tgoop.com/qajariranhistory/2328
Last Update:
◀ يادداشتهاي متفرق
يكی از همسفران محمد حسن ميرزا چنين میگويد:
وقتی سرتيپ مرتضی خان وليعهد راتا كنار ماشين آورد، دست برد تا جيب و بغل او را تفتيش و وارسی كند. وليعهد گفت: مرا تفتيش میكنی؟ گفت: دستور چنين است، و همۀ جيبها ، حتّی جيب پشت شلوار را وارسی كرد.
هنگام سواری نمیگذاشتند كسی ازهمراهان در اتومبيل وليعهد سوار شود و میخواستند فقط دو نفر، ياور و سلطان و يك سرباز، با او سوار شوند. وليعهد از نشستن در ماشين جدّاً خودداری كرد و گفت:این ديگر برخلاف قاعده است و من محال است بااین ترتيب سوار شوم! بالاخره چون حضرات مقاومت مرد مسافر را ديدند، بر او رحم كردند و اجازت دادند كه با دونفر از اصحاب خود در ماشین خويش سوار شود. یاور احمدخان بمحض آنكه سوار ماشین شده و روبروی دكتر جليل قرار گرفته بود، سيگاری بيرون آورد و آتش زد و مشغول شد به تدخين و تون تابیو حركاتي میكرد كه معلوم بود از روی عمد و قصد توهين است، چنانكه از جيب خود مشتی تخمه بيرون آورده، به تخمه شكستن و تف كردن پوست تخمه مشغول شد و به صحّت السلطنه كه روبروی محمّد حسن ميرزا نشسته بود نيز تعارف كرد. امّا او از دريافت آجيل و تخمه معذرت خواست!
وليعهد متوحّش بود، از دكتر میپرسيد كجا خواهيم رفت؟
او نگران بود كه مبادا او را به باغشاه برده، حبس كنند. از دكتر خواهش میكرده است كه مرا تنها مگذار. هوا آن شب خيلی سرد بود، ياور احمد خان سخنان عاميانه میگفت، اصرار داشت با وليعهد صحبت كند و او هم پاسخ دهد، ولی او جواب نمی داد. ياور به وليعهد آقا آقا میگفت …
نزديك سحر به شريف آباد قزوين رسيدند، مسافرين دربارامشب شام نخورده بودند. بهامر مأمورين نظامیديگ پايها را در مطبخاندرون واژگون كرده و غذاها را ناپخته دور ريخته بودند و آن شب اهل حرم سرا و ساكنان دربار غذا نداشتند كه بخورند يا در قابلمه براي مسافرت بردارند و هم از اوّل شب دايم میگفتند عجله كنيد، بايد زود برويد. روز هم در زحمت بودهاند، اتّفاقاً شب قبل را هم وليعهد به اتّفاق پيشكارش، دكتر صحّت السلطنه، تا پاسی از شب مشغول سوزانيدن اوراق و اسناد سياسی بودند. صبح هم بسيار زود از خواب برخاسته بود، روز را هم بدان طريق گذرانده وامشب هم شام نخورده بود.
در شريف آباد وليعهد گفت: خوب است توقّف كنيم و چای بخوريم،امّا ياور صلاح ندانست كه چای تازه حاضر شود و اسباب از چمدان وليعهد بيرون بياورند،امر داد ماشين را به كناری بردند و خود دستور داد چای در استكان قهوه خانه آوردند و مجال نشد نان تهيّه شود و مسافرين ازاین چای نخوردند و رد شدند و تا نيم ساعت بعد از ظهر میراندند. دراین وقت رسيدند به دهی از نهاوند و آنجاایستادند و ناهار خوردند و شرح آن را دكتر جليل داده است. مردی كه اگر مويی در غذا میديد از خوردن غذا صرف نظر مینمود، شاهزاده كه در سرويسهای عالی غذای شاهانه خوده است،اینجا چهار عدد تخم مرغ در سينی لعابیلب پريده، كثيف قهوه چی با نان لواش سياه و نمك زرد رنگ درشت پيش روی او آوردند و ناچار شد دراین سفرۀ شاهانه كه مهمانداران براي تدراك ديده بودند، ناهار بخورد!
پشت قهوه خانه چند درخت بود، نيمكتی شکسته آنجا بود، وليعهد نشسته منتظر ناهار بود. دكتر جليل عبائی به خود پيچيده، با وليعهد صحبت میكرد وتاريخ میگفت. ناهار حاضر شد. دكتر جليل بهامر وليعهد داستان عمروليث را شرح داد، وليعهدایران تشكّر كرد واز آن ناهار تناول نمود و از آن چای خورد و بنا برحركت شد.
اینجا وليعهد قدری دورتر رفت كه دست به آب برساند. يكی از سربازان مستحفظ به ديگری گفت:این وليعهد است؟! رفيقش گفت نه، او وكيل مجلس است كه تبعيد میشود. سوّمیگفت نه، او وليعهد است و من در تبريز او را ديدهام. يكی از همراهان وليعهد آهسته به تركی به آن سه تن كه آنها هم ترك و آذربايجانی بودند فهمانيد كه وليعهد است.
اين خبر فورا” در كاميونها انتشار يافت كه وليعهد را تبعيد میكنند. زمزمه بلند شد. بنابراين كاميونها از آن ساعت به بعد متّصل عقب میماندند و ديگر سربازان وليعهد را تا سر حدّ نديدند!
آن روز، ساعت يازده شب، مقابل تپّۀ مصلّا اطراق كردند كه تفصيل آن را ديديم. كاميونها عقب ماندند، ظاهراًامشب به كرمانشاهان تلفن يا تلگراف شده است كه چند عدد “فرد” بفرستند …
وليعهد شام میخواهد ولی شام نيست.
ياور احمدخان به استهزا میگويد: در جلو راه شام مفصّلی تهيّه شده است و به استقبال خواهندآمد وامشب آنجا شام خواهيم خورد،امااین شام هيچ جا تهيّه نشده بود!
امشب گرسنه راندند، ناهار در نزديك بيستون نان و چای و سيب زمينی خوردند!
يكی از كاميونهااینجا برگشت!
در سرحدّ علی افندی مأمور عراق به وليعهد از طرف “مندوب سامی” تبريك ورود گفت و بسيار انسانيت كرد و مسافرينایرانی گرسنه بر سر سفرۀ علی افندی توانستند فنجانی چای بنوشند. نظاميان از آنجا بازگشتند و دويست تومان هم پول بنزين و
BY ممالک محروسه ایران
Share with your friend now:
tgoop.com/qajariranhistory/2328