Forwarded from 🕊 SNPM (Medicine) 🕊 (Soroor Rk)
نونامه
نامهای برای نوورودها
برای ترم یکیها یه نامه بنویس و حرفایی که برای خودت اگه نوورود بودی میزدی رو توش بگو. برای شروع واژگان پسزمینهی پوستر میتونه بهت کمک کنه. بعد نامهای که با دست خط خودت نوشتی رو به دست ما برسون؛ یا ازش عکس بگیر و بفرست یا به سبدهایی که توی خوابگاهها، بیمارستانها و دانشکده قرار دادیم بنداز. نامه میتونه شناس و با امضا یا ناشناس باشه...
قراره این نامه ها، حین طرح رویش وقتی که نوورودها با محیط دانشکده آشنا میشن، توسط منتورینگ به دستشون برسه.
مهلت تحویل: تا ۱۲ ظهر چهارشنبه، ۲۵ مهرماه
محل جعبههای نامه:
معاونت فرهنگی دانشکده پزشکی
معاونت آموزشی بیمارستان نمازی
سلف دانشجویی بیمارستان فقیهی
سرپرستی خوابگاه رودکی
حافظت خوابگاه گلستان
سرپرستی و حفاظت خوابگاه دستغیب
ارسال عکس نامه:
[email protected]
@TheRebel0360
اطلاعات بیشتر:
+989908207277
+989118627330
منتظرتون هستیم❤️
🕊 @SNPM_Sums
نامهای برای نوورودها
برای ترم یکیها یه نامه بنویس و حرفایی که برای خودت اگه نوورود بودی میزدی رو توش بگو. برای شروع واژگان پسزمینهی پوستر میتونه بهت کمک کنه. بعد نامهای که با دست خط خودت نوشتی رو به دست ما برسون؛ یا ازش عکس بگیر و بفرست یا به سبدهایی که توی خوابگاهها، بیمارستانها و دانشکده قرار دادیم بنداز. نامه میتونه شناس و با امضا یا ناشناس باشه...
قراره این نامه ها، حین طرح رویش وقتی که نوورودها با محیط دانشکده آشنا میشن، توسط منتورینگ به دستشون برسه.
مهلت تحویل: تا ۱۲ ظهر چهارشنبه، ۲۵ مهرماه
محل جعبههای نامه:
معاونت فرهنگی دانشکده پزشکی
معاونت آموزشی بیمارستان نمازی
سلف دانشجویی بیمارستان فقیهی
سرپرستی خوابگاه رودکی
حافظت خوابگاه گلستان
سرپرستی و حفاظت خوابگاه دستغیب
ارسال عکس نامه:
[email protected]
@TheRebel0360
اطلاعات بیشتر:
+989908207277
+989118627330
منتظرتون هستیم❤️
🕊 @SNPM_Sums
درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
نونامه نامهای برای نوورودها برای ترم یکیها یه نامه بنویس و حرفایی که برای خودت اگه نوورود بودی میزدی رو توش بگو. برای شروع واژگان پسزمینهی پوستر میتونه بهت کمک کنه. بعد نامهای که با دست خط خودت نوشتی رو به دست ما برسون؛ یا ازش عکس بگیر و بفرست یا به…
حرکتی ارزشمند، جدید و متفاوت و فرصتی برای تعامل نسلهای مختلف دانشجویان و شاغلین حرفه پزشکی با دانشجویان جدیدالورود از طرف گروه منتورینگ، از گروه های فعال دانشجویی در دانشکده پزشکی شیراز
بیش و پر برکت باد چنین نامه هایی
بیش و پر برکت باد چنین نامه هایی
Forwarded from نشریه +24
🔊 نشریه 4⃣ 2⃣ ➕ برگزار می کند؛
🔰رویداد روایت پزشکی
📌️ پزشکی روایی چیست؟
🎤 به همراه روایت خوانی، خاطره گویی، پخش کلیپ و ...
✔️✔️ با حضور اساتید و دانشجویان علوم پزشکی
⏰ زمان: چهارشنبه 9 آبان ماه ساعت ۱۴:۰۰ الی ۱۶:۰۰
🏫مکان: دانشکده پزشکی، سالن گروه اخلاق پزشکی
⬅️ لطفاً جهت اعلام علاقه مندی به شرکت در رویداد فرم زیر را پر کنید:
https://forms.gle/NMRYuY6xP9kAHcVF7
_______
اگه سوال بیشتری داشتید در دیدگاه های همین پست یا به آی دی ادمین پیام دهید.
ادمین: @AdNplus24
...................................
همراهمان باشید؛
کانال تلگرام:
┏ ➕2⃣4⃣ ━━━━━━━━┓
🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24
┗━━━━ ➕2⃣ 4⃣ ━━━━━┛
🔰رویداد روایت پزشکی
📌️ پزشکی روایی چیست؟
🎤 به همراه روایت خوانی، خاطره گویی، پخش کلیپ و ...
✔️✔️ با حضور اساتید و دانشجویان علوم پزشکی
⏰ زمان: چهارشنبه 9 آبان ماه ساعت ۱۴:۰۰ الی ۱۶:۰۰
🏫مکان: دانشکده پزشکی، سالن گروه اخلاق پزشکی
⬅️ لطفاً جهت اعلام علاقه مندی به شرکت در رویداد فرم زیر را پر کنید:
https://forms.gle/NMRYuY6xP9kAHcVF7
_______
اگه سوال بیشتری داشتید در دیدگاه های همین پست یا به آی دی ادمین پیام دهید.
ادمین: @AdNplus24
...................................
همراهمان باشید؛
کانال تلگرام:
┏ ➕2⃣4⃣ ━━━━━━━━┓
🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24
┗━━━━ ➕2⃣ 4⃣ ━━━━━┛
درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
🔊 نشریه 4⃣ 2⃣ ➕ برگزار می کند؛ 🔰رویداد روایت پزشکی 📌️ پزشکی روایی چیست؟ 🎤 به همراه روایت خوانی، خاطره گویی، پخش کلیپ و ... ✔️✔️ با حضور اساتید و دانشجویان علوم پزشکی ⏰ زمان: چهارشنبه 9 آبان ماه ساعت ۱۴:۰۰ الی ۱۶:۰۰ 🏫مکان: دانشکده پزشکی، سالن گروه اخلاق…
طلیعه ای جدید از حرکت در مسیر ترویج رویکرد روایی 🌅🌅🌅
از علاقه مندان جهت شرکت در این برنامه ارزشمند دعوت میشود 🕊🌷
از علاقه مندان جهت شرکت در این برنامه ارزشمند دعوت میشود 🕊🌷
Forwarded from المپیاد هنر و رسانه دانشگاه علوم پزشکی تهران (Zahra Sharif)
🔥المپیاد هنر یکی از حیطههای جدید و جذاب المپیادهای علوم پزشکیه!
🔴 چرا المپیاد هنر؟
هنر علمی پر از خلاقیته که به شما اجازه آفریدن میده! دستتون بازه و در کنار دروس علوم پزشکی زیباییهای دیگه رو بهتون نشون میده! همچنین انتقال پیام و فرهنگ سازی در حوزهی سلامت رو از دریچهای متفاوت انجام خواهید داد!
🔻کانال المپیاد هنر: @ArtOlymp
🔻گروه المپیاد هنر: @ArtOlympchat
❗️اگر دانشجوی علوم پزشکی تهران هستی به آیدی @Its_zahrasharif پیام بده تا ثبت نام کنی!
‼️آخرین مهلت ثبت نام یکشنبه ۳۰ دی ماه ۱۴۰۳.
🆔@ArtOlymp
🌐المپیاد هنر و رسانه علوم پزشکی تهران
🔴 چرا المپیاد هنر؟
هنر علمی پر از خلاقیته که به شما اجازه آفریدن میده! دستتون بازه و در کنار دروس علوم پزشکی زیباییهای دیگه رو بهتون نشون میده! همچنین انتقال پیام و فرهنگ سازی در حوزهی سلامت رو از دریچهای متفاوت انجام خواهید داد!
🔻کانال المپیاد هنر: @ArtOlymp
🔻گروه المپیاد هنر: @ArtOlympchat
❗️اگر دانشجوی علوم پزشکی تهران هستی به آیدی @Its_zahrasharif پیام بده تا ثبت نام کنی!
‼️آخرین مهلت ثبت نام یکشنبه ۳۰ دی ماه ۱۴۰۳.
🆔@ArtOlymp
🌐المپیاد هنر و رسانه علوم پزشکی تهران
🌺 یک اتفاق (به ظاهر) ساده، قسمت اول (۱)
تقریبا دو ماهه که از اون اتفاق میگذره. این مدت بارها میخواستم راجع بهش بنویسم ولی فرصت نمیشد یا دستم به نوشتن نمیرفت.
اتفاقی که مثل یک زمین لرزه چند ریشتری وارد زندگیمون شد...
ظهر یک روز آفتابی پاییزی، اوایل آذر ماه بود. بی حسی بیمارم رو تزریق کرده بودم. موسیقی ملایمی در فضا پخش میشد. درونم آروم بود و با تمرکز میخواستم درمان بیمارم رو شروع کنم.
این بیمارم همیشه دیر میکرد. یه خانم افغانستانی شیرین زبون که وقتی وارد بخش دندانپزشکی میشد شروع میکرد با صدای بلند احوالپرسی کردن و قربون صدقه رفتن.
روز قبل به همکار منشی گفته بودم به خانم فلانی که خواستی زنگ بزنی نوبتش رو هماهنگ کنی، بهش بگو به موقع بیاد؛ این سری دیر بیاد ممکنه نرسیم کارش رو انجام بدیم.
وقتی داشتم به منشی این حرفها رو میزدم و تاکید میکردم انگار یه چیزی تو دلم لرزید.
یه چیزی از این جنس که از به موقع بودن خودت مطمئنی؟! یا چونکه اون بیماره حق نداره دیر بیاد و تو که درمانگری حق داری؟!
پرسش صادقانه ای بود ولی نخواستم تو اون لحظه جدی بهش فکر کنم...
برگردم به ماجرای فردای اون روز... اون خانم به موقع اومد؛ من هم به موقع اومدم کارش رو شروع کنم و تزریق بی حسی رو انجام دادم.
در این حین که منتظر بودم دندون بیمارم بی حس بشه، گفتم سری به گوشی سایلنتم بزنم و ببینم اگه پیام یا تماس واجبی هست جواب بدم.
چیزی که دیدم نگرانم کرد. انگار برای چند لحظه برق از سرم پرید. پدرم تو بازه ربع ساعت، هفده بار بهم زنگ زده بود؛ هنوز عدد هفده که تعداد تماسهای اون روز پدرم بود، از یادم نمیره.
و بعد پیامی که فرستاده بود:
مادرت با ماشین تصادف کرده. میخوان با آمبولانس ببرنش بیمارستانِ ...... خودتو بهش برسون.
از اونجایی که از بین بچه های خانواده، فقط من اینجا در این شهر پیش پدر و مادرم هستم، و پدرم محدودیتهایی به لحاظ حرکتی دارن مسئولیت پیگیری و حضور اصلی در این قضیه با من بود.
به پدرم زنگ زدم و بعد به مادرم. سر یه چهارراه، راننده اومده بود چراغ قرمز رو رد نکنه؛ با دنده عقب زده بود به مادرم که عابر پیاده بود و میخواست از عرض خیابون رد بشه. مادرم هشیار بود و با من صحبت میکرد ولی میگفت بدن درد شدیدی داره و دور یکی از چشمهاش کبود شده بود.
ظاهرا راننده از ماشین پیاده شده بود و اصرار داشت نشون بده اتفاقی نیفتاده. ولی مادرم درد داشت و به شدت ترسیده بود.
مردم آمبولانس خبر کرده بودن و بعد از حدود نیم ساعت بالاخره آمبولانس اومده بود و مادر رو برده بودن بیمارستان.
تو اون وضعیت که کلیت ماجرا رو از زبان پدر و بعد مادرم شنیدم، درونم غلغله ای به پا شده بود؛ ولی فرصت و امکان و دلیلی برای بروزش نداشتم.
فقط به همکار منشی گفتم همچین اتفاقی افتاده و ازش خواستم بقیه بیمارانم رو کنسل کنه.
حالا به بیماری رسیده بودم که بی حسی اش رو تزریق کرده بودم و از قبل بهش تاکید کرده بودیم، به موقع بیاد.
گفتم: خانمِ ...... ازتون عذر میخوام. مادرم تصادف کرده و من باید برم. حتما در اولین فرصت نوبت بعدیتون رو تعیین میکنیم.
لطفا برای مادرم دعا کنین.
کمتر پیش میومد که به بیماری بگم برام دعا کنه. اما اونجا و در اون لحظه، اون زن برای من جایگاه کسی رو داشت که ازش بخوام برای مادرم دعا کنه. انگار احتیاج داشتم کسی تو اون موقعیت با دعاش بدرقه ام کنه.
و اون زن، با برخوردی گرم و فهیم و با دعاش بدرقه ام کرد...
به سرعت درحالیکه میدویدم، خودم رو به ماشین رسوندم و روشنش کردم.
دیدم یکی از همکارای خانم درمانگاه که فهمیده بود این اتفاق افتاده، از پشت سرم اومده تا در پارکینگ رو برام باز کنه. این کار به ظاهر ساده، تو اون لحظه ها برام قوت قلب بود.
با شتاب ماشین رو روشن کردم که برم بیرون.
موقع خروج از پارکینگ نیش ترمزی گرفتم تا ازش تشکر کنم. با متانتی که تلاش میکرد همدلی و نگرانی خودش رو از شرایطم بهم نشون بده، گفت: خانم دکتر، مراقب خودتون باشین. اونجا که دارید میرید، تو رانندگی احتیاط کنید.
این توصیه هم تو اون لحظه ها برام پررنگ و مهم شد. گاهی وقتی میخواهی برای مراقبت یا کمک به عزیزی کاری انجام بدی، با بی احتیاطی هایی به خودت آسیب میزنی.
این یه اصل مهم تو مراقبت بود که اونجا برام پررنگ شد و در ادامه مسیر مراقبت، همراهم شد.
مراقبت از خود، در کنار و برای مراقبت از دیگری که دوستش داری...
و اینکه اگر از وضعیت خودت مراقبت نکنی، نمیتونی ادعای صادقانه ای داشته باشی که دغدغه مراقبت از دیگری یا دیگران (یا حتی باورها و ارزشهات) رو داری.
تقریبا دو ماهه که از اون اتفاق میگذره. این مدت بارها میخواستم راجع بهش بنویسم ولی فرصت نمیشد یا دستم به نوشتن نمیرفت.
اتفاقی که مثل یک زمین لرزه چند ریشتری وارد زندگیمون شد...
ظهر یک روز آفتابی پاییزی، اوایل آذر ماه بود. بی حسی بیمارم رو تزریق کرده بودم. موسیقی ملایمی در فضا پخش میشد. درونم آروم بود و با تمرکز میخواستم درمان بیمارم رو شروع کنم.
این بیمارم همیشه دیر میکرد. یه خانم افغانستانی شیرین زبون که وقتی وارد بخش دندانپزشکی میشد شروع میکرد با صدای بلند احوالپرسی کردن و قربون صدقه رفتن.
روز قبل به همکار منشی گفته بودم به خانم فلانی که خواستی زنگ بزنی نوبتش رو هماهنگ کنی، بهش بگو به موقع بیاد؛ این سری دیر بیاد ممکنه نرسیم کارش رو انجام بدیم.
وقتی داشتم به منشی این حرفها رو میزدم و تاکید میکردم انگار یه چیزی تو دلم لرزید.
یه چیزی از این جنس که از به موقع بودن خودت مطمئنی؟! یا چونکه اون بیماره حق نداره دیر بیاد و تو که درمانگری حق داری؟!
پرسش صادقانه ای بود ولی نخواستم تو اون لحظه جدی بهش فکر کنم...
برگردم به ماجرای فردای اون روز... اون خانم به موقع اومد؛ من هم به موقع اومدم کارش رو شروع کنم و تزریق بی حسی رو انجام دادم.
در این حین که منتظر بودم دندون بیمارم بی حس بشه، گفتم سری به گوشی سایلنتم بزنم و ببینم اگه پیام یا تماس واجبی هست جواب بدم.
چیزی که دیدم نگرانم کرد. انگار برای چند لحظه برق از سرم پرید. پدرم تو بازه ربع ساعت، هفده بار بهم زنگ زده بود؛ هنوز عدد هفده که تعداد تماسهای اون روز پدرم بود، از یادم نمیره.
و بعد پیامی که فرستاده بود:
مادرت با ماشین تصادف کرده. میخوان با آمبولانس ببرنش بیمارستانِ ...... خودتو بهش برسون.
از اونجایی که از بین بچه های خانواده، فقط من اینجا در این شهر پیش پدر و مادرم هستم، و پدرم محدودیتهایی به لحاظ حرکتی دارن مسئولیت پیگیری و حضور اصلی در این قضیه با من بود.
به پدرم زنگ زدم و بعد به مادرم. سر یه چهارراه، راننده اومده بود چراغ قرمز رو رد نکنه؛ با دنده عقب زده بود به مادرم که عابر پیاده بود و میخواست از عرض خیابون رد بشه. مادرم هشیار بود و با من صحبت میکرد ولی میگفت بدن درد شدیدی داره و دور یکی از چشمهاش کبود شده بود.
ظاهرا راننده از ماشین پیاده شده بود و اصرار داشت نشون بده اتفاقی نیفتاده. ولی مادرم درد داشت و به شدت ترسیده بود.
مردم آمبولانس خبر کرده بودن و بعد از حدود نیم ساعت بالاخره آمبولانس اومده بود و مادر رو برده بودن بیمارستان.
تو اون وضعیت که کلیت ماجرا رو از زبان پدر و بعد مادرم شنیدم، درونم غلغله ای به پا شده بود؛ ولی فرصت و امکان و دلیلی برای بروزش نداشتم.
فقط به همکار منشی گفتم همچین اتفاقی افتاده و ازش خواستم بقیه بیمارانم رو کنسل کنه.
حالا به بیماری رسیده بودم که بی حسی اش رو تزریق کرده بودم و از قبل بهش تاکید کرده بودیم، به موقع بیاد.
گفتم: خانمِ ...... ازتون عذر میخوام. مادرم تصادف کرده و من باید برم. حتما در اولین فرصت نوبت بعدیتون رو تعیین میکنیم.
لطفا برای مادرم دعا کنین.
کمتر پیش میومد که به بیماری بگم برام دعا کنه. اما اونجا و در اون لحظه، اون زن برای من جایگاه کسی رو داشت که ازش بخوام برای مادرم دعا کنه. انگار احتیاج داشتم کسی تو اون موقعیت با دعاش بدرقه ام کنه.
و اون زن، با برخوردی گرم و فهیم و با دعاش بدرقه ام کرد...
به سرعت درحالیکه میدویدم، خودم رو به ماشین رسوندم و روشنش کردم.
دیدم یکی از همکارای خانم درمانگاه که فهمیده بود این اتفاق افتاده، از پشت سرم اومده تا در پارکینگ رو برام باز کنه. این کار به ظاهر ساده، تو اون لحظه ها برام قوت قلب بود.
با شتاب ماشین رو روشن کردم که برم بیرون.
موقع خروج از پارکینگ نیش ترمزی گرفتم تا ازش تشکر کنم. با متانتی که تلاش میکرد همدلی و نگرانی خودش رو از شرایطم بهم نشون بده، گفت: خانم دکتر، مراقب خودتون باشین. اونجا که دارید میرید، تو رانندگی احتیاط کنید.
این توصیه هم تو اون لحظه ها برام پررنگ و مهم شد. گاهی وقتی میخواهی برای مراقبت یا کمک به عزیزی کاری انجام بدی، با بی احتیاطی هایی به خودت آسیب میزنی.
این یه اصل مهم تو مراقبت بود که اونجا برام پررنگ شد و در ادامه مسیر مراقبت، همراهم شد.
مراقبت از خود، در کنار و برای مراقبت از دیگری که دوستش داری...
و اینکه اگر از وضعیت خودت مراقبت نکنی، نمیتونی ادعای صادقانه ای داشته باشی که دغدغه مراقبت از دیگری یا دیگران (یا حتی باورها و ارزشهات) رو داری.
شاید همین موضوع باعث شد که تو راه بیمارستان، یه جا کنار بزنم و ناهار بخورم.
ناهارم همراهم بود. بخشی از وجودم میگفت برو زودتر برسی بیمارستان و بخش دیگه ای میگفت اگه قندت بیفته و اونجا ضعف کنی و سردرد بگیری، کلافه میشی و نمیتونی درست تصمیم بگیری و کارها رو پیگیری کنی.
ماشینو زدم کنار. شیشه ماشین رو پایین کشیدم. در ظرف غذام رو برداشتم و درحالیکه نسیم ملایم پاییزی به صورتم میخورد، ناهارم رو خوردم.
یه بار دوستی پشت یه کارت پستال دست ساز که نقاشی اون رو خودش با آبرنگ کشیده بود و بعدها فهمیدم اولین تجربه اش بوده، یه هایکوی کوتاه ژاپنی به مناسبت تولدم برام نوشت:
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس، شکوفه میدهند.
چیزی درون من بود که دلش نمیخواست وقتی من این طور نگران بودم، آسمون آبی باشه و نسیم پاییزی بی خیال و رها بیاد و بره. و بخش دیگری هم درونم بود که میگفت: به به! زندگی همینه. وجود همه این چیزها کنار هم... زندگی و مرگ کنار هم؛ دلشوره و آرامش دوشادوش هم؛ انتخاب تو این وسط چیه؟
(۱) عنوان این روایت مربوط به فیلم یکی از کارگردانهای ایرانیه. فیلم رو ندیدم ولی تعریفش رو شنیدم. َ
این روایت (به احتمال زیاد و به امید خدا) ادامه داره 🕊🌅
ناهارم همراهم بود. بخشی از وجودم میگفت برو زودتر برسی بیمارستان و بخش دیگه ای میگفت اگه قندت بیفته و اونجا ضعف کنی و سردرد بگیری، کلافه میشی و نمیتونی درست تصمیم بگیری و کارها رو پیگیری کنی.
ماشینو زدم کنار. شیشه ماشین رو پایین کشیدم. در ظرف غذام رو برداشتم و درحالیکه نسیم ملایم پاییزی به صورتم میخورد، ناهارم رو خوردم.
یه بار دوستی پشت یه کارت پستال دست ساز که نقاشی اون رو خودش با آبرنگ کشیده بود و بعدها فهمیدم اولین تجربه اش بوده، یه هایکوی کوتاه ژاپنی به مناسبت تولدم برام نوشت:
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس، شکوفه میدهند.
چیزی درون من بود که دلش نمیخواست وقتی من این طور نگران بودم، آسمون آبی باشه و نسیم پاییزی بی خیال و رها بیاد و بره. و بخش دیگری هم درونم بود که میگفت: به به! زندگی همینه. وجود همه این چیزها کنار هم... زندگی و مرگ کنار هم؛ دلشوره و آرامش دوشادوش هم؛ انتخاب تو این وسط چیه؟
(۱) عنوان این روایت مربوط به فیلم یکی از کارگردانهای ایرانیه. فیلم رو ندیدم ولی تعریفش رو شنیدم. َ
این روایت (به احتمال زیاد و به امید خدا) ادامه داره 🕊🌅
Forwarded from پایگاه خبری دندانه 🌈
اینفلوئنسرها بر صدر مینشینند و دانایان به حاشیه میروند
یادداشت کوتاهی از دکتر علی کاظمیان، متخصص سلامت دهان و دندانپزشکی اجتماعی
@dandanechannel
یادداشت کوتاهی از دکتر علی کاظمیان، متخصص سلامت دهان و دندانپزشکی اجتماعی
@dandanechannel
درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
اینفلوئنسرها بر صدر مینشینند و دانایان به حاشیه میروند یادداشت کوتاهی از دکتر علی کاظمیان، متخصص سلامت دهان و دندانپزشکی اجتماعی @dandanechannel
با دکتر علی کاظمیان حدود هشت سال پیش آشنا شدم. در تلاطم انتخاب رشته تحصیلی برای دکترا بودم و در تردیدی جان فرسا بابت ترسهایی که از انتخابی متفاوت تجربه میکردم.
به همین نیت در کنگره سلامت دهان و دندانپزشکی اجتماعی که در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران برگزار شده بود، شرکت کردم. به دنبال کسانی بودم که دریچه هایی متفاوت را به روی دغدغه هایم باز کنند.
دکتر کاظمیان، از مشهد آمده بودند و در آن کنگره ارایه ای داشتند که موضوع آن دقیق خاطرم نیست؛ اما تصویری مبهم از این خاطرم هست که ایشان نقدی در باب عملکرد متخصصین سلامت دهان داشتند.
نوع طرح بحث و دغدغه هایشان برایم بسیار جذاب و کشاننده و پر مغز بود.
خوش فکر، خلاق، باسواد، اهل مطالعه و در عین حال دغدغه مند نسبت به دردها و مسایل اجتماعی و عدالت (به معنی خاص و عام کلمه)
در خلال بحثهای جاری آن کنگره، از ایشان فرصتی خواستم تا پیرامون تصمیمم برای ادامه تحصیل در شاخه های پی.اچ.دی مشورت کنم. فروتنانه پذیرفتند و این مشورت که مدتی بعد از کنگره اتفاق افتاد، از جمله آجرهای مهم تکمیل کننده مسیر انتخابم بودند.
در طول سالهای تحصیلم به عنوان یک دندانپزشک که از قضا سر از دوره دکترای اخلاق پزشکی درآورده، دکتر کاظمیان را همیشه انسانی یافتم که برای هر کس، که دغدغه ای نسبت به تغییر و شنیدن صداهای خاموش جامعه دارد، راهنمایی های ارزشمندی در چنته دارد.
این یادداشت کوتاه دست نویس از ایشان، با همه سادگیش، تلنگری جدی نسبت به روند تجاری سازی مخربی است که مدتهاست در فیلدهای مختلف علوم پزشکی، از جمله دندانپزشکی، ریشه دوانده و درصدد مسخ رسالت این رشته از درمان به تجارت و از دغدغه پیشگیری به دغدغه کسب درآمد بیشتر از مشکلات بیماران است.
این متن را ننوشتم تا وجدانم را باد بزنم. بهانه ای بود برای به یاد آوردن دغدغه هایم از آمدن به اخلاق پزشکی،
تلنگری به خودم و شاید برخی مخاطبانم و
به یاد داشتن این مطلب که به سهم خودم در حمایت از تلاشهای افراد ارزشمندی که میشناسمشان، کاری انجام دهم.
به قولی "نقطه ای روشن در دل تاریکی باش و آن را لعن و نفرین مکن."
به همین نیت در کنگره سلامت دهان و دندانپزشکی اجتماعی که در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران برگزار شده بود، شرکت کردم. به دنبال کسانی بودم که دریچه هایی متفاوت را به روی دغدغه هایم باز کنند.
دکتر کاظمیان، از مشهد آمده بودند و در آن کنگره ارایه ای داشتند که موضوع آن دقیق خاطرم نیست؛ اما تصویری مبهم از این خاطرم هست که ایشان نقدی در باب عملکرد متخصصین سلامت دهان داشتند.
نوع طرح بحث و دغدغه هایشان برایم بسیار جذاب و کشاننده و پر مغز بود.
خوش فکر، خلاق، باسواد، اهل مطالعه و در عین حال دغدغه مند نسبت به دردها و مسایل اجتماعی و عدالت (به معنی خاص و عام کلمه)
در خلال بحثهای جاری آن کنگره، از ایشان فرصتی خواستم تا پیرامون تصمیمم برای ادامه تحصیل در شاخه های پی.اچ.دی مشورت کنم. فروتنانه پذیرفتند و این مشورت که مدتی بعد از کنگره اتفاق افتاد، از جمله آجرهای مهم تکمیل کننده مسیر انتخابم بودند.
در طول سالهای تحصیلم به عنوان یک دندانپزشک که از قضا سر از دوره دکترای اخلاق پزشکی درآورده، دکتر کاظمیان را همیشه انسانی یافتم که برای هر کس، که دغدغه ای نسبت به تغییر و شنیدن صداهای خاموش جامعه دارد، راهنمایی های ارزشمندی در چنته دارد.
این یادداشت کوتاه دست نویس از ایشان، با همه سادگیش، تلنگری جدی نسبت به روند تجاری سازی مخربی است که مدتهاست در فیلدهای مختلف علوم پزشکی، از جمله دندانپزشکی، ریشه دوانده و درصدد مسخ رسالت این رشته از درمان به تجارت و از دغدغه پیشگیری به دغدغه کسب درآمد بیشتر از مشکلات بیماران است.
این متن را ننوشتم تا وجدانم را باد بزنم. بهانه ای بود برای به یاد آوردن دغدغه هایم از آمدن به اخلاق پزشکی،
تلنگری به خودم و شاید برخی مخاطبانم و
به یاد داشتن این مطلب که به سهم خودم در حمایت از تلاشهای افراد ارزشمندی که میشناسمشان، کاری انجام دهم.
به قولی "نقطه ای روشن در دل تاریکی باش و آن را لعن و نفرین مکن."
🌺 یک اتفاق (به ظاهر) ساده، قسمت دوم
به بیمارستان رسیدم. این مدت توی مسیر راننده ای که با مادرم تصادف کرده بود، چند بار بهم زنگ زد.
میگفت راننده اسنپ هست و ماشینش توقیف شده. از من میخواست زودتر رضایت بدیم تا ماشینش رو تحویل بگیره.
اولش سعی کردم با ملایمت برخورد کنم. بهش گفتم: اجازه بدید ببینیم شرایط مادرم چه طوره. الان نمیتونم اظهار نظری بکنم.
ولی به شدت اصرار داشت که زودتر رضایت بدیم.
این اصرار که به نظرم تو اون شرایط بی ادبانه و بدون در نظر گرفتن شرایط ما بود، به تدریج منو به سمت عصبانیت میبرد. دیگه از دفعه سوم، تماسش رو جواب ندادم تا برسم بیمارستان و ببینم شرایط مادر چطوره.
فوریتهای جراحی .... بیمارستان .....
از ایستگاه پرستاری پرسیدم مادرم کجاست و تختش رو بهم نشون دادن.
به طرفش دویدم. روی تخت نشسته بود. دور چشم راستش کبود شده بود. بغلش کردم.
مدتها بود که این طور بغلش نکرده بودم.
در دل خدا رو شکر میکردم که اتفاقات بدتری نیفتاده. دلم میخواست توی بغلش گریه کنم و بهش بگم چقدر برام عزیزه.
راننده که متوجه شده بود من همراه بیمار هستم، در حالیکه مادرم رو بغل کرده بودم گفت: خانم، دیدید حال مادرتون خوبه. رضایت منو بدید برم.
تو این لحظه به حدی عصبانی شدم که شاید اگر مرد بودم، یا اگر محدودیتهایی از جهت اخلاقی و انسانی برای خودم قایل نبودم، سیلی محکمی نثارش میکردم.
روم رو برگردوندم. نمیتونستم باهاش صحبت کنم. گفتم من با شما صحبتی ندارم. مادرم باهاش صحبت کرد. ظرفیت اینو نداشتم که باهاش مواجه بشم؛ اون هم در حالی که دغدغه اش (حداقل به ظاهر) گرفتن یه رضایت فوری و جمع کردن ماجرا به نفع خودش بود. از بخش بیرون رفت.
مادر تازه ناهار خورده بود. پرستارها تا شب قبل در اعتصاب بودن؛ تو این یک ساعت، مادر میگفت چند بار از پرستارها پرسیده دکتر کی میاد؟ من تا کی باید اینجا باشم؟
در جواب گفتن: خانم اینجا بیمارستان دولتیه. چند ساعت معطلی داره. شایدم لازم بشه تا فردا صبر کنی!! اگه مشکل داری، برو خصوصی.
تختی که روی اون نشسته بود، بالشت و پتو نداشت. از ایستگاه پرستاری که پرسیدم، گفتن اینجا اورژانسه. بالشت نداریم. پتو هم باید خودت پیدا کنی برای مریضت بیاری.
قسمت بالای تختش هم خراب بود و بالا نمیومد. به من گفتن تخت تو راهرو هست. برو خودت بیار و تخت مادرت رو عوض کن.
مادر تشنه بود. وقتی آورده بودنش بیمارستان اولش بنا به روالی که باید مطمئن میشدن آسیب جدی اتفاق نیفتاده، اجازه آب خوردن نداشت. بعدش که اجازه داشت آب بخوره، بهش گفته بودن اینجا آب نداریم. باید بگی همراهت برات بیاره.
اینجا، در اورژانس ترومای یکی از بیمارستانهای مطرح جنوب کشور، شرایط اینطور بود... حتی صندلی هم برای همراهان بیمار کم بود. کنار بعضی تختها حتی یک صندلی هم نبود.
شاید تو اون شرایط، مهربان ترین کسی رو که دیدم همراه بیمار تخت کناری بود. یک زن که گویی کنار خواهرش که بستری بود و گردنش آسیب دیده بود، نشسته بود. چهره ای نگران داشت و با وجود این نگرانی، وقتی ازش کمک میخواستم، در حد توان کمک میکرد و حمایتگر بود.
بیماران در فوریتها، خیلی هاشون از دل سوانحی غیر منتظره رسیده بودن به اینجا. سوانحی که بی خبر، مثل یه مهمان ناخوانده دویده بودن تو زندگی آدمها و در یک لحظه، همه چیز تغییر کرده بود. سوانحی که از کسی نپرسیده بودن: چند سالته؟ خوشکلی؟ احساس خوشبختی میکنی؟ چند تا بچه داری؟ خودت فکر میکنی چند سال زندگی میکنی؟
و این آدمها و همراهانشون در این اورژانس کنار هم، هر کدوم با قصه ای اومده بودن.
و پرستارهایی که اونها هم قصه های خودشون رو داشتن. قصه اعتصاب، خستگی ها، دیده نشدنها، احساسهای پررنگی از مورد تبعیض واقع شدنها، و ...
و فاصله ای که بین همه این آدمها احساس میکردم...
کجا یکدیگر را فراموش کرده ایم؟!
(احتمالا ادامه دارد 🌅)
به بیمارستان رسیدم. این مدت توی مسیر راننده ای که با مادرم تصادف کرده بود، چند بار بهم زنگ زد.
میگفت راننده اسنپ هست و ماشینش توقیف شده. از من میخواست زودتر رضایت بدیم تا ماشینش رو تحویل بگیره.
اولش سعی کردم با ملایمت برخورد کنم. بهش گفتم: اجازه بدید ببینیم شرایط مادرم چه طوره. الان نمیتونم اظهار نظری بکنم.
ولی به شدت اصرار داشت که زودتر رضایت بدیم.
این اصرار که به نظرم تو اون شرایط بی ادبانه و بدون در نظر گرفتن شرایط ما بود، به تدریج منو به سمت عصبانیت میبرد. دیگه از دفعه سوم، تماسش رو جواب ندادم تا برسم بیمارستان و ببینم شرایط مادر چطوره.
فوریتهای جراحی .... بیمارستان .....
از ایستگاه پرستاری پرسیدم مادرم کجاست و تختش رو بهم نشون دادن.
به طرفش دویدم. روی تخت نشسته بود. دور چشم راستش کبود شده بود. بغلش کردم.
مدتها بود که این طور بغلش نکرده بودم.
در دل خدا رو شکر میکردم که اتفاقات بدتری نیفتاده. دلم میخواست توی بغلش گریه کنم و بهش بگم چقدر برام عزیزه.
راننده که متوجه شده بود من همراه بیمار هستم، در حالیکه مادرم رو بغل کرده بودم گفت: خانم، دیدید حال مادرتون خوبه. رضایت منو بدید برم.
تو این لحظه به حدی عصبانی شدم که شاید اگر مرد بودم، یا اگر محدودیتهایی از جهت اخلاقی و انسانی برای خودم قایل نبودم، سیلی محکمی نثارش میکردم.
روم رو برگردوندم. نمیتونستم باهاش صحبت کنم. گفتم من با شما صحبتی ندارم. مادرم باهاش صحبت کرد. ظرفیت اینو نداشتم که باهاش مواجه بشم؛ اون هم در حالی که دغدغه اش (حداقل به ظاهر) گرفتن یه رضایت فوری و جمع کردن ماجرا به نفع خودش بود. از بخش بیرون رفت.
مادر تازه ناهار خورده بود. پرستارها تا شب قبل در اعتصاب بودن؛ تو این یک ساعت، مادر میگفت چند بار از پرستارها پرسیده دکتر کی میاد؟ من تا کی باید اینجا باشم؟
در جواب گفتن: خانم اینجا بیمارستان دولتیه. چند ساعت معطلی داره. شایدم لازم بشه تا فردا صبر کنی!! اگه مشکل داری، برو خصوصی.
تختی که روی اون نشسته بود، بالشت و پتو نداشت. از ایستگاه پرستاری که پرسیدم، گفتن اینجا اورژانسه. بالشت نداریم. پتو هم باید خودت پیدا کنی برای مریضت بیاری.
قسمت بالای تختش هم خراب بود و بالا نمیومد. به من گفتن تخت تو راهرو هست. برو خودت بیار و تخت مادرت رو عوض کن.
مادر تشنه بود. وقتی آورده بودنش بیمارستان اولش بنا به روالی که باید مطمئن میشدن آسیب جدی اتفاق نیفتاده، اجازه آب خوردن نداشت. بعدش که اجازه داشت آب بخوره، بهش گفته بودن اینجا آب نداریم. باید بگی همراهت برات بیاره.
اینجا، در اورژانس ترومای یکی از بیمارستانهای مطرح جنوب کشور، شرایط اینطور بود... حتی صندلی هم برای همراهان بیمار کم بود. کنار بعضی تختها حتی یک صندلی هم نبود.
شاید تو اون شرایط، مهربان ترین کسی رو که دیدم همراه بیمار تخت کناری بود. یک زن که گویی کنار خواهرش که بستری بود و گردنش آسیب دیده بود، نشسته بود. چهره ای نگران داشت و با وجود این نگرانی، وقتی ازش کمک میخواستم، در حد توان کمک میکرد و حمایتگر بود.
بیماران در فوریتها، خیلی هاشون از دل سوانحی غیر منتظره رسیده بودن به اینجا. سوانحی که بی خبر، مثل یه مهمان ناخوانده دویده بودن تو زندگی آدمها و در یک لحظه، همه چیز تغییر کرده بود. سوانحی که از کسی نپرسیده بودن: چند سالته؟ خوشکلی؟ احساس خوشبختی میکنی؟ چند تا بچه داری؟ خودت فکر میکنی چند سال زندگی میکنی؟
و این آدمها و همراهانشون در این اورژانس کنار هم، هر کدوم با قصه ای اومده بودن.
و پرستارهایی که اونها هم قصه های خودشون رو داشتن. قصه اعتصاب، خستگی ها، دیده نشدنها، احساسهای پررنگی از مورد تبعیض واقع شدنها، و ...
و فاصله ای که بین همه این آدمها احساس میکردم...
کجا یکدیگر را فراموش کرده ایم؟!
(احتمالا ادامه دارد 🌅)
📝چند سال پیش بود که در سبک و سیاقی شبیه هایکو، و در فضایی پر از اشک و درد، و در فضایی که برام فعالیت و تغییر اجتماعی و رابطه های عمیق با آدمها معنادار بود، این کلمات از درونم تراوید:
مرد مایوس شد
ماه گریست
امروز اما، آن من سابق چیزهای دیگری یاد گرفته و نوع نگاهش به تغییر و تعامل با آدمها تغییر کرده و به زعم من شاید چند قدمی به پختگی نزدیکتر شده و حرف دیگری دارد:
مرد مایوس شد
ماه تابیدن گرفت؛ پر نورتر از قبل
تا فرداها...
حیف که روایت این مسیر و تغییرات رو نمیتونم اینجا بازگو کنم.
🍂🍂🍂🍂🌊🌊🌊
مرد مایوس شد
ماه گریست
امروز اما، آن من سابق چیزهای دیگری یاد گرفته و نوع نگاهش به تغییر و تعامل با آدمها تغییر کرده و به زعم من شاید چند قدمی به پختگی نزدیکتر شده و حرف دیگری دارد:
مرد مایوس شد
ماه تابیدن گرفت؛ پر نورتر از قبل
تا فرداها...
حیف که روایت این مسیر و تغییرات رو نمیتونم اینجا بازگو کنم.
🍂🍂🍂🍂🌊🌊🌊
امروز خبر فوت دو مادر عزیز رو دریافت کردم. هر کدام به شکلی با زندگی این جهانی خداحافظی کرده بودند.
و با آرزوها، امیدها، دعاها، شوقها و ...
و فرزندانی که وداع، براشون خیلی سخت و دشوار تجربه میشه.
مرگ به همه ما نزدیکه؛ دیر یا زود با اون روبرو میشیم.
در همین زندگی هم به شکلهای مختلف اونو تجربه میکنیم؛ وقتی با عزیزانی خداحافظی میکنیم و به سفر میریم، وقتی با اتفاقاتی به ظاهر ناگهانی ورق زندگیمون برمیگرده، وقتی عاشق میشیم و عشق انگار نفس متفاوتی به زندگی قبلی ما میدمه و از اون زندگی قبلی و دغدغه هاش می میریم و در زندگی جدیدی متولد میشیم، وقتی خورشیدی که طلوع کرده، غروب رو تجربه میکنه، وقتی ...
هنوز مرگ یکی از رازهای بزرگ حیات بشره.
برای بعضی، مرگ تجربه "دیدار" ه.
دیدار با چه کسانی؟
شاید بستگی داره که اینجا، در این زندگی دلت برای چه کسانی می تپیده؛ برای چه دغدغه هایی تلاش کردی، فریاد زدی یا سکوت کردی.
و مرگ مثل مصاحبه گران آزمونهای ورودی سوالهای عجیب برای انتخابهاش نمیپرسه؛ گاهی کسی رو انتخاب میکنه که از گرسنگی و بی پناهی، مستاصله و گاهی کسی رو که برای چهل سال آینده زندگیش برنامه داره.
اما به قول دوستی، رایحه مرگ یک مغناطیس بسیار قوی در زندگی ایجاد میکنه. وقتی میاد، معادلات روابط و انتظارها و دغدغه ها کاملا دگرگون میشه و بهت اجازه نمیده زندگی رو با همون روال قبل ادامه بدی.
ازت میخواد تغییر کنی، بکَنی و دوباره متولد بشی.
از این جهت مرگ و تولد با هم عجین هستن. مرگ از ساحتی، تولد در ساحتی دیگر هست؛
اینکه از چه چیز بمیریم و در چه چیز متولد بشیم، شاید به خیلی چیزها برمیگرده؛ از جمله به انتخابهامون...
🌅🌅🌅🌅🌅🌊🌊🌊🌊
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
غوغایی ای درخت
...
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق، که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
روحشان در پناه رحمت خداوند و در پویش و رشدی جاویدان 🌅
و با آرزوها، امیدها، دعاها، شوقها و ...
و فرزندانی که وداع، براشون خیلی سخت و دشوار تجربه میشه.
مرگ به همه ما نزدیکه؛ دیر یا زود با اون روبرو میشیم.
در همین زندگی هم به شکلهای مختلف اونو تجربه میکنیم؛ وقتی با عزیزانی خداحافظی میکنیم و به سفر میریم، وقتی با اتفاقاتی به ظاهر ناگهانی ورق زندگیمون برمیگرده، وقتی عاشق میشیم و عشق انگار نفس متفاوتی به زندگی قبلی ما میدمه و از اون زندگی قبلی و دغدغه هاش می میریم و در زندگی جدیدی متولد میشیم، وقتی خورشیدی که طلوع کرده، غروب رو تجربه میکنه، وقتی ...
هنوز مرگ یکی از رازهای بزرگ حیات بشره.
برای بعضی، مرگ تجربه "دیدار" ه.
دیدار با چه کسانی؟
شاید بستگی داره که اینجا، در این زندگی دلت برای چه کسانی می تپیده؛ برای چه دغدغه هایی تلاش کردی، فریاد زدی یا سکوت کردی.
و مرگ مثل مصاحبه گران آزمونهای ورودی سوالهای عجیب برای انتخابهاش نمیپرسه؛ گاهی کسی رو انتخاب میکنه که از گرسنگی و بی پناهی، مستاصله و گاهی کسی رو که برای چهل سال آینده زندگیش برنامه داره.
اما به قول دوستی، رایحه مرگ یک مغناطیس بسیار قوی در زندگی ایجاد میکنه. وقتی میاد، معادلات روابط و انتظارها و دغدغه ها کاملا دگرگون میشه و بهت اجازه نمیده زندگی رو با همون روال قبل ادامه بدی.
ازت میخواد تغییر کنی، بکَنی و دوباره متولد بشی.
از این جهت مرگ و تولد با هم عجین هستن. مرگ از ساحتی، تولد در ساحتی دیگر هست؛
اینکه از چه چیز بمیریم و در چه چیز متولد بشیم، شاید به خیلی چیزها برمیگرده؛ از جمله به انتخابهامون...
🌅🌅🌅🌅🌅🌊🌊🌊🌊
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
غوغایی ای درخت
...
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق، که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
روحشان در پناه رحمت خداوند و در پویش و رشدی جاویدان 🌅
درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
Photo from mosafer
در این نشست هدفمون این هست که از نیمه های تاریکی در دندانپزشکی معلولین صحبت کنیم، که کمتر دیده میشن یا راجع به اونها صحبت میشه.
از کسانی صحبت میکنیم که به واسطه معلولیتهایی که دارن، در فضاهای مناسب سازی نشده دندانپزشکی به سختی میتونن خدمات دریافت کنن؛ اونهایی که بعضا به خاطر مشکلات پیچیده و متعددی که دارن، نیازهاشون در حوزه سلامت دهان و دندان نادیده گرفته میشه؛
از خانواده هایی صحبت میکنیم که نمیدونن با دردها و مشکلات شدید دندانی عزیزانشون چیکار کنن و آموزشی هم دریافت نکردن که بدونن برای پیشگیری از این مشکلات چه کاری از دستشون برمیاد.
و از دندانپزشکانی که یا فضای غالب تجاری سازی شده در دندانپزشکی بهشون اجازه نداده مسایل این گروه ها رو ببینن و یا اگر دیدن آموزش کافی برای ارایه خدمات رو دریافت نکردن و دارن با آزمون و خطا به سهم خودشون این مسیر رو هموار میکنن.
این نشست یک قدم کوچیکه برای اینکه از نیمه های پنهان و کمتر دیده شده حرفه مون صحبت کنیم و آدمها رو دور هم جمع کنیم برای به اشتراک گذاشتن دغدغه های مشترک و شناختن همدیگه تو این مسیر و شروع مسیرهایی متفاوت...
پر برکت و پر خیر باشن چنین قدمهایی 🌅
از کسانی صحبت میکنیم که به واسطه معلولیتهایی که دارن، در فضاهای مناسب سازی نشده دندانپزشکی به سختی میتونن خدمات دریافت کنن؛ اونهایی که بعضا به خاطر مشکلات پیچیده و متعددی که دارن، نیازهاشون در حوزه سلامت دهان و دندان نادیده گرفته میشه؛
از خانواده هایی صحبت میکنیم که نمیدونن با دردها و مشکلات شدید دندانی عزیزانشون چیکار کنن و آموزشی هم دریافت نکردن که بدونن برای پیشگیری از این مشکلات چه کاری از دستشون برمیاد.
و از دندانپزشکانی که یا فضای غالب تجاری سازی شده در دندانپزشکی بهشون اجازه نداده مسایل این گروه ها رو ببینن و یا اگر دیدن آموزش کافی برای ارایه خدمات رو دریافت نکردن و دارن با آزمون و خطا به سهم خودشون این مسیر رو هموار میکنن.
این نشست یک قدم کوچیکه برای اینکه از نیمه های پنهان و کمتر دیده شده حرفه مون صحبت کنیم و آدمها رو دور هم جمع کنیم برای به اشتراک گذاشتن دغدغه های مشترک و شناختن همدیگه تو این مسیر و شروع مسیرهایی متفاوت...
پر برکت و پر خیر باشن چنین قدمهایی 🌅