tgoop.com/roman_moon/19235
Last Update:
#رمان_عشق_خاموش
#پارت_۱۲۳
*حنا*
خواستم برای امیر توضیح بدم که بچه مال خودشه، بهش بگم که خودمم تازه امروز فهمیدم که حامله م و دارم بچه دار میشم که با چکی که توی صورتم خورد حرفم توی دهنم ماسید و زمین خوردم، قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم حرفی بزنم یا حتی جلوشو بگیرم پشت بندش با لگد زد توی پهلوم که توی خودم جمع شدم و با دستام محکم جلوی شکمم رو گرفتم تا نکنه به بچه آسیبی وارد بشه.. هر چند مطمئن بودم ضربه های محکمش از دستم رد میشه و به بچه میرسه.. هر چند هنوز بچه هم محسوب نمیشد نهایتش چند هفته ش بود.. به زور لب زدم
حنا: ا..میر... خو..ا..هش.. می..کنم
دست از زدن برداشت و با خشم یقه ی لباسم رو گرفت و از زمین بلندم کرد و به دیوار کوبیدم و توی صورتم داد زد
امیر: خواهش میکنی چی؟ ها؟ دقیقا برای چی خواهش میکنی؟
حنا: بز..ار توضی..توضیح ب.دم
امیر: چی رو میخوای توضیح بدی؟ حرفی برای گفتن داری؟ اصلا روت میشه حرفی بزنی؟
از شدت ضعف و سرگیجه و دلپیچه حالم داشت بهم میخورد.. اسید معده م رو توی دهنم حس میکردم که کم کم جلوی چشمام تار شد و دیگه چیزی رو حس نکردم..
*امیر*
هر چقدر تکونش دادم چشماش رو باز نکرد.. ترسیده روی زمین درازش کردم و چند بار دیگه تکونش دادم و اسمش رو صدا زدم ولی هیچ واکنشی نشون نداد.. سریع دستم رو زیر بینیش گذاشتم که مطمئن شم نفس میکشه که با برخورد کم جون نفس هاش به انگشتم یه نفس اسوده کشیدم.. باید میبردمش بیمارستان ولی با این وضع؟ قطعا میپرسیدن چرا اینجوری شده چه جوابی باید میدادم؟ گوشه ی لبش پاره شده بود و دستی که جلوی شکمش بود زخمی و کبود بود.. محض رضای خدا اون حتی وقتی وارد خونه شده بود کفش هاش رو درنیاورده بود و با همون کفش ها کتکش زده بود و جای زخم هاش روی بدن حنا مونده بود.. الان که عصبانیتش خوابیده بود فهمیده بود که چه گندی زده و به شدت پشیمون شده بود!
امیر: حنا؟ تو رو خدا پاشو، من الان چیکار کنم اخه؟
بازم سعی کرد که اینجوری بیدارش کنه ولی کوچیکترین تکونی نخورد.. چشمش دوباره بیبی چک افتاده روی میز خورد و اعصابش دوباره بهم ریخت.. اگه یه درصد اون بچه ی خودش بود چی؟ که قطعا بود! یعنی حداقل امیر فعلا دوست داشت اینجوری فکر کنه که حنا هر کاری کرده بچه ی کس دیگه ای رو حامله نیست! با ترس دست از فکر کردن برداشت و شماره ی اولین کسی که به ذهنش رسید رو گرفت.. تقریبا تنها کسی که همیشه بهش زنگ میزد.. بالاخره بعد از چند تا بوق که براش به اندازه ی چند ساعت گذشت رهام گوشی رو برداشت
رهام: بله امیر؟ امروز چتونه شما ها؟
امیر: رهام بدبخت شدم
صدای تکون خوردن رهام و پریدنش از جاش رو شنید
رهام: چی شده؟
امیر: گند زدم گند زدم، فقط پاشو بیا.. تو رو خدا بیا من نمیدونم چیکار باید بکنم
رهام: چه غلطی کردی امیر کجایی؟
امیر: خونه م، زود باش بیا
رهام: حنا خوبه؟؟
امیر: نه خوب نیست.. قبل اینکه بدبخت تر بشم خودتو برسون، خودت میبینی چی شده فقط بیا
رهام: الان میام
گوشی رو قطع کرد و بالای سر حنا نشست و بغضش شکست
@roman_moon💛
BY 『عشق خاموش』
Share with your friend now:
tgoop.com/roman_moon/19235