Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
تا میانه‌های دههٔ ۷۰، هوادارِ چشم‌ و گوش بستهٔ حکومت بودن، کارِ چندان پرچالشی نبود. هنوز اینترنتی در کار نبود، کسی از داخلِ زندان‌ها و ماجراهای سال ۶۷ اطلاعی نداشت، مردم هنوز در حال و هوای سال‌های اولِ انقلاب، ناراضیان را شماری اندک می‌دانستند، تنها روایت از ماجراهایی نظیرِ قضیهٔ مرحوم منتظری، روایتِ رسمی بود، و کسی از پشتِ پردهٔ معنوی-پیروزمندانه‌ای که برای جنگ ساخته شده بود، خبر نداشت. نهایتِ چالشِ هوادارانِ حکومت در آن سال‌ها، مواجهه با نقل‌قول‌های مخالفین بود که مدرکی برای‌شان وجود نداشت، و ایراداتی که به فلان مسئول یا وزیر گرفته می‌شد و توسطِ این هواداران، به پای اشخاصِ خُرد نوشته می‌شد. ماجرا اما، با ورود و رواجِ اینترنت، و سرِ کار آمدنِ خاتمی، تغییر کرد.
امروز اخبارِ زندانِ صیدنایا را می‌خواندم، و به این فکر می‌کردم که چطور هوادارانِ هنوز پر و پا قرصِ حکومت، با حمایتِ سالیانِ شش‌دانگِ آقایان از دو دیکتاتورِ شقیِ سلاخِ درندهٔ پدر و پسر در سوریه، هیچ مشکلی ندارند در عینِ حال که مدام از «حق» و «عدالت» و آرزوی ظهورِ منجیِ عدل‌گستر، یعنی دقیقا نقطهٔ مقابلِ آن دیکتاتورهای بی‌‌ترحم، دم می‌زنند؟ و فکر کردم که این چیزِ تازه‌ای نیست، که سال‌هاست این هواداران در خودِ ایران هم با چنین تناقض‌های شدیدی روبرو بوده‌اند و کک‌شان هم نگزیده است.
هوادارِ چشم و گوش بسته و بی چون و چرای حکومت بودن، روزبه‌روز سخت‌تر خواهد شد هم‌چنان که شده است، اما هیچ شرایطِ سخت و متناقض و مُسَلمی نیست که معجونِ توجیهاتِ دینی-ایدئولوژیک و عرفانِ سیاسی و زندگی در جمعِ بستهٔ خودی‌ها، از پس‌اش برنیاید. بیداری و آگاهی، در نهایت یک گزینه است که اگر انتخاب نشود، هیچ واقعیتی، حتا مرگ هم، نخواهد توانست آن را بر سرِ راهِ زندگیِ آدم‌ها، قرار دهد.
«عبدالوهاب دادوش» مرد جوانی که زندانِ مخوفِ صیدنایایِ رژیم اسد را، با از دست دادنِ ذهن و حافظهٔ خود ترک کرد. او یک دانشجوی پزشکی بود که ۱۳ سال پیش در سن ۲۰ سالگی برای شرکت در امتحان در حماه بیرون رفت و دیگر برنگشت. همه او را مرده می‌دانستند. عبدالوهاب در روز فتح دمشق همراه سایر زندانیان آزاد شد.
ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها، در پستوهای پر از نم و نا و تزویر و تحجر و پوسیدگی‌شان، با هم نجوا کردند و نقشه کشیدند و با این و آن لابی کردند و هوار کشیدند و شعار دادند و مجازات‌های سنگین تراشیدند و در نهایت، ذهن‌های علیل‌شان را روی کاغذ ریختند و هیاهوکنان و تنوره‌کشان «لایحهٔ عفاف و حجاب» را پرچم کردند، تا این دختر با جگرِ شیری که دارد، در درست‌ترین زمان، رو در روی‌شان بایستد و آب دهان به طومارهای‌شان بیندازد و تنها در یک شب، همهٔ جان‌کندن‌ها و آرزوها و خیالات‌شان را دود کند و به هوا بفرستد.
«به‌راستی که سست‌ترینِ خانه‌ها، خانهٔ عنکبوت است». همین.
یکی از وحشتناک‌ترین و ویران‌کننده‌ترین عاداتی که متأسفانه بسیاری از ما پیدا کرده‌ایم، تخریبِ خودی‌هاست. مطلقا مهم نیست آدمی که کنارِ ما و در جبههٔ مقابلِ حکومت قرار دارد، چه هزینه‌هایی پرداخت کرده، چند بار پایداری و صداقتش را ثابت کرده، و چه عمری را صرفِ مبارزه کرده است. کافی‌ست او فقط برای سلیقهٔ سیاسیِ ما کف نزند و هورا نکشد، تا با پیدا کردنِ قدیمی‌ترین نقاطِ مبهم در گذشته‌اش و سست‌ترین شبه‌دلایلِ مضحک، برچسبِ مزدور و خائن به وطن و نفوذی به او بزنیم و با خاک یکسانش کنیم، دیگر وای به این که خلافِ سلایقِ سیاسیِ ما موضع‌گیری کند.
یکی از تفاوت‌های بسیار مهمِ مخالفینِ حکومتِ فعلی با انقلابیونِ پیش از ۵۷ هم دقیقا همین است. آن‌ها از هر فرصتی حتا با خلافِ‌واقع و اغراق، برای قهرمان‌سازی و خلقِ نمادهای تهییج‌کننده و برانگیزاننده، بی‌توجه به گرایش‌های سیاسی استفاده کردند و به پیروزی رسیدند و ما، هر شخصیتی که حتا فقط قابلیتِ تبدیل شدن به نماد را دارد، در نطفه خفه و لگدکوب و لجن‌مال می‌کنیم. نیازی به گفتن نیست که حضورِ دستِ نهادهای امنیتی در دامن زدن به این عادتِ فاجعه‌بار هم از روز روشن‌تر است. من شک ندارم به‌زودی همین روال دربارهٔ پرستو احمدی هم اتفاق خواهد افتاد. می‌گویید نه؟ فقط کمی صبر کنید.
دیروز مسیج آمد که امروز ساعت ۹ تا ۱۱ صبح برق‌تان خواهد رفت، که نرفت. شب نیلا را مادرش حمام برده بود که برق رفت، ساعت ۶. دخترکم چنان وحشت کرده بود که صدای جیغش قطع نمی‌شد. دوان دوان با چراغ‌قوهٔ موبایل توی حمام دویدم و بیرونش آوردیم اما تا چند دقیقه فقط می‌لرزید و ضجه می‌زد و با اشاره به چراغ اتاق می‌گفت: روشنش کن. بالأخره آرامش کردیم، اما من هنوز از عصبانیت به خودم می‌پیچم و به ترومایی که روانِ دخترک را مجروح کرده فکر می‌کنم و دشنام‌ها توی ذهنم روی هم می‌غلتند. این جهنمی‌ست که این موجودات برای چند نسل‌مان درست کرده‌اند، نسل‌هایی زخمی، بیمار، محروم از بدیهی‌ترین حقوقِ انسانی، و حتا ابتدایی‌ترین برخورداری‌های زیستی در قرنِ بیست‌ویکم.
تا حدِ ساختنِ بمبِ اتم، اورانیوم غنی و انبار کرده‌اند و با عواقبش، کمرِ زندگیِ مردم را شکسته‌اند اما هنوز عرضهٔ تأمینِ برقِ خانگیِ کشور را هم ندارند. هر گوشه انگشت می‌گذاری جز ویرانی و فقر و نکبت حاصلِ کارشان نیست و همیشهٔ خدا هم طلبکارِ ملت و آمادهٔ بگیر و ببندند.
در وحشتناک‌ترین روزهای زندگی‌ام هرگز از کسی متنفر نشده بودم و برای کسی آزار و آسیبی نخواسته بودم، اما حالا معنای نفرت و نفرین را خوب می‌فهمم، خوبِ خوب. مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که کاش حتا فقط یک روز به پایانِ عمرم هم که شده، پایانِ دوزخی‌تان را ببینم و بعد بمیرم. فقط همین.
«دخترک» چند ساله است؟ «نهایتا ۱۲۰۱۱ ساله». می‌پرسد چرا زن‌ها نمی‌توانند آواز بخوانند؟ و جنابِ علی مطهری، از اهالیِ اعتدال، می‌فرمایند: بخاطر «تحریکِ غریرهٔ جنسی»، و این که «التذاذِ جنسی» در اسلام فقط مالِ داخلِ خانواده است. همهٔ حرف‌ها به کنار، فقط به سؤال کننده و پاسخ‌دهنده و کلماتِ پاسخ توجه کنید تا کثافت و تعفنی را که از بندبندِ این جماعت بیرون می‌زند ببینید. نیاز به هیچ توضیحِ اضافه‌ای نیست. حقیقتا نیاز به هیچ توضیحِ اضافه‌ای نیست.
درحالی‌که تا همین چند سال پیش، حتی یک زن و دختر هم اجازه‌ی ورود به استادیوم نداشت و زنان و دختران بسیاری در حسرت نشستن روی سکوهای استادیوم بودند، امروز در رخدادی بی‌سابقه، چهل هزار زن و دختر، از سنین مختلف، با تیپ‌های گوناگون، برخی با حجاب و برخی بدون حجاب، در ورزشگاه نقش جهان اصفهان به‌ تماشای فوتبال تیم‌های محبوب‌شان نشستند. اما دریغ که در رسانه‌ی عمومی حتی یک تصویر از این اجتماع باشکوه زنانه نشان داده نشد.

مسابقه‌ی امروز، تصویری است از وضعیتی که در آنیم: جامعه‌ای که با سرعت نور در حال تغییر است و گفتار رسمی، که تصور می‌کند با پنهان‌کردن و انکار واقعیت می‌تواند آن را از بین ببرد؛ غافل از آن‌که واقعیت جامعه همانی است که روی سکوها و در کف خیابان می‌گذرد.
جامعه‌ای که نشان داده است در فهم و هضم و هماهنگی با تغییرات، فرسنگ‌ها جلوتر از نهادهای رسمی است و مواجهه‌ی به‌مراتب بالغانه‌تر و عاقلانه‌تری دارد.

ما در ایرانِ پسامهسا هستیم. و امروز، صفحه‌ای دیگر و مهم از تاریخ این ایرانِ جدید ورق خورد.

محسن‌حسام مظاهری
گفته‌اند کسی پیشِ یکی از پیامبرانِ بنی‌اسرائیل رفت و از شیطان شکایت کرد که مدام باعثِ گناه کردنش می‌شود. پیامبر جواب داد: اتفاقا مدتی پیش هم شیطان پیشم آمده بود و از تو شکایت داشت که هر غلطی می‌خواهی می‌کنی و گردنِ او می‌اندازی!
حالا حکایتِ این اصطلاحِ «به گناه انداختن» است که فتیشِ هوادارانِ نهی‌ازمنکر و جماعتِ طرفدارِ‌حجابِ اجباری‌ شده است. این اصطلاح بنظرم دقیقا از جنسِ همان شکایتِ حکایتِ بالاست، از جنسِ غلطی کردن و بعد، رذیلانه دیگری را مقصر معرفی کردن، وگرنه کسی با اعتقاداتِ مذهبی، طبعا باید بتواند در هر شرایطی جلوی نگاه و دست و توجه و احیانا اسافلِ اعضایش را بگیرد تا گناه نکند، و اگر نتوانست فقط باید یقهٔ شخصِ خودش و اعتقادِ ضعیف و ارادهٔ سستش را بگیرد نه گریبانِ دیگران و زمین و آسمان را. کاش لااقل جرأت و جربزهٔ قبولِ مسئولیتِ گناهان‌تان را داشتید.
ماجرای ناپدید شدنِ امام موسی صدر از تاریک‌ترین، کثیف‌ترین و دردناک‌ترین رویدادهای خاورمیانهٔ قرنِ بیستم است. مردی گشاده‌رو، گشاده‌دل، فهیم، نرم‌خو، و روشن‌ضمیر، که اگر بود، ایران و کشورهای منطقه، سرنوشتی به‌کلی متفاوت یافته بودند. حدس زدنِ دست‌های درکارِ این آدم‌ربایی، چندان دشوار نیست. دست‌هایی که سرنوشتِ خاورمیانه را، همین دوزخِ سرشار از جنگ و تعصب و خون و رنج و نفرت و مصیبت می‌خواستند، و به آرزوی‌شان هم، رسیدند.
کسانی که پیش از این صفحهٔ مرا دنبال می‌کرده‌اند، به خوبی از موضعِ من دربارهٔ سلطنت‌طلبان و نیز دورانِ پهلوی آگاهند. نکته اما این‌جاست که اگر نتوانیم نگاهی نقادانه و توأمان منصفانه به گذشته داشته باشیم، هرگز نخواهیم توانست از تاریخِ سپری شده‌مان، چراغی برای یافتنِ راه در آینده بسازیم.
با این تفاصیل بنظرم مقایسهٔ فرح دیبا با أسما أسد در مقالهٔ اخیرِ بی‌بی‌سی فارسی که توسطِ داریوش کریمی نوشته شده، حقیقتا مقایسهٔ بی‌ربط و غریبی‌ست.
طبعا حتا بی‌ربط‌ترین آدم‌ها در جهان هم بالأخره شباهت‌هایی با هم دارند، اما کمیت و کیفیتِ این شباهت‌ها و نیز میزانِ تفاوت‌های سوژه‌هاست که می‌تواند کنارِ هم نشاندنِ آن‌ها را به حرکتی معنادار و قابلِ تأمل، یا مضحکه‌ای پرت تبدیل کند.
حقیقتا آیا صِرفِ این‌که این دو زن، با وقوعِ انقلاب برعلیهِ همسران‌شان ناچار به ترکِ کشورشان شدند، و الان از پنجره به خیابانِ خالی نگاه می‌کنند، کافی‌ست که چنین هم‌نشینی را برای‌شان معقول و معنادار در نظر بگیریم؟ تفاوت‌های فرح دیبا با أسما أسد چنان عمده و بنیادین است که این کنارِ هم قرار دادن را به‌کلی پرت و بی‌معنا می‌کند و ذهن را ناگزیر دربارهٔ نیتِ نویسنده به فکر وامی‌دارد.
تنها توجه به این نکته کافی‌ست که أسما أسد با وجودِ تلاشِ برخی رسانه‌ها در مقاطعی برای مطرح کردنش، هرگز حضورِ اجتماعیِ پررنگی نداشته و تنها نقشِ سایه‌وارِ او، حمایتِ تام و تمام از شوهرش و کشتارها و جنایاتِ او بوده است. از این‌سو اما کافی‌ست به فعالیت‌های بی‌گمان تأثیرگذار و غالبا بسیار مثبتِ دفترِ فرحِ دیبا، از فعالیت‌های مستقیمِ بنیادِ او در بخش‌های گوناگونِ کلانِ کشور، تا ایفای نقشِ غیرمستقیمش در مراکزی مانندِ رادیوتلویزیونِ ملی دقت کنیم تا فرسنگ‌ها فاصله میانِ این دو شخصیت را ببینیم.
کوتاه این که، چنین مقایسه‌ای بنظر من از اساس، منطق و قدرتِ اقناعِ مخاطب را ندارد، و این مسئله در رسانهٔ باسابقه، حرفه‌ای و زیرکی چون بی‌بی‌سی، حقیقتا قابلِ تأمل و پرسش‌برانگیز است.
بنظرم در سنجیدنِ نگاه و افکارِ آدم‌ها، اصلی‌ترین سؤال و صورت‌مسئله‌شان، بسیار مهم‌تر از پاسخی‌ست که به آن می‌دهند. سؤالِ اصلیِ آدمی مذهبی در زندگیِ شخصی‌اش احتمالا چیزی شبیهِ این است که: چطور رضایتِ خداوند را کسب کنم، یا صورت‌مسئلهٔ آدمی دیگر می‌تواند این باشد که: چطور با آرامشِ بیشتری زندگی کنم. در این سطح، مسئله تا حدودِ زیادی، مسئله‌ای شخصی‌ست و پاسخِ افراد به این سؤال‌ها، تا جایی که به دیگران و حقوق‌شان لطمه و صدمه‌ای نزند، مربوط به خودشان است. در سطحِ رفتارهای سیاسی اما، مسئله متفاوت است.
در حدی که من می‌فهمم، هر فرد یا گروهِ سیاسی در هر کشوری، که مهم‌ترین صورت‌مسئله‌اش، «هر چیزی» و دقیقا «هر چیزی» جز این باشد که: «چطور برای مردمِ کشورم، زندگیِ آرام‌تر، آزادتر، برخوردارتر و انسانی‌تری ایجاد کنم»، حاصلِ کارش جز تباهی و فساد و ویرانی و نکبت و فاجعه نخواهد بود. پاسخِ چنین افراد و گروه‌هایی به صورت‌مسئلهٔ نادرست و نابجای اصلی‌شان (از هر نوع و جنس، چه مذهبی، چه معنوی، و چه ایدئولوژیک)، چندان اهمیتی نخواهد داشت چرا که تکلیف‌شان به انتفاعِ مقدم روشن است و آن سرانجامِ شوم در صورتِ به قدرت رسیدن‌شان، تقریبا قطعی‌ست.
برای محک زدنِ آدم‌ها و گروه‌ها در عرصهٔ سیاست، این مهم‌ترین ملاک و معیار را فراموش نکنیم، و درگیرِ بحث‌های بی‌پایان دربارهٔ پاسخ‌شان به پرسش‌های نادرست، نشویم.
گوگل‌پلی را، بدون فیلترشکن باز می‌کنم. چه حسی دارد؟ هیچ. مطلقا هیچ. حسی از یأس و پوچی و بیهودگیِ مطلق. به قیافه‌های‌شان نگاه می‌کنم، به حرف‌های‌شان. تصمیم‌گیرندگان برای هست و نیستِ مردم، با کراهت و چرک و حماقتی که از صورت‌های‌شان بیرون می‌زند. با خودم فکر می‌کنم اگر این حکومت نبود، این‌ها هرکدام کجا بودند؟ و حدس زدنِ جا و جایگاه‌شان در یک جامعهٔ سالم، مطلقا دشوار نیست.
بی‌حوصله‌تر از آنم که برای برخی باز توضیح دهم رأی دادنم به پزشکیان، تنها بخاطرِ اندکی کم‌تر کردنِ مشقتِ روزمرهٔ زیستن در این کشور بود نه امید به هیچ اصلاحی، وگرنه وضعیت و سرانجامِ این حکومت از روز هم روشن‌تر است. فقط توجه به مضحکهٔ جنجالِ رفعِ فیلترینگ کافی‌ست. قدرتِ تامِ منجمدترین‌ها و کودن‌ترین‌ها و افراطی‌ترین‌ها در مراکزِ عالیِ تصمیم‌گیری، و عدمِ وجودِ «هیچ» اراده‌ای برای «تغییری جدی و واقعی» در بالاترین سطوحِ قدرت، با این خیال که هنوز می‌توان معلق زد و یکی در میان به میخ و نعل کوفت و مردم را به دل‌خوش‌کنک‌های حقیر، فریفت و قدرت را حفظ کرد. باطل‌ترین خیال.
تغییرِ حکومت در هر جامعه‌ای، یک جراحی‌ست، همراه با خون‌ریزی و درد و خطراتِ متعدد و دورانِ نقاهت، اما ناگزیر، وقتی که بیماری، بدخیم و سمج و ویران‌گر است و دارد کلِ تن را از کار می‌اندازد و به سوی مرگ می‌برد. کار از نیاز به این جراحی، مدت‌هاست که گذشته است. تنها دو انتخاب در نزدیک‌ترین فاصله از ماست: مرگ، یا پذیرشِ همهٔ دردها و خون‌ریزی‌ها و خطراتِ جراحی. گزینهٔ سومی در کار نیست. همین.
دو پانوشت برای نوشتهٔ قبلی:
۱- در اثباتِ خریتِ آقایان همین بس که هنوز هم نمی‌فهمند الان شاهرگ‌شان، در گروی این حسِ مردم است که «چیزی دارد تغییر می‌کند»، وگرنه استفاده از فلان اپلیکیشن با فیلترشکن مدت‌هاست که رویه‌ای عادی‌ست و رفعِ فیلترِ فرسایشی و قطره‌چکانی، مطلقا دردی را دوا نمی‌کند. نمی‌فهمند و هرگز هم نخواهند فهمید تا لحظهٔ ناگزیرِ سقوط‌ِ کابوس‌وارشان.
۲- پدربزرگ مرحومم که از نخستین مهندسینِ نفت، و پیش از انقلاب مدیر پالایشگاه آبادان و بعد اصفهان بود همیشه با غیظ، اصطلاحی را دربارهٔ مسئولین و مدیرانِ چرکِ تهی‌مغزِ تازه‌به‌قدرت‌رسیده به‌کار می‌برد: «یک مُشت کودکِش!»، و ما می‌خندیدیم. «کودکِش» یعنی کناس‌، کسی که کارش کشیدنِ محتویاتِ چاه‌های مستراح و فروش‌شان بعنوانِ کود به کشاورزان بود. این روزها آن غیظی که در گفتنِ این اصطلاح داشت را بهتر از همیشه می‌فهمم‌.
نمی‌خواهم دربارهٔ هویتِ حقیقیِ این فرد که از آن آگاه نیستم، واردِ بازیِ حدس و گمان و جدل شوم. من دوستانِ پادشاهی‌خواهِ بسیار محترم و شریفی دارم که فرسنگ‌ها از چنین اوباش‌گری‌هایی دورند. البته بنظرم بسیار لازم است که لااقل در این مورد، آقای رضا پهلوی مستقیما، صریحا و مشخصا، برائت‌شان را از چنین حرکاتی و مهم‌تر از آن، از نوعِ نگاهِ مبتذل، خطرناک و حماقت‌بارِ پشتِ آن اعلام کنند و در برابرِ کسانی که با ادعای پهلوی‌دوستی و پادشاهی‌خواهی، نمادِ محضِ لمپنیسم و مطلق‌گرایی و خشونت و بلاهت و نفرت‌پراکنی شده‌اند، موضعی قاطع و صریح اتخاذ کنند.
نکته‌ای اما که می‌خواهم از آن بنویسم، مسئلهٔ اندوختهٔ فرهنگی-اجتماعیِ جامعهٔ ایران است. ورای اعتقادات و نظرات و دیدگاه‌های سیاسی، شاید مهم‌ترین اندوختهٔ هر جامعه‌، اشخاصی هستند که در طولِ تاریخِ آن جامعه، در زمینه‌های گوناگونِ فرهنگی، فکری، هنری، علمی، اجرایی و غیره، در دورانِ خود برجسته و صاحب‌نام بوده‌اند. این افراد جدا از آن که بخشی حذف‌نشدنی از تاریخِ هر جامعه هستند، در غنی‌تر کردنِ فرهنگِ هر کشور در یکی از حوزه‌های فرهنگی-تمدنی، و ارائهٔ الگو و خلقِ انگیزه و خودباوری و غرورِ ملی در همان حوزهٔ تخصصی‌شان، نقش و کارکردی غیر قابل انکار دارند.
بسیار پیش می‌آید که چنین افرادی خارج از حوزهٔ نام‌آوری‌شان، در زندگیِ شخصی یا دیگر حوزه‌ها، دیدگاه‌ها و رفتارهایی داشته باشند که از نگاهِ ما (درست یا غلط)، محضِ خطا و خبط به‌شمار بیایند. نمونه‌ای بسیار ملموس، قطعی و نزدیک از این قضیه، برجستگانی چون هایدگر، سِلین و لِنی ریفنِشتال در فلسفه و ادبیات و سینمای آلمان بوده‌اند که علی‌رغمِ نبوغ‌شان در حوزهٔ خاصِ فعالیتِ خود، به نازیسم و فاشیسم گرایش داشته‌اند و حتا در تأییدِ آن، عملا گام برداشته‌اند. صد البته که نقدِ این رفتارها، حقِ مسلَم و بلکه وظیفهٔ همگان است، اما حتا در چنین حالتی که خطای این شخصیت‌ها قطعی و بدونِ هیچ تردیدی‌ست، تلاش برای بی‌اعتبار و له و محو کردن و حقیر جلوه دادنِ کلِ وجود و ثمرات‌شان، جدا از این که اساسا ناشدنی‌ست، فقط تیشه به ریشهٔ فرهنگِ خود زدن، و آشکارکنندهٔ عدمِ بلوغِ ذهنی، و ناتوانی در تفکیک است. فقط کافی‌ست تاریخِ ادبیاتِ ایران را بدونِ هدایت، شاملو، ساعدی، دولت‌آبادی، بهرنگی، براهنی، ابتهاج، احمد محمود و دیگر شاعران و نویسندگانی که در دورانِ خود، گرایش به اندیشه‌های چپ داشتند تصور کنیم تا به عمقِ حماقت‌بار بودنِ این نوع نگاه پی ببریم.
نمونه‌ای از چنین تلاشِ آسیب‌رسان و بیهوده‌ای را دقیقا در سال‌های پس از انقلاب ۵۷ هم در انواعِ حوزه‌ها از فرهنگ و هنر گرفته تا تجارت و اقتصاد شاهد بوده‌ایم که امروزه گرفتارِ نتایجِ سوء آن، از تضعیفِ فرهنگ و هویتِ ایرانی تا زمامداریِ مدیرانِ متظاهرِ نالایق هستیم.
کوتاه این که، کاش از گذشته پند بگیریم و تلاش کنیم در عینِ نقدِ اصولی و منصفانهٔ شخصیت‌های گذشته، رفتاری خردمندانه و توأم با آینده‌نگری در برابرِ سرمایه‌های فرهنگی-تاریخی‌مان داشته باشیم، وگرنه اسارت در دامِ نابخردی و کوته‌فکری و افراطی‌گری، به ما بسیار نزدیک‌تر از آن خواهد بود که گمان می‌کنیم.
سال‌ها پیش، در واحد حفظ آثارِ تبلیغاتِ لشگر امام حسین، سرباز بودم که ماجرای عملیات کربلای ۴ را از زبانِ یکی از معدود بازماندگانِ گردان یونس (گردانِ غواصِ خط‌شکنِ عملیات کربلای ۴) شنیدم. با چنان خشمی از لو رفتنِ عملیات و اصرارِ فرماندهانِ جنگ با این وجود برای انجامِ عملیات حرف می‌زد و همه را به بادِ دشنام می‌گرفت که ترسیده بودم نکند اطلاعاتی‌ست و دارد این حرف‌ها را می‌زند که واکنشِ من را ببیند.
در این عملیات، حدود ۸۰ درصد از غواصانِ گردانِ یونس، که میانگینِ سنی‌شان ۱۸ سال بود، شهید یا مفقودالاثر شدند. مفقودالاثرهایی که سال‌ها بعد، جسدهای‌شان در حالی پیدا شد که با دست‌های بسته از پشت، اعدام شده بودند.
تلفاتِ این عملیاتِ ناکام به نقل از سردار حسین علایی در کتابش، ۱۰۰۰ شهید و نزدیک به ۲۰۰۰ نفر مفقودالاثر بود.
محسن رضایی بعدها در سال ۹۷ در توییتی نوشت که این عملیات، یک عملیاتِ فریب بوده تا بعدتر عملیاتِ اصلی را جایی دیگر انجام دهند.
عذاب وجدان و کناره‌گیری از سیاست و عزلت‌گزینی پیشکش. ظاهرا آقایان کلا حدِ یَقِفی برای سهل‌انگاری‌ها و بی‌تدبیری‌ها و نابلدی‌ها و تحمیلِ هزینه‌های دردناکِ گزاف بر دیگران قائل نیستند. تصویرِ دوم، توییتِ چند روز پیشِ جنابِ محسن رضایی‌ست که مشخصا از این به بعد هر ناآرامی و درگیری و ماجرایی را در سوریه مستقیما به پای ایران خواهد نوشت و وضعیتِ ایران را در خاورمیانهٔ جدید، بغرنج‌تر و پرفشارتر خواهد کرد.
دریغا، که ای کاش قضاوتی، در کار می‌بود ...
(برای آگاهی از فاجعهٔ دردناکِ عملیاتِ کربلای ۴، می‌توانید مستندِ «جزیره ماهی» به کارگردانیِ رضا اعظمیان، و آیتمِ «ناگفته‌های عملیات کربلای ۴» ساختهٔ حسین باستانی را ببینید.)
شاید دردناک‌ترین تجربه‌ای که هرکس در زندگی از سر می‌گذراند، دریافتنِ این نکته است که فارغ از دوری و نزدیکیِ افراد، هیچ‌چیز، از هیچ‌کس بعید نیست، و باید انتظارِ هر رفتاری را، از هرکس داشت.
نپذیرفتنِ این واقعیتِ بسیار تلخ، به خوش‌باوری و ساده‌لوحی و مدام زخم خوردن منتهی می‌شود، اما فقط به آن توجه کردن هم، می‌تواند باعثِ بی‌اعتمادی و بدبینیِ بیمارگونه نسبت به آدم‌ها شود.
به این فکر می‌کردم که دقیق‌ترین توصیف برای جایگاهِ درستِ دشوارِ ظریفِ میانِ این دو، همان تعبیرِ مسیح است که می‌گوید «چون مار هوشیار باشید، و چون کبوتر، معصوم». چون مار هوشیار، و چون کبوتر معصوم. همین. دقیقا همین.
2025/01/04 19:17:31
Back to Top
HTML Embed Code: