Telegram Web
داستانی از #علی_رایجی

🔵
مسیر بیشتر اتفاق‌ها از تو خونه یکی یا هر دوتا پدربزرگم رد می‌شه، حالا از هر جا باشه، حتی وقتی که تو اتوبوس بودم و تصمیم گرفتم بالاخره برم تو کار خلاف که پول خوبی داره و کافیه فقط یه تفنگی چیزی داشته باشی تا کارت راه بیفته که تازه همه جا هم راه نمیفته.
یه بار یه گوساله از اون‌یکی حیاط خونه اون‌یکی بابابزرگم حمله کرد طرفم، و جاخالی دادم و اونم رفت تو دیوار کاهگلی و جفت شاخاش گیر کرد اون تو، و پشت سرش مادرش اومد و افتاد دنبالم و منم پریدم تو اتاق و اون تو، گذری، یه زن خسته عاشق و یه مرد خائن عاشق رو دیدم، و از در پشتی دویدم تو حیاط پشتی که با کوچه یکی شده بود، و از شانسم گاو مادر لای در گیر کرد.
اتوبوس که وایستاد، دمدمای غروب بود و حالم خراب بود که پیاده شدم، و تفنگو بردم بالا و رفتم حیاط پشتی خونه پدر و مادرم که روشن و آفتابی بود، و مزرعه کاهوی خلاف رو دید زدم.
دخترم اومد و یه چیز پلاستیکی درازی که مثل هیچی نبود رو نشونم دادم که توپ پنچرشده‌ش بود. برای باد کردنش بازش کردم و گذاشتمش کف باغچه، و خاک ریختم تو نایلون که وقتی دوباره توپ شد، پرباد باشه.
«تعبیر و داده»

#ترشی‌نوشت_۴۱

#نیما_صفار - سر گپکی که با #مرتضی_حسینی سر چپ ارتدوکس داشتیم و لزوم «سوزن به خود»، دیدم بد نیست همین رو درباره #داستان_گرگان که بد مریدشم بگم. داستان پست‌مدرنیستی که طرفدارشم دلیلی نیست که «بی‌نیاز»مون کنه از چیزای دیگه چون اصلن منظر پست‌مدرنیستی خودش ضدّ کمال و ضدّجماله. یعنی این مهمّه که هر چقدر اسمزی، ژله‌یی، کاتوره تو یه اوضاعی هستیم، بازم ببینیم‌مون از بیرون و بیرون رو نگاه کنیم. مثلن؟ مثلن #مادر #گورکی یا #آنها_که_زنده‌اند #ژان_لافیت بخونیم. راستش دیشب که شایعه مرگ #چامسکی پیچید رفتم باز سراغ مناظره‌ش با #فوکو و تازه شد برام گپم با #روزبه_گیلاسیان تو حاشیه مرحوم جلسات #پاتوق_پنج‌شنبه‌ها؛ که ضمن تأثیر انکارناپذیر فوکو روی ما و این‌که چشم‌مون رو روی خیلی چیزا واز کرده، فراموش نکنیم «طرح مسأله»‍ش و اولویتا و دغدغه‌هاش مربوطه به دولتای رفاه فرانسه‌ی ۶۰ و ۷۰ میلادیِ جهانِ دوقطبی و ما ضمن این‌که خیلی «یاد می‌گیریم» از فوکو بهتره حواس‌مون باشه که «مسأله»‌هامون یکی نیستن که هیچ، خیلی اوقات در تقابل همم هستن و حتا فرانسه‌ی #امباپه هم زیاد ربطی به اون دغدغه‌ها نداره چه برسه به ما. اصلن عقب‌تر میرم و از #مارکز می‌گم که هر کی می‌شناستم می‌دونه «بابامه» و یه‌جورایی چکیدم ازش ولی وقتی تشبیه می‌کنه به رگبار بستن کارگرای اعتصابی رو به پیازی که لایه‌لایه واز داره می‌شه ... بارها پرسیدم از خودم که: با این‌طور انداختن از وحشتناکی و دهشتناکی یه جنایت فجیع می‌تونم همراه بشم؟ این با فانتزیک کردن خشونت که #تارانتینو می‌کنه فرق فوکوله البته و البته فراموش نکنیم که گابریل با کلمه کار می‌کنه و کوئنتین با تصویر + کلمه! بیا از این‌ور ببینیم! چقدر می‌شه اون تجربه‌ی کشتار رو «منتقل» کرد؟ خیلی کم! قبلنم گفته بودم انداختن تو استمرار جهانِ «بی‌وقفه منقطع» کاریه که روایت می‌کنه، به‌قول‌مون «طیبیعی‌ش (طبیعی‌ش) می‌کنه» و این «دهنی کردن» به‌قول #سارا_سعیدی کارش بد یا خوب فاصله‌زداییه مثل نشستن پای درددل یه قاتل زنجیره‌ای که در مورد مرحوم #حسین_سارانی تجربه‌ش رو داشتم و عادّی‌سازیِ کشتن! اون عکس بچّه‌هه تو #غزه که کله‌ش نیم‌بریده بیرون از آواره و زبونشم بیرون افتاده و #اینستاگرام تا می‌تونه سانسورش می‌کنه با این‌که دارم می‌نویسمش به‌محض گفتن و بیشتر گفتن مشمول و مشغول روایت می‌شه و اینجا موافق با #محسن_نامجو هستم که می‌گه ما فقط می‌تونیم «داغ» بازمونده رو درک کنیم. تو عزاداریا هم هول عظیم این‌که اون‌که مرده دیگه «نیست» اشک‌آور نیست، یادآوری بازمونده‌ها از بودناشه که بغض‌ترکون می‌شه.
همه اینا گفتم که بگم همه اینا دلیل نمی‌شه تلاش برای انتقال تجربه و «فکت» و «دیتا» نکنیم! ببین! این خیلی مهمّه که بفهمیم: این‌که چیزی در نهایت نشدنیه، دلیلی نمی‌شه که بی‌خیالش بشیم و برعکس اتفاقن ملزم‌مون می‌کنه به پی‌گیری‌ش و نباید میلش رو سرکوب کنیم. مثالش «حقیقت» که هرگز به‌چنگ نمیاد و همین رانه‌ی محکمی‌ش می‌کنه برامون!
فکر کنم قبل از کرونا بود سر یه داستانی که #متین_گرگانی نوشته بود نه‌چندان بی‌ربط با ماجراهای #ترکمن_صحرا گفته بودم حوادث باید خیلی فیزیکی‌تر و ژورنالیستی‌تر تو کار باشن تا یه فرضی از «کل» تولید کنه برای چرخش جزئیات و ... و دوستان به‌جماعت مخالفت کردن. این پرهیز از داده‌ها این پرهیز از پرداختن به شرح ماوقع (که قبول دارم ترس از عواقب امنیتی می‌تونه به این پرهیز دامن بزنه) در نهایت می‌تونه بندازتمون تو «جهانی از تعابیر»!

#گپنوشت
#داستان_نویسی
#گفتیوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نقض قواعد نه هرگز مبتنیه بر عقل سلیم و نه معمولن ازپیش‌اندیشیده. در مورد #زیدان به بهای از کف رفتن قهرمانی تموم می‌شه ولی وقتی توصیه اکید شده کسی خروج نکنه از چارچوب، یه لحظه‌ی گسسته و همین تقه‌ی صدای اصابت میکروفون به میز، طنینی بیشتر از هزاران رساله‌ی دکترا داره!
«درباره نفرت‌پراکنی علیه سگای آزاد»

دارن از فرصت استفاده می‌کنن و باز تو سطح گسترده سگ‌کشی می‌کنن و بهونه‌شونم چند موردیه که سگی به آدمی حمله کرده. با این شکل تجویز خشونت و تشویق خشونت و تحریک احساسات بیگانه نیستیم. سال‌هاست که علیه اقلیتا (اقلیّت به معنی گروه فرودست) از کوئیر و کورد و بهائی گرفته تا کمونیست و فلسطینی و افغانستانی از همین حربه استفاده می‌کنن؛ از یه «ما»ی خوب که مورد تهدید و هجوم «دیگری»‍ی بده! ولی فرقش اینه که «ما دیگریا» چون آدمیم، کاملن دست‌وپابسته نیستیم و تهش یه جاهایی می‌تونیم ضربه متقابلی بزنیم ولو با میزانی از شرمنده‌سازی ولی اون زبون‌بسته‌ها چی؟
تعداد کسانی که در اثر تصادف اتومبیل می‌میرن یا مصدوم می‌شن هزاران برابر کسانیه که مورد هجوم (معمولن واکنشی) حیوونا قرار می‌گیرن ولی این مجوّزی می‌ده که خدشه به صنعت پولساز اتومبیل وارد بشه؟ نه دیگه! اونجا پای ثروت بی‌حساب وسطه!
تعداد سگایی که توسّط آدما کشته یا مثله می‌شن هزاران برابر آدماییه که توسط سگا گزیده می‌شن! این مجوّزی به سگا برای انتقام می‌ده؟ نه! چون انسان خودش رو اشرف مخلوقات می‌دونه و‌ مجوّز یه‌طرفه برای هر جنایتی داره! پس تعجّب نکنین وقتی می‌بینین کسانی که خودشون رو برتر می‌دونن با آرامش کامل هزاران نفر رو می‌کشن!
میلیون‌ها نفر طیّ تاریخ بشر حین کار و ذیل استثمار و تولید ارزش اضافه کشته شده‌ن. این مجوّزی برای انتقام از اون اقلیّت بهره‌مند از دسترنج مردم رو می‌ده؟ نه دیگه! اربابان ثروت و قدرت که اشکال متعارف اخلاق رو می‌سازن، قانع‌تون می‌کنن که این «حق»‍شونه!
چقدر مواردی از کشته شدن و انواع مجاز و غیرمجاز شکنجه‌ی بچّه‌ها توسّط والدین، مخصوصن پدر داشتیم؟ هزاران؟ ده‌هاهزار؟ میلیون‌ها؟ این والد رو مستوجب مجازات می‌کنه؟ نه؟ اسمش «تربیت»‍ه؟ از حقوق والده!
از کشتار میلیون‌ها کوسه‌ماهی به بهانه‌ی کشته شدن چند نفر نمی‌گم، از انقراض هزاران گونه جانوری توسّط ما نمی‌گم! خود «بشر»م انگار داره می‌فهمه چه ویروسیه!
اگه از بیرون به زمین به‌عنوان یه ارگانیسم نگاه کنی، تنها ویروس خطرناکی که داره همه‌جوره نابودش می‌کنه، ما هستیم و بس! چرا اینو می‌گم؟ چون:
واضحه که جونورمداری و طرف حیوونا بودن، الزامن همپوشانی با دغدغه‌های محیط‌زیستیا، اونم محیط‌زیستیای انسان‌محور رو نداره! دارم تیکه می‌ندازم به همون محیط‌زیستیای بی‌وجدان که از سگ‌کشی دفاع می‌کنن. خب اگه ما با همون فرمون منطق خشک شما بنا باشه پیش بریم، آدمکشی البته اولویت داره!
کم مگه می‌میریم ما از انواع مرضای ناشی از گوشتخوری؟ ولی حتا اینم باعث نمی‌شه که کمتر گاو و گوسفند و مرغ سر ببریم! نمی‌گیم «آخ! بیچاره از بس گوشت خورد، مرد. پس کمتر بکشیم!» انگار فقط از هر فرصتی برای کشتن استفاده می‌کنیم!
و به‌طور مشخص، نمی‌گم که «مسلّمن نمی‌تونیم با حیوونا و بقیه‌ی هستی خشن باشیم و انتظار نداشته باشیم این خشونت به روابط خودمون سرایت کنه!» می‌گم «چه بهتر که بخشی از خشونتی که با سایر حیوونا داریم به روابط خودمونم سرایت می‌کنه! این‌که اینقدر مشغول کشتنِ هم‌دیگه هستیم، حداقل تقاصیه که باید پس بدیم!»

#نیما_صفار
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آن‌کس که با هیولا می‌جنگد، باید مراقب باشد که خود بدل به هیولا نشود. اگر مدتی طولانی به پرت‌گاهی بنگری، پرت‌گاه نیز به تو چشم می‌دوزد.

#فریدریش_نیچه
«درباره انتخاباتا»

#نیما_صفار - #گپنوشت: جنگ صندوق انقده مغلوبه بود که گذاشتم بعدش بنویسم. اون سالایی که مهم بود برام خیلی درباره صندوق رأی تو یه نظام بسته می‌نوشتم و مهم می‌شد دقیقن از این لحاظ که انتخابات هیچ‌وقت تو کشورایی مثل ایران، آزاد و عادلانه نبوده وگرنه اگه من شهروند سوئیس بودم مهم‌ترین چالش برای رأی دادن٫ندادنم فاصله محلّ اخذ رأی از خونه‌م می‌شد و این‌که حسّش چقدر هست! خلاصه می‌کنم:
۱- بدیهیه با این داعیه که همه چیز از قبل تعیین شده و هر تئوری‌توطئه‌یی مخالفم و نمی‌دونم دقیقن اونایی که این باور رو دارن، خودِ همین باور که همه چیز از قبل تعیین شده رو مشمول باور خودشون می‌دونن یا خودشون رو فرا و ورای این «همه» می‌بینن! یعنی: نگاه تقدیری دارن یا خودشون رو پارتیزان حقیقت تو جهانی سراسر برخطا می‌بینن؟ بعدشم، اگه تو بر مبنای مجموعه‌یی داده و تحلیل، داری به‌قولم «پس‌گویی» می‌کنی و از محتوم‌بودگیِ «آن‌چه گذشت» میگی، بی‌زحمت حوادث ده سال آتی جهان رو هم پیش‌گویی کن! نه؟ بگو امشب هلند و انگلیس می‌تونن برن نیمه‌نهایی یا نه؟ اگرم نه، بدون دیتا و تئوری، صرفن رو یه باور شهودی و ادراک پیشینیِ فارغ از تجربه، رسیدی به این محتومیّت، اجازه میدی من آوزونِ شهودت نباشم؟
۲- می‌گن بین گزینه‌ها هیچ فرقی نیست! من موردی رو تو جهان واقعی سراغ ندارم که بین گزینه‌ها هیچ فرقی نباشه. حتا وقتی درجه پنکه رو می‌ذاری رو سه، تفاوتش رو با درجه‌ی یک کاملن حس می‌کنی. کلّن بهتره مشکوک باشیم به گزاره‌های سور عمومی، که با «هر» و «همه» و «هیچ» و ... شکل می‌گیرن. البته قبول دارم که اغراق یه‌طرف درباره تفاوت ماهوی بین سیگار تیر با بهمن، عجیب نیست واکنش به یکی دونستن اینا رو بالا بیاره تا حدّ ترکِ سیگار تا اطّلاع ثانوی! و تبصره: کمم نیستن کسایی که باور دارن اگه یه بنیادگراتر بیاد سر کار، سریع‌تر کار یه‌سره می‌شه! اینجا توئیت عبدی معقول به‌نظر میاد که اگه اینطور فکر می‌کنین، چرا به‌جای دعوت به عدم مشارکت، نرفتین رأی به جلیلی بدین! سوای این قبلنم بارها نوشته‌م که تفکٌر تمثیلی چه بلایی سر ما میاره؛ یکی‌ش تمثیل سد، که تصوّر می‌شه با افزایش فشار می‌شکنه ولی تو جهان تجربه‌شده، حداقلی از رفاه، تعامل اجتماعی و آزادیه که منجر به تحوّل می‌شه نه فلاکت‌زدگی مردم.
۳- از اون‌ور طرفدارای رأی دادن همیشه از «بی‌هزینه» بودن این کار می‌گن! چون هزینه‌ش چندون سنجش‌پذیر نیست، البته عینهو فایده‌ش که اونم سنجش‌پذیر نیست، پس یه مثال می‌زنم: گیریم من همه‌ی خانواده‌ی شما رو کشته باشم و بعدِ چند وقت بیام بگم بهتون «اونا که دیگه زنده نمی‌شن ولی اگه تو میدون شهرداری گرگان جلو چشم همه با من بیعت کنی، هزار متر زمین تو سروش جنگل (بالا شهر گرگان) می‌دم بهت!» حتا اگه راست گفته باشم، چقدر ممکنه بپذیری من و حرفم رو؟ اینجا یه نکته داره‌ها! شاید اگه یکی بیاد بگه بهت «دیگه بسّه چرخه‌ی خشونت! بیا هویجوری نیما صفار رو ببخش!» دردش خوردنی باشه ولی وقتی پای «منافع» وسط میاد، هر قدر اون منافع عینی‌تر و ملموس‌تر و کلان‌تر باشن، بیشتر حسّ معامله با خون رفتگان می‌کنی!
حالا این سه‌تا که گفتم از کجا مهم می‌شه؟ از اینجا که هر دو طرف مصر هستن که رأی دادن یا رأی ندادن رو عملی کاملن «بی‌فایده» بدونن و کافی بود یکی از تریبون‌دارای دو طرف بیاد بگه رأی ندادن٫دادن این فواید و این مضرّات رو داره و حالا سبک‌سنگین باید کرد و ... شاید الآن این نمی‌نوشتم. نمونه‌یی دیدی تو که اومده باشه بگه از این نظر تا حدودی طرف مقابلش حق داره؟ من که هر چی پیگیری کردم، ندیدم!
حرف آخر: سال ۷۶ تو سی سالگی برای اوّلین بار تو عمرم رأی دادم و اپسیلونی از رأیی که به خاتمی دادم پشیمون نیستم ولی نگاه کن که هنوز یک دهه از #کشتار_۶۷ نگذشته بودا! چطور مایی که رفتیم و اون سال رأی دادیم، متهم به انگشت زدن تو خون ده‌هاهزار زندانی سیاسی نشدیم، هیچ، کم نمی‌شناختم از زندون‌رفته‌های دهه شصت که زنده اومده بودن بیرون و به خاتمی رأی دادن؛ یکی‌ش مادر خودم، که البته این تصمیم آسونی نبود براش! تو توئیتر که همینو پرسیدم، گفتن، اطّلاعات اون موقع کم بود و ... که چرته! اکثر مردم می‌دونستن که حکومت سال ۶۷ هزاران زندونی سیاسی از گروه‌های مختلف رو صرفن سر «سر موضع بودن» که بعضیاشون سر موضع هم نبودن، اعدام کرده. اینجا باید یه مکثکی کرد. دقت کنیم الآنم از خیانت به خون نیکا و مهسا و ... گفته می‌شه و حرفی از اون هزاران زندانی سیاسی کشته‌شده نیست. چرا؟ چون چپ بودن! به همین سرراستی! اون اکثریتی که از نسل‌کشی #غزه حمایت کرد، اون اقلیتی که سکوت کرد طوری که مایی که جر می‌دادیم خودمون رو سر اون جنایات، انگشت‌شمار بشیم، بی‌تعارف، هیچ دلسوزی‌یی برای شهدای چپ، چه قبل و چه بعد از انقلاب نداره. 👇👇👇
👆👆👆👆
البته جهان هم که اون‌وقتا درگیر روند فروپاشیِ بلوک شرق شده بوده و تلقی‌ش چرخش به راست و نرمال شدن ج.ا بود، خیلی سخت نگرفت سر اون هزاران. یه هم‌اتاقیم ترک ملکان بود و سلطنت‌طلب دوآتیشه. همیشه می‌گفت «این جمهوری اسلامی تنها کار به‌دردبخورش همین بود که نسل این کمونیستا رو کند! همینا بودن که اعلیحضرت رو ...» و چشماش بدون لهجه پر اشک می‌شد. اون‌زمون به مجاهدینم می‌گفتن مارکسیست اسلامی و شعاع دایره چپ تقریبن همه رو شامل می‌شد. حالا نکته‌ی دوّم تو ادامه‌ی چپ بودن: اونا سوژه‌ی سیاسی بودن با استمرار و عاملیّت‌شون؛ همون که تو «...» هم‌اتاقیم داری می‌بینی؛ نه ابژه‌ی اشک و مصادره‌شدنی! می‌دونم توضیح بیشترم بیشتر عصبانیت می‌کنه ولی خیلی فرقی بین کسی که می‌کشه با کسی که از کشته برای خودش مشروعیّت‌سازی می‌کنه، نمی‌بینم!
خیلی راحت می‌تونم افکار و طرز فکر ۲۴ سالگی و ۴۰ سالگیم یا ۴۰ سالگی و ۵۶ سالگیم رو جابه‌جا کنم. افکار و احوالات نه منتج از قبلیا هستن نه با ردگیری می‌شه رسید به پیشینه‌شون نه ردشونن! فکر کنم #توماس_کوهن که از «تغییر» به‌جای «تکامل» می‌گفت، موافقه باهام!
داستانی از #سارا_خوشابی:

*موتورسواران*

الهه: «سلامتیِ عشق و محتویاتش‌.»
تام هاردی گفت نوش و شیشه رو داد به اون‌یکی که آرزو داشت از تام هاردی خوشتیپ‌تر باشه ولی بهش وفادار بود.
رضام داشت با یه لبخندی که معلوم می‌کرد خوشش اومده آروم‌آروم کلمه‌کلمه می‌خوند: «زنه، حامله، هفت ماهه.» اینجا الهه داشت سعی می‌کرد حدس بزنه چی واسه یه زن که هفت ماهه بارداره عجیبه. چندتا قلو بزاد عجیبه؟ تو مترو بزاد مثلن؟ که گفت تو المپیک شرکت کرده. نمی‌دونم چه رشته‌ای. یارو در آرزوی خوشتیپ‌تر از تام هاردی بودگی، نگران قطع شدن پاش بود. وقتی گفتن نزدیک بود پاشو قطع کنن خیالم راحت شد که قطع نکردن.
من از رینگ خونین عاشق پیرنگ انتقام مونده بودم. عشق است تام هاردی، آتیش به‌پا کرد، انتقام پای گچ‌گرفته‌ی رفیقش که می‌خواست ازش خوشتیپ‌تر باشه رو از دوتا مشتری‌ْ ثابتِ خارگنده گرفت. هیچ به این فکر نکرد که طرف بهش حسودیش می‌شده و می‌خواسته ازش خوشتیپ‌تر باشه. هم‌پیاله بودن خب، حالا هم‌شیشه. یه تیم بودن. حتا اومد ملاقاتش و بازم هیچ به دختره که سیگار از دستش نمی‌افتاد و رفت یخ بگیره اهمیت نداد. «بازم» رو واسه «اهمیت ندادن» آوردم؛ وگرنه قبلش پیش نیومده بود که دختره رو نبینه.
راستش من تا وسطای فیلم مطمئن نبودم یارو تام هاردیه. می‌خوام یکی از صحنه‌‌هاشو کامل براتون تعریف کنم که ببینین تام هاردی توش نیست. یه پسری که قبلش لامپ ماشین یکی رو الکی، بی‌دلیل، ترکونده بود، به مامان باباش که دعوا می‌کردن میگه بسه. باباش کمربندو می‌کِشه رو زنش. اینم رو باباش. کمربندو همون‌جور که من می‌شناسم می‌ندازه دور گردن باباش، مامانه میفته به التماس که ولش کن کشتیش. می‌دونم خیلی شرقیه ولی فیلمش شرقی نبود. الهه همیشه به رضا می‌گفت فکر نکن اگه دعوا کنی من جیغ‌زنان میام وسط، نه من اون‌طور کلاسیک نیستم، ولت می‌کنم میرم. حالا فکر می‌کنم می‌تونم با الهه موافق باشم. اگه مادره جیغ نمی‌زد پسرش زودتر باباشو ول می‌کرد. بعدش پسره که می‌رفت، مادرش یه چیزی که درست یادم نیست یا خوب ندیدم پرت کرد سمتش. ولی خوب یادمه درست خورد به پشتش. پسره یه نیمرخ برگشت. مادره افتاد به غلط کردن. من به‌نظرم نیومد که پسره دست رو مادرش بلند کنه‌. یعنی اون‌طور پسری ندیدمش. ولی چون از زدن باباش جا نخورده بودم به مادرش حق دادم بترسه.
دیگه رضا خوابش گرفت چون از ظهر داشت تعجّب می‌کرد. بیشتر از همه از پرتابه‌ای از هوا که آقای هنیه رو ترور کرد تعجّب کرد، یا از این‌که تو اقامتگاهش زدنش. الهه کمتر تعجّب می‌کرد شاید چون خودش نمی‌خوند و از یکی دیگه می‌شنید. مثلا اگه قرار بوده خبرِ ترور وسط تهران، حالا شمالش، صدتا تعجّب تولید کنه هشتادوپنج‌تاشو رضا می‌خورد و چیزی به الهه نمی‌رسید. ولی یه تعجّبای خاص الهه‌ای هم داشت. مثلا از این‌که مردم چه اسمایی می‌ ذارن رو سلاح‌هاشون. می‌گفت پرتابه آدمو یاد آفتابه می‌ندازه. پرت بود دیگه. رضا می‌دونست زنش این‌جوریه، مخصوصا که اون شب الهه از اوّل فیلم یه‌ریز گفت تام هاردی و دهنش واسه... الله اکبر!
بقیه‌ی تام هاردی رو گذاشتن فرداشب ببینن.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می‌خاستم بگم انقده هستم این صحنه رو که هر کپشنی حروم کردنشه.
ولی دیدم اون‌طور که رونه‌ی مرگ آستانه به ما نزدیک می‌کنه، تجربه‌ی مرگ، مثلن مبارزه با سرطان نمی‌کنه.
یه لحظه صبر کن! مطمئن نیستم و نبایدم مطمئن باشم: «آستانه» بیشتر چیزیه گذشته‌طور تا مربوط به آینده. به‌قول #ریتسوس به برگردون #فریاد «ما خالی و متروک را تاب نمی‌آوریم» پس داریم از «نشدن»‍ایی می‌گیم که به‌شرط نشدن «کار» می‌کنن٫می‌کردن؛ همون «بیا ره‌توشه برداریم٫ قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم» #اخوان_ثالث، میلی بی‌خلاصی که انگار بیشتر از این‌که از انزوا باشه، دعوته به گفتگو!

#هامون
#داریوش_مهرجویی
#خسرو_شکیبایی
#باخ
#نیما_صفار
«رفتن به خاطرات موذیانه به بهانه‌ی مرگ شاعر»

#نیما_صفار - وقتی هنوز تقرّب به قدرت نداشت دیدمش؛ #محمدعلی_بهمنی پیرمرد کپلی و گوگولی و نازی که وقتی فهمیدیم دعوت شده به گرگان، دیدیم خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردیم ازش شنیده بودیم و شنیدن شعراش با ملاحت و لطف اجرای خودش، ماجرایی دیگه بود. چون اواخر دوران #خاتمی بود و دست‌مون یه‌خورده واز، روز آخری بداهه‌طور یه گپ‌وگفتی راه انداختم بین مرحوم و #پگاه_احمدی و #مهدی_جلیلی هم ضبط خبرنگاریش رو روشن کرد و ... بذار اینجاش رو بگم! بامزه‌ست! عادت کرده بودم و بودیم به سانسور حرفامون ولی تو گزارشی که جلیلی تو #گلشن_مهر چاپ کرد، دیدم کلّهم‌اجمعین شیک و مجلسی من که گرداننده مباحثه بودم و طرح سوأل می‌کردم و بحث پیش می‌بردم، حذف شدم. نه این‌که کمرنگ بشمااا! انگار جلیلی بوده که با دوتا مهمون اون جشنواره مصاحبه کرده بوده و حتا تو عکسا هم کرابم کرده بودن. فکر کنم م.ج حق داره این حرکتش رو تو تاریخ مطبوعات جهان ثبت #گینس کنه. تنها مورد قابل‌ مقایسه با این، بازم تو همین مطبوعات گرگان بوده که #سعید_حیدرزاده یه مقاله فرستاده بوده برای یه نشریّه، مقاله‌ش رو چاپ نمی‌کنن ولی جوابیّه تندوتیزی علیه مقاله‌یی که چاپ نکردن، می‌نویسن! داریش؟ از این بدعتا کم نداریم تو گرگان. یادته یه جماعتی به‌عنوان «حامیان صادقلو» اومدن شدن شورای شهر گرگان و بلافاصله #صادقلو رو برکنار کردن از شهرداری؟ #حامد_صمدلویی می‌گفت تو بنرا سر این‌که کدوم‌شون نزدیک‌تر به شهردار باشن دست‌به‌یقه می‌شدن! این اقدامم الحق گینسی بود و یادمه تو کلّ کشور به‌عنوان یه اتفاق باحال و محیّرالعقول تو شهری به اسم گرگان چو خورده بود. حالا اتفاقن همین جنبه‌های دایوِرتینگ گرگانه که جذابه برام و ظرفیتای خارج‌زدناش از جریانات غالب رو می‌ده بهش. یه چیستان گرگانیه «اون چیه که خودش اینقده (یه فاصله مختصر بین شست و اشاره) متیل‌متانش اینقده (دو دست به اندازه کافی واز)؟» جواب «نخ‌سوزن»؟ می‌شه ولی بیشتر همین #گپنوشت که می‌خونی! این: جالبه که تو اون میز سه‌گوش با آقای بهمنی موافق‌تر بودم تا خانم احمدی و جالبیش از این بابته که قاعدتن باید عکسش می‌شد. خانم احمدی همه‌ش از «پیشرفت» می‌گفت و می‌گفت «کارای #آتفه_چارمحالیان و #لیلی_گله‌داران رو که می‌خونم، می‌گم به خودم پگاه بجنب بجنب که عقب نمونی!» و مرحوم هی می‌پرسید «عقب موندن از چی خانوم احمدی؟ پیش رفتن تو چی؟» و واضحه که از زاویه نگاه پست‌مدرنیستی، درد دید «دلی» شاعر فقید خوردنی‌تره! دروغ چرا؟ انقدر مبهوت مرگ و سقوط #ال‌سید_یالبند موندم که عینهو کلاغ قیل‌وقال‌پرستی که هستم، حین همین شلوغی آرزوی دیدار تازه کردن با #فریدون_مشیری حین سفر، این‌بار به «آن‌سو» برای این جنوبی ... ول کن! «حالت خوبه پیرمرد؟» می‌دونم جواب نمیدی!
سعی دارم از داستان‌خوانی‌هام برای درودیوار ویدیو بامزه در بیارم...
« #موقعیت_داستانخوانی_خیابونی »
یه دعوت پس برای شما، برای تماشا کردن #داستان‌خوانی !

https://www.tgoop.com/mogheiat_khiabooni
Forwarded from موقعیت_داستانخوانی (مجید کلاته عربی)
نشسته‌ام به تو که من را دیدی یا نه! بعد گُم شدی در بین یک دسته ظهر عاشورایی برای دریافت قیمه، فکر می کنم. ظرفیت گنجایش قابلمه نذری‌ات جوری نبود که حس پرخوری بگیرم، شاید الان سیرم و به تو که نیستی و من مجبورم در تاریکی فکر کنم برای شخصی که قد ۱۴۳ سانتی دارد، چادر سیاه عربی ندارد و در دسته عزا برای حس غیرپرخوری با قابلمه آمده فکر کنم.
دست داشتی. پا داشتی. ابرو و مژه. دهان و بینی.
تو از آدم‌های اطرافت فرار نمی‌کردی، شبیه بودی خب.
حتما دیر جنبیدم. یک بار سعی نکردم زود بجنبم. سریع‌ترین واکنش یک مادر در مقابل احساس به خطر افتادگی فرزند کم‌سن را بگیرم. بذار بلند شم، از این جهان نه! زیاد چهار زانو نشستم و تو آمدی و رفتی. بهتره برق را هم روشن کنم. برای الان فکر خوبی نیست.
کسی که دراز کشیده و استراحت می‌کند بیدار میشود. باید چهار زانو هم نشکنم، چون ارتباط برق نداشتن و نشستن بهتر است.
 
_ مهدی مهدی

بردارم را صدا میکنم!

_ مسعود مسعود

برادرم را صدا میکنم!
_ مامان مامان
تنها مادرم را صدا میکنم.

پدرم استراحت میکند، صدای ذهن منم بلند است.

اتاق تاریکه! همه دراز کشیدن خوابیدن! من تو تاریکی قبل نور مانیتور موبایل، چهار زانو نشسته بودم. به تو فکر می کردم. تو ذهنم با تو حرف می زدم!
«میدونم میگی، قبل‌تر خیلی بدتر بودی! بازم بهتر میشی...»
«چیزها چطور سر جای اجباری قرار می‌گیرند؟»

#ترشی‌نوشت_۴۶
#نیما_صفار ـ جوونیا تو خابگاه، عین دعوای #پرسپولیس #استقلال #آل_پاچینو #رابرت_دنیرو #احمد_شاملو #مهدی_اخوان_ثالث #ابی #داریوش رو سر #هوشنگ_گلشیری #محمود_دولت‌آبادی هم داشتیم. طبعن فضا تمام‌نر بود و زنا محلّ مناقشه نمی‌شدن چندون. #گوگوش رو سوا گوش می‌کردیم و #هایده رو سوا. اون فنت رقابتی رو دامن نمی‌زدن. #دولت‌آبادی رو متعهّدتر فرض می‌کردیم و #گلشیری رو فرمالیست‌تر با همون تعاریف دهه‌شصتی. تو اون یکی #گپنوشت اگه #درویشیان و #یزدانی‌خرم رو سیبل کردم، بیشتر از همین منظر بیرونی بود که یکی تمثال تعهّد شناخته می‌شه و یکی پشت‌داده به چیزایی مشکوک و حرف این بود که هر دو سر طیف برامون شمشیر از رو بستن. وگرنه اگه می‌خاستم روی سنگین‌نویسی و میز کار مکث کنم، مثلن باید #محمدرضا_صفدری رو بهونه می‌کردم. حالا برای ایضاح بیشتر:

«محمود دولت‌آبادی»:
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه چیز را به هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم می‌شکند. ویران می‌کند!

«هوشنگ گلشیری»:
وقتی رسیدیم در خم رو‌به‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین كوتاه سفید. ركاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای كه رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌كند كه بعد دیدیم، وقتی كه زن دیگر نبود، خیابانی كه به محاذات اسكله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد كه هنوزهست، ‌اما نشد كه ببینیم. زن رفته بود. .....

این دو نمونه از نثر و روایت رندوم گرفته شدن برای یه مقایسه و یه حرف به زعم خودم مهم که می‌خام بزنم.
چهار نمونه از نثر و روایت تو مجموعه داستان #الاق_تو_چرا_با_قافی؟ مجموعه‌یی از بروبکس حومه و گرگان:
#سارا_سعیدی:
مریضی و مرگ به اون شکل دور و نزدیکش برای از دست دادن و ندادن، برگشتن به حال و روز بهتر، و دوباره بد بد شدن توی خانواده محمّدباقر از پنج سالگیش بوده؛ تمام بچّگی، وقتی دبستان می‌رفته و برمی‌گشته تا دبیرستان و دانشگاه که جای خیلی دورتری بود مریضی مامان و بعدش بابا و بعدها به جز این دوتا، خواهر بزرگش که زود سرطان معده گرفت و مرد.
#مجید_کلاته‌عربی:
یک سطر ناتمام زیر پای عبّاس می‌گذارم و دشنه‌ای از جنس سنگ مرمر درون سینه‌اش جای می‌دهم. عبّاس باحیاست حرفی نمی‌زند. خب باید آه بکشد. آهِ تشنه‌لبان می‌کشد و ردّ آهش به یک‌وری می‌رود.
#علی_رایجی:
چون زمین گرده و آرژانتین نزدیک قطب جنوبه، غروباش بعضی روزای سال خیلی طولانیه، و مردم برای این‌که حوصله‌شون سر نره تو اون روزا عزاداری می‌کنن.
#رهام_گیلاسیان:
حوصله‌ی توضیح ندارم. خودت یک باغ بزرگ بدون درختان میوه که نور روی شاخه‌هاش لم داده و خم‌شان کرده پایین و دالان‌های کوتاه ساخته که تهش مجبوری از دیوارها نازک‌ترین‌شان را پیدا کنی، باز کنی و چهاردست‌وپا بخزی در دالان بعدی را تصوّر کن. پشت دیوار این باغ از جایی که یکی دو آجرش شکسته مثل دهانه‌ی یک قوری پیرکس که بیشتر چای را از زیر چانه‌ش برمی‌گرداند توی سینی یا روی میز یا کف زمین، روی فرش یا هر جایی غیر از لیوانت می‌توانی خانه‌ام را ببینی.

قبلنم بارها گفته‌م و نوشته‌م که کارای ما جز‌ سلبیّات (تن ندادن به کلیشه‌های داستانفارسی) هیچ وجه مشترکی ندارن. اینجا چیزی که روش تأکید دارم، اینه که همه چیز تو دو مورد مشاهیر خیلی تمیز و سرراست سر جای خودشونن. هر چیزی که هست، توجیه و دلیلی برای بودنش داره و بیرون از کلّ ماجرا نمی‌زنه طوری که می‌تونی چراغ‌خاموش رو ریلش پیش بری و ملالی نباشه. تو چهار مورد بعدی به‌وضوح این وجوب، این دروپیکر و حساب‌وکتاب داشتن نیست. اینجا دقت لازمه. این دست‌انداز و بیرون‌زدگی داشتن، این ناامنی، یا دقیق‌تر، اون دست‌انداز و بیرون‌زدگی داشتن، اون ناامنی، که تو کارای این کتاب هست، یکی از عواملیه که نمی‌ذاره داستان به اون شیئیّت،‌ به اون دیده شدن از بیرون چون یک چیز برسه. انگار داستانای محمود خان و مرحوم هوشنگ فیزیک علنی‌تری دارن. راحت‌تر می‌شه لمس‌شون کرد و به‌دست‌اومدنی‌ترن.
👇👇👇
👆👆👆
انگار کمتر مازاد تولید می‌کنن و سر جاشونن! آها! حرف من دقیقن همینه! چی اونا رو سر جاشون نگه می‌داره؟ مازادی که پیش‌تر تولید شده و داستانفارسی بازتولیدش می‌کنه! یعنی این فیزیک برای این اینقدر مستقره که متافیزیکش پیشاپیش مهیّاست! قراره خرج و مصرف استعاره و استعلا و امور کلّی بشه؛ چیزی که قراره بگه، البته با لایه‌هایی از ابهام برای «هنری بودن»! امّا ما انگار به‌شدّت مشغول هدر دادنیم چون بیشتر بیرون ادبیات و چرخه‌ی تولید٫مصرفیم و مشغول جهان جاری ...

اگه بخای از این کتاب داریم هنوز چندتایی!
خب می‌میرم نگم اینو! خیلیا فروکش کردن خیزش #زن_زندگی_آزادی رو می‌ندازن گردن اشتباهات #اپوزیسیون. منم با جماعت #جورج_تاون و وکالت و ... حال نمی‌کنم ولی اصل ماجرا سر سرکوب شدید بود؛ بیشتر از ۵۰۰ کشته و هزاران ناقص‌العضو! بدون ثانیه‌یی مکث شلیک می‌کردن. سال ۵۷ من ۱۱ ساله بودم و اوّل راهنمایی. سال‌سوّمیا مدرسه رو تعطیل می‌کردن و می‌رفتیم تظاهرات. اصلا از این خبرا نبود که به‌محض دیدن مردم شلیک کنن!
«بلوچ افغانستانی فلسطینی لبنانی کارگر»

#نیما_صفار - شعار «کارگران جهان، متحّد شوید!» که #مارکس می‌داد، حالا و اینجا شنیدنی‌تر از هر وقته نه فقط چون استثمارگرای دنیا هر چقدر برای هم شاخ‌وشونه بکشن، در نهایت تو کون همن که چون با چشم غیرمسلّح هم می‌شه دید چطور ما رو این پایین انداختن به جون هم یا کمِ کمش مشغول هم کردن. مهم درباره بلوچ، افغانستانی، فلسطینی، لبنانی، کارگر #معدن_طبس همریشگیِ عمیقیه که دارن از این‌ جنبه که مهم نیستن، جون‌شون در نهایت عدده که تو دعواهای قدرت خرج بشه. #الوار_قلی‌وند از ۵۱ کشته‌ی فاجعه معدن این استوری کرده بود که «تو صد سال اخیر سرجمع ۵۰تا سرمایه‌دار تو حوادث کار مردن؟» بدیهیه که نه! چون اونا مهم هستن و با یکی از مهوّع‌ترین ترکیبات تاریخ بشر خطاب می‌شن: «کارآفرین!» یعنی بی‌شرفانه‌تر از اینم می‌شه؟ همه معکوس‌سازیای قبلِ این سوءتفاهم بود! «کار» که تنها منشأ تولید ارزش‌اضافه‌ست می‌شه طفیلیِ انگلش! البته طیّ قرون تو فرهنگا و ملل و ادیان و ... این نگاه غالب بوده که مفتخورای اون بالا «ولی‌نعمت» توده‌های زحمتکش هستن و این برده‌داره که به برده نون می‌ده و اگه سیل و زلزله و قحطی و طاعون میاد برای اینه که مردم به اندازه کافی خاکسار و مطیع حکّام نبوده‌ن و سر همین خدا قهرش گرفته! یعنی اگه دماگوژی‌یی مثل «کارآفرین» میاد بالا و تو قرن بیست‌‌ویک می‌گیره، این عقبه و رسوب روانی و دینی و ... رو داره که ستم «خودی» رو حق می‌بینه و اونجایی که جون‌به‌لب می‌شه، بلافاصله عنصری از «بیگانه» توش کشف می‌کنه! زیاد نوشته‌م ولی باید بگم منِ مشهدی که از دهه شصت ظلم مستمر به افغانستانیا رو می‌دیدم، می‌دونم اگه صد سالم شرمنده همسایه باشیم و سر پایین بندازیم کمه! سوای نیروی کارِ نه ارزون، که هم مفت و هم کاری که بودن تو همه این سالا و اگه چیزی تو این مملکت ساخته شده، سهم مهمّیش روی دوش همسایه‌های شرقی بوده، همه جور جرم و جنایتی علیه‌شون انجام می‌شده و می‌شه و صداشون به جایی نمی‌رسه، هیچ، هر جا جرمی بوده، می‌ریختن جمع‌شون می‌کردن و اعتراف‌گیری و ... وقتی ذوق‌زدگی خیلیا رو از نسل‌کشی مردم #غزه دیدم، روشن شد برام که نئولیبرالیسم چقدر رسوخ کرده تو نسوج اکثرمون با این فرمون که «زرنگی کن و جزو مهمّا و برنده‌ها باش!» و فقط این رو باید پرسید: «این اکثریّت نمی‌دونن احتمال رسوخ‌شون به اقلیّت بالا نزدیک به صفره؟» احتمالن یه‌جورایی می‌دونن و این بیشتر یه اعلام برائت روحیه از سایر بدبختا تا با بوی کباب بالاییا خوش باشن. فکر کنم #آندره_ژید بود که می‌گفت «شنیع‌تر از غارت دسترنج مردم توسّط اشراف، این است که ستمکشان این پایین گلوی هم را سر خرده‌های نانی که از لای انگشتان آنان می‌ریزد، می‌درند» (نقل به مضمون) و شاید واسه همین تو فیلم «دارودسته‌های نیویورکی» #اسکورسیزی هرگز سر خر رو کج نمی‌کنن این وسط چهارتا پولدار رو هم بکشن! فکر کن بهش!
خودت را باور کن

درهای کابینت کنار یخچال باز شد و هاروت از بالایی و ماروت از پایینی بیرون آمد. فرناز انتخاب شده بود تا دنیا را نجات دهد. باید جادو می‌آموخت. بلد بود انگشت شستش را غیب کند، بچه‌ها را می‌خنداند ولی برای نجات دنیا کافی نبود.

نمی‌دانست چرا هاروت و ماروت برعکس هستند. خواستم در گوشش طوری که فرشته‌ها نرنجند بگویم این دو به هوای نفس غلبه نکردند و تا قیامت آویزان می‌مانند تا گناهانشان بخشوده شود ولی هاروت با پیش‌دستی گفت: «ما درستیم، خدا دنیای شما رو وارونه ساخته.»

دیدم فرناز سرش گیج رفت و نتوانست توی پیش‌دستیِ هاروت تخمه بریزد. فهمیدم باور کرده است. چون حقیقت مهم نبود استاد جادو را خراب نکردم. با نجات دنیا نباید شوخی کرد.

- چرا من؟
- کابینتات تو این منطقه از همه بزرگتره. نمی‌خوای می‌ریم سراغ یکی دیگه.

- اگه نتونم؟
- تاریکی پیروز میشه.

- یعنی برقو قطع می‌کنن؟ یا خورشید نابود میشه؟ شما باید برین سازمان ملل، ناسا یا وزارت دفاع یه کشور پیشرفته. ایران آخه؟

هاروت و ماروت بهم نگریستند.

- هول کردی؟ خودت رو باور کن. اگه بخوای از پس هرکاری برمیای.
- می‌ترسم.

- بعد از من تکرار کن: من دنیا رو نجات می‌دم.
- من دنیا رو نجات می‌دم.

- محکم‌تر: من دنیا رو نجات می‌دم.
- آخه من حامله‌م.
- این خیلی گیجه.

- نه فهمیدم. بچه‌م قراره نجات‌دهنده شه؟
- چرا نمی‌خوای خودت رو باور کنی؟

- خوبه از آدم قبلش بپرسین. من شاید نخوام کسی رو نجات بدم.
- دنیا نابود شه تو و بچه‌هات و خونوادت هم نابود می‌شین.
- منو تهدید می‌کنی؟
- بابا این خیلی یوله.

فرشته‌ها صبور نیستند. یکیشان دست و پای فرناز را گرفت و دیگری علم جادو را به او آموخت.

آن روز یکسر زمین لرزید. مردم در پارک جمع شدند. فرناز آسمان را دید. ابرها یکدیگر را می‌خوردند. هر ابری تندتر می‌خورد بزرگتر می‌شد. ابرهای کوچک تمام نمی‌شدند. بعد ابرها لب شدند، می‌بوسیدند و قلب‌ِ ریز فوت می‌کردند. رضا گفت: «می‌دونستم کار خودشونه.»

- کی؟
- زلزله و آسمون بهم مربوطن، بیخو... اونجا رو ببین.

یک موشک به آنها نزدیک می‌شد. از پهلو خورد به برج سرمایه. رضا آرام پلک زد. فریادش بَم شده بود و دیر به فرناز می‌رسید. فرناز دختر و پسرش را بغل کرد. به شانه‌ی مادرش دست کشید:« عیب نداره.»

- عیب نداره.
- خوبه که باهمیم.

منتظر انفجار نماند. فوت کرد یک ابر بزرگ زیر مردم ساخت، بااصرار رضا و بچه‌ها را سوار کرد. ابر را با تمام زورش به بالا هل داد. یک لب بزرگ که قلب فوت می‌کرد ساخت. برایشان دست تکان داد.

فرناز، هاروت و ماروت در شهر خالی منتظر انفجار بودند.

- چرا نمی‌ترکه؟
- ترکیده تو حواست نبود.

- شهر که سالمه، فقط شیشه‌های برج شکسته.
- وقتی می‌میری نمی‌تونی بقیه‌شو ببینی. تو اول انفجار مردی.

- بچه‌هام تنها موندن.
- عیب نداره.
- باور نمی‌کنم. من می‌رم موشکو از نزدیک ببینم.
Forwarded from Anti_daily
"هیستری"

به قلم:

#دکتر_حسین_رجایی روانپزشک

چرا بعضی آدم ها، از بیمار خوانده شدن لذت می برند؟ راه حل چیست؟

پاسخ ها را در کتاب فوق بیابید!

تلفن ها برای خرید:

02632263662
02632263779
02632263801

واتساپ برای سفارش:

+989393421223

آدرس فروش کتاب:

کرج _ چهارراه طالقانی _ اول طالقانی شمالی _ جنب پوشاک بزرگ خانواده _ ابتدای کوچه ی میرزایی _ پلاک 9 (ساختمان امام رضا) کلنیک درمان سو مصرف مواد فروغ (مطب دکتر حسین رجایی روانپزشک )

صبح ها از ساعت 9.5 الی 13 و بعد از ظهرها از ساعت 16 الی 21 همه روزانه به جز ایام تعطیل من "شیده قربانی" آماده برای عرضه ی کتاب هستم.

امکان دسترسی به کتاب از طریق پست هم وجود دارد.

112 صفحه

شماره ی 16 رقمی برای کارت به کارت:

6037697498439527

صاحب حساب:

خانم شهین مسعودیان
@Anti_daily

https://www.tgoop.com/anti_daily
2025/02/05 14:26:40
Back to Top
HTML Embed Code: