ماست موسیر که سفارش دادم لبخندی زد و توی ذهنش احتمالن نتیجه گرفت که امشب خبرهایی هست. آبکی و میگن مستی گناهه و فلان و بیسار. یکی یکی پیشنهاد میداد برای مزه. زیتون، خیارشور، کالباس نود درصد گوشت تنوری؛ میگفت خیلی کَره است و من اصلن نمیدانستم چرا اینها را میگوید. در یخچال را باز کرد و هایپ را نشان داد و «آره»ی سوالیای گفت. «نه»ی مقتدری گفتم و رفتم جلوی ترازو و کارت را گرفتم سمتش. بهش نگفتم که هایپ زیادی گران است و مزهی آدامس میدهد و هیچوقت انرژیای به من نبخشیده. حس میکردم نیاز نیست این همه توضیح بدهم برای نخریدن یک هایپ. خب اینهمه چیز دارم میخرم دیگر، این یکی را دلم نمیخواهد. درست نمیگویم؟ آدمیزاد چقدر عجیب است. صبح تا شب توی اینستاگرام استوری میگذارد که من دارم روی آیندهی خودم تمرکز میکنم و به بقیه کاری ندارم و نظر دیگران مهم نیست و برای خودت زندگی کن و فیلان و بیسار، بعد بهخاطر یک هایپ نخریدن عذابوجدان میگیرد که کاش به فروشنده توضیح میداد چرا هایپ نخریده.
زیادی دارم به همهچی فکر میکنم. به اینکه بمانم و پس بگیرم یا خودم را درگیر سوالات مسخرهی آیلتس کنم که هر سال دارد مسخرهتر هم میشود. به اینکه پولهام را بریزم توی جیبِ آن موسسهی مهاجرتی و بعد ادارهی مهاجرتِ فلان کشور و بعد فلان پیرزن توی حومهی شهرِ فلان کشور که سوییتِ دوازده متریاش را بهم اجاره داده، یا نگه دارم تا دندانهای بابا را ایمپلنت کنم. به اینکه هی دلار بخرم به امید خرج کردنش در فلان کشور یا وام بگیرم برای عوض کردن خانهی اجارهایام. به اینکه صبح وقتی دارم میروم فرودگاهِ امام اسنپ بگیرم یا رفیقهام را خبر کنم تا مرا برسانند، یا اینکه رفیقهام را خبر کنم پول جمع کنیم و برویم ماسال و سگلرز بزنیم وسط زمستان و آشدوغ بخوریم وسط زمستان و هر سال همین برنامه باشد وسط زمستان. زیادی دارم به اینها فکر میکنم. و میدانی بدیاش چیست؟ همهی همنسلهام هم دارند به اینها فکر میکنند. حتی آنها که پول دادهاند به موسسهی مهاجرتی و رفتند فرودگاهِ امام و پر زدند هم، دارند فکر میکنند که اگر پشیمان شوند چه؟ اگر توی تولد پنجاه سالگیِ مامان نباشند چه؟ اگر بابا هیچوقت دندانهاش را ایمپلنت نکند چه؟ اگر بچهی داداش به دنیا بیاید و نتوانند بوش کنند چه؟ اگر شب یلدا فقط ویدیوکال باشد و نوروز فقط ویدیوکال باشد و تولد من فقط ویدیوکال باشد و تولد تو فقط ویدیوکال باشد و همهچی فقط ویدیوکال باشد چه؟ هوووف! چرا اینجوری شده زندگی؟ چقدر باید تحمل کنیم یعنی؟ تو هم نمیدانی؟ من هم نمیدانم. فقط یک چیز میدانم؛ «خانواده همهچیز است»، و بدیاش این است که وقتی این را خوب درک میکنیم که از دستش داده باشیم.
بر گردنم نمانده ز خمخانه هیچ حق
یک استکان زدم، دو سه دریا گریستم
• محمد سهرابی
یک استکان زدم، دو سه دریا گریستم
• محمد سهرابی
• رایمون
مینیسریال بازنده.
«بردن توی سکوت قشنگتره. بذار همه فک کنن بازنده تویی.»
Forwarded from • رایمون
من راز فصلها را نمیدانم. ایمان نخواهم آورد به این فصلِ سرد. من منجمد شدهام. فروغ نیستم. شاملو نیستم. براهنی نیستم. و هیچچیز نیستم. و از رازها متنفرم. و از فصلها متنفرم. اما باور دارم که نجاتدهنده در گور نخُفته. باور دارم که نجاتدهنده دستهای توست. و باور دارم که میدانی دستهام خالی و یخزدهاند. و باور دارم که کاری میکنی در آستانهی فصلی سرد.
• رایمون
زیادی دارم به همهچی فکر میکنم. به اینکه بمانم و پس بگیرم یا خودم را درگیر سوالات مسخرهی آیلتس کنم که هر سال دارد مسخرهتر هم میشود. به اینکه پولهام را بریزم توی جیبِ آن موسسهی مهاجرتی و بعد ادارهی مهاجرتِ فلان کشور و بعد فلان پیرزن توی حومهی شهرِ…
فرودگاه امام. / ماشین کسی که از ایران رفته. / انتظار پدر آدم رو در میآره.
بچهها این چنلِ یکی از دوستانه که کتابهاش رو گذاشته برای فروش. تا جایی که دیدم کتابهای خوبی داره و قیمتش هم مناسبه. جای اینکه یه کتاب بخرین برین اینجا با پولش سهتا کتاب بخرین. :))
https://www.tgoop.com/mikesbooks/2
https://www.tgoop.com/mikesbooks/2
Telegram
کتابهای مایک
سلام به همگی.
ازونجایی که هممون میدونیم قیمت کتاب این روزا چطوریه و چقدر سخت میشه کتابای تخصصی و مخصوصا کتابای تاریخی رو خرید، من تصمیم گرفتم علیرغم میل باطنیم کتابهای کتابخونهم رو به فروش بزارم تا پول این کتاب توی عکس در بیاد. =))
قیمت همهی کتابها…
ازونجایی که هممون میدونیم قیمت کتاب این روزا چطوریه و چقدر سخت میشه کتابای تخصصی و مخصوصا کتابای تاریخی رو خرید، من تصمیم گرفتم علیرغم میل باطنیم کتابهای کتابخونهم رو به فروش بزارم تا پول این کتاب توی عکس در بیاد. =))
قیمت همهی کتابها…
• رایمون
پسرم داره بزرگ میشه. ولی به جای اینکه براش زن بگیرم، باید ببرم عقیمش کنم.
فکر کنم دیر شد و باید زودتر عقیم میکردم ماسه رو. رفته مهمونی و افتاده روی پسر صاحبخونه. :))) کافور واسه گربه نداریم؟