Telegram Web
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم






یک عده که تعصب بیشتری داشتن بی مهابا شعار می دادن و یک عده فرار می کردن،
درد سرتون ندم همه ی حیاط و ساختمون رو گشتن و بالاخره فهمیدیم که واقعاً دنبال آقای زرافشان می گردن، پس یک تعدادی کمی از شعار دهنده هایی رو که با دیدن مامور های ساواک تحریک شده بودن رو گرفتن ؛ صدای جیغ و فریاد زن ها بلند شده بود که چشمم افتاد به فرح خانم که گیتی هم پشت سرش بود و با همون حال فرح خانم به من گفت : غلام تو اینجایی؟نفهمیدی زرافشان و محسن کجا رفتن ؟
گفتم : صداشو در نیارین نگران هم نباشین فرار کردن.
گفت : خدا ازش نگذره من می دونم این کار قدسی بوده و قبلاً گفته بود که آشی برامون می پزه که یک وجب روش روغن باشه .
گفتم : فرح خانم الان دیگه ساواک همه جا هست .
گفت : همه ی تهرون شلوغ شده چرا باید بیان اینجا ؟ من که باور نمی کنم اتفاقی باشه ،گیتی می لرزید و با چشمانی نگران می گفت: اینم تقصیر منه ، به خدا همه رو توی درد سر انداختم. گفتم : تو چرا همه چیز رو به خودت می گیری ؟
این کارو با خودت نکن ، اصلاً شاید مربوط به قدسی نباشه.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم





فرح خانم همینطور که از ترس به اطراف نگاه می کرد رفت بطرف ساختمون.
نزدیک یک ساعت اون مامور ها مردم رو می گشتن و بازجویی می کردن تا بالاخره رفتن و بقیه مردم هم هولگی غذا شون رو خورده نخورده اونجا رو ترک کردن.
یکی دوساعتی موندم و کمک کردم تا با عده زیادی از فامیل های محسن حیاط رو جمع و جور کردیم، دیگه داشت هوا تاریک میشد و من هنوز بلاتکیف توی حیاط بودم و محسن و آقای زرافشان برنگشتن، تا اینکه گیتی با یک لیوان چای اومد سراغم و گفت : تو چرا نمیای توی اتاق ؟ گفتم : نه مزاحم نمیشم منتظر محسن هستم چند دقیقه دیگه هم صبر می کنم اگر نیومدن میرم، اومد جلو و لیوان چای رو با یک شوکولات داد دستم و در حالیکه یک وحشت خاصی توی صورتش پیدا شده بود گفت : غلام یک چیزی بهت بگم به کسی نمیگی ؟ مخصوصا به محسن .گفتم : نه بگو نمیگم ، چی شده ؟
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش نهم





گفت : من مدتیه که همش خواب های بد می ببینم خواب که نه کابوس و توی همه اونا بهرام و بابا و مامانش هستن ، اگر برات تعریف کنم می فهمی چی میگم ، خیلی وحشتناکه و می ترسم تعییر داشته باشه . گفتم : به دلت بد راه نده ، از بس در این مورد فکر می کنی ،اصلاً نمی فهمم چرا این موضوع رو انقدر بزرگ کردین ؟ بابات که چیزیش نیست ، این روزاها هم میگذره ،با نگرانی به من نگاه کرد، ادامه دادم ، می خوای یکیشو تعریف کنی ؟ گفت : به خدا از یادآوری اونم مو به تن راست میشه ، خیلی می ترسم . گفتم : باشه تو برای من بگو حالت بهتر میشه. گفت : همین دیشب خواب دیدم بهرام اومده توی اتاقم ؛من داشتم از دستش فرار می کردم یک مرتبه آقای قدسی رو دیدم که منو از پشت سر گرفت و پرت کرد توی بغل بهرام نفسم داشت بند میومد و می خواستم جیغ بزنم ولی نمی تونستم ؛ همینطور که تقلا می کردم یک مرتبه دیدم بهرام آب شد ، می فهمی چی میگم؟ یک مرتبه وا رفت و ریخت روی زمین اونقدر ترسیده بودم که از خواب پریدم و از صدای ناله های من فرح جون رو که بیدار شده بود و رو بالای سرم دیدم ؛ گفتم : خب اینو زودتر بگو من تعییرش رو می دونم ، این یعنی هر کاری اونا بکنن به ضرر خودشون تموم میشه ،این که خوبه
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش دهم





گفت :واقعاً ؟ تعییرش اینه ؟ خب پس خواب های دیگه ام چی ؟
صدای فرح خانم بلند شد و گیتی رو صدا زد و اونم بلند گفت دارم میام دو فوراً از اون جای رو سر کشیدم و لیوان رو دادم دستش و گفتم : آره تو برو منم دارم میرم خونه از قول من به محسن سلام برسون و بگو یک خبری به من بده نگرانش نمونم ..
گفت : چرا خودت نمیای ؟
گفتم : بیام ؟ اشکالی نداره ؟
گفت : نه بابا چه اشکالی؟ محسن همش خونه ی شماست
گفتم : محسن ؟ نه بابا اون اگر بیاد دم در می مونه و یا میاد دکان آقام
.گفت : باشه تو بیا می خوام خوابم رو برات تعریف کنم ؛ حتما بیا شایدتعییر بقه اش هم خوب باشه و دلم قرار بگیره ، الان خیلی بهترم.
اون رفت و منم آروم از اون خونه بیرون زدم در حالیکه باز غرق در رویا شده بودم ، نمی دونم جوون های دیگه در این سن و سال چطوری فکر می کنن ولی من همه چیز رو در دوست داشتن و دوست داشته شدن می دیدم ،از خشونت و دورغ بیزار بودم نه اهل دعوا و مرافه و نه ماجراجو و اونشب با خیال گیتی که اون همه به من اعتماد داشت فکر کردم و توجه اونو برای خودم نشونه کردم ، اما خیلی زود حواسم پرت شد.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش یازدهم





مردم در دسته های بزرگ با گرفتن یک شمع توی دستشون توی خیابون ها راه افتاده بودن و به عنوان شام غریبان اعتراض می کردن ،می تونم بگم منظره ای که شاید کسی یادش نباشه ولی این همبستگی و اتحاد برام خیلی عجیب و جالب بود.
وقتی رسیدم خونه محسن رو دم در دیدم هیجان زده شدم و دستشو گرفتم و گفتم : اینجا چیکار می کنی داداش ؟ من خونه ی شما موندم تا برگردی، گفت : نه بابا جرات نکردیم بابا رفت خونه ی یکی از دوستانش منم اومدم پیش یکی از دوستانم هر دو خندیدیم و به آقام خبر دادم که ما میریم دکان شما بخوابی.
اونشب تا نزدیک صبح با هم حرف زدیم و من متوجه شدم که محسن حسابی انقلابی شده و قصد داره با رژیم شاه مبارزه کنه ..
اما دیگه از روز های بعد کسی جلو دار مردم نبود و هر روز اتفاقات تازه ای افتاد؛ تا بالاخره انقلاب پیروز شد و دانشگاه ها هم باز شدن و دوباره رفتیم سر کلاس و از اونجایی که محسن بیشتر روزا میومد پیش من و یا خونه نبود و وجدان منم مدام سرزنشم می کرد که دوباره راهی رو که با الهه رفتی نرو بشین سر جات گیتی لقمه ی دهن تو نیست با خودم مبارزه می کردم که دیگه فکر اونو از سرم بیرون کنم ..
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_یازدهم- بخش دوازدهم





اما من و محسن افتاده بودیم دنبال کارای انقلابی مثل جهاد سازندگی و از این حرفا ،دانشجو ها اون زمان اغلب همین کار رو می کردن ؛ من عقاید محسن رو نداشتم و کلا با کارای خشونت آمیز مخالف بودم خب این خاصیت منه اما از اینکه جوون ها به فکر ساختن و سازندگی بودن خوشم میومد و اغلب وقتم رو با اونا میگذروندم و در کنار محسن که حالا بی اندازه دوستش داشتم بهمون خوش میگذشت در حالیکه هر روز منتظر معجزه ای بودم که دوباره بتونم گیتی رو ببینم و نمی تونستم فراموشش کنم اما چیزی که تصورشم نمی کردیم این بود که زندگی هر دوی ما به یک باره زیر و رو بشه ؛آخرای تابستان سال پنجاه و هشت بود ؛ دوهفته ای بود که ما توی یکی از روستاهای اطراف گرمسار لوله کشی آب می کردیم و حالا برگشته بودیم تهران محسن ازم پرسید داداش امشب رو بیا خونه ی ما من خودم فردا می رسونمت .گفتم : این همه منو دیدی خسته نشدی من خجالت می کشم به شوخی گفت : آخیش گوگولی مگولی خجالت نکش ما آبکش داریم میدم بگیر جلوی صورتت .گفتم : بی شوخی میگم نمیام .گفت : نترس یک راست میریم توی اتاق من می خوام یک چیزی بهت نشون بدم ،والله کارت دارم .گفتم: تو که مدام شوخی می کنی آدم نمی دونه کدوم حرفت جدیه، باشه بریم ولی قول بده صبح منو برسونی.



ادامه دارد
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش اول





نمی دونم شایدم به خیال اینکه یک بار دیگه گیتی رو ببینم قبول کردم که شب برم خونه ی محسن بخوابم ،
تا اون زمان هیچ وقت این کارو نکرده بودم و به شدت معذب بودم، اما کسی از ظاهرم اینو نمی فهمید، گفته بودم قیافه ی خیلی خشنی دارم و کسی فکر نمی کنه که در پشت این صورت و هیبت یک دل لطیف و نازک وجود داره و شاید به همین خاطر اعتماد به نفس نداشتم ،
انسان تا نتونه خودشو قبول کنه هرگز به این مهم دست پیدا نمی کنه و نمی تونه با دیگران رابطه ی درستی داشته باشه و شاید به همین لحاظ بلد نبودم که به کسی نه بگم! نزدیک ده ماه بود از آخرین دیدارم با گیتی می گذشت و توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود سی ام فروردین لاله عروسی کرد و بیستم خرداد مادر بزرگ و پدربزرگم به فاصله ی دوماه فوت کردن بعدم که با محسن می رفتیم برای جهاد سازندگی
و شاید اگر دوباره گیتی رو نمی دیدم فراموشش می کردم ولی دست تقدیر دوباره داشت منو می کشوند به اون خونه ،
بالاخره با محسن رفتم به خونه ی اونا ، در هال رو که باز کردیم محسن بلند گفت : یاالله مهمون داریم.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش دوم





گل از گل فرح جون شگفت و از خوشحالی دوید و اونو بغل کرد و به گریه افتاد که آخه چرا این همه بی خبر رفتی؟ مگه تو مادر نداری ؟
محسن قاه قاه خندید و گفت : چی میگین ؟ من نگفتم میرم ؟ خداحافظی نکردم ؟
گفت : ولی نگفتی این همه طول می کشه دیگه فکر می کردم یک بلایی سرت اومده ، خوش اومدی غلام چه عجب از این طرفا ؟
نسرین هم اومد و با محسن روبوسی کرد و گفت : همش تقصیر گیتیه هر شب یک خواب می ببینه و میاد برای ما تعریف می کنه هم اعصاب فرح جون رو بهم ریخته هم بابارو .
محسن گفت : توام که بی خیال روی توی اثر نذاشته ؟
گفت : گیتی هر شب خواب می ببینه اگر بخوام خودمو بدم دست اون که واویلاست محسن پرسید: حالا گیتی کجاست ؟
فرح جون گفت : الان میاد ، همزمان نسرین هم گفت : رفته حموم و فرح خانم اخمشو در هم کشید و لبشو گاز گرفت.
بعد از اینکه دست و صورتمون رو شستیم با اصرار فرح جون نشستیم روی مبل های هال و نسرین برامون چای آورد و خوردیم و با هم رفتیم به اتاق محسن.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش سوم





که یک پنجره بزرگ بطرف حیاط داشت به محض اینکه دنبال محسن وارد اتاق شدیم گفت بابام اومد ،
نگاه کردم دیدم ماشینش داره وارد حیاط میشه ،خب با اومدن اون ممکن بود نتونم گیتی رو ببینم ،
نشستم روی تخت پشت به پنجره و گفتم : کار مهمی که با من داشتی چی بود ؟ چی می خواستی نشونم بدی ؟من باید برم خونه
گفت : چه عجله داری؟ صبر داشته باش داداش ،مثل اینکه اینجام خونه است.
گفتم : راستش بابات اومد من معذبم می خوام برم خونه خودمون دلمم خیلی برای آقام و مادرم تنگ شده ، خندید وهمینطور که به در حیاط نگاه می کرد
گفت : وای مگه تو بچه ای ؟ غلام خجالت بکش، تو بابای منو نمیشناسی خیلی آدم خوبیه ، ما از این حرفا با هم نداریم نه که ازش حساب نبرم ولی باهاش راحتم ،توام راحت باش ، ولی نگاهش به بیرون بود ،با همون حال از توی کمد اتاقش یک جعبه در آورد و با حالتی نامطمئن گفت : یک چیزی اختراع کردم می خوام تو ببینی تا حالا به هیچ کس نشون ندادم .
گفتم : تو ؟ اختراع ؟ آفرین ببینم چی هست ! جعبه رو از دستش رها کرد روی تخت و در حالیکه با سرعت میرفت گفت غلام بدو ،غلام بدو.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش چهارم





غلام بابام ، فوراً به حیاط نگاه کردم ماشین همینطور وسط دولنگه ی در ایستاده بود و چند نفر هم دور زرافشان بودن ،دنبال محسن دویدم ،از در اتاق که بیرون رفتم فرح جون با هراس پرسید غلام محسن کجا رفت؟ چی شده ؟گفتم : نمی دونم آقای زرافشان اومدن دم در هستن و با سرعت رفتم دنبال محسن ،همزمان با هم رسیدیم به اونا ،زرافشان داشت با یک مردی لاغر و قد کوتاه با موهای جوگندمی حرف می زد و برای اولین بار قدسی پدر بهرام رو دیدم
زرافشان می گفت : این کارو نکن تو که منو می شناسی مال مردم خور نیستم خودت به من فشار آوردی چک بدم اصلاً بیا سهم خودتو پس بگیر ،نمی ببینی کار خوابیده؟
چند ماه که اعتصاب بود ،قدسی سرشو با بی تفاوتی بالا برد و گفت: شرکت ورشکسته رو می خوام چیکار ؟ اگر خودم بودم که نمی ذاشتم کار به اینجا بکشه ،من الان پولم رو می خوام یکساله صبر کردم گفتی امروز برو ؛فردا بیا ،خجالت هم خوب چیزیه ،مال مردم رو باید داد ،محسن گفت : آقای قدسی باشه شما این مامور ها ور دار و برو یک هفته دیگه مهلت بده یک کاریش می کنیم.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش ششم





زن بیچاره داشت پس میفتاد و رنگ به صورت نداشت رفت جلوی قدسی ایستاد و گفت : تو رو به مردونگیت قسم این کارو با ما نکن، مهلت بده این خونه رو می فروشیم پولت رو میدیم ،در حالیکه می رفت سوار ماشینش بشه گفت : شماها خونه بفروش نیستین این همه بهتون وقت دادم گیتی خودشو رسوند به ماشین و وقتی که قدسی می خواست سوار بشه در ماشین رو گرفت و گفت : آقای قدسی تو رو خداصبر کنین، من قبول می کنم زن بهرام میشم ، پوزخندی زد و سوار شد و از پنجره گفت : حالا دیگه بهرام تو رو نمی خواد ، محسن حمله کرد بهش که اونو بزنه ولی گاز داد و رفت زرافشان در حالیکه دوتا مامور گرفته بودنش که فرار نکنه داد زد محسن خر بازی در نیار چیزی نمیشه تو فقط به مقتدری زنگ بزن جریان رو بگو ، محسن از اون مامور ها پرسید کدوم کلانتری و مامورها آقای زرافشان رو با خودشون بردن.
نسرین از همه بیشتر گریه می کرد و بی تاب بود و همینطور که هق و هق می زد با غیظ زیاد به گیتی گفت همش تقصیر توست هرچی می کشیم به خاطر تو می کشیم اون از فرار کردن شب عروسی اینم از اینکه هر صبح بیدار شدی گفتی می خواد یک اتفاق بد بیفته.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش هفتم





اونقدر گفتی تا شد حالا دیگه راحت شدی ؟
فرح جون داد زد تو دیگه خفه شو توی این وضعیت توی سر و کله هم نزنین الان باید پشت هم باشم، احساس کردم گیتی حالش خیلی بده ،قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت انگار مسافت زیادی رو دویده و همینطور بی حرکت ایستاده بود و می لرزید، نمی دونستم چیکار کنم ،محسن دوید به طرف ساختمون که کاری رو که زرافشان ازش خواسته بود انجام بده فرح خانم گفت : بریم کلانتری ببینم شاید بتونیم با سند آزادش کنیم و با نسرین پشت سرش رفتن.
گفتم : گیتی ؟ گیتی ؟ حالت خوبه ؟ سخت نگیر درست میشده بابای تو که ندار نیست بالاخره جورش می کنه و میاد بیرون ،سری با افسوس تکون داد و گفت : اگر راننده ها و زیر دست هاش بفهمن که رفته زندان خیلی اوضاع خراب میشه ،خودم شنیدم که داشت به محسن و فرح جون می گفت اوضاع خیلی خرابه ،باید هر طوری شده همین امشب بیاریمش بیرون.






#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش هشتم







گفتم : بیا بریم ببینم چیکار می تونیم بکنیم با ناراحت شدن کاری درست نمیشه ،تو داری می لرزی .گفت : چیزی نیست حموم بودم سردم شده ،با هم راه افتادیم بطرف ساختمون حس کردم نمی تونه درست راه بره گفتم می خوای دستت رو بگیرم ؟ گفت :نه پوست کلفت تر از این حرفام که غش کنم ،ولی کاش همین الان از هوش میرفتم تا همه می فهمیدن که چقدر ناراحتم ،تو نمی دونی من چه حالی دارم نسرین راست میگه همش تقصیر منه.
گفتم: می دونم حق داری، ولی میشه دیگه این حرفا رو بس کنی ؟ تو می خواستی با این خانواده وصلت کنی که یک ذره وجدان ندارن؟ به نظر من بابات باید حواسشو جمع می کرد گیر یک همچین آدمی نیفته ؛ برای چی چک بی محل دستش داده ؟ اینا دیگه تقصیر تو نیست.
محسن از ساختمون اومد بیرون و با عجله گفت : غلام با من میای ؟ دارم میرم کلانتری ،گفتم : آره داداش معلومه که میام یک مرتبه گیتی بازوی منو گرفت و با التماس گفت : غلام تو رو خدا مراقب محسن باش عصبانی نشه کار رو خرابتر کنه قدسی مرد لجبازیه .گفتم : تو نگران نباش من حواسم هست.
ولی محسن خیلی عصبی تر از اونی که فکر می کردم شده بود صورتش تا توی سینه اش قرمز بود و رگ گردنش ورم کرده بود تا کلانتری باهاش حرف زدم که بدونه باید آروم باشه تا مشکل رو حل کنیم .






#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش نهم





وقتی رسیدیم کلانتری زرافشان توی اتاق افسر نگهبان نشسته بود ما رو که دید بلند شد و پرسید چی شد ؟
محسن گفت : آقای مقتدری الان میاد، اول رفته شاید قدسی رو پیدا کنه و رضایت بگیریم و بهتون مهلت بده زرافشان گفت : اینجا میگن تا خود قدسی رضایت نده حتی امشب هم نمی تونم بیام خونه مطمئنی مقتدری میاد؟
محسن گفت : آره بابا نگران نباشین حالا چک تون چقدر هست ؟ گفت این که گذاشته اجرا یک میلیون چهار چک دستش دارم نمی دونم چرا همین یکی رو گذاشته اجرا افسر نگهبان گفت : برای اینکه اگر اینو دادین اون یکی رو بزاره اگر ندادین حبس اینو بکشی دومی رو بزاره معلومه اگر همه رو اجرا می ذاشت یک حکم برات می بریدن بعد از یک مدت باید چک هاشو بزاره در کوزه آبشو بخوره .محسن گفت : بابا اونا ی دیگه چقدره ؟ گفت : حالا تو فکرشو نکن ،درستش می کنم فوقش خونه رو می فروشم، محسن با حرص پرسید : چقدر بابا بزار ما هم بدونیم .گفت: دوتا دومیلیونی ،یکی هم هشتصد تومنی دیگه دستش دارم ،محسن گفت : یعنی شما پنج میلیون هشتصد دست این بابا چک دارین ؟آخ ؛ آخ ؛ بابا شما چیکار کردین ؟ این همه چک برای چی دادین ؟ حالا از کجا می خواین بیارین ؟






#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش دهم






گفت : تو نگران نباش بابا فوقش دوسه تا از کامیون ها رو می فروشم و بهش میدم ،محسن گفت پس چطوری کار می کنین ؟ خوب بهتر نبود شما سهم تون رو به اون می دادین ؟ گفت : من چه می دونستم اعتصاب میشه و کار می خوابه همه چیز خوب بود یک مرتبه کار خوابید حقوق اون همه آدم رو کی داد از کجا آوردم ؟ میوه ی ده تا باغ روی شاخه خشک شد میوه هایی که قبلا پولشو داده بودم به باغ دار از بین رفت ،نتونستیم بیاریم تهران ، چیکار می کردم ؟حالا این یک میلیون رو که می تونم جور کنم مهم نیست ولی می دونم بقیه اش رو می زاره اجرا ،باید یک فکری برای همش بکنم.
طولی نکشید که مقتدری و قدسی با هم اومدن کلانتری و با اصرار و در خواست قدسی رو راضی کردن به شرط اینکه ضرر و زیانش رو جبران کنن، زرافشان رو با ضمانت تن، که مقتدری و من بودیم تا صبح روز بعد آزاد کردن.
موقعی که از کلانتری بیرون می رفتیم زرافشان سرشو آورد دم گوش من و گفت : غلام جون پسرم هوای محسن رو داشته باش نزار دخالت کنه یا عصبانی بشه این مرتیکه دندون تیز کرده برای خونه ی من یک طوری به محسن بفهمون که من نمی زارم این کار بشه ، بی خودی جوش نیاره.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش یازدهم







گفتم : چشم خیالتون راحت باشه .گفت : قربون پسر ،فردا این چک رو پاس می کنم و توام کارت دانشجویت رو پس می گیری ،گفتم مهم نیست نگران نباشین ؛
همه با هم برگشتیم خونه ی زرافشان تا توافق کنیم ،گیتی دم در با چشمهای ورم کرده ایستاده بود اونقدر دلم براش سوخت که می خواستم بغلش کنم و دلداریش بدم ،زرافشان و مقتدری و قدسی جلوتر رفتن توی ساختمون و گیتی با نگرانی از من و محسن پرسید : چی شد حرف بزنین بابا دیگه آزاد شد ؟ محسن که خون خونشو می خورد و کسی نمی تونست آرومش کنه با حرص گفت : آره آزاد شد به همین خیال باش ،گیتی بابا بیچاره مون کرد بدبخت شدیم ،تا خرخره رفتیم زیر یوق قدسی دیگه دست از سرمون بر نمی داره می دونی چقدر چک داده ؟ پنج میلیون و هشتصد هزار تومن ،می دونی این یعنی چی ؟ حالا می خواد ضرر و زیان بگیره تا مهلت بده میگه سود این پول رو بهم بدین.
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش دوازدهم





گیتی بغض کرد و صورتشو گرفت و ناله ای کرد و گفت : محسن به خدا اگر می دونستم اینطوری میشه محال بود اون کارو بکنم ،منو ببخشین .محسن گفت : نه خواهر ول کن این حرفا رو خدا رو شکر که با این آدم های کثیف وصلت نکردیم ،بابا ندار که نیست ؛ ولی تا این پول جور بشه پدرمون در میاد.
گفتم : به جای اینکه این همه غیرتی میشی و از بابات ایراد می گیری برو کمکش کن .
اونشب حدود دوساعت جر و بحث با وساطتت مقتدری یک چک یک میلیون تومن بابت چکی که قدسی می خواست رضایت بده و یک پانصد هزار تومنی دیگه بابت سود پول از زرافشان گرفتن تا سه ماه بهش مهلت بدن برای تهیه کل بدهی.
آخر شب محسن منو رسوند خونه ،تا صبح بریم کلانتری ،وقتی خسته و گرسنه رفتم به رختخواب داشتم فکر می کردم آخه مگه میشه ؟ من چهار بار رفتم به خونه ی گیتی و هر سه بارش اتفاقی ناگوار براشون افتاد ،اگر اینو جایی تعریف کنم شاید باور کردنی نباشه ولی حقیقت داشت ؛
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش سیزدهم








خوابم نمی برد و مدام صورت گیتی میومد جلوی نظرم اون دختر در شرایط بسیار بدی قرار گرفته بود، دلم می خواست کمکش کنم ولی نمی دونستم چطور.
روز بعد رفتم کلانتری و چک رو باطل کردیم و منم کارتم رو گرفتم ؛ محسن گفت: می خوام همون کاری رو بکنم که تو گفتی ..به بابام کمک کنم شاید از این دردسر خلاص بشیم تو نمیای ؟ گفتم : امروز رو میرم خونه خیلی وقته مادرم رو ندیدم ..تازه لاله رو هم پاگشا کردن و ظهر مهمون داریم ..ولی اگر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم بیا دنبالم تنهات نمی ازرم داداش ..گفت : مردی ..و رفت .
موقعی که بر می گشتم خونه یک کوچه پایین تر ؛ یک مرتبه یکی صدام کرد ..به نظرم آشنا اومد ولی واقعا نشناختم ..برگشتم و الهه رو دیدم ...
ادامه دارد






#ناهید_گلکار
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش اول





با اینکه فوراً اونوشناختم ولی خیلی تغییر کرده بود اومد جلو و گفت : سلام غلام،
نگاهش کردم نه تنها هیچ حسی بهش نداشتم متنفر هم نبودم.
الهه در حالیکه مرتب روسری شو با دستپاچگی روی سرش جابجا می کرد گفت : نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
گفتم : آهان باشه سلام کاری داشتی ؟
گفت : غلام ؟ تو رو خدا اینطوری نکن، منو ببخش اشتباه کردم .
گفتم: در مورد چی ؟
گفت : بهت بد کردم هنوزم نشده بود ازت عذر خواهی کنم.
گفتم : اتفاقاً تو بزرگترین خوبی رو در حق من کردی و راهم رو نشون دادی، داشتم بیراهه میرفتم، اصلاً بهش فکر نکن.
گفت : واقعاً ؟ منو فراموش کردی ؟
گفتم : این طرفا چیکار می کنی ؟
گفت : رد می شدم دیدمت ، گفتم بیام احوالت رو بپرسم، دارم میرم سرکار توی یک تولیدی کار می کنم.
گفتم بابک کجاست خیلی وقته ازش خبر ندارم. گفت : منم ندارم ، مثل اینکه رفته توی بسیج و این حرفا ؛ آخه می دونی مادرش با ازدواج ما موافقت نکرد اونم ولم کرد؛ به همین راحتی.
گفتم : دانشگاه قبول نشدی ؟
گفت : نه شانس نیاوردم ، بابک هم قبول نشد، ولی شنیدم تو قبول شدی تبریک میگم .
داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش دوم





گفتم : ممنون اگر کاری نداری من باید برم .
گفت : غلام به خدا من هنوزم بهت فکر می کنم .
گفتم : فکر نکن چون تو مدت هاست که توی فکر من نیستی، الان کس دیگه ای رو دوست دارم. گفت : دروغ میگی من تو رو می شناسم ،از دست من عصبانی هستی این حرف رو می زنی ،
خندیدم و گفتم : نه والله خیلی دوستش دارم ،ببخشید من دیگه باید برم خدا حافظ و راهم رو کشیدم و رفتم ،کمی طول کشید تا صدای تق تق کفشش بلند شد و فهمیدم مدتی همون جا ایستاده ولی برنگشتم ،
اما همین حادثه ی ظاهرا ساده در من تحولی بوجود آورد از اینکه گفته بودم کس دیگه ای رو دوست دارم انگار گیتی توی قلب و روحم رخنه کرد و از همون جا بود که اونو توی وجودم حس می کردم با احساسات غلیظی که من داشتم پا گذاشت توی رویاهای من و شد همدم تنهاییم و با به یاد آوردن اسمش و تصویر صورتش غرق در هیجان می شدم و هر ثانیه این عشق رو برای خودم بزرگ می کردم تا حدی که با خودم می گفتم حتی اگر اون منو نخواد تا ابد دوستش خواهم داشت.
چند روز بعد نزدیک ساعت هشت صبح بود صدای زنگ در خونه بلند شد.
2025/07/05 14:39:51
Back to Top
HTML Embed Code: