tgoop.com/onpeaceandiran/193
Last Update:
۲
او به نقش معرفت در امر سیاسی میپردازد و دو عامل معرفتی، الهیّات و رسانه را در شکلدهی امر سیاسی نزد اصحاب حکومت اسرائیل و حامیان جهانیاش برجسته می.کند، امّا از زمینههای اجتماعی و اقتصادی آن امر معرفتی سخنی نگفته و انتظار خواننده را برآورده نمیسازد. به نظر میرسد در مقام تحلیل، او قاعدۀ «تبیین امر اجتماعی با امر اجتماعی» را دربارۀ جهان درونی الهیّات صهیونیستی نسبتاً رعایت کرده امّا دربارۀ فلسطینیان کاملاً کنار نهاده باشد.
تاریخ و الهیّات، تجلّی یا باعث اقتصاد سیاسی؟
اصطلاح «حافظۀ تاریخی» دلالت بر مجموعه روندها، ابزار، کنشگران و روشهایی دارد که موجب خلق (تولید و بازتولید) «خاطرۀ تاریخی» میشوند. حافظۀ تاریخی از جنس روابط اجتماعیِ موجد و مُبقی معرفت است امّا خاطرۀ تاریخی از جنس معرفت و مقدّمۀ «تاریخ» یا معرفت تاریخی است. حال، بگذارید برگردیم به آن پرسش کلاسیک: معرفت انسانهاست که زندگی انسانها را میسازد، یا زندگی انسانهاست که معرفتشان را تعیین میکند، و یا میان این دو رابطهیی است {بهتعبیر منوچهر آشتیانی} متقابل، متعاکس، متعامل و متحرّک؟ نمیتوان معرفت را در خلاء و خارج از روابط و روندهای اجتماعیِ معنادهی و معنایابی توضیح داد و برایش نقشی منفک در امر سیاسی قائل شد.
ذاکری عواملی را فرا میخواند و آنها را موجب فاجعۀ انسانی برمیشمرد که از سنخ «قدرت» هستند؛ امّا همچون ارادههایی جویای سلطه که معلّق و رها از امر اجتماعی و از زندگی آدمیان، مصیبتی تام را بر مردم فلسطین رقم زدهاند، بیآنکه تاریخ اجتماعیِ این ارادهها را به شمار آورَد. مهمتر آنکه در متن او نمیتوان دید که اقتصاد سیاسی معاصر، از سویی و نفس ساختار دولتملّت از دیگر سو، چه تأثیری بر فاجعه داشتهاند؛ این دو بهزعم من در شمار علل بحران تاریخیِ جهان انسانیّت هستند که بُحران فلسطین از بارزترین و فجیعترین نمودهای آن است. ذاکری درمییابد که چنان الهیّاتی منجر به چنین دولتی شده.اند، امّا بهرغم توصیّۀ بسیار درست خود، فراموش میکند که آن الهیّات در کدام زمینههای تاریخی و {اصطلاحاً عینی} جهان مُدرن امکان پرورش داشتهاند و در کدام ظروف تاریخی و بالاخص اجتماعیاقتصادی پدید آمدهاند.
بگذارید اینگونه بپرسیم: اصلاً چه ضرورت تاریخی اقتضاء داشت که دولت یهود به وجود آید؟ آیا صِرفِ ارادۀ «خاخام آبراهام اسحق کوک» یا آموزۀ وی و امثال او کفایت داشتند؟ آیا در عصر دولتملّت، مردمی از مردمان جهان میتوانند خود را جز در این ساختار تعریف کنند؟ اگر سرمایه وطن ندارد {که ندارد} و کار وطن ندارد {که آن هم ندارد}، پس اصولاً چگونه مرزبندی سرزمینی/منفعتی درون سرمایه رُخ داد (دولتملّت به وجود آمد) و بشریّت نتوانست بدون مرز به بردگی سرمایه درآید و به دولتملّتهای گوناگونِ متخاصم و رقیب منقسم شد؟ چه شد که سرمایههای رقیب و بردگان رقیب پدید آمدند و بردگان رقیب برای سرمایههای رقیب به جان هم افتاده، همدیگر را میکشند، زندگیهای یکدیگر را بر باد داده و در یک کلام آنها همدیگر را ویران میکنند و بشریّت، خود بشریّت را؟ اگر دولتملّت رُخ نداده بود، آیا بهلحاظ تاریخی این نوع کُشتار جمعی بشریّت که در جنگهای دولتها (و دیگر نه در جنگهای طوایف و قبایل پیشامُدرن) رُخ میدهد و همچنین آیا آن نوع کُشتار جمعی بشریّت که در تخنه (تکنیک) رُخ میدهد، ممکن میشدند؟
سیاست دولت یهود را نمیتوان صرفاً با معرفت (الهیّات)اش تبیین کرد و پیدایش خود آن دولت را نیز نمیتوان صرفاً به اقتضائات درونی آنها فروکاست. آنچه باعث شد که اصولاً «عهدنامۀ وستفالی» رُخ دهد، مقدّمات اجتماعی نوعی از معرفت اجتماعی بعدی را شکل داد که اجتماعات انسانی پس از آن، دیگر نتوانستند موجودیّت خود را جز در ساختار دولتملّت تعریف کنند؛ برکشیدنِ الاهیّاتی که منجر به صهیونیسم متأخّر (مدرن) شد، هرچند در مقام کنشگری در معیّت اندیشۀ کسانی چون «آبراهام اسحق کوک» و «تئودور هرتزل» رُخ داد، امّا این دو حدود سه سده پس از «صلح مونستر» و پیمان وستفالی، در راهی گام گذاشتند که همه کس در همه جای جهان میپیمودند. مگر همان زمان در همین ایران و ترکیه و حتّا افغانستان، همچنین روسیۀ پساتزاری، چین ۱۹۱۱، مصرِ پساعثمانی، حتّا آلمان پیش و پس از جنگ اوّل و ... همه در فکر بناکردنِ دستگاههای ایدئولوژیک برای ایجاد دولتملّت نبودند؟
صحبت از پیدایش نوعی معرفت است که بهرغم تخاصم خونین میان نمودهای متفاوتاَش، قریب به اتّفاق انسانها در هر دو قارۀ قدیم و جدید، طیّ همان معرفت خود را تعریف کردهاند.
BY Peace
Share with your friend now:
tgoop.com/onpeaceandiran/193