نیازی به عشق شما غریبهها ندارم. در تنهایی و فقدان عشق میپوسم و در خفت و خواری میمیرم و فراموش میشم.
میشه لفت ندید، من بهتون نیاز دارم. من نمیتونم بدون مخاطب زندگی کنم. من بردهٔ توجه دیگران و مخاطب هستم. لطفاً بمونید حتی اگر از من متنفرید و حالتون رو به هم میزنم. به سمتم گوجه پرت کنید و بهم ناسزا بگید اما بمونید.
شما اصلاً میدونید من کی هستم؟ من آدم معروف اینترنتم. توی توییتر، این سیرک بزرگ، همه اسمم رو به زبون میارن. پسرها میخوان مثل من باشن. دخترها میخوان باهام باشن. من. من. من. من جالبترین انسان دنیام. من. فقط من. من شخصیت اصلی این داستانم. دنیا حول محور من میچرخه. همهچیز در مورد منه و از من الهام گرفته شده. من خالق دنیاهایی هستم که هیچکس تاحالا پا توش نذاشته. من فاتح جهان و دخترهام؛ وِنی، ویدی، ویچی.
یکی پیام داد گفت «هیچ گهی نیستی». نکنه واقعاً هیچ گهی نباشم و حق با این غریبهٔ اینترنتی باشه. نه نمیخوام. خواب رو از چشمام گرفت. همین امشب تا صبح زور میزنم یه گهی بشم. منتظر باشید.
کاش کُس بودم. و یک دختر زیبا و باکره من رو میمالید و خیس میکرد. انگشتهای کشیدهش رو میکرد توم و دیوارهٔ بالاییم رو نوازش میکرد. تمام اشیای خونه رو میکرد توم. پدر و مادرش رو میکرد توم. کل خونه و کوچه و خیابون رو میکرد توم. کل منظومه شمسی و کهکشان رو میکرد توم. تبدیل میشدم به یک کُس با جاذبهای که حتی نور هم نمیتونست ازش فرار کنه.
نکبت
کاش کُس بودم. و یک دختر زیبا و باکره من رو میمالید و خیس میکرد. انگشتهای کشیدهش رو میکرد توم و دیوارهٔ بالاییم رو نوازش میکرد. تمام اشیای خونه رو میکرد توم. پدر و مادرش رو میکرد توم. کل خونه و کوچه و خیابون رو میکرد توم. کل منظومه شمسی و کهکشان رو…
شاید براتون سوال باشه که چرا یک نفر باید چنین چیزی بنویسه. به این دلیل که دزدهای هویت و محتوام نتونن همهچیزم رو بدزدن. من از دار دنیا مگه چی دارم؟ جز همین شماها؛ جز اون تصویری که از من توی ذهنهاتون ساختید: تصویری کذب و دروغین.
من برای خودم هم غریبهام دیگه. هیچی از اون آدمی که میشناختم نمونده، جز ترسهام البته. ترسهای خوب قدیمیم مثل سایه در تمام لحظات، پا به پام، حرکت کردن و اومدن. قربونشون برم. ترسهای کوچولو و قشنگ من. ترسهایی که جا و بیجا من رو زمینگیر میکنن و کل دنیا رو برام تبدیل به یه برزخ وحشتناک میکنن. گاهی حتی ترس و وحشت هم نیست، صرفا یه احساس تنهایی و غربت و تعلق نداشتنه؛ احساس بیپناهی؛ احساس بچهای که توی شهر غریب گم شده. اما ترسهام رو دوست دارم و دیگه نمیخوام باهاشون بجنگم. همهشون مال منن. خانم دکتر گفته قرصهات رو به موقع بخوری خوب میشی. منم بلاخره یه روز خوب میشم.
Stellar
diedlonely, énouement
تنها دلیلی که هنوز زیر آهنگها چیزی مینویسم اینه که یه بار یه نفر بهم گفت «آهنگهایی که زیرشون چیزی مینویسی برام باارزشتره».
نکبت
Maustetyt?t – Syntynyt suruun ja puettu pettymyksin
اگه براتون سواله وسط کارگاه دارم چی گوش میدم و به چی فکر میکنم، دارم این رو گوش میدم و توی ذهنم کارگرها رو متحد میکنم.
اکی کوریسماکی یه فیلم داره به اسم "I hired a contract killer" با بازی ژان پیر لئو. در مورد یه مردیه که میخواد خودکشی کنه اما خایه نداره، اما بیخایه بودن مانع از تصمیمش برای خاتمه دادن به زندگیش نمیشه و میره یه قاتل استخدام میکنه که در بیخبری بکشتش... فیلم جالبیه.
همین. اومدم بهتون یه فیلم معرفی کنم. در بمباران اطلاعات کسشر عصر جدید، این معرفی من رو یک گوز در نظر بگیرید.
جدی جدی مثل اینکه کسی قرار نیست نجاتم بده. خودم موندم و مسیر مهآلود و تصمیمات کورکورانهای که باید بگیرم.
بخشی از افسردگی و اندوهم از خواستن میاد. خواستن چیزهایی که نمیتونم بهشون دست پیدا کنم. خواستن چیزهایی که خیلیها به راحتی به دست اوردن. مسئله اصلاً به دست اوردن و رسیدن هم نیست گویا، اعتیاد پیدا کردم به خواستن. همیشه باید چیزهایی بخوام، مهم نیست چیا دارم و به دست اوردم.
نکبت
System Of A Down – Lonely Day
اکثراً فکر میکنن این یه آهنگ تماماً غمگینه در حالی که کل نکته آهنگ توی جملهٔ آخره:
"It's a day that I'm glad I survived"
"It's a day that I'm glad I survived"
Spinning
Zero 7
امشب، شب مرور خاطراتیه که با zero 7 دارم. با این آهنگ تقریباً فقط پرواز نکردم. شاید هم کردم. نمیدونم. یادمه یه بار وسط بیابون در حالی که به غروب آفتاب و آسمون آبی-صورتی-یاسی-نارنجی خیره شده بودم، پرواز کردم به سمت خورشید و توی رنگها حل شدم.
زمان مطالعهم رسیده به روزی یک صفحه. آدم بلاتکلیف نمیتونه حتی روی یه نقطه روی دیوار مترکز بشه، چه برسه پرداختن به مطالعه علوم و هنر. فکر کنم باید بپذیرم که هیچ فرم زندگیای برام قابل دستیابی نیست و حداقل تا چند سال باید همینجوری تخمی زندگی کنم. امیدوارم مرگ فعلاً نیاد سراغم. چه امید مسخرهای. مرگ عزیز، فعلاً صبر کن لطفاً.
[مرگ، در حالی که چکلیستش را بررسی میکند، اسم نویسنده را در لیستش میبیند. به وی خیره میشود. میرود پشت سرش میایستد، خم میشود و با ترحم به چشمان بیخبر وی نگاه میکند. وی را به آغوش میکشد و برایش اشک میریزد. دفترچه و داس بلندش را روی مبل میگذارد و دراز میکشد و آرزو میکند کاش کار دیگری داشت. خیالپردازی میکند. تصور میکند معلم مهدکودک است. بچهها، این جنازههای آینده، میخندند و با بیخیالی بازی میکنند. آنها را در آغوش میگیرد و از عاقبت شومی که در انتظار آنهاست اشک در چشمانش حلقه میزند. مرگ چشمانش را باز میکند و دریچه خیال بسته میشود. احساس تنهایی شدیدی کل وجودش را فرا گرفته. اشکهایش را پاک میکند، دفترچه و داس بلندش را برمیدارد. مردد است. دفترچه را روی مبل میگذارد. به سمت نویسنده میرود و پیشانیاش را میبوسد و به سمت در حرکت میکند. یادش میآید که نیازی نیست از در خارج شود و میتواند از دیوار هم عبور کند. به هر حال از در رد میشود. دفترچهای جدید و خالی از جیبش در میآورد و یک لبخند روی صفحه اول میکشد.]
[مرگ، در حالی که چکلیستش را بررسی میکند، اسم نویسنده را در لیستش میبیند. به وی خیره میشود. میرود پشت سرش میایستد، خم میشود و با ترحم به چشمان بیخبر وی نگاه میکند. وی را به آغوش میکشد و برایش اشک میریزد. دفترچه و داس بلندش را روی مبل میگذارد و دراز میکشد و آرزو میکند کاش کار دیگری داشت. خیالپردازی میکند. تصور میکند معلم مهدکودک است. بچهها، این جنازههای آینده، میخندند و با بیخیالی بازی میکنند. آنها را در آغوش میگیرد و از عاقبت شومی که در انتظار آنهاست اشک در چشمانش حلقه میزند. مرگ چشمانش را باز میکند و دریچه خیال بسته میشود. احساس تنهایی شدیدی کل وجودش را فرا گرفته. اشکهایش را پاک میکند، دفترچه و داس بلندش را برمیدارد. مردد است. دفترچه را روی مبل میگذارد. به سمت نویسنده میرود و پیشانیاش را میبوسد و به سمت در حرکت میکند. یادش میآید که نیازی نیست از در خارج شود و میتواند از دیوار هم عبور کند. به هر حال از در رد میشود. دفترچهای جدید و خالی از جیبش در میآورد و یک لبخند روی صفحه اول میکشد.]