو گشتم، اثری ازش نبود. یه روز دیگه نیومد سر کار و هیچکی ازش خبر نداره. سرایدار ذهنم، که یه پیرمرد مرموزه و هیچ اطلاعی ازش ندارم و از وقتی بودم اون هم بوده و هیچوقت یه کلمه هم حرف نزده، وقتی ازش در مورد بامزگیم پرسیدم، با دست اشاره کرد به سمت جنگل مهآلودی که از بچگی داستانهای ترسناکی در موردش شنیدم و هیچکی جرأت نداره بره داخلش. امشب بلاخره تمام شجاعتی که میتونستم رو از زیرزمین ذهنم برداشتم و رفتم توی جنگل. رطوبت و مه محیط به حدی بود که فقط درخت روبروت رو میتونستی ببینی. صدای خشخش و موجودات زیادی میومد ولی خب هیچکدومشون معلوم نبودن. روی بعضی درختها اثر یه دست خونی بود. کل وجودم رو وحشت گرفته بود. حس میکردم از تمام جهات موجودات ناشناخته و وحشتناکی خیره شدن بهم. درختها رو دنبال کردم و رسیدم به یه چاله بزرگ. چالهای که انگار یه خرگوش ۳ متری چالش کرده بود. شبیه به لونه بود. آثار دست خونی روی دیوارههای لونه بود. آخرین قطرات شجاعت رو نوشیدم، نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل. اولش شل و گلی بود اما کمی داخلتر، دیواره و سقفش سنگی شد. سقف کوتاه و کوتاهتر میشد. غار کاملاً تاریک بود و هیچی معلوم نبود. از سقف آب میچکید و هرچی میرفتم جلو، پام بیشتر توی آب فرو میرفت. به نقطهای رسیدم که برای پیش رفتن نیاز بود سرم کامل بره زیر آب. بدون اینکه بدونم کجا قراره برسم، رفتم زیر آب و به سمت جلو شنا کردم. تمام وحشتهام توی تاریکی زیر آب اومدن سراغم. هیولاهایی میدیدم که وجود ندارن. مرگهایی که میدیدم که برام اتفاق نیوفتاده بود. با اینکه تاثیری نداشت ولی چشمهام رو بستم و شنا کردم. هرچی پیش رفتم به جایی نمیرسیدم و نفسم داشت بند میومد. چند لحظه تا احساس خفگی و سکرات مرگ فاصله داشتم. شنا کردن فایده نداشت. وحشتزده شروع کردم به دست و پا زدن و خودم رو کشوندم بالا. فایده نداشت. احساس خفگی و نیاز به نفس کشیدن از اعماق وجودم اومد سراغم. توی استیصال کامل، نفس عمیقی کشیدم و همینطور که داشتم در وحشت دست و پا میزدم، خفه شدن خودم رو دیدم. کامل سکرات مرگ رو گذروندم و مردم. ولی خب مسئله اینه که توی دنیای ذهنم، نمیتونم بمیرم. همهچیز رو حس میکنم اما نیست و نابود نمیشم. همینطور که جنازهم توی آب شناور بود، یه نفر دستم رو گرفت و کشید بالا. میتونستم همهچیز رو حس کنم اما زنده نبودم. لباسام رو پاره کرد و قفسه سینهم رو فشار داد. به این کارش چند بار ادامه داد. توی دهنم نفس کشید و با مشت کوبید به قفسه سینهم. صداش رو کمکم داشتم میشنیدم که داشت ملتمسانه داد میزد. چشمهام آروم داشت باز میشد اما همهچیز تار بود. یهو هرچی آب خورده بودم رو بالا آوردم و شروع کردم به سرفه کردن. چشمها رو کامل باز کردم. پیرمرد سرایدار با چهرهای وحشتزده و به هم ریخته جلوم نشسته بود. ازش پرسیدم «زندهام؟». با سر تایید کرد. به اطرافم نگاه کردم. تو یه کلبه بودیم. ازش پرسیدم «بامزگیم کجاست؟» اشاره کرد به دریچهای که کف کلبه بود. داخل دریچه رو نگاه کردم، تاریکی مطلق بود و صدای چکچک آب ازش میومد. پیرمرد اومد جلو و دست کرد توی دریچه و یه نفر دیگه رو کشید بالا. شبیه به من بود اما نه کاملاً. پیرمرد کالبد خیسش رو روی زمین کشوند و انداخت توی آتیش بزرگ شومینه. گفتم «بامزگیم رو هم خاکستر کردی؟» سرش رو به نشانه منفی تکون داد. پرسیدم «پس بامزگیم کجاست؟» باز اشاره کرد به دریچه. رفت سمتش و یه جنازه دیگه که تقریباً شبیه من بود رو کشید بیرون و انداخت توی آتیش شومینه. پرسیدم «این جنازهها چیان؟» یهو سرش رو برگردوند و به چشمهام خیره شد. اومد جلو، زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. هنوز سنگین بودم. هدایتم کرد یه سمت شومینه و اشاره کرد به آتیش. به زردی مرکز آتیش خیره شدم. چیزی ندیدم. فقط آتیش بود. پرسیدم «باید چیز خاصی ببینم؟» دوباره اشاره کرد به آتیش. چند لحظه کاملاً خیره شدم به قلب سرخ آتیش. تصویر دستهای خونی کمکم آشکار شد. پرسیدم «اینا دستهای بامزگیمه؟» لبخند زد. فکر کنم برای اولین بار بود لبخندش رو میدیدم. دستش رو فرو برد توی آتیش و خونآلود آورد بیرون. دستهای خونیش رو کشید روی صورتم و چشمهام رو بست. صدای خندههای بچهای میومد. چشمهام رو باز کردم و نوری شدید خورد به چشمهام. همهجا سفید بود. چشمهام رو نیمهباز کردم و چند بار پلک زدم. کمکم اطرافم معلوم شد. حس کردم قبلاً اینجا بودهم. شبیه به یه خاطره گمشده بود. بچهای داشت جلوم میدوید و میخندید و بازی میکرد. من رو نمیدید اما من اون رو میدیدم. یه احساس آرامش غریبی رو تو اعماق وجودم حس کردم. در حالی که از خندههای بچه خندهم گرفته بود، اشک میریختم و دنبالش میدویدم. کمکم صدای خندههاش محو شد.
تصویرش هم محو شد. چمنها و آسمون هم محو شدن و من موندم و یه لوح سفید. مثل یه نقطه سیاه وسط پارچهای سفید. فکر کنم دیگه وقتش بود از ذهنم بیام بیرون.
محدودیت تعداد کارکتر توی یه پست تلگرامی رو شکستم و پیام ارسالیم به دو قسمت تقسیم شد. اگه براتون سواله که فقدان زید و سکس چه بلایی سر یه انسان میاره، یه همچین چیزیه.
اینکه فکر میکنم برای اینکه دوست داشته بشم و بهم توجه بشه حتما باید یه گهی بخورم، یکی از بزرگترین عوامل ملالاور زندگیمه. امیدوارم یه روز یه نفر پیدا بشه که همینجوری الکی دوستم داشته باشه. مثلاً وقتی نشستم یه گوشه، بیاد نزدیک و با تعجب به نفس کشیدنم نگاه کنه و از ذوق زیاد بخنده.
اگه هر شب که میخوابیدید، یه درصدی احتمال داشت که بمیرید، و بعضی شبها حتی تا آستانهش هم میرفتید اما خودتون رو توی زندگی نگه میداشتید، باز هم روزهاتون رو کسخری میگذروندین؟ یا هر شب زنگ میزدید به عزیزانتون و صحبت میکردید؟ آثاری که باید رو خلق میکردید و رد پایی به جا میذاشتید؟ به انسانها بیشتر کمک میکردید؟ البته که به احتمال زیاد همین کسشری که هستیم باقی میموندیم.
دلتون برام تنگ میشه، میدونم. ولی خب این دلتنگی خیلی غیرقابل لمسه. نیاز دارم یه نفر جوری دلش برام تنگ بشه که اجازه بده واردش بشم و توی وجودش زندگی کنم.
فکر میکنید افسردگیتون باعث میشه یه شخصیت عمیق و جذاب رو شکل بده و یه نفر یه روز پیداتون میکنه و بهتون میگه «عزیزم چقدر این افسردگی و تنهاییْ زیبات کرده. من میبینمت. دیگه تنها نیستی. نگران نباش». هیچوقت قرار نیست کسی شما و دردها و غمهای زیباتون رو که به دوش میکشید ببینه. البته اگه خوشگل باشید آدم زیاده. ما زشتهاس افسرده متأسفانه تقدیرمون پوسیدن در اندوه و رنج و تنهاییه. شب بخیر.
عزیزانی پرسیدن چرا برای همهچیز نیمفاصله میذارم جز برای «میام». چون وقتی بین «می» و «آم» فاصله میوفته، هیولای زشت و دجال دنیای کلمات شکل میگیره. حتی نمیخوام بنویسمش که ببینید. در خلوت خودتون برید نگاهش کنید. یکی «میام» (و هر نیمفاصلهای که «ی» رو به «آ» وصل میکنه)، یکی «میغلتم». افسانهای وجود داره که روزی یک کلمه زشت و ناتنظیم ظهور خواهد کرد و دنیای کلمات رو از بین میبره. تمام موجودات متکلم لال میشن و حتی دیگه کلمهای ندارن که باهاش فکر و اندیشه کنن. جهان عاری از معنا و مفهوم میشه و انسانها شروع میکنن به قتل عام کردن همدیگه. بمبها بر سر کودکان ریخته میشه و بیگناهان لال توسط یک مشت زبوننفهم کشته میشن. لحظهای میرسه که هیچی از زمین باقی نمیمونه جز یک زمین سوخته و عاری از حیات.
حالا میفهمید چرا مینویسم «میام»؟
حالا میفهمید چرا مینویسم «میام»؟
صبح ساعت ۵ باید بیدار بشم. خوابم نمیبره. رفتم توی ذهنم ببینم چی بیدار نگهم داشته. کل شهر خاموش بود. رفتم سمت اداره ذهنم. پنجره سوم از طبقه هفتم روشن بود. رفتم بالا. پشت در ایستادم، در زدم، کسی جواب نداد. دستگیره در رو چرخوندم، در قفل بود. دستهکلیدم رو در آوردم و تمام کلیدها رو روی قفل تست کردم. کلید دوازدهمی در رو باز کرد. در رو آروم باز کردم. صدای جیرجیر کل سالن ساکت اداره رو پر کرد. رفتم داخل. اولین چیزی که به چشمم خورد، انبوهی از عکسهای روی دیوار بود که با نخهای قرمزی به هم وصل شده بودن. کسی داخل اتاق نبود، اما ۹تا تهمونده سیگار توی زیرسیگاری خاموش شده بود. رفتم جلوتر و عکسها رو نگاه کردم. عکسهای انسانهایی بود که هیچ اهمیتی بهشون نمیدم اما به دلایل توی زندگیم حضور دارن. نخها اما جور خاصی به هم وصل شده بود. تمام عکسها میرسیدن به یه عکس؛ عکس خودم. اما چرا؟ و کی پشت این قضیه بود. نمیدونم. میتونم البته تصور کنم که کسی توی راهرو قدم بزنه و صدای قدمهاش تو کل سکوت اداره بچرخه. نزدیک و نزدیکتر بشه. برسه به اتاق، کلید بندازه که قفل در رو باز کنه، ببینه در قفل نیست. جا بخوره و آروم در رو باز کنه. من رو ببینه و شوکه بشه. خیلی دوست دارید بدونید کیه اون شخص نه؟ ولی خب خستهام و بهتره چراغ این اتاق مرموز رو خاموش کنم و از ذهنم بیام بیرون و بگیرم بخوابم.
شاید مسیر سعادت از گربه بودن میگذره. شاید باید گربه میشدیم؟ کسی هست بیاد گربه بشیم و شبها میومیو کنیم و روزها تو بغل هم بخوابیم؟
نکبت
شاید مسیر سعادت از گربه بودن میگذره. شاید باید گربه میشدیم؟ کسی هست بیاد گربه بشیم و شبها میومیو کنیم و روزها تو بغل هم بخوابیم؟
و هرجا دلمون خواست سکس کنیم البته. کل اینها رو نوشتم که به اینجا برسم. ممنون از وقتی که میذارید و محتوای من رو دنبال میکنید.
بچهها من رو دوست داشته باشید لطفاً. حتی اگر خودتون رو دوست ندارید، من رو دوست داشته باشید. حتی اگر پدر و مادرتون دوستتون ندارن و شما هم دوستشون ندارید، من رو دوست داشته باشید. حتی اگر تنها و بدبخت هستید و هیچکس نیست زیباییتون رو ببینه و دردهاتون رو درک کنه، من رو دوست داشته باشید. حتی اگر در سودای سکس با من نیستید (که بعیده)، من رو دوست داشته باشید. حتی اگر معتقدید عشق معنایی نداره و باید جهان رو به آتش کشید، من رو دوست داشته باشید. حتی اگر بیمزه و کرینج بودم (مثل الان)، باز هم دوستم داشته باشید. ته موندهٔ سهمیهٔ عشق روزانهتون رو بدید به من؛ بریزید تو کاسهم؛ بپاشید روی صورتم. ازتون خواهش میکنم من رو دوست داشته باشید کسکشها. لطفاً. ممنون.