Telegram Web
از صبح امروز پلیس اجتماعات را متفرّق می کرد و شهر حالت خاصّی به خود گرفته بود. هر کس می خواست به دربار نزد ولیعهد برود، گارد دم در می گفت «اگر رفتید حقّ بر گشتن ندارید تا حکم ثانوی برسد.»
یمین الدوله، عضدالسلطنه، فرخ الدوله، مشیرالسلطنه (شاهزادگان دیگر مثل عضدالسلطان و ناصرالدین میرزا و نصرة السلطنه، چنانکه گفته شد، قهر کرده بودند و بعد از درک این معنی که ولیعهد با ارباب سازش کرده و آن ها را دست می اندازد، بدگویی کرده و دیگر نزد او نیامده بودند) وارد عمارت شدند.

ولیعهد پای عمارت برلیان روی نیمکت تنها نشسته، دست را زیر چانه اش تکیه کرده بود و یک نفر نظامی روی پلّه ها ایستاده سیم تلفون را می برید. ده بیست نفر پیشخدمت و متفرّقه که قبل از ظهر آمده بودند، آنجا دیده می شدند. سربازان آمد و شد داشتند، آنها به ولیعهد سلام نمی دادند و حال آنکه ظهر نشده بود و مادّۀ واحده در مجلس جریان داشت!

به توسّط پیشخدمت ها به ولیعهد گفته شده بود که مجلس چه خبر است. تصوّر ریختن و گرفتن و حتّی کشتن و مخاطرات دیگر هر دقیقه می رفت. در میان خانم های اندرون هم همین گفتگو ها در کار است!

رفتند سر ناهار. ناهار تمام شد، آمدیم اتاق برلیان. ولیعهد آفتابه لگن خواست. دست می شست که صدای توپ بلند شد و خبر خلع قاجاریه را در شهر و در عمارت گلستان پراکنده ساخت!

از تالار رفتیم به اتاق محمّد شاهی (پهلوی اتاق برلیان). ولیعهد و ما روی صندلی نشستیم و صاحب جمع روی زمین نشست.

(اینجا مؤلّف ناچار است بگوید که این مردی که ما او را صاحب جمع نامیدیم، مردی است که امروز برف پیری بر سر و روی او نشسته است ولی هنوز زیبا و رشید و خوش نما است. این مرد نوکر محمّدعلی شاه بوده و بعد از خلع او، دست از وفاداری آقای خود برنداشت و خانوادۀخود را ترک کرد. با شاه مخلوع از ایران بیرون رفت و تا مرگ او را ترک نگفت و از آن پس به ایران بازگشت و به نوکری احمدشاه پیمان وفاداری بست و تا این ساعت هم در خدمت ولیعهد به صداقت مشغول کار بود و هنوز هم که ما این تاریخ را می نویسیم، پیشکار و مباشر کارهای ولیعهد و مراقب یگانه دختر او است)

صاحب جمع روی زمین نشسته و گریه می کرد، ولیعهد هم گریه می کرد، و باقی نیز با آنها همکاری و همدردی می کردند!

دو ساعت بعد از ظهر در اتاق باز شد و آقای سهم الدوله، پسر مرحوم علاءالدوله، رئیس خلوت، وارد شد. او هم گریه می کرد! رو کرد به صاحب جمع و گفت سرتیپ مرتضی خان آمده است و می گوید از طرف اعلیحضرت پهلوی مأمورم که محمّد حسن میرزا را فوراً حرکت بدهم و از سرحدّ خارج کنم. باید فورا لباس نظامی را از تن بیرون کند و اسباب های شخصی خود را هم جمع آوری کند و در حرکت بایستی تعجیل نماید! (گریه دوام دارد!)

ولیعهد به صاحب جمع گفت: برو ببین چه می گویند.

رفت و آمد و گفت: همینطور می گوید و می گوید عجله کنید!

ولیعهد گفت: می خواهم گیتی افروز را ببینم (گیتی افروز دختری است که ولیعهد از خانم مهین بانو دختر مرحوم شعاع السطنه داشت و امروز این خانم دختری است جوان و زیبا و با مادر محترمشان در تهران اقامت دارند)

ولیعهد گفت: کالسکۀ مرا ببرید و او را از خانۀ شعاع السطنه با مادرش خانم مهین بانو بیاورید، او را ببینم.

حاج مبارک خان رفت کالسکه ببرد و آنها را بیاورد، گفته شد: نمی شود، زیرا کالسکه متعلّق به شما نیست، با درشکۀ کرایه بروید آنها را بیاورید! با درشکۀ کرایه رفتند و بچّه را آوردند و ملاقات کرد.

از بالا به صحن عمارت نگاه می کردیم، دیدیم آقای بوذرجمهری مشغول دوندگی است و در خزانه ها را به عجله مهر و موم می کنند.

ولیعهد وزیر دربار و دکتر اعلم الملک، پزشک دربار، و دکتر صحّت را خواست. آنها آمدند و گریه می کردند!

در این بین گفتند عبدالله خان طهماسبی و سرتیپ مرتضی خان یزدان پناه و بوذرجمهری می آیند بالا. اتاق خلوت شد، حضرات بالا آمدند، وارد اتاق شدند.

طهماسبی به ولیعهد سلام کرد، ولیعهد جواب نداد. طهماسبی گفت: «عجله کنید باید بروید.» ده دقیقه گذشت، حضرات رفتند پایین، سرتیپ یزدان پناه به آجودان خود گفت: «زود باش محمّد حسن میرزا را حرکت بده». آجودان سرتیپ وارد اتاق شد، سلام داد و به ولیعهد گفت: «زود باشید حرکت کنید». (گریه دوام دارد!…) غروب است. چراغ ها روشن شده است، ولیعهد از بالا آمد پایین که برود اندرون با کسان و زنها وداع کند. شاهزادگان تا پشت پردۀ قرمز در اندرون با ولیعهد رفتند و آنجا با شاهزادگان وداع کرد. آجودان هم آنجا بود.

ولیعهد به او گفت: «تا اندرون هم می خواهید بیایید؟»

گفت: «خیر، ولی عجله کنید» (این آجودان سلطان بوده است). رفت و برگشت. درین گیرودارها ولیعهد پیغام داده بود که من پول ندارم، به چه وسیله بروم؟ از دولت طلب دارم، خوبست از بابت طلب پول من پولی بدهند تا حرکت کنم. گفتند با تلفون تکلیف خواهیم خواست و بالاخره پنج هزار تومان پول حاضر کردند و به ولیعهد دادند و گفتند که پنج
هزار تومان را اعلیحضرت به محمّد حسن میرزا انعام مرحمت فرموده اند! سرتیپ مرتضی خان روی پلّه ایستاده بود و سیگار می کشید. گفت: «اشخاصی که با محمّد حسن میرزا نمی روند، بروند به خانه هایشان و اینجا نمانند. برید! برید!» ما شاهزادگان گریه کنان رفتیم به خانه های خودمان!

ولیعهد را ساعت 9 شب در اتومبیل سوار کردند و با دکتر صحّت و دکتر جلیل خان و ابوالفتح میرزای پیشخدمت، با مستحفظ مسلّح، روانه کردند.

تمام شد نقل قول یکی از شاهزادگان.
این طور بیرون رفت آخرین وارث خاندان قاجار

@qajariranhistory
روايتي را كه از قول يكي از شاهزادگان يادداشت كرده بودم در فصل پيشين نگاشتم. در روايت ديگر چيزهايي ديگر هم شنيده شد، از آنجمله معلوم شد كه علاوه بر طهماسبی‌ و يزدان پناه و بوذرجمهري كه مأمور اخراج وليعهد قاجار بوده‌اند، محمّد درگاهي رئيس شهرباني نيز حضور داشته است.

اينك شرحي است كه طهماسبی‌در تاريخ خود می‌نويسد: حسب الامر والاحضرت پهلوي، دو ساعت بعد از ظهر شنبه نهم آبان ماه 1304 مأمور شدم كه دربار را تحويل گرفته و خانوادۀ سلطان مخلوع را بيرون نمايم. دو ساعت و ده دقيقه از ظهر گذشته بود كه وارد عمارت سلطنتي شدم. مشكوة پيشخدمت احمد ميرزا (احمد شاه) را خواستم و به محمّد حسن ميرزا (وليعهد مخلوع) كه در غياب احمد ميرزا در ظرف سه سال قائم مقام او بود، اخطار نمودم كه فورا” تهيّۀ مسافرت خود را ديده و همين شب از تهران خارج و بطرف اروپا حركت و به برادر خود ملحق گردد.

موقعي كه من وارد شدم، شوفرمحمّد حسن ميرزا می‌خواست از دربار خارج گردد. به مشاراليه‌امر شد كه بلا تأخير اتومبيل را تهيّه و حاضر نمايد و يك نفر مأمور را تعيين نمودم كه شوفر را تحت نظر گرفته و براي اتومبيل بنزين و روغن تهيّه نمايد.

آغاباشي (معتمد الحرم) نيز احضار و تاكيد شد كه هر چه زودتر‌اندرون را تخليه و اسباب‌هاي شخصي خود را نيز از دربار بيرون برد و تا صبح‌این‌امر حتمی‌الاجراء است.
بلافاصله اوامر بموقع اجرا گذارده شد. در‌این بين صاحب جمع جواب پيغام را آورد كه: والاحضرت وليعهد (بگوييد: محمد حسن ميرزا!… ) اظهار می‌فرمايند براي رفتن حاضرم، ولي وسايل حركت ندارم، پول هم ندارم تا لوازم حركت را تهيّه نمايم و در صورت‌امكان طلب ملاقات و مذاكرات دوستانه دارد (كذا) و‌اینطور می‌گويد: چهل هزار تومان از دولت طلب دارم، ممكن است از‌این بابت وجهي بدهند. بعلاوه، قرض و كارهاي شخصي دارم كه بايد كسي را مأمور تصفيۀ‌امورات خود نمايم. جواب دادم ملاقات ممكن نيست. مذاكرات دوستانه نيز با هم نداشته و نداريم.‌امر بندگان اعليحضرت پهلوي است كه بايد بموقع اجرا گذاشته شود. فورا” يك نفري را براي تصفيه‌امور محاسبات خود تعيين و حركت نماييد و كارهاي شما آنجام خواهد شد و اگر عرايض (؟) ديگري داشته باشيد به عرض والاحضرت پهلوي خواهد رسيد.

صاحب جمع مثل‌این بود كه به حوادث معتقد نبودند و يا خود تجاهل و يا براي اثبات فدويت و يا تجويز تقليد بقا بر ميت (كذا؟) اظهار داشت:‌این مسائل را به والاحضرت وليعهد … (اخطار شد: بگوييد محمد حسن ميرزا!…) از طرف كه ابلاغ كنم؟ و‌این‌امر حر كت از طرف كيست؟ جواب داده شد: در تفهيم و فهم (!) قبلا” خود را مستعد نموده، بدانيد از طرف بندگان والاحضرت پهلوي‌این احكام ابلاغ می‌شود!

ساعت دو و نيم بعد از ظهر بود كه موثّق الدوله، مغرور ميرزا، وزير دربار سابق كه قبلا” بوسيلۀ تلفن احضار شده بود، حاضر شد و به‌ایشان اظهار شد هر چه زودتر رؤساي مسئول دربار را حاضر نماييد كه فورا” اشياء سلطنتي و اتاق‌ها بايد مهر و موم شود.

@qajariranhistory
شنبه بود، ولي دربار تعطيل بود و جز چند نفر پيشخدمت و عبدالله ميرزا، سردار حشمت، كالسكه چي باشي و ابراهيم خان صديق همايون كسي ديگر حاضر نبود و بوسيلۀ تلفن چند نفري حاضر شدند و با حضور حاج عدل السلطنه صندوقخانه‌ها و با حضور سردار حشمت كالسكه خانه و با حضور عين السلطان آبدارخانه و چون قهوه چي باشي حاضر نبود، با حضور صديق همايون درها مهر و موم گرديد.

سرايدار خانه نيز با حضور صديق همايون مهر و موم شد. موثّق الدوله حاضر بود كه خزانه مهر و موم شد و بالجمله، تمام ابنيه و اثاثيه دولتي با حضور رؤساي مربوط به مسئوليت خود آنها ضبط و توقيف در‌امد و‌این مهر كار خود را كرد و دست توقيف به روي آنها گذاشت (مهر طهماسبی‌يا عبدالله بود كه با آن اثاثه سلطنتي و دربار را توقيف و مخزن‌ها را ضبط نمود.)

اشخاص جزء جمع و غيرمسئول از قبيل پيشخدمت و فراش و اجزاء خلوت اجازه يافتند كه چنانچه بخواهند از دربار خارج شوند.

در‌این موقع صاحب جمع از طرف محمّد حسن ميرزا پيغام آورد كه اجازه دهند سهم الدوله براي تهيه يك هزار تومان وجه از دربار خارج شود، اجازه داده شد كه به معيّت يك نفر صاحب منصب بيرون رفته و مقصود خود را ا‌نجام دهد. در‌این موقع كار دربار خاتمه يافت و هر چه بود تحت تصرّف درآمد و به اتّفاق سرتيپ مرتضي خان و سرتيپ محمّد خان كه همراه من بودند، به ملاقات محمّد حسن ميرزا رفتيم. و به صاحب منصب مأمور قراول‌هاي دربار دستور لازم داده شد كه پس از ملاقات ما جز مشاراليه را ندارد، ولي‌این نوكرها نيز با حضور مأمور فقط می‌توانند ملاقات كنند. راه افتاديم تا درب اتاقي كه محمّد حسن ميرزا توقّف داشت. پيشخدمت‌ها قبلاً درهايي را كه يك قرن و نيم به روي‌ایرانيان بسته و نمايندۀ عقايد و افكار و احساسات قلبی‌ساكنين‌این نقطۀ پر پيچ و خم دور از عاطفه و عدالت بود(!) پشت سر هم به روي ما باز می‌نمودند، در مشاهدۀ‌این حال نكته‌ای از خاطرم گذشت و بی‌اختيار حواسم را بجاي ديگر كشانيد و او عبارت از قدرت و قوۀ دست ملّت (!) بود كه با يك اراده درهاي بسته را باز (آيا راست می‌گويد؟!) و زندگاني يك سلسله را بهم پيچيد و مظهر قدرت خود را والاحضرت پهلوي معرّفي نمود،‌این است كه يكي از مأمورين‌این مظهر قدرت ملّي (!) دارد از‌این اتاق‌هاي تو در تو می‌گذرد و مأموريت خود را اجرا می‌نمايد!

محمّد حسن ميرزا از‌آمدن ما مطّلع شده، به اتاق نشيمن گاه او هنوز وارد نشده بوديم كه از روي صندلي خود برخاست (كذا) و تا نزديك در اتاق به استقبال شتافت. همين شخص بود كه چند ساعت قبل،‌ایرانيان را عبيد و‌اماء خود محسوب می‌داشت و چيزي كه در مخيّلۀ او قدر و قيمتي نداشت همانا ملّت‌ایران بود!

در‌این ساعتي كه وارد می‌شويم مشاراليه مشغول خوردن نان و شيريني و چايي بود و از شدّت اضطراب چايي را نيمه گذاشت و به استقبال ما‌آمده بود. اظهار نمودم كه توسّط صاحب جمع پيغام داده بودم كه حسب الامر والاحضرت پهلوي بايد زودتر تهيّۀ سفر را ساز و ساعت يازده‌امشب حركت نماييد. و ضمناً اخطار می‌كنم كه لباس نظامی‌را از تن خود بكنيد! جواب داد: فرستاده‌ام لباس ديگري تهيّه كرده بياورند تا عوض نمايم و چهار نفر كه همراه من خواهند بود، تذكرۀ لازم ندارند. پول هم براي تهيۀ لوازم حركت ندارم. چهل هزار تومان از دولت طلبكار هستم، پيغام دوستانۀ مرا به والاحضرت برسانيد كه از نقطه نظر دوستي وسيلۀ حركت من را فراهم نمايند!

جواب – البتّه براي ملتزمين يا در مركز يا در بين راه تذكره تهيه می‌شود. چگونه می‌شود پول نداشته باشيد؟

– به خدا كه پول ندارم. مبلغي هم مقروض هستم.

– بسيار خوب. به عرض والاحضرت می‌رسانم. هرطور‌امر فرمودند، ابلاغ خواهم نمود.

– براي حمل و نقل اسباب وسيله ندارم.

جواب – بندگان والاحضرت پهلوي همه قسم مساعد هستند، به عرض مباركشان می‌رسانم.

– مبلغي مقروض هستم و محاسباتي دارم، نمی‌دانم به كه رجوع كنم؟

جواب – قبلا” به صاحب جمع گفتم، صورت محاسبات خود را به او بدهيد. اگر مطالبی‌باشد كه محتاج به عرض رساندن باشد به عرض مبارك می‌رسانيم. ميتوانم بگويم نظربه معلومات قطعي خودم، از عاطفۀ والاحضرت پهلوي مطمئن باشيد وهمه نوع مساعدت در كارهاي شما از طرف والاحضرت خواهد شد و اوامر لازمه در تصفيۀ‌امور و محاسبات شما صادر می‌گردد.

– خانواده را چكنم، همراه ببرم يا خير؟

– مجازهستيد. می‌خواهيد ببريد، می‌خواهيد در‌ایران بمانند. كساني را كه می‌خواهيد همراه خود ببريد‌ایرادي نيست.

– می‌توانم با اجزاي دربار توديع كنم، مانعي براي ملاقات نيست؟

– با اجزا و عمله دربار تا كنون نزد شما بودند. البته مراسم توديع را بعمل آورده‌اید!

لازم بود به مذاكرات خاتمه داده شود.

اظهار نمودم: ديگر با شما خداحافظي می‌كنم وبه هم دست داديم.

سرتيپ مرتضي خان، فرمانده لشكر مركز، و سرتيپ محمّد‌خان نيز دست دادند و از درب سالن خارج شديم.


@qajariranhistory
مأمور بود از ورود اشخاص و ملاقات‌ها جلوگيري نمايد و بجز از چهار نفر همسفر، كسي حقّ ملاقات را نداشت، آنها نيز با حضور صاحب منصب می‌بايست ملاقات كنند

وحدت و انفراد

امر نظامی‌بموقع اجرا گذاشته شد و ديگر كسي حقّ ملاقات نداشت!

محمّد حسن ميرزا از اجراي‌این‌امر مستحضر گرديد. از درب سالن خارج شد و از پشت سر اظهار نمود: مگر از ملاقات اشخاص ممنوع هستم؟

– چون قبلاً با سايرين توديع نموده‌اید، ديگر با كسي ملاقات نخواهيد كرد، مگر با چهار نفر همراهان خود، آنهم با حضور مأمور.

قانع شد و ساكت گرديد و سر به زير‌انداخت.

این‌جانب و رفقا از اتاق‌هاي سلطنتي خارج و براي تسريع حركت مسافرين و عرض راپورت به خاك پاي والاحضرت] رضا خان[ تشرّف حاصل نموديم. مراتب را معروض داشتم،‌امر فرمودند مبلغ پنج هزار تومان نقد پرداخته و به قدركفايت اتومبيل و كاميون براي حمل اسباب و مسافرين داده شود. فوراً‌امر عالي اجرا و ساعت نه بعد از ظهر همان روز وسايل نقليه حاضر و نه و نيم بعد از ظهر‌اینجانب و سرتيپ مرتضي خان به دربار رفته، وسايل حركت آماده، اعلام شد كه ساعت ده حركت نمايند.

در ساعت شش بعد از ظهر اعتضاد السلطنه، نصرة السلطنه و يمين الدوله كه از صبح براي توديع‌ آمده بودند، ساعت ورود ما، در گوشۀ اتاق انتظار، آنها را ديدم كه مجسمه وار با رنگ پريده‌ایستاده‌اند. به مجرّد‌اینكه چشمشان به ما افتاد، بي‌اندازه پريشان شدند و بی‌اختيار لرزيدند! چه يقين كردند كه توقيف خواهند شد، ولي كم كم ‌این اضطراب ازآنها رفع شد، براي آنكه اعتماد به عاطفۀ والاحضرت پهلوي ‌انديشه‌هاي مشوّش آنها را رفع و مرعوبيت آنها را تسكين داد و در برابر جرايم غيرقابل عفو سلسلۀ خود شخص كريم و با عاطفه‌ای را ديدند كه چشم از سيّئات آنها پوشيده و به نام عظمت اخلاقي ملّت‌ایران (؟) از گناهان آنها صرف نظر نموده، بلكه هم خود را متوجّه تأمين موجوديت آنها كرده و در بهبوحۀ (كذا) طغيان عصبانيت ملّي (؟)‌اینك دست آنها را گرفته و از گرداب هلاكت به ساحل می‌برد.‌این بود در مقابل يك چنين عطوفت و مهرباني (ظاهراً‌ اینهمه عطوفت‌ها و مهرباني‌ها و تفاهمات دور و دراز كه مؤلّف شارلاتان به آنها اشاره می‌كند، به علم اشراق يا “تلپاتي” كه قطعا” شاهزاده‌ها در هيچكدام‌امر نبودند به آنان مفهوم گرديده است!) هول و هراس را تسكين داد! و بالجمله ساعت هشت و نيم بعد از ظهر است كه شاهزادگان هنوز در‌اینجا هستند و منتظر آخرين توديع می‌باشند، در همين ساعت محمّد حسن ميرزا براي توديع با خانوادۀ خود به‌اندرون رفت. آخرين توديع در ساعت نه و پنج دقيقه بعد از ظهر، محمد حسن ميرزا در درب‌اندرون با اجزاء و مستخدمين و خواجه‌ها آخرين مراسم توديع را بعمل آورده و در تحت محافظت صاحب منصبان مخصوص به طرف خارج دربار حركت نمود. نقشه حركت يك اتومبيل حامل نظاميان از جلو، اتومبيل محمّد حسن ميرزا از عقب و مابقي اسكورت به فاصلۀ ده قدم از يكديگر، سلسله وار، راه بغداد را از خط قزوين پيش گرفتند! پس از صدو پنجاه سال تقريبي، آخرين شخص منتظر كه روزي بر اريكۀ سلطنت جلوس نمايد و يكدفعۀ ديگر تخت و تاج با افتخار‌ایران ملعبۀ هوا و هوس گردد، از‌ایران رفت و در عالم سياست به درياي نيستي غرق، و‌امواج از سرش گذشت. كان لم يكن بين الجحون الي الصفا انيس و لم يسر بمكه سامر. هيچ اثري باقي نماند، چه آنكه اثري نداشت تا از خود باقي بماند، رفت و به درياي عدم ملحق شد. انتهي. از تاريخ طهماسبی‌2

@qajariranhistory
اخراج وليعهد از‌ایران

ما نخست روايتي از قول يكي از خويشاوندان سلطنتي كه شب و روز 9 آبان با وليعهد ملاقات كرده بود و در نزديكي وليعهد بود، آورديم. پس از آن روايت ديگري از قول صاحب منصب ارشد و حاكم نظامی‌كه خود مأمور اخراج باقيماندۀ قاجار از دربار و ضبط دربار بود، نقل كرديم.

اكنون روايت ديگري از قول يك نفر از مستخدمين دربار می‌خواهيم نقل كنيم، تا از هر سو و از همه طرف‌این صحنۀ نمايش بتوانيم بر صحنه مشرف بوده، تمام اطراف آن را ببينيم. زيرا آنكه پهلوي وليعهد بوده است از بيرون و از صحن عمارت خبر نداشته، يا چيزي شنيده و خود به چشم نديده است، و آنكه خود مأمور اخراج درباريان بوده است، از حالات داخل تالار برليان و اتاق عاج و اتاق محمّد شاهي و سرگذشت داخلي حرم و غيره بی‌خبر بوده است. همچنين، هر كسي چيزي ديده و گفته است، ولي ما درصدد آن هستيم كه بواسطۀ‌این روايات مختلف همه، اطراف را ديده، به خوانندگان‌این تاريخ كه در شرف ختم است، نشان بدهيم. از‌این روي، پس از آوردن روايت دكتر جليل، مكتوبی‌ مهم كه مرحومۀ معزالسلطنه قهرمان از حرم سراي احمد شاه در همان روز به شاه مرحوم نگاشته است، نيز خواهيم آورد تا خوانندۀ تاريخ از وقايع‌اندرون هم بی‌خبر نماند.

روايت دكتر جليل

مرحوم دكتر جليل خان، ملقّب به نديم السلطان، يكي از فضلاي معاصر، از برادران آقاي دكتر ثقفي و مرحوم متين السلطنه بود كه مدّتي در فرنگستان تحصيل كرده و در كتابخانۀ ملي پاريس عمري به مطالعه و استنساخ كتب علمی‌و ادبی‌فارسي و عربی‌پرداخته، اخيراً پير شده و به‌ایران بازگشته بود ودر خدمت محمّد حسن ميرزاي وليعهد به سمت منادمت و همصحبتي انتخاب شد. وي مردي فقير مشرب و‌امين و دانا و با وفا بود، و با وجود پيري كه قريب هشتاد سال از سنين عمرش می‌گذشت، با جسمی‌نحيف و نزار، آن روز از خدمت آقاي خود تخلّف ننمود، و چنانكه خواهيد ديد، در موقع تصميم وليعهد به عزيمت كه كسي را براي داوطلب همسفري می‌جست، آقاي دكتر رضا خان صحّت السلطنه و مرحوم دكتر جليل خان داوطلبانه حاضر براي‌این مسافرت بی‌بنياد و مجهول العواقب، گرديدند!

دكتر جليل از ساعت حركت دفتر يادداشت خود را‌آماده كرده قضايا را روز به روز می‌نويسد و اكنون ما عين يادداشت دكتر جليل را با حذف جزئياتي كه ربطي به تاريخ ندارد و بسيار هم قليل المورد می‌باشد

@qajariranhistory
چگونه آنها را بيرون كردند؟

روز شنبه 13 ربيع الثانئ 1344 (مطابق 31 اكتبر 1925) به در خانه آمدم. دم وزارت خارجه دو نفر از نظاميان، همين كه وارد حياط شدم، صدا كردند: آقا، آقا! صبر كن! ابتدا گمان نكردم كه مخاطب من باشم. احتياطاً‌ ایستاده، روبه آنها كردم كه چه می‌گوييد؟ يكئ گفت اسلحه همراه نداری؟ هنوز من جوابی‌به او نداده، يك نظامی‌ديگری غير از آن دو گفت: آقا شما بفرماييد. آنوقت خوب ملتفت شدم كه طرف خطاب منم. به آنها گفتم: من اهل قلم و كتابم. گفت: بفرماييد. بدون‌اینكه چيز ديگری بگويم، رد شده ، به سمت حياط تخت مرمر رفته، از آن‌جا گذشته، به در دوّم جنب كارخانه كه سرباز‌ایستاده بود رسيدم. سه چهار نفر هم آن‌جا بودند( بجای يكی كه در ساير‌ایّام بود) و پرسيدند: شما را گشتند؟ گفتم نه، اگر شما می‌خواهيد بگرديد. خنده كنان گفتند: خير تشريف ببريد.

از آنجا نيز گذشته، حياط كوچكی را كه زرگرباشی در يكی از اتاق‌های آن می‌نشست عبور كرده وارد گلستان شدم. ديدم مثل‌ایّام سابق فراش و نائب و اجزای ديگر كه هميشه بودند، نيستند. يك راست به سمت اتاق برليان و درب‌اندرون رفتم. و در جلو قصر ابيض كه درش باز بود، نيز كسی را نديدم.

در‌ اندرون بجز بابا و يك قاپوچی پيرمرد، ديگر هيچكس ديگر نبود. با بابا سلام عليكی كردم. به احوالپرسی او مشغول بودم، كم كم بعضی از اجزاء يكی يكی پيدا شدند و هر كس می‌رسيد می‌گفت كه مرا در وقت ورود تفتيش كردند كه اسلحه همراه نداشته باشم. يك ساعت به ظهر مانده، والاحضرت اقدس بيرون تشريف آورده، قدری جلو اتاق برليان و يك دور در حياط گردش فرموده، بعد بالا تشريف بردند. گاهگاهی بعضی از نظاميان را می‌ديدم كه گردش كنان می‌آيند و می‌روند. دو نفر هم‌آمدند سيم‌های تلفن حياط بلور را كه‌ اندرون والاحضرت بود و سيم‌های تلفن اتاق برليان را بريدند، در حالتی كه گريه می‌كردند (!). منصورالسلطنه و خازن و بعضی ديگر هم آمده، اظهار كردند كه در اتاق‌ها و صندوقخانه و اسلحه خانه و غيره همه را مقفّل كرده‌اند و نظامی‌گذارده‌اند. ناهار را در همان جای هميشه، يعنی در اتاق پهلوی اتاق تشريفات، در عمارت قصر ابيض صرف كرديم و لي چه ناهاری و چه حالتی كه خدا نصيب هيچكس نكند. مسلمان نشنود كافر نبيند!

(قبلاً می‌دانيم كه وليعهد ناهار را در اتاق جنب برليان با شاهزادگان صرف كرده است – مؤلّف)

بعد از ظهر در اتاق جنب اتاق برليان با جمعی از همقطاران و مشيرالسلطنه و پسرهای نايب السلطنه، سالار اقدس و فرّخ الدوله و غيره هم بوديم. در ساعت سه بعد از ظهر صدای شلّيك توپ شنيديم كه دوازده تير خالی كردند.

فخرالملك و ميرزا علي اكبرخان نقاش باشی مزيّن الدوله هم در اتاق قبل از اتاق برليان، در جنب همين اتاق كه ماها بوديم، بودند.

معلوم شد كه مجلس جمع شده است و رأی به خلع اعليحضرت داده‌اند. از آقای صحّت السلطنه پرسيدم چه خبر است؟ فرمودند از قرار معلوم كار خيلی سختی است. در‌این بين خبر آوردند كه مرتضی خان‌اميرلشكر كه حاكم نظامی‌سابق تهران بود، با عبدالله خان حاكم نظامی‌فعلی و كريم آقا رئيس بلديّه ( محقّق شد كه محمّد درگاهی و جعفرقلی آقا و تاج بخش هم بوده‌اند – مؤلّف)‌آمده، در آلاچيق نشسته، رؤسای درباری را خواسته‌اند كه كاريهای آنها را و اداراتی را كه به هر يك سپرده شده است، تحويل نظاميان بدهند.‌این بود كه فرستادند وزير دربار و اسلحه دار باشی و سرايدار باشی و غيره و غيره همه را حاضر كردند. در همين بين خبر شديم كه سه نفر، عبدالله خان و مرتضی خان و جعفرقلی آقا رئيس تيپ سوار، به حضور والاحضرت رفته و از طرف اعليحضرت پهلوی اخطار كرده‌اند كه بايد تا ساعت 9 شب از تهران خارج شويد. بين راه شنيدم (در حاشيه: از قرار تقرير والا) كه عبدالله خان كه در حقيقت عبدالسلطان بوده است، وقتی كه وارد اتاق شد گفت محمّد حسن ميرزا سلام عليكم. والاحضرت ابداً اعتنايی نفرموده بود. از قرار مذكور جوابی‌جز سكوت ندادند. چون والاحضرت هيچوقت ديناری ذخيره ندارند و هر چه می‌رسد از يكدست گرفته و از دست ديگر می‌دهند، از بابت مخارج راه نگرانی داشتند، فرموده بودند بدون وجه چگونه می‌توان حركت كرد؟ لذا از قراری كه شنيدم، پنج هزار تومان آورده، دادند. يقين است‌این وجه را از طلب‌هايی كه والاحضرت دارند كم خواهند گذاشت و قبض گرفته از بابت طلب‌های معوّقۀ والاحضرت (حساب خواهند كرد). ( شنیدم که این مبلغ را بعد، ازبابت حقوق اجزای جزء دربارولیعهد کسرگذاشتند ورضا شاه دریافت کرد.- مؤلّف


@qajariranhistory
همين كه‌این اخبار دراتاق به ما رسيد، فوراً همه برخاسته، به اتاق برليان به حضور مبارك رفتيم. يمين الدوله، عضدالسلطنه، مشيرالسلطنه، سالاراقدس، فرّخ الدوله، آقاي صحّت، ظهيرالدوله، فخرالملك، مزيّن الدوله و صنيع الدوله بودند. مزين الدوله بی‌اختيار گريه می‌كرد، والاحضرت او را تسلّی دادند. فخرالملك به حساب دلداری می‌داد، ولی‌امروز كه از صبح زود آمده (نه وقت ناهار خوردن) برای مشاهدۀ حالات است! … چون والاحضرت را خيلی متأثّر و متألّم و مكّدر ديدم، دلم طاقت نياورد، وقتي كه فرمودند نمی‌دانم كی‌ها را همراه ببرم، از جا برخاستم. فرمودند: كجا؟ عرض كردم می‌روم خانه عبا و شال گردن و گالش بردارم. فرمودند مگر می‌آيی؟ عرض كردم بلی، ديدم آن نذر پانزده ساله ممكن است حاصل‌ آید، زيرا كه در اتاق شنيدم به بغداد می‌روند و من گمان می‌كردم ابتدا به كربلا می‌روند و از آنجا به بغداد. با خود گفتم در كربلا خواهم ماند، آن‌جا ديگر زور كسی به من نمی‌رسد. ولی وقتی كه آمدم، فهميدم از‌این راه، بغداد قبل از كربلاست. از جمله احكام پَهلوی‌این بود كه لباس نظامی‌را نيز بكند كه يكساعت قبل از حركت همين كار را فرمودند. آمدم نزديك آلاچيق، وزير دربار و مرتضی خان و عبدالله خان و كريم آقا را ديدم. مختصر تعارفی با سر كرده، گفتم من می‌خواهم به خانه بروم، خواهش می‌كنم مرا بگذاريد خارج شده و در موقع برگشتن نيز بگذارند داخل شوم. (چون از صبح زود، سر آفتاب به تمام درهای عمارات سلطنتی اعلام كرده‌اند كه كسی نمی‌تواند خارج شود. در‌اندرون، در شمس العماره، در ارك، در حياط وزرات خارجه و غيره و غيره، به بعضی كه می‌خواستند داخل شوند، بعد از تفتيش می‌گفتند حقّ خرج نخواهی داشت. با‌این شرط اگر می‌خواهی برو. هر كس خواست بيايد و هر كس خواست برگردد.)

پرسيدند برای چه؟ گفتم چون محتمل است والاحضرت‌امشب حركت بفرمايند، می‌خواهم عبا و شال گردنی از خانه بردارم. پرسيدند مگر شما هم خواهيد رفت؟ گفتم: نمی‌دانم، ولي احتياطاً می‌خواهم خود را حاضر كنم، شايد فرمودند بيا. عبدالله خان برخاست، چند قدم با من‌ آمد، نزديك پل آهنی دوّم‌ایستاد با دست صاحب منصبی‌را اشاره كرد كه نزديك قصرابيض بود،‌ آمد. چنانچه خواستم سفارش كرد. آن صاحب منصب نيز دم درآمده، سفارشات كرد. از در ارك كه توپ مرواريد نادری در آن‌جا بود، بيرون شده و به عجله تا به خانه رفتم. انورالدوله نبود، بتول و زن مشهدی و محمود در خانه بودند. تا رسيدم، كيفی را که همراه دارم خواستم. دو سه جفت جوراب زمستانی و دو شال گردن با اسباب ريش تراشی و ماهوت پاك كن و غيره در آن نهاده، در آن بين انورالدوله آمد. گويا ملتفت نشد كه من برای چه‌این كار را می‌كنم. لدی الورود گفت از نزد خانم آقای صحّت می‌آيم كه اوقاتش فوق العاده تلخ است و خوب شد كه شما به خانه‌ آمديد كه تحقيقی كنم و جواب او را ببرم كه خيلی نگران است.

در باب آقای صحّت گفتم آقای صحّت و من در ركاب والاحضرت‌امشب چندين فرسخ از تهران دور خواهيم بود. بمحض‌این كلام بنا گذاشت به گريه كه ‌ایوای من باز بيكس شدم. گفتم گريه نكنيد، عبای زمستاني مرا بياوريد. عبای نائينی زرد سنگينی را كه دارم، بتول آورد. گفتم عبای سياه را می‌خواهم. انورالدوله گفت همين را بپوشيد. گفتم سنگين است نمی‌توانم تحمّل كنم، عباي سياه را بياوريد. گفت نيست … با آنها به قاعده خداحافظی كرده و براه افتادم، در حالتی كه عبا را از شدّت سنگينی نمی‌توانستم بكشم، زيرا كه به عجله‌ آمده و خسته شده بودم. چون چندين روز بود من پولی نداشتم،‌ امروز صبح از آقای صحّت هم خواستم چون كسی را نمی‌گذاشتند از گلستان خارج شود، ممكن نشد بدهند. همينقدرگفتم شما می‌دانيد كه پولی ندارم ولی خاطرتان جمع باشد به شماها پول خواهد رسيد.

محمود كيف را برداشت و دنبال من راه افتاد. بتول و زن مشهدی خواستند گريه كنند، مانع شده، گفتم من بزودی برخواهم گشت. از خانه بيرون آمدم تا سركوچۀ خاص. ديدم محمود پرگريه می‌كند، گفتم اگر گريه كني كيف را از تو خواهم گرفت. ديدم گريه اش بيشتر شد، ناچار كيف را گرفته، او را برگردانده، براه افتادم. مردم مرا تماشا كردند و آدم‌های آقای صحّت و نوكران ناصرالدین ميرزا و اهل قهوه خانه و كسانی كه وسط راه سر آن كوچه بودند، همه ملتفت شدند. به عجله آمده، از همان درب ارك كه سفارش شده بود مانع نشوند، داخل شدم. تقريباً يك ساعت به غروب مانده بود كه صاحب منصبان می‌آمدند و می‌رفتند. با همقطاران كه بودند خداحافظی می‌كردم. غروب اسمعيل خان پيشخدمت كابينه را كه با اجازه می‌رفت و می‌آمد، فرستادم عبای سياه را بياورد، تقريباً يك ساعت ونيم بلكه بيشترطول داد. معلوم شد عصرنفرستاده بودند بياورند. همين كه اسمعيل خان رفت و گفت فلانی از بابت عبا راحت نيست، انورالدوله درشكه گرفته تا دم در ادارۀ گمرك كه خانۀ فخر عالم بود رفته، عبا را گرفته آورد
@qajariranhistory
اوّل حكم بود ساعت 9 شب حركت كنيم، ولی بعد به ده قرار شد. معلوم بود می‌خواهند ديرتر شود كه مردم آگاه نشوند.

ساعت ده حاضر بوديم. به‌امر والاحضرت، آقای صحّت السلطنه و بنده رفتيم جلو سر درب وزارت خارجه. دو اتومبيل رلس ريس والاحضرت حاضر بود، شش كاميون پر از نظاميان، كه جمعا” 45 نفر بودند. يك “فرد” هم بود كه سلطان اسد الله خان در آن بود وجلو می‌رفت.

زماني كه حركت كرديم ساعت 10 و بيست پنج دقيقه بود كه‌این 25 دقيقه ، بلكه نيم ساعت، برای آوردن والاحضرت بود تا دم اتومبيل، (چون ) كه‌ایشان را در حياط تخت مرمر و غيره در بعضی جاها نگاه می‌داشتند. در حياط وزارت خارجه مرتضی خان نگاه داشت تا نظاميانی كه حركت می‌كردند، در كاميون‌ها قرار گيرند. زمانی كه دم در وزارت خارجه رسيد، جلو اتومبيل را باز نگاهداشته، ياور احمدخان (بقولی خود سرتيپ مرتضی خان) والاحضرت را تفتيش كرد كه اسلحه همراه نداشته باشد و مقصود اهانت بود. مرتضی خان و كريم آقا و عبدالله خان همراه بودند و بيرون هم جمعيتی بود از جمله نوۀ موثّق الملك كه جزء تأمينات است و يكي ديگر باز و همچنين محمّد خان رئيس نظميه و چندين نفر ديگر از اجزای تأمينات و نظميه و مفتّشين. ولی مردم خارج نبودند، ولی مثل‌این كه مخصوصاً خلوت كرده بودند.

كريم آقا بمحض آنكه ما را در اتومبيل نشاندند، خودش جلو رفته درب دروازه قزوين و با لباس‌ایستاده بود. همين كه ما رسيدم و رد شديم، از قرار تقرير ابوالفتح ميرزا و صالح خان، می‌گفت برويد، برويد، زود برويد …

ما را كه از دروازه بيرون كرد خاطر جمع شد، ناچار با دل خوش كار خود را به انجام رسانده، رفته، به رفقاي خودش ملحق شد. بديهی است حضرات آن شب را تا صبح از خوشحالی خواب نكرده و در صدد تدارك جشن بودند …

به عقيدۀ والا(در مورد) حركاتی كه زمان آوردن او از درب‌اندرون تا دم اتومبيل كرده بودند ( من با آقای صحّت زودتر رفته بوديم)، به هر حال تقرير خودشان است كه :
«هيچكس درجۀ بی‌احترامی‌و خشونت را از سرتيپ مرتضی خان (كه حالا سرلشكر است) و كريم آقا و محمّدخان نظميه پيشتر نبرد و بيشتر نكرد.” عبدالله خان شايد مجبور بود ولی آنها به اختيار از هيچ گونه خفت دادن خودداری نكردند. »

سلطان اسدالله خان و ياور احمدخان مأمور و مفتّش از طرف مرتضی خان بودند. به همان نحوی كه دستور داده بودند در بين راه حركت شود، روز دويّم خودش دراتومبيل ما نشسته و احمدخان را بجای خودش در ماشين “فرد” نشانده بود. ولی ما بجز صحبت ادبی‌چيز ديگری نمی‌گفتيم. از جمله شعری را كه پروفسور براون به توسّط علاء السلطنه كه آن وقت مشيرالملك بود برای روز سال شكسپير خواسته بود و من دو بيتی از لاهه نوشته و فرستاده بودم، خواندم كه والاحضرت هم فوق العاده خوششان‌ آمده، دست زدند. اسدالله خان هم زمينه به دستش‌ آمد و ديد كه ما بجز صحبت ادبی‌و تاريخي حرف ديگرنمی‌زديم.

دنباله روايات

شب يكشنبه كه شب شنبه فرنگيان است، 14 ربيع الثاني 1344، ساعت 10و 25 دقيقه بعد از ظهر از تهران حركتمان دادند، يعنی از‌ایران نفی كردند، والاحضرت اقدس را به اجبار بردند، ولی ماها، يعنی اجزا، همگی به اختيار و ميل خودمان حركت كرده، نخواستيم از‌ایشان دست برداريم.
والاحضرت دراتومبيل رلس ريس سفيد، اتومبيل مخصوص سفرخودشان، سمت راست و آقای دكتر صحّت در مقابل‌ایشان و فدوی پهلوی والاحضرت طرف دست چپ، ياور احمدخان مأمورنظامی‌ روبروی بنده.‌این چهارنفر در داخل اتومبيل بوديم. مسيو ژان در جلو، پشت سر آقای دكتر صحّت مشغول راندن و‌ایمان نام نظامی‌با تفنگ پشت سر ياور،‌این دونفر يعنی ياور احمدخان و‌ایمان مأمور بودند كه در اتومبيل ما باشند و دستورالعمل به مسيو ژان دادند كه پشت سر اتومبيل “فرد” سياه باشد كه سلطان اسدالله خان در آن بود.

پشت سر ما يك كاميون كه چند نفر نظامی‌كه تفنگ‌های پر در دست آنان بود، بعد از آن اتومبيل رلس ريس والاحضرت و اتومبيل “فرد” سياه كه ابوالفتح ميرزا پسر شاهزاده معزّالدوله كه او هم داوطلبانه قبول‌این مسافرت نموده است، با صالح خان در آن نشسته و مسيو پل وارنبر، شوفر والاحضرت، همقطار ژان، می‌راند و يك نظامی‌با تفنگ هم پهلوی مسيو پل نشسته بود.

جعبه‌ها و بعضی اسباب‌های مخصوص والاحضرت در اتومبيل ابوالفتح ميرزا و صالح خان بود، بقيۀ اسباب‌ها در يكی از كاميون‌ها با ياقوت گماشتۀ آقای دكتر صحّت بود كه نظامی‌هم در آن نشسته بود. در اتومبيل ما فقط سه جعبۀ آهنی با يك كيف بود كه پول و بعضی اشياء مختصر در آنها بود. از قرار مذكور، زمان سواری احمدخان تپانچۀ خود را نشان ژان داده بود، كه اگر غير از‌این بكنيد می‌زنم. تو دنبال “فرد” بايد باشی و نبايد تند بروی يا وارد بيراهه شوی. ولی من ملتفت آن نشدم، تقرير سايرين است. بعد از آن، با پنج كاميون ديگر پشت سر، كه ياقوت هم در يكی از آنها بود، بقيّۀ اسباب والاحضرت می‌آمد.

@qajariranhistory
كاميون‌ها خيلي بد و سنگين بود. همواره عقب می‌افتادند، فقط گاهی ما را چند دقيقه نگاه می‌داشتند تا آنها برسند كه بالاخره در گردنۀ اسدآباد خيلی عقب ماندند و از همدان سلطان و ياور تلگراف كرده، هفت هشت اتومبيل از كرمانشاه آوردند و اسباب‌های كاميون و ياقوت را در يكی دو تا از آنها نهاده، نظاميان را در آن “فرد”‌ها نشاندند.

اتومبيل كاميون شب 15 در مقابل همدان عقب ماند و فردا شب در ماهی دشت به ما رسيد. نايب اوّل محمد حسين پسر دريابيگی كه مأمور اتومبيل‌ها بود و كاميون را خودش می‌برد، در ماهی دشت به‌امر ياورسوار رلس ريس سياه شد و تا سر حدّ با ما بود و كاميون اسباب‌ها تا سرحدّ‌ آمد.

باری شب يكشنبه 14 ربيع الثانی، ساعت 10 و 28 دقيقه، كه ما را از دم در حياط وزارت خارجه حركت دادند، از آنجا به خيابان باب الماسی ، به ميدان توپخانه ( كه حالا موسوم به ميدان سپه شده) و به خيابان‌اميريه و از دروازه قزوين بيرون بردند و تا صبح به عجله راندند (سران سپاه تا دم دروازه قزوين رفته بودند). روز يكشنبه، 14 ربيع الثانی، ساعت 7 صبح به قزوين رسيديم، ما را از دروازۀ تهران داخل كرده و از دروازۀ رشت بيرون نمودند. مردم قزوين خبر نداشتند و همه در خيابان و دكاكين به حيرت تماشا می‌كردند و نمی‌دانستند چه خبر است. يكشنبه ظهر در دهی از نهاوند ناهار خورديم. تخم مرغ و پنير و چای. والاحضرت به ياد حكايت عمروليث افتادند، فرمودند تفصيل آن چگونه بود؟ عرض كردم كه تمام غذای او در سطلی بود، بند سطل به گردن سگي افتاده و می‌برد كه عمرو را خنده گرفت، الخ…

خروسی را خواستند بگيرند در آن‌جا كباب كنند، والاحضرت راضی نشد، فرمودند خروس را نكشند، همان نان و پنير و تخم مرغ ما را كافی است. شب دوشنبه، 19 ربيع الثانی، كه شب يكشنبۀ فرنگيان می‌شود، ساعت يازده، در وسط راه مقابل تپّۀ مصلّای همدان اطراق كردند و ما را تا ساعت 6 صبح روز دوشنبه نگاه داشتند.‌امشب شب دويّم بود.

والاحضرت در اتومبيل خود خوابيدند و ابوالفتح ميرزا و صالح خان را هم نزد خود در جلو اتومبيل نگاه داشته، به جای مسيو ژان و‌ایمان. به آقای دكتر صحّت (و من) فرمودند ما هم برويم در اتومبيل ديگر بخوابيم.‌ایشان زودتر رفته، والاحضرت مرا صدا زدند و چند دقيقه صحبت فرمودند. وقتي كه رفتم، ديدم آقای صحّت از كثرت خستگي بيحال در اتومبيل افتاده و مسيو ژان پهلوی‌ایشان بجايی كه بنا بود بنده باشم، به خواب رفته است. مسيو پل هم به در جلو پتويی روی خود‌انداخته دراز شده. ولی مسيو ژان بيدار شد، گفت من بيش از يك ساعت‌اینجا نخواهم بود، جا را به شما وامی‌گذارم. من نيز ناچار شروع به قدم زدن نمودم. هوا خيلي سرد بود، دستمالی از جيب بدرآورده، برای حفظ از سرما به دور سر پيچيده، بعد كلاه را به سر گذاشتم كه اقلاً گوش‌ها قدر گرمتر شود. ولی سرما به درجه‌ای شديد بود كه ديدم فايده ندارد. سلطان هم پالتوی ضخيمی‌به دوش‌انداخته و يك پالتو “كا اوتشو” نيز در زير آن پوشيده، مشغول قدم زدن شد. اتومبيل او را لدی الورود آنجا ياور سوار شده به همدان رفت برای اطّلاع دادن به كرمانشاهان و خواستن چند اتومبيل “فرد” و كارهای ديگری كه داشت و ما نمی‌دانيم. كاميون‌ها نيز همه عقب مانده بودند. من هر چه قدم زدم ديدم گرم نمی‌شوم. تپّه در سمت راست بود، خيال كردم بالای آن بروم شايد گرم شوم. به سلطان گفتم، گفت خسته می‌شود. گفتم خستگی بهتر از سرما خوردنست. آن شب اگر سلطان نبود من تلف شده بودم. از همان شب زمينه به دستم آمد و فهميدم كه بی‌احتياطی كردم، ولی چون نذر خود را بعمل می‌آوردم، خداوند حفظ كرد. والاحضرت بيدار بود، مرا ديده، فرمودند برو بخواب. شايد هم خيال فرمودند كه مبادا دو سه نظامی‌كه بودند (بقيه همه در كاميون‌ها عقب مانده بودند) گمان كنند من خيال فرار دارم و با تفنك بزنند. ولی در آن‌جا نيمه شب چه جای فرار بود؟

سلطان گفت صبر كن، كاميون‌ها رسيدند، من ترا پهلوی خود جای می‌دهم. به هر حال، حسب الامر برگشته باز با سلطان مشغول صحبت شديم. قريب سه ساعت طول كشيد. گاهي عبا را به خود پيچيده، به روی ركاب اتومبيل كه آقای صحّت و ژان و پل بودند می‌نشستم، ولی پاهايم به درجه‌ای سرد می‌شد كه مجبور بودم برخاسته، باز راه بروم. متوسّل به خدا شده، مشغول مناجات و بعضی اوراد شدم كه صدای‌ آمدن كاميون‌ها به گوش رسيد. نظاميان در آن بودند، يك نفر نظامی‌در بالا پهلوی موتور بود. سلطان حكم كرد او پايين آمده نزد سايرين به داخل كاميون رفت و بعد به اصرار و با كمال مهربانی خودش كمك كرده، ابتدا مرا بالا فرستاد بعد خودش هم‌ آمده هر دو در آن بالا نشستيم، مشغول صحبت شديم. ديدم حقيقتاً به من مهربان شده، و صحبت به ميان آمد، فهميدم كه مادر او از شاهزادگان است. كم كم از شدّت خستگی مرا خواب برد. يكدفعه بيدار شدم ديدم سلطان نيست. فردا صبح اظهار كرد كه من عمداً پياده شدم كه شما راحت باشيد و جای حركت و دراز كشيدن داشته باشيد.
د نظامی‌بيان كردم. كم كم خوابشان برد، زيرا از ساعتی كه از تهران خارج شديم تا به آن شب يك خواب راحت يك ساعتی يا دو ساعتی هم ننموده بودند.

از غرائب اتّفاقات آنكه يك خواب غرق بسيار سختی برايشان عارض و مستولی شد و‌این استيلای خواب به آن شدّت يكی از علائم الطاف الهی بود و الّا تلف می‌شدند.



@qajariranhistory
خلاصه، آن شب سلطان به جان من رسيد، والّا از شدّت سرما اگر هلاك نشده بودم، يقيناً سخت ناخوش می‌شدم. كما‌اینكه كسالت آن شب تا يكي دو روز بعد باقی بود. در آن شب يك ساعت قبل از رسيدن كاميون، باران هم گرفته، كم كم می‌باريد. ولي يك ربع قبل از رسيدن كاميون باران قدری بيشتر و شديدتر شده بود. بهر حال خداوند در آن شب خيلی رحم كرد.

باری، روز دوشنبه 15، ساعت شش از همدان حركت كرديم. يك ساعت به ظهر مانده در نزديكی بيستون در دهی موسوم به مهينان صرف ناهار نموديم. نان و چای و سيب زمينی كه صالح خان خريد، در خدمت والاحضرت خورديم و باز به راه افتاديم. باران گرفت. يك كاميون كه نظاميان در آن بودند، بواسطۀ بارندگی و گل از راه قدری خارج و كج شد، افتاد و صدمه سختی به يكی از نظاميان وارد آمد. رگ دست چپ او پاره شد كه آقای دكتر صحّت رفته، با دستمال بستند تا نزف الدم موقوف شود.‌این شخص شوفر آن كاميون بود.

در ساعت 5 و نيم بعد از ظهر از پهلوی كرمانشاهان كه در سمت چپ ما واقع بود عبور كرديم.

باری، از قزوين كه به سمت نهاوند و همدان و اسدآباد و كنگاور و صحنه و بيستون و كرمانشاهان و كرند و غيره و غيره هر جا می‌رسيديم، تاريخ هر نقطه‌ای را كه می‌ديديم، هر چقدر كه می‌دانستيم و در هر موقع، به عرض رسانده و به صحبت‌های مناسب خاطر مبارك والاحضرت را مشغول می‌كرديم.

در قره سو صاحب منصبی‌كه سرتيپ بود، از كرما نشاهان قبلاًآمده، هفت، هشت اتومبيل “فرد” آورده بودند. كاميون‌ها عوض شده و نظاميان نيز در “فرد”‌ها نشستند و از‌اینجا به بعد همه جا پست گذاشته بودند.

شب سه شنبه، 16 ربيع الثانی، ساعت 7 و نيم شب به ماهی دشت رسيديم.‌امشب شب غريبی‌بود. بمحض‌اینكه ما را نگاه داشتند، همچو اظهار كردند كه در‌اینجا اردو است، اردوی غرب است و قريب دو هزار نفر در‌اینجا هستند، از آن‌جا كه دروغگو كم حافظه می‌باشد، يك دفعه گفتند دو هزار تا، يك دفعه گفتند قريب دوهزار. به خود من سلطان گفت هزار و ششصد نفر، ابوالفتح ميرزا و صالح خان هزار و پانصد نفر شنيدند! روشنايی چند چادر هم ديديم، بعد معلوم شد سياه چادرها بودند، اردوی نظامی‌ابداً نبود، بجز پستی كه تقريبا” بيست نفر می‌شدند. آن شب سلطان پهلوی اتومبيل والاحضرت همه را صحبت از نقاطی می‌كرد كه برای محبوسين دولتی خوب است! و بعضی جاها را می‌گفت بهترين جاها است زيرا كه آب و هوای خيلی بدی دارد كه هر كس را به آن‌جا ببرند و نگاه دارند، يك ماه و دو ماه بيشتر نمی‌تواند زندگانی كند و از كثرت ردائت آب و هوای مالاريايی و غيره هر چقدر خوش بنيه و پرطاقت هم باشند،‌اینجا دارفانی را وداع خواهند نمود!

ابولفتح ميرزا خواست برود و نان و تخم مرغ بخرد، مانع شدند. صالح خان دو تومان داد كه نظامی‌رفت نان و پنير بخرد. نظامی‌رفت و پس از چند ساعت فقط دو تا نان خالي خريد و آورد، فقط دو تانان خالي! ماها هيچيك شام نخورديم جز مسيو ژان و پل كه غذای خود را با كنياك همراه دارند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان قدری نان و تخم مرغ پيدا كردند و خوردند، ولی من بجز يك پياله چای چيزی ننوشيده و غذايی هم نخوردم. آقای صحّت كه چای هم نخورد و ابداً از اتومبيل والاحضرت پياده نشد. والاحضرت هم گرسنه ماند. از قره سو تا به ماهی دشت ما را به عجلۀ غريبی‌بيشتر از سابق راندند. ياور هم گاهی تپانچۀ خود را به مسيو نشان داده، می‌گفت تند بران. به سرعتی آوردند كه “فرد”‌هايی كه نظاميان و ياقوت در آنها بودند با كاميون اسباب‌ها فردا صبح به ما رسيدند. اسباب‌ها هم در آنها بودند، عقب افتاده بودند. باری آن شب همچو وانمود كردند كه از برای آقای دكتر صحّت خيال‌ آمد كه می‌خواهند در سر حدّ ما را از والاحضرت جدا كنند. بعضی عبارات و گوشه كنايات كه مفاد آن چنين بود، گوشزد می‌كردند و دليل‌این عجله در شب آخر‌این بود كه گويا دستور داشتند كه هر چه ممكن است زودتر ما را به سرحدّ برسانند. از قرار مذكور، ياور می‌گفت در هفتاد ساعت بايد مسافت بين تهران و سرحدّ را طی كنند. هر چقدر بعضی نگران و خائف و بدحال بودند، من راحت و آسوده، بهيچ وجه خيالاً صدمه‌ای نداشتم و می‌دانستم كه در هر صورت به ما كار ندارند و از بابت آنها نيز راحت بودم. ولی هر چه در مواقع تسلّی می‌دادم فايده نكرده، چندين صد مرتبه تفصيل تذكره را پرسيد! (يعنی وليعهد)

در كرمانشاه گويا سرتيپ فرج الله خان (برادر سرتيپ فضل الله خان كه گفتند خودش را كشته است) كه تا قره سو‌آمده و “فرد”ها را آورده بود، به سلطان و ياور تأكيد كرده بود كه حتّی المقدور سعی كنيد زودتر به سر حدّ برسانيد.‌این بود كه ما را در 62 ساعت به خسروانی كه سر حدّ است، رسانيدند، چنانچه خواهم نگاشت. خلاصه در ماهی دشت من پياده شده، يك پياله چای خوردم و از نظاميان اجازه گرفتم ده دوازده قدم دورتر رفته، ادرار نمودم، و در جنب اتومبيل والاحضرت با سلطان‌ایستاده بودم. فرمودند بيا بالا نقل بگو. رفتم و دو نقل از حكايات هفت گنب
روز سه شنبه 16 ربيع الثانی 1344، در ساعت يك صبح، از ماهی دشت به عجلۀ هر چه تمامتر ما را بردند. ساعت شش صبح ما را به خسروانی كه سر حدّ است رساندند. سلطان و ياور به كرمانشاه تلفن كردند كه به‌اینجا رسيديم، حكم چيست، بگذاريم بروند يا خير؟ جواب دادند بروند. بهر كدام از ما يك پاسپورت درجه سيّم دادند! پاسپورت والاحضرت’ محمد حسن ميرزا، از راه بغداد عازم اروپا.

آقای صحّت السلطنه: دكتر رضا خان، ولد …، از راه بغداد عازم اروپا.

حقير: دكتر جليل خان، ولد …

ابوالفتح ميرزا: ولد …

صالح خان: ولد …

مسيو ژان از تهران پاسپورت سفارت بلژيك داشت.

مسيو پل وارنبر، تبعۀ فرانسوی.

به ياقوت پاسپورت ندادند، چون در تهران بواسطۀ عدم دقّت و كثرت عجله اسم او را كه جزء همراهان است، نداده بودند. از آن‌جا با كمال نوميدی مراجعت كرد. خيلی دلمان به حال او سوخت. حقيقت، نوكر با وفای درست و خوبی‌است.

اين تذكره‌های درجه سوّم مرور زوّار بود و كاغذ زرد داشت. باری، 16 ربيع الثانی از ماهی دشت حركت كرده و در ساعت شش صبح در خسروانی رسيديم. هوا گرگ و میش بود، تاريك و روشن. بعد از گرفتن تذكرۀ درجه سيّم، تذكرۀ مرور زوّار، اسباب‌هايی كه در اتومبيل ياقوت و غيره بود در كاميون ريخته، از سلطان و ياور خداحافظی كرده، والاحضرت و آقای دكتر صحّت السلطنه و حقير در اتومبيل رلس ريس سفيد كه مسيو ژان – كه در عالم خودش حكم جان دارد – می‌راند، سوار شديم. الوافتح ميرزا و صالح خان در اتومبيل سياه كه هر دو از خودمانست و مسيو پل می‌راند، نشستند.

سلطان احمد خان و ياور اسدالله خان معذرت‌ها خواستند و حلّيت طلبيدند. ما نيز آنها را بحل كرديم و به حكم المأمور معذور، همه را عفو كرديم. (پسر دريابيگی دويست تومان از والاحضرت وليعهد قيمت بنزين مطالبه كرد، بنزين اتومبيل‌های تبعيدشدگان!، و دكتر صحّت پيشكار وليعهد پول را پرداخت – مؤلّف)

ساعت هشت و نيم صبح به قره تو رفتيم. در قره تو اسباب‌ها را از كاميون به اتومبيل پست ريخته، رفتيم. ظهر به خانقين رسيديم. شب چهارشنبه، 17 ربيع الثانی 1344، در ترن خوابيديم كه بعد از شام به سوي بغداد راه افتاده، صبح روز چهارشنبه 17، ساعت 6 صبح به بغداد وارد شديم. شاهزادگان عظام سلطان محمود ميرزا و سلطان مجيد ميرزا و آقای مختارالدوله در گار حاضر بودند. آقا سيد مصطفی برادر كوچك آقا سيد باقر كه رئيس تشريفات ملك فيصل است (يعنی آق سيد باقر) همراه‌ایشان بود. آقا سيد باقر صاحبخانۀ علياحضرت ملكۀ جهان در كاظمين است.

شاهزادگان والاحضرت را برداشته، (ايشان) در اتومبيل رئيس پليس كه آورده بودند، با آقای مختارالسلطنه به كاظمين خدمت علياحضرت تشريف بردند.

اسباب‌ها را در درشكۀ كرايه ريختند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان هم در درشكه، كرايه نشستند، به سمت هتل كارلتن روانه شدند. آقای دكتر صحّت و آقای سيد مصطفی نيز اتومبيلی را كه مسيو ژان می‌راند، نشسته، دنبال‌ایشان اسباب‌های مخصوص والاحضرت و جعبه‌های آهنی و غيره را در اتومبيل مخصوص او ريخته، پر كرده و من پهلوی مسيو ژان جلو اتومبيل نشسته، دنبال‌ایشان به هتل كارلتن‌ آمديم. الحمدالله علی السلامه. 4 نوامبر چون از تهران به قونسولخانه ماوقع را تلگراف كرده بودند، قونسول خوش ذات علياحضرت ملكه و شاهزادگان را شبانه ازورودبه قونسولخانه معذرت خواسته بود. ادارۀ پليس مطّلع شده و در نتيجه آقای سيد باقر رئيس تشريفات مطّلع و ملكه را به خانۀ خود در كاظمين راهنمايي كرد. در‌این موقع‌ایشان از تشريف آوردن والاحضرت مطّلع شده به گار (برای) استقبال‌ آمده بودند و با والاحضرت به كاظمين رفتند.
انتهای يادداشت دكتر جليل خان


@qajariranhistory
يادداشت‌هاي متفرق

يكی از همسفران محمد حسن ميرزا چنين می‌گويد:

وقتی سرتيپ مرتضی خان وليعهد راتا كنار ماشين آورد، دست برد تا جيب و بغل او را تفتيش و وارسی كند. وليعهد گفت: مرا تفتيش می‌كنی؟ گفت: دستور چنين است، و همۀ جيب‌ها ، حتّی جيب پشت شلوار را وارسی كرد.

هنگام سواری نمی‌گذاشتند كسی ازهمراهان در اتومبيل وليعهد سوار شود و می‌خواستند فقط دو نفر، ياور و سلطان و يك سرباز، با او سوار شوند. وليعهد از نشستن در ماشين جدّاً خودداری كرد و گفت:‌این ديگر برخلاف قاعده است و من محال است با‌این ترتيب سوار شوم! بالاخره چون حضرات مقاومت مرد مسافر را ديدند، بر او رحم كردند و اجازت دادند كه با دونفر از اصحاب خود در ماشین خويش سوار شود. یاور احمدخان بمحض آنكه سوار ماشین شده و روبروی دكتر جليل قرار گرفته بود، سيگاری بيرون آورد و آتش زد و مشغول شد به تدخين و تون تابی‌و حركاتي می‌كرد كه معلوم بود از روی عمد و قصد توهين است، چنانكه از جيب خود مشتی تخمه بيرون آورده، به تخمه شكستن و تف كردن پوست تخمه مشغول شد و به صحّت السلطنه كه روبروی محمّد حسن ميرزا نشسته بود نيز تعارف كرد.‌ امّا او از دريافت آجيل و تخمه معذرت خواست!
وليعهد متوحّش بود، از دكتر می‌پرسيد كجا خواهيم رفت؟

او نگران بود كه مبادا او را به باغشاه برده، حبس كنند. از دكتر خواهش می‌كرده است كه مرا تنها مگذار. هوا آن شب خيلی سرد بود، ياور احمد خان سخنان عاميانه می‌گفت، اصرار داشت با وليعهد صحبت كند و او هم پاسخ دهد، ولی او جواب نمی داد. ياور به وليعهد آقا آقا می‌گفت …

نزديك سحر به شريف آباد قزوين رسيدند، مسافرين دربار‌امشب شام نخورده بودند. به‌امر مأمورين نظامی‌ديگ پايها را در مطبخ‌اندرون واژگون كرده و غذاها را ناپخته دور ريخته بودند و آن شب اهل حرم سرا و ساكنان دربار غذا نداشتند كه بخورند يا در قابلمه براي مسافرت بردارند و هم از اوّل شب دايم می‌گفتند عجله كنيد، بايد زود برويد. روز هم در زحمت بوده‌اند، اتّفاقاً شب قبل را هم وليعهد به اتّفاق پيشكارش، دكتر صحّت السلطنه، تا پاسی از شب مشغول سوزانيدن اوراق و اسناد سياسی بودند. صبح هم بسيار زود از خواب برخاسته بود، روز را هم بدان طريق گذرانده و‌امشب هم شام نخورده بود.

در شريف آباد وليعهد گفت: خوب است توقّف كنيم و چای بخوريم،‌امّا ياور صلاح ندانست كه چای تازه حاضر شود و اسباب از چمدان وليعهد بيرون بياورند،‌امر داد ماشين را به كناری بردند و خود دستور داد چای در استكان قهوه خانه آوردند و مجال نشد نان تهيّه شود و مسافرين از‌این چای نخوردند و رد شدند و تا نيم ساعت بعد از ظهر می‌راندند. در‌این وقت رسيدند به دهی از نهاوند و آن‌جا‌ایستادند و ناهار خوردند و شرح آن را دكتر جليل داده است. مردی كه اگر مويی در غذا می‌ديد از خوردن غذا صرف نظر می‌نمود، شاهزاده كه در سرويس‌های عالی غذای شاهانه خوده است،‌اینجا چهار عدد تخم مرغ در سينی لعابی‌لب پريده، كثيف قهوه چی با نان لواش سياه و نمك زرد رنگ درشت پيش روی او آوردند و ناچار شد در‌این سفرۀ شاهانه كه مهمانداران براي تدراك ديده بودند، ناهار بخورد!

پشت قهوه خانه چند درخت بود، نيمكتی شکسته آن‌جا بود، وليعهد نشسته منتظر ناهار بود. دكتر جليل عبائی به خود پيچيده، با وليعهد صحبت می‌كرد وتاريخ می‌گفت. ناهار حاضر شد. دكتر جليل به‌امر وليعهد داستان عمروليث را شرح داد، وليعهد‌ایران تشكّر كرد واز آن ناهار تناول نمود و از آن چای خورد و بنا برحركت شد.

این‌جا وليعهد قدری دورتر رفت كه دست به آب برساند. يكی از سربازان مستحفظ به ديگری گفت:‌این وليعهد است؟! رفيقش گفت نه، او وكيل مجلس است كه تبعيد می‌شود. سوّمی‌گفت نه، او وليعهد است و من در تبريز او را ديده‌ام. يكی از همراهان وليعهد آهسته به تركی به آن سه تن كه آنها هم ترك و آذربايجانی بودند فهمانيد كه وليعهد است.
اين خبر فورا” در كاميون‌ها انتشار يافت كه وليعهد را تبعيد می‌كنند. زمزمه بلند شد. بنابراين كاميون‌ها از آن ساعت به بعد متّصل عقب می‌ماندند و ديگر سربازان وليعهد را تا سر حدّ نديدند!

آن روز، ساعت يازده شب، مقابل تپّۀ مصلّا اطراق كردند كه تفصيل آن را ديديم. كاميون‌ها عقب ماندند، ظاهراً‌امشب به كرمانشاهان تلفن يا تلگراف شده است كه چند عدد “فرد” بفرستند …

وليعهد شام می‌خواهد ولی شام نيست.

ياور احمدخان به استهزا می‌گويد: در جلو راه شام مفصّلی تهيّه شده است و به استقبال خواهند‌آمد و‌امشب آن‌جا شام خواهيم خورد،‌اما‌این شام هيچ جا تهيّه نشده بود!
امشب گرسنه راندند، ناهار در نزديك بيستون نان و چای و سيب زمينی خوردند!

يكی از كاميون‌ها‌اینجا برگشت!

در سرحدّ علی افندی مأمور عراق به وليعهد از طرف “مندوب سامی” ‌تبريك ورود گفت و بسيار انسانيت كرد و مسافرين‌ایرانی گرسنه بر سر سفرۀ علی افندی توانستند فنجانی چای بنوشند. نظاميان از آن‌جا بازگشتند و دويست تومان هم پول بنزين و
در واقع كرايۀ مسافرت (مسافرتی كه با اتومبيل‌های خودشان كرده بودند) از وليعهد با سماجت دريافت داشتند! ‌امّا مهمانداران نجيب‌ایراني حليت طلبيدند و بازگشتند و مسافرين خسته و گرسنه كه سه شب بود چيزی نخورده بودند، وارد خانقين شده، در رستوران ناهار خوردند. دو شبانه روز است مسافران و شوفرها گرسنه‌اند و نخوابيده‌اند، شصت ساعت اخير را شوفر مشغول راندن بوده است، زيرا در خاك كلهر و كردستان وحشت داشتند كه مبادا عشاير حمله كرده، وليعهد را از آنها بگيرند،‌این بود كه تند راندند!

مسافران در خانقين خواب راحتی كردند و در ترن نشسته، به سوی بغداد روان شدند


@qajariranhistory
در حرم پادشاهي

… وليعهد وارد حرم شد، از پردۀ قرمز داخل گرديد، مستحفظ نظامی‌شرمش‌ آمد كه مانع از دخول وليعهد بشود و خودش هم شرم داشت كه داخل شود. وليعهد داخل شد. قضايا را به بانوان گفت، زنان را وداع كرد، گفت عجله كنيد و هر چه اسباب داريد جمع آوری كنيد كه بايد بيرون برويد!

فرياد ناله و ضجۀ زنان بلند شد …

اين است بخشی از مكتوبی‌كه بانو معزّزالسلطنه همان روزها به شاه نوشته و به يكی از رجال محترم دربار داده است كه به شاه برساند و ما موادّ آن نامه را از آن شخص و از روی خط خود آن مرحومه برداشته‌ایم و‌اینست:

بعد العنوان،

اولاً سلامتی و كامكاری وجود مبارك اعليحضرت را از درگاه احديّت خواستاريم. بعد هم اگر از راه ذرّه پروری از حال پيره كنيز و سايرين استفسار بفرماييد، شرح حال از روز شنبه تا عصر يكشنبه را به خاك پای مبارك با كمال بدبختی عريضه (كذا) می‌دارم.

صبح شنبه كه از خواب بيدار شدم، گفتند كه از صبح ديگر رفت و‌ آمد ‌اندرون بكلّی ممنوع شده است و نوكرهای اعليحضرت اقدس هم كه می‌آيند دربار، آنها هم پس از تفتيش می‌آمدند ولی رفتن‌امكان نداشت. تا سه به غروب دور قصرهای سلطنتی محاصره بود. كنيزان هم با چشم گريان منتظر نتيجه بوديم كه آغاباشی با آقايان والاحضرت گريه كنان‌ آمدند كه ديگر جمع آوری نماييد برای عصر يا فردا صبح كه‌اندرون را بايد تخليه كنيد. ديگر بكلّی زمام اختيار از دست كنيز رفت. تا يك ساعت هيچ از خود خبر نداشتيم و از طرف والاحضرت هم گفته بودند كه بياييد حياط عمارت بلور، می‌خواهند شما را ملاقات كنند. بالاخره يك ساعت از شب رفته كنيز والاحضرت اقدس را زيارت كردم تا يك ساعت از شب گذشته هم نظامی‌ها پيش والاحضرت بودند كه نتوانستند ‌اندرون تشريف بياورند. دو مرتبه عبدالله خان، مرتضي خان و كريم آقا خان می‌آيند، پس از آنكه سلام می‌دهند می‌گويند محمد حسن ميرزا! اعليحضرت پَهلوی می‌فرمايند كه شما محبوس هستيد و لباس‌های نظامی‌را هم بايد تغيير بدهيد. اعليحضرتا! تحرير و تقرير هيچيك نمی‌تواند اضطراب خاطر كنيز را مجسّم نموده، بيچارگی و بدبختی كه هرگز انتظار نداشتم، برای اعليحضرت شرح دهم. چنين بنطر می‌آيد عدم رضايت خداوند به حسد و بغض دشمنان اعليحضرت معاونت نمود. آن روز ناهار‌اندرون را هم تفتيش كردند. تمام خوراك‌ها را چنگ زده بودند. همينكه دو از شب گذشته، والاحضرت اقدس و تمام اهل‌اندرون مشغول شيون بوديم. پدر و مادر افسر خانم آمدند كه می‌خواهيم افسر خانم را ببريم. هر چه كنيز اصرار و ابرام نمودم، قبول نكردند. افسر خانم را بردند و والاحضرت را هم چهار از شب رفته نظامی‌ها بردند. اعليحضرتا! با درد و‌اندوهي كه دارم زندگانی غيرممكن است. آن شب را تا صبح بيدار بوديم، اسباب جمع آوری كرديم.

اگر چه شب گذشته گفته بودند كه‌اندرون‌ها را خالی كنيم، ولی والاحضرت در خواست كردند كه يك شب مهلت بدهند و قبول شد و صبح هم تا عصر كه كنيز در‌اندرون بودم. چون بدرالملوك و خانم خانم‌ها و ليلی خانم را هم صبح زود پدرانشان‌ آمدند بردند و هر چه به‌ایشان گفتم كه نرويد، عجالتاً با كنيز باشيد تا از طرف اعليحضرت اقدس نسبت به‌ایشان و همه دستوری مرحمت شود، قبول نكردند و رفتند. متّصل نظامی‌ها می‌آمدند ‌اندرون، تيغۀ خزانه را خراب كردند و از طرف خودشان مهر كردند و رفتند. كنيز هم با كشور و عذرا و زرّين تاج و زری و كبری و شمامه و چندين نفر ديگر با درشكۀ كرايه‌ آمديم ‌اميريه، عجالتاً در عمارت حضرت ملكۀ جهان هستيم و چند عدد هم از تفنگ‌های اعليحضرت در‌اندرون ماند، نتوانستيم بياوريم. از خاك پای مبارك استدعا دارم كه تكليف‌اینها كه هستند مرحمت بفرماييد.

اعليحضرتا! چندين دفعه است كه می‌آيند پيش كنيز و از كنيز كسب تكليف می‌خواهند و حالا استدعای عاجزانه از خاك پای مبارك دارم اگر ميل مبارك‌این است كه‌اینها را نگه داريد باز يك دستوری مرحمت بفرماييد به واجب، پيش هر كسی و هر جايی كه رأی مبارك است. چون، از طرف دولت به كنيز سفارش كرده‌اند كه اگر فحش به من بدهيد، ناسزا بگوييد، چه خودتان ، چه آدمها را همان دقيقه در يك گاری شكسته می‌ريزم و از‌این شهر گرسنه و تشنه بیرون می کنم ؛ پس ، به این جهت، کنیز دیگر نمی توانم توقّف كنم، خيال دارم ماه شعبان بروم زيارت كه دعاگوی وجود مبارك اعليحضرت شوم و اگر هم رأی مبارك اقتضا نمود، همۀ‌اینها را آزاد بفرماييد و مقّرر فرماييد مهرشان را بدهند. دستخط بفرماييد اكرم السلطنه از عايدات‌املاك اعليحضرت سه هزار تومان بدهد و خود اعليحضرت هم حساب بفرماييد. الهی تصدّقتان بروم، هر طوری كه‌امر می‌فرماييد بفرماييد ، اطاعت می‌شود، كه تمام‌اینها بی‌تكليف هستند. كنيز هم بواسطۀ‌اینهاست كه تا بحال در‌این شهر مانده‌ام. آنهايی كه مانده‌اند جايی را ندارند. چون قصر را مهر و موم نمودند، بدبختانه اسباب اعليحضرت هم از كتاب و غيره توقيف شد، نتوانستيم همراه بياوريم. در آخر عريضه پای مبارك را با
كمال اشتياق زيارت می‌كنم، از والاحضرت هم از وقتی كه تشريف برده، خبری نداريم، و از خانم (مراد ملكه است) هم اطّلاعی نداريم. از قرينه نمی‌گذارند خبری از حالشان بنويسند. ديگر منتظر اوامر اعليحضرت هستم. الامر الاقدس اعلی، پيره كنيز معزّزالسلطنه ( 2)

1-شنيدم كه‌این مبلغ را بعد، از بابت حقوق اجزاي جزء دربار وليعهد كسر گذاشتند و رضاشاه دريافت كرد. 2 – افسر خانم دختر سردار منتخب و يكی از زنان شاه بود. 3- بدرالملوك زن اوّل احمد شاه، دختر شاهزاده حسين، مادر‌ایران دخت. 4– خانم خانم‌ها زن احمد شاه و دختر معزّالدوله، مادر همايون دخت. 5- ليلی خانم هم زن احمدشاه بود


@qajariranhistory
Forwarded from بهمنی قاجار
شاهزاده محمد حسن میرزا ولیعهد لحظه ای پس از خروج از ایران و ورود به عراق پس از تبعید غیر قانونی از ایران

https://www.tgoop.com/bahmanighajar
Forwarded from Arash Saberi
▪️آیین رونمایی از "پرده درویشی کوروش بزرگ" به همراه نمایشگاهی از آثار نوقهوه‌خانه‌ای "مهدی طالعی‌نیا" با کیوریتوری و هنرگردانی مرضیه باشتنی.

▪️جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ الی ۱۳
▪️موزه هنرهای زیبای مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد

این نمایشگاه تا ۲۰ آذر ماه ادامه خواهد داشت.

@Tehran_WikiBook
📔شب برآمدن قاجار

سخنرانان:
#غلامحسین_زرگری_نژاد
#داریوش_رحمانیان
#حسن_شجاعی_مهر
#گودرز_رشتیانی
#امیرمحمد_گمیشی
#علی_دهباشی

🗓 یکشنبه 4 آذر 1403 ساعت 17

🏡 سالن فردوسی

🔹برنامه به صورت حضوری برگزار می گردد.

🔹ورود برای عموم آزاد و رایگان است.

💢مجله بخارا💢

💢خانه اندیشمندان علوم انسانی💢

🆔 @iranianhht
2024/11/24 20:53:47
Back to Top
HTML Embed Code: