Telegram Web
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش هفتم








من شب عروسی دختر شجاعی رو دیدم که با وجود اون همه مانع با دونستن اینکه ممکنه خیلی اتفاق های بدی بیفته در مقابل ناخواسته هاش ایستاد و تن به ازدواجی که دوست نداشت نداد ..اما حالا داره نظرم عوض میشه ..
شاید برات مهم نباشه که نظر من چیه ولی از بیرون همین طوری نشون میدی ..به نظرم نسرین راست میگه ..تو لوسی ؛ گیتی راست میگم اینو از من قبول کن مظلوم نمایی آدم رو کوچک می کنه ..خار و حقیر می کنه ..
گفت : من مظلوم نمایی نمی کنم ..واقعا حالم بده چرا نمی فهمی ؟ مثلا اگر تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : اولا اگر بگم کامل تو رو درک می کنم دروغ گفتم ؛ ولی می تونم حدس بزنم که چه چیزایی در فکر تو میگذره ..
من خودم با این حرکات زشت چندین سال زندگی رو به کام خودم و اطرافیانم تلخ کردم و حالا همیشه بیشتر از هر چیزی از یاد آوردی اون کارام از خودم خجالت می کشم ..حالا دارم به این نتیجه می رسم که وقتی سختی و ناملایمتی پیش میاد اگر حد اقل در ظاهر آدم خودشو قوی نشون بده بعداها از خودش راضی خواهد بود چون مشکلات وقتی شامل مرور زمان میشن به نظر کوچک و مسخره میان و آدم ها تازه اون موقع یادشون میفته که کاش چنین نکرده بودم و چنان کرده بودم ..
من بهت پیشنهاد می کنم بیا همون چنان ها رو انجام بده که بعدا پشیمون نشی ..









#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش هشتم






گفت : ببینم تو واقعا فکر می کنی دارم مظلوم نمایی می کنم ؟ میام اینجا می شینم که دیگران دلشون برام بسوزه ؟ خیلی بی انصافی ..
گفتم : شاید ناخواسته باشه ولی همینطوره ..یعنی چی هر روز میای و اینجا می شینی و فرح جون رو حرص میدی؟ ..
حساب اون زن رو نمی کنی ؟ دردش کمه تو می خوای عذابشو بیشتر کنی ؟اصلا بیا یک کاری بکنیم .. فرض کنیم چند سال بعد شده و تو داری به این اتفاقات از دور نگاه می کنی ..آیا راه حل تو اینکه که دائم غمبرک بزنی و دیگران رو نگران خودت کنی ؟
با خودت نمیگی کاش اون زمان بیشتر به فرح جون می رسیدم ..کاش مراقب خواهر و برادرم بودم که کمتر غصه بخورن ؟پشیمون نمیشی که اینقدر ضعیف بودی ؟ همینطور که به دریا نگاه می کرد
گفت : دیشب باز خواب دیدم ..
گفتم : نمی خوام بشنوم ..خودت میگی خواب ..خونه تون می خواد خراب بشه ؟ بزار بشه ؛ اگر قرار اتفاقی بیفته که از دست تو کاری ساخته نیست؛ اگر پوچ باشه و بی دلیل تو این خواب ها رو می ببینی که بی خودی خودت و بقیه رو آزار دادی ..
برگشت به من نگاه کرد و حس کردم نگاهش یک طور دیگه اس ..نمی دونم یک جوری که منو به هیجان آورد و فورا صورتم رو برگردوندم ..
من واقعا نمی خواستم از اعتماد محسن و فرح جون و حتی آقای زرافشان سوءاستفاده کنم..
گفت : غلام ؟ ..غلام با توام ..
گفتم : گوش می کنم بگو ..
گفت : با من ازدواج می کنی ؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش نهم






یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم و انگار همه ی خون بدنم توی سرم جمع شد ؛
گفتم : چی گفتی ؟تو از من تقاضای ازدواج می کنی ؟از حرفای من این برداشت رو داشتی ؟
گفت : ببین غلام من فکر می کنم بهرام هنوز امید داره؛ برای همین می خوان ما رو به زانو در بیارن ..خب من دیگه به خاطر کاری که کردم خواستگارم ندارم ..
اگر تو یک مدت منو بگیری شاید دست از سر بابام بر دارن؛ می دونم که خواسته ی نابجایی دارم ولی خیلی فکر کردم ؛ تو مردی چیزت نمیشه عقد می کنیم تا همه بگن گیتی شوهر کرده وقتی اوضاع به حال عادی برگشت طلاق می گیریم ..
گفتم : نه ..مثل اینکه واقعا تو حالت خوب نیست این فکرای بچه گونه چطوری به سرت می زنه ..نکنه فرارت هم از روی همین فکرا بوده ؟
گیتی بلند شو و یکم به خودت بیا ؛ کارای تو رو که می ببینم به خودم امیدوار میشم تو از منم کله خر تری ..و از جام بلند شدم ..
اونم بلند شد و پشتشو تکون داد تا ماسه ها رو پاک کنه و در همون حال گفت : یعنی من اینقدر بدم که تو حاضر نیستی یک مدت شوهر من باشی ؟
گفتم : من نمی خوام دست آویز دست کسی باشم ، تو منو نشناختی برای همین همچین چیز بی ربطی ازم خواستی ..
من با کسی که دوستم نداره حتی برای یک مدت ازدواج نمی کنم ..تازه من اگر زن بگیرم هرگز طلاقش نمیدم ..
گفت : خب نده ؛
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش دهم







راه افتادم طرف ویلا ..عصبانی بودم ..حالم اصلا خوب نبود ..
یک لحظه دلم خواست اونجا رو ترک کنم و با یک وسیله ای خودمو برسونم تهران و دیگه هرگز سراغ این خانواده نیام ..
از همون جا که ایستاده بود داد زد ..تو خیلی احمقی ..یک مکث کردم و خواستم جوابشو بدم پشیمون شدم ..دوباره راه افتادم ..
داد زد : غلام ؟ غلام وایسا ...از کجا می دونی دوستت ندارم ..اگر نداشتم همچین چیزی ازت نمی خواستم ...من شنیدم ولی به راهم ادامه دادم .. داد زد ..اصلا برو به درک ..
ایستادم دو طرف سرم رو گرفتم ..یعنی ممکنه ؟ واقعا همچین چیزی ممکنه و اون راست میگه آخه چی منو دوست داره ؟
برگشتم دیدم پشتشو به من کرده ..از همون جا گفتم : دروغ میگی؛؛ داری منو بازی میدی و من از این کار متنفرم ..
برنگشت ..با سرعت رفتم جلو و بازوهاشو گرفتم و گفتم تو داری چیکار می کنی ؟ منو دست انداختی ؟
یک تکونی به خودش داد و گفت : ولم کن ..برای چی باید تو رو به بازی بگیرم ؟ الان من حوصله ی این کارا رو دارم ؟
گفتم : گیتی من آدم حساسی هستم خودتم می دونی که چقدر دلم نازکه منو اینطوری نگاه نکن بد تو رو نمی خوام توام سعی نکن با احساسات من بازی کنی ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش یازدهم








گفت : اصلا به من بگو تو که منو دوست داری چرا هیچی نمیگی , فکر می کنی نمی دونم ؛ و فکر می کنی اگر نمی دونستم بهت این حرف رو می زدم ؟
نگاهش کردم ؛ تردید داشتم؛ واقعا نمی فهمیدم توی سرش چی میگذره ؛ من حتی در رویا هام هم تصور اینکه اون منو دوست داشته باشه برام غیر ممکن بود ..
گفتم : تو از کجا می دونی من تو رو دوست دارم ؟
گفت : یک دختر از نگاه و رفتار یک مرد می فهمه که چه حسی نسبت بهش داره ..
گفتم : ولی من از رفتار و نگاه تو همچین چیزی رو حس نکردم ..
دو قدم رفت عقب و گفت : موقعیت منو نمی ببینی یا خودت زدی به اون راه ..من از همون شب که فرار کردم از تو به خاطر مردونگی که نشون دادی به خاطر فکرات ..به خاطر اینکه فهمیدم آدم ساده و پاکی هستی خوشم اومد بعدا احساس کردم عاشقت شدم ..
ولی وقتی می رفتی و پیدات نمی شد حس می کردم از من فرار می کنی ..خب ..می دونی با خودم فکر کردم حالا که تو بهم نمیگی خودم بگم ..اگر اشتباه فهمیدم ببخشید نشنیده بگیر ..
اصلا فراموش کن ..






ادامه دارد
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش اول






در حالیکه صورتم داغ شده بود و حس می کردم سرم داره می ترکه گفتم : ببین گیتی من حالم خوب نیست از این کارای تو هم سر در نمیارم ، شاید نسرین راست میگه تو می خوای مدام مرکز توجه باشی .
گفت : حرفهای نسرین رو برای من تکرار نکن از دست اون میام اینجا از بس زخم زبون می زنه حالا تو هی بگو نسرین راست میگه، باشه ؛ باشه ،من لوسم و می خوام مرکز توجه باشم ،دست از سرم بر دارین ،توهم برو ؛ حالا که فکر می کنی من اینقدر دروغ گو و ریا کارم برو و تنهام بزار،
منه احمق رو بگو فکر می کردم اگر این حرف رو به تو بزنم سر از پا نمی شناسی و خوشحال میشی ،
فکر کنم در موردت اشتباه کردم ،اصلاً کار من اشتباه کردنه ،
داد زدم تو خیلی غیر منطقی رفتار می کنی خودت نمی فهمی ، اولش میگی بیا با من ازدواج کن طلاقم بده ،بعد میگی چون فهمیدی من تو رو دوست دارم بیام باهات ازدواج کنم ،گیتی یکم در مورد حرفات فکر کن ،
یک مرتبه محسن همینطور که میومد طرف ما داد زد چی شده ؟ شما ها چه خبرتونه ؟
آروم گفتم : یک کلمه حرف نمی زنی ؛ نمی خوام محسن بفهمه ،خواهش می کنم به گوش اون نرسه، همین جا این مسخره بازی رو تمومش کن ، محسن رسید به ما و پرسید : دارین دعوا می کنین ؟







#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دوم






گفتم :نه چیزی نیست ، من میرم ویلا گرسنه شدم ،
محسن با تعجب گفت : گیتی چیکارش کردی ؟ غلام حرف بزن ببینم بینتون چی گذشته ؟ از این کلمه ی بینتون ترسیدم که محسن یک چیزایی شنیده باشه.
با قدم های تند و بلند طوری که معلوم بود عصبانیم رفتم به طرف ویلا و اون دونفر هم پشت سرم میومدن ،
داشتم فکر می کردم غلام خودتو کنترل کن وگرنه محسن شک می کنه ،باید هر چه زودتر برگردم تهران ،نمی خوام دوستی ما بی خود و بی جهت بهم بخوره ،
صدای گیتی رو شنیدم که گفت :غلام وایستا باهات حرف بزنیم ،محسن می دونه و شروع کرد به دویدن و از کنار من رد شد و رفت محسن هم از پشت یقه ی منو گرفت و در حالیکه قاه قاه می خندید گفت : خیلی خری .
گفتم : ولم کن محسن ،حالم خوب نیست یک چیزی بهت میگم حالا ؛حالاها یادت نره .
گفت : تا حالا کسی ازت خواستگاری نکرده بود ؟ خب بگو آره شب عروسی فرار کن ،
برگشتم و حیرت زده گفتم : تو می دونی گیتی به من چی گفته ؟ یعنی اینقدر بی غیرتی ؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش سوم







گفت : جوش نیار ،صبر کن داداش بزار باهات حرف برنم ،
با پشت دست زدم کف اون یکی دستم و گفتم : واقعا‌ً که آدم های عجیب و غریبی هستین ،یعنی تو و گیتی در این مورد با هم حرف زده بودین؟ نکنه فکر کردین من احمقم ؟ درسته که خیلی جاها کوتاه میام ولی آقا محسن اینو بدون که حواسم جمع کار خودم هست اصلاً ازت انتظار نداشتم با زندگی من و خواهرت بازی کنی.
اومد منو بگیره، زدم زیر دستش و گفتم از جلوی چشمم گمشو تا نزدم لت و پارت نکردم برو ،برو ،دست از سرم بردار .
گفت : خر نشو غلام قبل از اینکه حرفامو گوش کنی قضاوت نکن ،آره ،من و گیتی در مورد تو حرف زدیم ولی نه اونطوری که تو فکر می کنی ؛
گفتم : نکنه فرح جونم می دونه .
گفت : نه به مرگ خودت این یک چیزی بود بین خواهر و برادر ، ولی اول حرفامو گوش کن ، بهت میگم وایستا ،ده دقیقه بهم فرصت بده همه ی جریان رو بهت میگم ،غلام نرو.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش چهارم






برگشتم و با غیظ نگاهش کردم و گفتم تو در مورد من چی فکر کردی ؟ من یک آدم احمقم که هر کاری گفتی می کنم ؟
نه آقا محسن اگر تا حالا هر چی گفتی گوش دادم برای اینکه معقول بود و خواستم کمکت کنم، ولی تو منو با بُز اشتباه گرفتی متاسفم که اینطوری منو شناختی.
داد زد بهت میگم وایستا بزار باهات حرف بزنم ، نمی فهمیم مگه مجبورت کردم که این همه عصبانی هستی ،
با غیظ روی تنه یک درخت نشستم و گفتم : بگو ؛ بگو ببینم حرف حسابت چیه ؟ من غلط کردم کار و زندگیم رو ول می کنم میفتم دنبال تو ؟ آقا محسن برای این بود که رفیقم بودی تو رو مثل برادر دوست داشتم ،
کنارم نشست و گفت : حق داری ، باید خودم بهت می گفتم ؛اما ماجرا چیز دیگه ای
گفتم : ماجرا چیه ؟ تو هیچ وقت بهم دروغ نگفتی ما دوتا از برادر بهم نزدیک تر بودیم ،جریان چیه ؟ چرا داشتین با احساسات من بازی می کردین گفت :به امام حسین قسم اگر همچین قصدی داشتیم ،اصلاً گوش نمی کنی ؛
صبر کن واست میگم، بزار از اول تعریف کنم.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش پنجم







بعد از اون روز عاشورا که تو رفتی و دیگه نیومدی خونه ی ما ، چند بار گیتی سراغت رو گرفت ،
دختر خیلی ساده ایه و ما از بچگی همه ی راز دلمون رو بهم می گفتیم من شک کردم چرا همش از من در مورد تو می پرسه ؛تا اون روز که از گرمسار اومده بودیم و بابا رو گرفتن آخر شب که همه رفتن، اومد توی اتاق من که با هم حرف بزنیم ،
من رفتم دستشویی و بر گردم دیدم داره با تلفن حرف می زنه , رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و می لرزید ؛ فقط گفت : نمیشه ؛ دیگه دیر شده من به کس دیگه ای جواب دادم و گوشی رو گذاشت و های های گریه کرد ،
بهرام بود ، به گیتی گفته بود اگر قبول کنه زنش بشه کاری می کنه باباش چک ها رو بر گردونه، گیتی از این ترسیده بود که این حرف رو به بابا هم بزنن و مطمئن بودیم که در این صورت راه دیگه ای نداریم ، ازش پرسیدم آخه تو چرا گفتی می خوای زن یکی دیگه بشی ؟می گفتی تو رو نمی خوام ، حالا می خوای چیکار کنی ؟
گفت : تو ناراحت میشی من غلام رو دوست داشته باشم ؟
با تعجب گفتم : همین غلام خودمون ؟باورم نمیشه چی شده گیتی تا حالا از این حرفا نزده بودی
گفت : به نظرت آدم خوبی نیست ؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش ششم





پرسیدم : اون چی اونم تو رو دوست داره ؟ گفت : آره ،یعنی نمی دونم ولی فکر می کنم داره ،ولی اونقدر آقا هست که بروز نده ،ما باید خودمون بهش بگیم ، اگر قبل از اینکه بابا این حرف رو بشنوه من و غلام نامزد کنیم دیگه پرونده ی این موضوع بسته میشه.
گفتم : فکرشم نکن ؛ من نمی زارم تو زن بهرام بشی ،ولی نمی زارم این حرف رو هم به غلام بزنی فردا هر چی بشه به سرت می زنه که خودت خواستی،
دردسرت ندم رفیق به دوستیمون قسم دیگه حرفشو نزدیم ،برای شمال هم بابا اصرار کرد که من تنهایی سه تا زن رو نیارم شمال گفت با تو بیام ،باور کن ،تا دیشب که لب دریا نشسته بود رفتم بیارمش .گفت : خیلی فکر کردم ،می خوام به غلام بگم اگر اونم منو دوست داشته باشه زنش میشم به جون فرح جون قسم می خورم بهش گفتم نگو این درست نیست ،
غلام رو من می شناسم این کارو نمی کنه .
گفت : خب نکنه ولی من سعی خودمو می کنم ولی باور کن فکر نمی کردم گیتی همچین کاری بکنه روش بشه به تو بگه خدا رو شاهد می گیرم برنامه ای در کار نبود فقط عجولی گیتی کار دستمون داد.
به صورت محسن خیره شدم و با مشت زدم به بازوش و گفتم بی غیرت،
خندید و خودشو کشید عقب و کارد گرفت و گفت : به جون غلام غیرتی شدم واگر دم دستم بودی می زدمت.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش ششم





پرسیدم : اون چی اونم تو رو دوست داره ؟ گفت : آره ،یعنی نمی دونم ولی فکر می کنم داره ،ولی اونقدر آقا هست که بروز نده ،ما باید خودمون بهش بگیم ، اگر قبل از اینکه بابا این حرف رو بشنوه من و غلام نامزد کنیم دیگه پرونده ی این موضوع بسته میشه.
گفتم : فکرشم نکن ؛ من نمی زارم تو زن بهرام بشی ،ولی نمی زارم این حرف رو هم به غلام بزنی فردا هر چی بشه به سرت می زنه که خودت خواستی،
دردسرت ندم رفیق به دوستیمون قسم دیگه حرفشو نزدیم ،برای شمال هم بابا اصرار کرد که من تنهایی سه تا زن رو نیارم شمال گفت با تو بیام ،باور کن ،تا دیشب که لب دریا نشسته بود رفتم بیارمش .گفت : خیلی فکر کردم ،می خوام به غلام بگم اگر اونم منو دوست داشته باشه زنش میشم به جون فرح جون قسم می خورم بهش گفتم نگو این درست نیست ،
غلام رو من می شناسم این کارو نمی کنه .
گفت : خب نکنه ولی من سعی خودمو می کنم ولی باور کن فکر نمی کردم گیتی همچین کاری بکنه روش بشه به تو بگه خدا رو شاهد می گیرم برنامه ای در کار نبود فقط عجولی گیتی کار دستمون داد.
به صورت محسن خیره شدم و با مشت زدم به بازوش و گفتم بی غیرت،
خندید و خودشو کشید عقب و کارد گرفت و گفت : به جون غلام غیرتی شدم واگر دم دستم بودی می زدمت.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش هفتم





گفتم : آره جون خودت اگر می خواستی غیرتی بشی برای اون بهرام غیرتی می شدی، که اینقدر خواهرت رو اذیت نکنه ،
من که کاری نکردم خجالت بکشم سرم به زندگی خودمه ، اما دل آدم که دست خودش نیست ،نمی اومدم خونه ی شما برای اینکه یک وقت به تو خیانت نکرده باشم .
گفت : می دونم داداش تو رو می شناسم وگرنه الان یک بادمجون زیر چشمت کاشته بودم.
گفتم : تو اول برو بادمجون های دور چشم بهرام رو جمع کن بعداً زیر چشم من بکار
گفت : خب دیگه تمومش کن ؛ منم مثل تو فکر می کنم کاری کنم که درست باشه تو وضعیت منو می ببینی ولی درکم نمی کنی نمی دونی چقدر خرابم،
حالا بگو ببینم تو واقعا از گیتی خوشت میاد ؟ یا اون با خودش خیال بافی کرده ؟
گفتم :خیلی بیعشوری ، من هرگز با نظر ناپاک به خواهرت نگاه نکردم من آدمی هستم که از تجربیات خودم استفاده می کنم یک خطا رو دوبار تکرار نمی کنم ؛ حالام سعی دارم دوباره کاری نکنم که بعداً پشیمون بشم و صادقانه میگم خودمم لایق گیتی نمی دونم و الان نه موقعیت این کارا رو دارم نه شما توی شرایط خوبی هستین.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش هشتم






یکم عاقلانه فکر کنین، کاش خودت بهم گفته بودی ؛ بعد دوستانه بهت می گفتم که منتظرم وضعم خوب بشه و بیام ؛ اینطوری یک لا قبا نمی خوام این کارو بکنم ،
می دونم که گیتی چقدر ناراحت میشه دلم نمی خواست اینطوری بشه ..ولی از راه درستش وارد نشدین من با اجازه ات الان بر می گردم تهران.
وقتی برگشتیم گیتی نبود و توی اتاق خودش حبس کرده بود ،
فرح جون که فهمید من دارم میرم ناراحت شد و نمی دونست دلیلش چیه ،اصرار می کرد که صبر کن فردا همه با هم بریم منم نمی خوام اینجا بمونم.
دلم براشون سوخت توی درد سر افتاده بودن و درست ندیدم منم بد خلقی کنم ،به خصوص که فرح خانم خیلی زیاد با من مهربون بود و بهم احترام میذاشت اما نمی تونستم توی چشم کسی نگاه کنم.
همون جا توی ایوون ناهار می خوردیم که بارون گرفت ،
در حالیکه گیتی از اتاق بیرون نیومد.
بارون اولش تند بود ولی یکم بعد به نم نم تبدیل شد و من کتم رو پوشیدم و رفتم قدم بزنم و با خودم فکر کنم، حال عجیبی داشتم ؛ با اینکه محسن هم بهم گفته بود که گیتی هم منو دوست داره ولی باورم نمیشد و فکر می کردم نکنه اینم مثل الهه اینطوری می خواد ازم سوءاستفاده کنه ؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش نهم








و همه ی اینا رو گردن ظاهرم مینداختم ، که من باید مدام برای اثبات خودم تلاش می کردم.
با اینکه محسن اونشب همه تلاشش رو می کرد که ما رو سر حال بیاره ولی نمیشد ،
توی حیاط ماهی کباب کرد و گیتی رو هم به زور آورد.
ولی نه اون حرفی زد و نه من و صبح روز بعد هم بدون اینکه باغ چهارمی رو ببینیم راهی تهران شدیم ،این بار از جاده چالوس، که همون اوایل جاده چند تا جوون جلوی ما رو گرفتن ، یک جوون که می تونم بگم حدود پانزده سالش بود و یک اسلحه روی شونه اش داشت زد روی کاپوت ماشین و گفت پیاده بشین ،
محسن پرسید برای چی؟ تو کی هستی که همچین دستوری میدی ؟
گفتم : محسن بحث نکن ،پیاده شو ببین چی میگه ،
پسر گفت : پیاده شو بهت میگم من کیم ،این خواهرا حجابشون رو رعایت نکردن ،چه نسبتی با هم دارین ؟.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دهم





فرح جون که منتظر بود یک جایی دق و دلشو خالی کنه از ماشین رفت پایین و داد زد : به تو چه مربوط ؟حالا من زن گنده بیام از تو حرف بشنوم ؟
خجالت بکش تو چرا توی ماشین ما رو نگاه کردی ؟اصلاً از کجا فهمیدی که ما حجاب مون درست نیست ؟اون جوون اسلحه رو گرفت طرف ما و گفت ماشین رو بگردین به ما دستور دادن کسی بی حجاب نباید از این جاده رد بشه،
یک مرتبه هفت هشت نفر ریختن دور ما ،
گفتم فرح جون تو رو خدا بزارین ما درستش می کنیم ،اما اون سینه اش رو داد جلو و گفت : بزن ،بزن ببینم چه غلطی می خوای بکنی ؟ محسن هم عصبانی بود و رفت جلوی فرح جون ایستاد و شروع کرد بد بیراه گفتن.
سرمو کردم توی ماشین و به نسرین و گیتی گفتم : رو سری هاتو بکشین جلو ..و نگاهم افتاد به گیتی ،باور کردنی نبود و هیچوقت یادم نمیره تو اون موقعیت برای اولین بار عشق رو در چشمهاش دیدم بی اختیار آه کشیدم و فورا سرمو از پنجره بیرون آوردم
یکی از اون بسیجی ها داشت با اون پسر دعوا می کرد و از فرح جون عذر خواهی کرد و گفت : مادر ببخش دستور داریم شما بفرمایید ،مشکلی نیست ،بفرمایید.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش یازدهم






دوباره راه افتادیم ولی من اونقدر احساساتی بودم که تا خود تهران طعم شیرین اون نگاه رو با خودم همراه کردم و مدام حرفایی رو که گیتی بهم زده بود رو برای خودم مرور می کردم انگار می خواستم خودمو قانع کنم که واقعاً منو دوست داره و به خاطر همین به فکرش رسیده اون حرفا رو به من بزنه ،به هر حال وقتی رسیدیم تهران محسن اول منو رسوند ،
اما موقع خداحافظی گیتی روشو برگردونده بود و جواب خداحافظی منم نداد.
چند روزی گذشت و ازشون خبری نداشتم ،
اما واقعا نگران وضعیت اونا بودم و بهشون فکر می کردم ، دیگه محسن هم سراغم نمی اومد.
مدام دستم میرفت روی تلفن که زنگ بزنم ولی پشیمون می شدم ،
خب دلایل خودمو داشتم ، تا دانشگاه ها باز شد ، اما جو بسیار بدی بود هر کسی ساز خودشو می زد گروه های مختلف به جون هم افتاده بودن و هر کس می خواست حقانیت خودش رو به اثبات برسونه و اینطوری ده روز دیگه گذشت و بازم از محسن خبری نشد تا یک روز توی راهرو دانشجو ها با هم در گیر شدن و افتادن به جون هم و کتک و کتک کاری ، همدیگر به قصد کشت می زدن و فحش می دادن و مثل دشمن با هم می جنگیدن.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دوازدهم






کتاب هامو بر داشتم از دانشگاه زدم بیرون ،
با خودم فکر می کردم آیا اینطوری این مملکت درست میشه ؟ این همه اختلاف عقیده ما رو به کجا می بره ؟
و از دیدن این وضعیت نا بسامان دلشوره گرفتم ، جلوی در دانشگاه یک کیوسک تلفن بود ، دلمو زدم به دریا و بی اختیار رفتم و یک دو ریالی انداختم و شماره ی خونه ی محسن رو گرفتم ،
یک خانمی گوشی رو برداشت گفتم : سلام من غلام هستم دوست محسن اگر منزل هستن لطف کنید باهاشون کار دارم .
گفت : ما محسن نداریم ،اگر صاحبخونه ی قبلی رو می خواین از اینجا رفتن .
پرسیدم : چند روزه ؟
گفت : نمی دونم ولی ما دو روزی هست که اومدیم ،پرسیدم ببخشید شما نمی دونین آدرس جدیدشون کجاست ؟
گفت : نه متاسفانه خبری ندارم.





ادامه دارد







#ناهید_گلکار
من خدایی دارم
بخشنده تر از هر بخشنده ای ...


#شب_خوش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹سلام به پنجشنبه ۱۱ اسفند خوش‌آمدید🌹

خدایا گوشه چشمی از تو کافیست تا
هر رنجی به رحمت ، هر غصه ای به شادی
هر بیماری به سلامتی ، هر گرفتاری به آسایش
هر فراقی به وصل ، هر قهری به آشتی
هر زشتی به زیبایی ، هر تاریکی به نور
هر ناممکنی به معجزه تبدیل شود
پروردگارا تمام وجودمان را آرزوهایمان را
غرق محبت و نگاه معجزه گرت بفرما
2024/11/22 20:11:57
Back to Top
HTML Embed Code: