tgoop.com/novelsorena/3468
Last Update:
میلاد مهر
نویسنده:«سنجاقک»
جهان تاریک و سرد بود، شب زمین را فراگرفته بود، شبی طولانی و بیانتها.
درخشش نوری در غاری تار پدید آمد، کوههای البرز میهمانی داشت. او که بود؟
مردمی که درخشش را دیده بودند به سوی غار روانه شدند، ترسان و لرزان. آنان ندیدند که «آناهیتا» از آسمان فرود آمد، چون او همچون شهابی نورانی در چشمشان بود.
آنان وقتی به غار رسیدند تنها در دامان پیچیده شده ی نیلوفرهای آبی، نوزاد پسری درشت و نورانی دیدند! اطراف نوزاد همه ی برف ها آب شده و گیاهان روییده بود. آناهیتا دیگر آنجا نبود.
مردمان نوزاد را برانداز کردند، او چون الهه ای زیبا و روشن بود. چشمانش با رنگهای گوناگون میدرخشید. گویی از جنس زمین نیست.
مردی گفت این نوزاد شیطانیست، زنی گفت این خود خورشید است، دیگری گفت این نشانه ای ست برای شروع سرما!
اما پیری دگران را کنار زد و گفت: این نعمتی ست برای نجات ما از خشکسالی و قحطی. او در شب آغاز زمستان به زمین آورده شده تا ناجی مان از گناهان و شیاطین باشد، ما باید او را پاسداری کنیم تا زمان بلوغ.
سخنان پیر بر دل همگان نشست.
نوزاد را آغوش گرفته و بردند. نامش را میترا یا مهر گذاشتند، و به وی گفتند الهه ی باروری از آسمان تو را آورده...
مهر به هر منزلی که برده شد آنجا را گرم و روشن میکرد، با اینکه خود زاده ی سرما بود.
مهر به آدمیان هر چه آموختنی بوده از بار آوردن محصول و نگهداری از دام آموخت. او میدانست که برای هدفی آمده، نبردی بزرگ در پیش داشت. همان نبردی که از روز تولد با آن دست و پنجه نرم میکرد. بین روشنای و تاریکی ، سرمای بی حاصلی و گرمای رویش.
نبرد با اهریمنان.
#یلدا
#چالش
#چالش_یلدا
❄️~|⚜@novelsorena⚜|~❄️
BY ناول سورنا | SORENA NOVEL
Share with your friend now:
tgoop.com/novelsorena/3468