Telegram Web
بسته بگشای و گشاده ببند!

به گفته‌ٔ قرآن، رستگاران کسانی‌اند که از خسّتِ نفسِ خویش در امانند:

«وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(تغابن: ۱۶ / حشر: ۹)
«و هر که از بُخل نفسِ خویش مصون مانَد، آنانند که رستگار خواهند بود.»

گویا به نحو طبیعی و غریزی، بخل و آزمندی در جان ما غالب است:

«وَأُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ»(نساء: ۱۲۸)
«وجان‌ها با بُخل درآمیخته است.»

در وصف انصار می‌گوید آنان این فضیلت و مزیّت روحی را یافته‌اند که دیگری را بر خویش مقدّم دارند، حتی آنجا که خود نیازمندند:

«وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ»(حشر: ۹)
«و بر خود مقدّم می‌دارند هر چند خود، سخت نیازمند باشند.»

پس از ستایشِ خوی و سجیّهٔ آنان است که می‌فرماید: «وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(و هر که از بُخل نفسِ خویش مصون مانَد، آنانند که رستگار خواهند بود.)

عارفان ما توجه و تأکید بسیاری بر سخاوت و بخشندگی دارند و زشت‌ترین ویژگیِ سالک راه خدا را بُخل می‌دانستند. آنان نیک‌خویی و بدخویی را با سخاوت و بُخل می‌سنجیدند:

«و از او پرسیدند که از همه زشتی‌ها چه زشت‌تر؟ گفت: «صوفی را بُخل.»(جنید بغدادی: تذکرة‎الاولیاء، ص۴۶۲)

«من نیکوخوی را ندانم مگر در سخاوت و نشناسم بدخوی را الا در بخل.»(حمدون قَصّار: همان، ص۴۱۵)

یحیی‌بن‌زکریا بر ابلیس رسید، گفت: ای ابلیس، تو که را دوست‌تر داری و که دشمن‌تر؟
گفت: پارسای بخیل را دوست‌تر دارم که عمل او به بخلْ باطل گردد، و فاسق سخی را دشمن‌تر دارم که سخاوت، او را از دست من برهانَد و جان ببَرَد.
(کشف‌الاسرار و عدة‌الابرار، ابوالفضل میبدی، جلد اول، ص۷۳۰)

غالباً در سخن گفتن از احوال و مباحث معنوی، چست و چابکیم، امّا در مقام بخشش، انفاق و سخاوت، دیرخیز و کم‌شوق. عارفان به ما می‌گفتند بیش از آنکه به زبان از معنویت بگویید، دست خود را بگشایید و از آنچه به امانت نزد شماست، انفاق کنید:

و نقل است که [کسی] وصیّت خواست، [ابراهیم بن ادهم] گفت: «بسته بگشای و گشاده ببند.» گفت: «راه نمی‌بَرَم بدین.» گفت: «کیسه‌ٔ بسته بگشای و زفانِ گشاده ببند.»(تذکرة‌الاولیاء، ص۱۲۱)

لب ببند و کفِّ پر زر برگشا
بخلِ تن بگْداز و پیش آور سخا
این سخا شاخی‌ست از سروِ بهشت
وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت
(مثنوی، د۲: ۱۲۷۵ و ۱۲۷۷)

اگر رستگاری در غلبه بر نفسِ آزمند است، راهِ غلبه بر نفس آزمند نیز انفاق است:

«وَأَنْفِقُوا خَيْرًا لِأَنْفُسِكُمْ
وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ
فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(تغابن: ۱۶)

«و مالی را به سودِ خویش انفاق کنید،
و هر که از بُخل نفسِ خویش مصون مانَد،
آنانند که رستگار خواهند بود.»

@sedigh_63
.


چه شعری مانده است
که نگفته‌ام؟

دست‌های تو را هنوز
نگفته‌ام
و چشمانت را
که از برق شادی می‌درخشید
و چشمانت را
که در شب اندوه می‌گریست

هنوز دست‌هایت را
در کوچه‌ای که به پاییز می‌رسید
در کوچه‌ای که بهار را
انتظار می‌کشید
نگفته‌ام

و دست‌هایت را
در دست‌های من
وقتی به حروف شب
معنا می‌داد
نسروده‌ام

هنوز دین خود را
به درخت آلوچه
و آن شب صاف پرستاره
که بر قلب‌ ما گواهی می‌دادند
ادا نکرده‌ام

هنوز دست‌های شعر
از آخرین بوسه‌
بر پیشانی رستگار تو
از آخرین آغوش
بر پارچهٔ سپیدی که واپسین خانهٔ تو بود
و اشک‌هایی که نباریده‌اند
کوتاه است

هنوز تو
بیش‌تر از همه‌ٔ شعرهایی
و همیشه
بیش‌تر از همهٔ شعرهایی

صدّیق.
.
مثل یک شاعر...

«من برای زندگی نوعی احترام مذهبی دارم. بدین‌جهت برای گیاهان و حیوانات، که تجلّی صاف و ساده‌ای از زندگی هستند، نوعی تقدّس قائلم. از همین‌رو، بسیار به مرگ فکر می‌کنم...»(ص۸۶)

«برای من درخت به معنای روح است. من در یکی- دو شعر نوشته‌ام: "درخت را که می‌نگرم گوئیا روح را می‌نگرم" یا این‌که "روح به هیچ‌چیز شبیه‌تر از درخت نیست". علت دوستی من با درخت این است که درخت بیش از ما پای در گِل است و بیش از ما دست بر آسمان است و از نور غذا می‌خورد.»(ص۸۵)

«شعر اختراع شاعر نیست بلکه بازگو کردن واقعیت شاعرانهٔ جهان است. لااقل جهان برای کسی که شاعر است،‌ واقعیتی شاعرانه دارد.»(ص۸۷)

«دلم می‌خواهد ندانم شعرهایم چه‌گونه شعرهایی هستند. ولی اگر بخواهم دربارهٔ آن‌ها چیزی بگویم، خواهم گفت این شعرها شعر سکوت هستند. در این شعرها سکوت شکسته نشده است. احترام سکوت رعایت شده...»(ص۱۰۸)

◽️(بیژن جلالی، شعرهایش و دل ما، کامیار عابدی، نشر جهان‌کتاب، ۱۳۹۷)

«برای روشنایی است
که می‌نویسم
اگر همیشه
و همه جا
تاریک بود
هرگز نمی‌نوشتم»
(بیژن جلالی)

@sedigh_63
آن‌ کس که بخواهد میان شما بزرگ گردد...

«آن‌ کس که بخواهد میان شما بزرگ گردد، باید خادم شما باشد، و آن کس که بخواهد میان شما نخستین باشد باید بردهٔ شما باشد. بدین‌سان پسر انسان نیامده است تا او را خدمت گزارند، بلکه آمده است تا خود خدمت گزارد و جان خویش را از برای خیل مردمان فدیه دهد.»(انجیل مَتّی، ۲۰: ۲۶-۲۸)

«آن کس که بخواهد میان شما بزرگ گردد، باید خادم شما باشد، و آن کس که بخواهد میان شما نخستین باشد، باید بردهٔ جملگی باشد. هم از این روی، پسر انسان نیامده است تا او را خدمت گزارند، بلکه آمده است تا خود خدمت گزارد و جان خویش را از برای خیل مردمان فدیه دهد.»(انجیل مَرقُس، ۱۰: ۴۳-۴۵)

«بزرگ‌ترین شما باید چون کوچک‌ترین رفتار کند و آن‌کس که حکم می‌راند، همچون کسی که خدمت می‌گزارد. چه کدامیک بزرگ‌تر است، آن‌ کس که بر سرِ خوان است یا کسی که خدمت می‌گزارد؟ آیا نه آن کس که بر سرِ خوان است؟ و من در میان شما چون کسی هستم که خدمت می‌گزارد!»‏(انجیل لوقا، ۲۲: ۲۶-۲۷)

«آن سرای اخروی را برای کسانی قرار می‌دهیم
که هیچ برتری‌طلبی و فسادی را در زمین نمی‌خواهند و فرجام [نیک] از آنِ پرواپیشگان است.»(قرآن، قصص: ۸۳)

@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۵)

من غلامِ آن که او در هر رِباط
خویش‌ را واصل نداند بر سِماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
۱: ۳۲۶۹-۳۲۷۰

الحذر ای مؤمنان کآن در شماست
در شما بس عالمِ بی‌منتهاست
جمله هفتاد و دو ملّت در تو است
وه که روزی آن برآرد از تو دست
هر که او را برگِ آن ایمان بوَد
همچو برگ از بیمِ این لرزان بوَد
بر بلیس و دیو زآن خندیده‌ای
که تو خود را نیک مردم دیده‌ای
۱: ۳۲۹۷-۳۳۰۰

گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بامِ نَحن‌ُ الصّافّون
بر بدی‌های بَدان رحمت کنید
بر منی و خویش‌بین لعنت کنید
هین، مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعرِ زمین!
۱: ۳۴۲۶-۳۴۲۸

خلقْ اطفالند، جز مستِ خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت: «دنیا لهو و لعب است و شما
کودکیت» و راست فرماید خدا
از لَعِب بیرون نرفتی، کودکی
بی ذکاتِ روح کی باشی ذکی؟
۱: ۳۴۴۱-۳۴۴۳

علم‌های اهلِ دل حمّال‌شان
علم‌های اهلِ تن اَحمال‌شان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد: یَحْمِلُ اَسفارَهُ
بار باشد علم کآن نبوَد ز هو
علم کآن نبوَد ز هو بی‌واسطه
آن نپاید، همچو رنگِ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کَشی
بار برگیرند و بخشندت خَوشی
هین مکَش بهرِ هوا آن بارِ علم
تا ببینی در درون انبارِ علم
تا که بر رهوارِ علم آیی سوار
بعد از آن افتد تو را از دوشْ بار
۱: ۳۴۵۷-۳۴۶۳

از هواها کی رهی بی جامِ هو؟
ای ز هو قانع شده با نامِ هو
اسم خواندی، رو مُسمَّی را بجو
مَه به بالا دان نه اندر آبِ جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود، هین، یکسَری
۱: ۳۴۶۴/۳۴۶۸-۳۴۶۹

همچو آهن زآهنی بی‌رنگ شو
در ریاضت آینه‌یْ بی‌زنگ شو
خویش‌ را صافی کن از اوصافِ خود
تا ببینی ذاتِ پاکِ صافِ خود
بینی‌ اندر دل علومِ انبیا
بی کتاب و بی مُعید و اوستا
اهل صیقل‌ رَسته‌اند از بوی‌ و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی‌درنگ
نقش و قشرِ علم را بگذاشتند
رایتِ عَینُ‌الیَقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نَحر و بحرِ آشنایی یافتند
مرگ، کاین جمله از او در وحشت‌اند
می‌کنند این قوم بر وی ریشخند
کس‌ نیابد بر‌ دلِ ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نه بر گهر
۱: ۳۴۷۰-۳۴۷۲/۳۵۰۳-۳۵۰۸

نور خواهی، مستعدّ نور شو
دور خواهی، خویش بین و دور شو
ور رهی خواهی از این سِجنِ خَرِب
سر مکش از دوست، وَاسجُد وَاقتَرِب
۱: ۳۶۱۷-۳۶۱۸

هر چه جز عشقِ خدای احسن است
گر شکَرخواری‌ست، آن جان کندن است
چیست جان کَندن؟ سوی مرگ آمدن
دست در آبِ حیاتی نازَدن
در شبِ تاریک جویْ آن روز را
پیش کن آن عقلِ ظلمت‌سوز را
در شبِ بد رنگ بس نیکی بوَد
آبِ حیوان جفتِ تاریکی بوَد
۱: ۳۶۹۷-۳۶۹۸/۳۷۰۱-۳۷۰۲

اهلِ دین را باز دان از اهلِ کین
همنشینِ حق بجو، با او نشین
۱: ۳۷۳۰

آفتِ این در هوا و شهوت است
ور نه اینجا شربت اندر شربت است
این دهان بربند تا بینی عیان
چشم‌بندِ آن جهان حلق و دهان
۲: ۱۰-۱۱

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایه‌یْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
۲: ۲۲-۲۳

یار چشمِ توست ای مردِ شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروبِ زبان گَردی مکن
چشم را از خس ره‌آوردی مکن
چون که مؤمن آینه‌یْ مؤمن بوَد
روی‌ او زآلودگی ایمن بوَد
یار آیینه‌ست جان را در حَزَن
در رخِ آیینه ای جان، دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دَمت
دم فروخوردن بباید هر دَمت
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
آینه‌یْ جان نیست الّا روی یار
روی آن یاری که باشد زآن دیار
۲: ۲۸-۳۴/۹۷

مطلع شمس‌ آی گر اسکندری
بعد از آن هر جا رَوی نیکو فری
بعد از آن هر جا روی مشرق شود
شرق‌ها بر مغربت عاشق‌ شود
حسِّ خُفّاشت سوی مغرب دوان
حسِّ دُرپاشَت سوی مشرق روان
پنج حسّی هست جز این پنج حس
آن چو زرّ سرخ و این حس‌ها چو مس
اندر آن بازار کاَهلِ محشرند
حسِّ مس را چون حسِ زر کی خرند؟
حسّ اَبدان قُوتِ ظلمت می‌خورَد
حسِّ جان از آفتابی می‌چرد
گر نبودی حسِّ دیگر مر تو را
جز حسِ حیوان ز بیرونِ هوا
پس بنی‌آدم مکرَّم کی‌ بُدی؟
کی به حسِّ مشترک محرم شدی؟
۲: ۴۵-۵۱/۶۶-۶۷

آینه‌یْ دل چون شود صافی و پاک
نقش‌ها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقّاش را
فرشِ دولت را و هم فرّاش را
۲: ۷۲-۷۳
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست‌رَو از راستان
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امینِ مخزنِ افلاک شد
دفتر صوفی سواد و حرف‌ نیست
جز دلِ اسپیدِ همچون برف‌ نیست
زادِ دانشمند آثارِ قلم
زاد‌ِ صوفی چیست؟ آثارِ قدم
۲: ۱۲۲/۱۴۷/۱۶۰-۱۶۱

آدمی‌خوارند اغلب‌ مردمان
از سلام علیک‌شان کم جو امان
خانهٔ دیو است دل‌های همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه
عشوه‌های یارِ بد منیوش هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
۲: ۲۵۱-۲۵۲/۲۵۶
#موعظه_مولانا

@sedigh_63
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«ممکن است این نکته ما را به خنده وادارد که همه چیز در آغاز به ما عطا شده است، اما باید طاقت‌فرساترین کارها را انجام دهیم تا سادگی نخستین را بازیابیم. این سادگی نخستین رخت بر می‌بندد همچنان که چهره‌ٔ کودکی عوض می‌شود، زیرا این سادگی صرفاً امری طبیعی است. یک‌بار می‌آید و سپس از دست می‌رود و بازیافتن آن کار زیادی می‌طلبد.»

(نور جهان، ‌‌‌کریستیان بوبن، ترجمه‌ پیروز سیار، نشر دوستان، ص۱۲۴)

@sedigh_63
.

جهان را تاریک می‌خواستم
و لبخندت را چراغی
که به خانه‌ام می‌بخشی

جهان را سرد می‌خواستم
و دست‌هایت را گرمایی
که به من می‌سپاری

جهان را تاریک
جهان را سرد می‌خواستم
چرا که رؤیای تو
با من بود

صدّیق.

.
موعظهٔ مولانا (۶)

همچو شیری صیدِ خود را خویش کن
ترک عشوه‌یْ اجنبی و خویش کن
در زمین مردمان خانه مکن
کارِ خود کن، کارِ بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تنِ خاکیِّ تو
کز برای اوست غمناکیّ تو
تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی
جوهرِ خود را نبینی فربهی
گر میانِ مُشک تن را جا شود
روزِ مردن گَندِ آن پیدا شود
مُشک را بر تن مزن، بر‌ دل بمال
مُشک چه‌بْوَد نامِ پاکِ ذوالجلال
۲: ۲۶۱/۲۶۳-۲۶۷

کین مدار! آن‌ها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین‌داران نهند
اصلِ کینه دوزخ است و، کینِ تو
جزوِ آن اصل است و خصمِ دینِ تو
چون تو جزوِ دوزخی، پس‌ هوش دار
جزو سوی کلِّ خود گیرد قرار
و تو جزوِ جنّتی‌ ای نامدار
عیشِ تو باشد ز جَنّت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق‌ شود
کی دمِ باطل قرینِ حق شود؟
۲: ۲۷۳-۲۷۷

ای برادر تو همان اندیشه‌ای
مابقی خود استخوان و ریشه‌ای
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بوَد خاری، تو هیمه‌یْ گلخنی
۲: ۲۷۸-۲۷۹

ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
تا نگرید کودکِ حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش
رحمتم موقوفِ آن خوش گریه‌هاست
چون گریست، از بحرِ رحمت موج خاست

۲: ۴۴۶-۴۴۷/۴۴۵/۳۷۸

عیسیِ روحِ تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه کاو خوش‌ناصر است
لیک بیگارِ تنِ پراستخوان
بر دلِ عیسی منهْ تو هر زمان
زندگیّ تن مجو از عیسی‌اَت
کامِ فرعونی مخواه از موسی‌اَت
بر دلِ خود کم نهْ اندیشهٔ معاش
عیش کم‌ نآید، تو بر‌ درگاه باش
۲: ۴۵۳-۴۵۴/۴۵۶-۴۵۷

گر گریزی بر امید راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بی‌دد و بی‌دام نیست
جز به خلوتگاهِ حق آرام نیست
والله ار سوراخِ موشی در رَوی
مبتلای گربه‌چنگالی شوی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالاتِ خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بوَد
کآن خیالت کیمیای مس بوَد
صبرْ شیرین از خیالِ خوش شده‌ست
کآن خیالاتِ فرج پیش آمده‌ست
۲: ۵۹۳-۵۹۴/۵۹۶/۵۹۹-۶۰۱

تو مکانی، اصلِ تو در لامکان
این دکان بربند و بگشا آن دکان
شش جهت مگْریز، زیرا در جهات
شش‌دَرَه‌ست و شش‌دَرَه مات است، مات
۲: ۶۱۵-۶۱۶

این رها کن؛ عشق‌های صورتی
نیست بر صورت، نه بر رویِ سِتی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواهِ عشقِ این جهان، خواه آن جهان
پرتوِ خورشید بر دیوار تافت
تابشِ عاریّتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بَندی ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مُقیم
رو نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کآن جمال دل جمالِ باقی است
دولتش از آبِ حیوان ساقی است
۲: ۷۰۵-۷۰۶/۷۱۱-۷۱۲/۷۱۸-۷۱۹

هیچ وازِر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرُود تا چیزی نکاشت
طمْعِ خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علّت آرد در بشر
کآن فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم، مه کار و مه دکان
کارِ بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکَش از کار آن خود در پی است
۲: ۷۳۴-۷۳۸

این همه عالم طلبکارِ خوش‌اند
وز خوشِ تزویر اندر آتش‌اند
طالبِ زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشمِ عام
پرتوی بر قلب زد، خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میانِ جانِ خویش
ور ندانی ره، مرو تنها تو پیش
۲: ۷۴۶-۷۵۰

بانگ غولان هست بانگِ آشنا
آشنایی که کَشَد‌ سوی‌ فنا
از درون خویش این آوازها
منع کن، تا کشف گردد رازها
بانگ می‌دارد که «هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان»
نامِ هر یک می‌بَرَد غول: «ای فلان»
تا کند آن خواجه را از آفِلان
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشمِ نرگس را از این کرکس‌ بدوز
صبحِ کاذب را ز صادق واشناس
رنگِ مَی را باز دان از رنگِ کاس
تا بوَد کز دیدگانِ هفت رنگ
دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ
رنگ‌ها بینی به جز این رنگ‌ها
گوهران بینی به جای سنگ‌ها
گوهرِ چه؟ بلکه دریایی‌ شوی
آفتابِ چرخ‌پیمایی شوی
۲: ۷۵۱-۷۵۴/۷۵۶-۷۶۱

نفْسِ توست آن مادرِ بدخاصیت
که فسادِ اوست در هر ناحیت
هین بکُش او را، که بهرِ آن دنی
هر دمی قصد عزیزی می‌کنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پیِ او با حق و با خلق جنگ
نفْس کُشتی باز رَستی زاعتذار
کس تو را دشمن نمانَد در دیار
همچو صاحب‌نفْس کاو تن پروَرَد
بر دگر کس ظنِّ حقدی می‌بَرَد
کاین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمنِ او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسیّ او
او به بیرون می‌دود که «کو عدو؟»
نفْسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست می‌خاید به کین
۲: ۷۸۵-۷۸۸/۷۷۵۷۷۸

گر تو را حق آفریند زشت‌رو
هان مشو هم زشت‌رو، هم زشت‌خو
من ندیدم در جهانِ جست‌وجو
هیچ اهلیّت بهْ از خوی نکو
۲: ۸۰۵/۸۱۳

تا نسوزی، نیست آن عین‌ الیقین
این یقین خواهی، در آتش در نشین
گوش چون نافذ بوَد، دیده شود
ور نه "قُل" در گوش پیچیده شود
۲: ۸۶۴-۸۶۵


#موعظه_مولانا

@sedigh_63
دست‌های ما و دست‌های خدا

«مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ
»(قرآن،‌ نحل: ۹۶)
«هر آنچه نزد شماست به فنا می‌رود، و آنچه نزد خداست باقی می‌ماند.»

سرنوشتِ آنچه در دست‌های ماست نابودی است. آنچه در دست خود نگه می‌داریم از لابه‌لای انگشتان‌مان فرومی‌ریزد. از ما می‌گریزد و به ورطهٔ نیستی می‌رود. توصیهٔ قرآن این است که به دست‌های خدا دل بسپاریم. آنجاست که همه‌چیز می‌پاید و می‌مانَد. آنچه به کام نفس خویش فراچنگ می‌آوریم رونده است و آنچه از سرِ عشق به دست‌های خدا می‌سپاریم پاینده.

مولانا در فهم عرفانی‌اش‌ از آیهٔ «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(قصص: ۸۸)؛ «جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.» می‌گوید اگر خود را در چهره و ذات خدا دَربازی بقا می‌یابی. در خودباختن است که خود را بازمی‌یابیم:

كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ جز وجهِ او
چون نه‌ای در وجهِ او، هستی مجو
هر که اندر وجهِ ما باشد فنا
كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ نبوَد جزا
زآن‌که در اِلّا است او، از لا گذشت
هر که در اِلّاست، او فانی نگشت
(مثنوی، ۱: ۳۰۶۴-۳۰۶۲)

در نگاه مؤمنانه هر چه خالصانه و بی‌توقعِ جبران به کسی‌ می‌بخشیم، در واقع به دست‌های خدا سپرده‌ایم. در آن خزانهٔ امن و جاوید، اندوخته‌ایم. آنچه در دست‌های خدا اندوخته می‌شود از گزند فنا ایمن است.

در این‌ زمینه سخن دیده‌گشا و ژرفی از محمد مصطفی نقل کرده‌اند.

گوسفندی را قربانی می‌کنند و به نیازمندان می‌بخشند. پیامبر از همسرش عائشه می‌پرسد چه از آن باقی مانده؟ عائشه پاسخ می‌دهد همه را میان مستحقان قسمت کرده‌ایم و چیزی نمانده جز کِتف(سر دست) آن. پیامبر پاسخ می‌دهد: همهٔ آن قربانی باقی مانده، مگر کتف آن.(*)

در نگاه نخست، تنها کِتف گوسفند برای صاحبان قربانی باقی مانده است، و در نگاه مؤمنانهٔ پیامبر آنچه باقی مانده و از زمرهٔ دارایی است چیزی است که بخشیده شده، و تنها کتف گوسفند که بخشیده نشده، از کف رفته است.

تعبیر «الباقیات الصالحات» در قرآن کریم بیان این معناست:

«وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا
»(کهف: ۴۶)
«و کارهای ماندگار شایسته، در پیشگاه پروردگارت نیک‌پاداش‌تر و امیدبخش‌تر است‌.»

«وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ مَّرَدًّا»(مریم: ۷۶)‎
«و کارهای شایستهٔ ماندگار، در پیشگاه پروردگارت پاداشی بهتر و فرجامی نیکوتر دارد.»



(*)«أنَّهم ذبحوا شاةً فقالَ النَّبيُّ صلَّى اللَّهُ عليْهِ وسلَّمَ ما بقيَ منْها ؟ قلتُ ما بقيَ منْها إلَّا كتفُها. قالَ: بقيَ كلُّها غيرَ كتفِها»
(ترمذی: ۲۴۷۰، أحمد: ۲۴۲۴۰، ابن أبی شيبة: ۹۹۹۰، کنزالعُمّال: ۱۶۱۵۰)


@sedigh_63
چیست قیمت مردم؟

«هر که هست در هجده هزار عالم هر یک محبّ و عاشق چیزی است، شرف هر عاشقی به قدرِ شرف معشوق اوست. معشوقِ هر که لطیف‌تر و ظریف‌تر و شریفْ‌جوهرتر، عاشق او عزیزتر.»
(مکتوبات مولانا جلال‌الدین رومی، تصحیح توفیق سبحانی، ص۶۰، مرکز نشر دانشگاهی تهران، ۱۳۷۱)

 و [ابراهیم رِقّی(متوفی ۳۲۶)] گفت: «قیمت هر آدمی بر قدر همت او بوَد. اگر همّت او دنیا بود او را هیچ قیمت نبود. و اگر همّتِ او رضای خدای بود ممکن نبود که درتوان یافت غایتِ قیمتِ او و یا وقوف توان یافت بر آن.»(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۲۷)

ترا اگر نَفَسی مانْد جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ می‌جوید
(دیوان شمس، غزلِ ۹۱۶)

@sedigh_63
.

به درختان نگاه می‌کنم که در کمال سکوتند. و در کمالِ سکوت، دعوتگرند به چیزی نادیدنی. نگاه‌شان می‌کنی و آنها در سکوت خویش تو را به سمت چیزی پنهان فرامی‌خوانند. انگار که بگویند: به من خیره مشو، به آن نیروی والا بنگر و روی و دل خود به جانب او آور. آن نیروی دوست‌داشتنی و بی‌نهایت که همه‌ساله به من برگ و بار و شکوفه می‌دهد. آن حقیقت والای سرمدی که در من می‌دمد و بیدارباش او مرا به سوی زندگی می‌جنباند. به یُمنِ حضور پیوستهٔ اوست که بهار، بهاری می‌کند و نسیم می‌وزد و جوش و خروش حیات در تنه و ساقه‌های من می‌دود. به برکت آن شورِ پایندهٔ خلاق است که توانسته‌ام سبز شوم و خاک را تعبیری تازه کنم. تازگیِ من، قدرت روحانی و گیرای من از آنجا آب می‌خورد. از من عبور کن و به آن سرچشمهٔ لطف که از چشم‌ها نهان است دل بدوز. در من متوقف نشو. من در سکوت جلیل خود، با سکوت جلیل خود، تو را به سوی آن نادیدنی فرامی‌خوانم‌. آنجا خانهٔ توست. خانهٔ تو و من.

صدّیق

.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

«می‌توانم به شما اطمینان دهم که یک گلبرگ گل سرخ چندان استوار هست که مانع از فروغلتیدن کسی به ورطهٔ نیستی شود.»(ص۲۰-۲۱)

«رؤیای آن را در سر دارم که گل سرخ را نه تنها با واژه‌های معمول، بلکه با زبان خود او به نام بخوانم.»(ص۲۶)

(نور جهان، ‌‌‌کریستیان بوبن، ترجمه‌ پیروز سیّار، نشر دوستان)



@sedigh_63
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
.

جهان را مه‌آلود می‌خواستم
و خود را گمشده‌ای

صدایم می‌کنی
مه
جان می‌گیرد
و نام خود را
پیدا می‌کنم

صدّیق.
.
.

اگر در هیأت درختی
به زندگی بازگشتم
سینه‌سرخی باش
و به شاخه‌هایم
بازگرد

اگر بسان نسیم
به زندگی بازگشتم
پنجره باش عزیز من
پنجره‌ای گشوده باش

و اگر‌ باران شدم:
سراسر اشک،
غمگین مباش
ترانه‌ام
پای تا سر ترانه‌ام
برای تو

صدّیق.

.
درخت بخشنده


داستانِ درخت بخشنده‌ اثر شل سیلوراستاین داستان شگفتی است. ماجرای دوستی درخت و آدمی.
پسرک که کوچک بود با درخت دوستی می‌کرد و در کنار درخت شاد بود. از درخت بالا می‌رفت و سیب می‌خورد. با شاخه‌های درخت تاب می‌خورد. همدیگر را دوست داشتند و این دوستی سرشار و کامل‌ بود. تا اینکه پسرک بزرگ شد و خود را در داشتن و دارا شدن معنا کرد. دیگر درخت را نه چون دوست و هم‌بازی و شریک لحظه‌های ناب، که همچون حامی مالی دید. درخت به پسرک گفت سیب‌هایم را بچین و بفروش. درخت میوه‌ها را شادمان و از بنِ جان به دوستش بخشید. پسرک میوه‌ها را فروخت و مدت‌ها بازنگشت.

پس از سال‌ها بازگشت و گفت می‌خواهم ازدواج کنم و خانه‌ای لازم دارم. این بار هم خودِ درخت را نمی‌خواست، چیزی از درخت می‌خواست. با این حال درخت شادمان و از بنِ جان شاخه‌هایش را به او داد تا با آن خانه‌ای بسازد و با همسرش زندگی کند.

سال‌ها گذشت و پسر به دیدار درخت نیامد. همسرش از او جدا شد و یکه‌وتنها ماند و افسرده‌حال و پژمرده‌دل شد. بار دیگر به دیدار درخت آمد. این‌بار هم نه برای درخت و لمس حضور او. قایقی می‌خواست تا دور‌ شود. خیلی دور شود. چارهٔ افسردگی و ناکامی‌اش را در دور شدن می‌دید. درخت بخشنده، تنه‌اش را به او داد تا با آن قایقی بسازد. قصه‌گو می‌گوید درخت همچنان شادمان بود اما نه از تهِ دل.
پسر قایقی ساخت و دور شد.

سال‌ها گذشت و پسر که دیگر مردی سالخورده شده بود دوباره نزد درخت بازگشت. این‌بار اما چیزی نمی‌خواست. نه پول، نه خانه، نه قایق. درخت گفت نه سیبی دارم نه شاخه‌ای نه تنه‌ای. مرا ببخش. پسر گفت من دیگر احتیاجی به این‌ها ندارم. جایی را می‌خواهم برای نشستن و آرام گرفتن. و درخت شادمان و از بُن جان خود را تا آنجا که می‌توانست بالا کشید و از پسر خواست تا روی کُنده‌اش بنشیند. پسر پس از گذر از فراز و فرود زندگی و کامیابی‌ها و ناکامی‌ها دوباره به دوست کودکی‌‌اش بازگشته بود. در کنار او آرام گرفته بود.

پسر تنها در دو مرحله حقیقتاً با درخت دوستی می‌کرد. یک بار وقتی کودک بود و هم‌بازی درخت و نوبت دیگر وقتی پیر شد و هم‌نشین درخت. عشق او به درخت به حسب حال او در این دو دوره رنگ متفاوتی داشت. در کودکی، قرین شور و شیدایی و بازیگوشی. و در پیری قرین سکوت و هم‌کناریِ آرام.

در عشقی که درخت می‌ورزید بخل و تنگ‌چشمی نبود. دوست داشتنِ درخت بی‌قید و بی‌شرط و سخاوتمندانه بود. پاکبازانه بود. درخت از پسر نومید نشد. و هیچ‌گاه او را توبیخ و سرزنش نکرد. دوستیِ درخت پابرجا مانْد و با تغییرات رفتاری پسر، دگرگون نشد. ذوالنون مصری گفته است: «دوستی با کسی کن که به تغیّرِ تو متغیر نگردد.»

و سرانجام دوستی درخت به ثمر نشست و پسر در انتها بازگشت و در کنار او آرام گرفت.

اما پرسشی می‌مانَد. وقتی درخت تنه‌اش را به پسر داد تا با آن قایقی بسازد و دور‌ شود، چرا به‌راستی‌ شادمان نبود؟

از رادمهر می‌پرسم. می‌گوید: چرا که حس می‌کرد دیگر چیزی ندارد که به پسرک ببخشد.

مادر و خواهر رادمهر می‌گویند: چرا که این بار از پسر بسیار دور می‌شد. دور‌ شدن از دوست، شادمانی ندارد. تداوم این دوستی با دور شدن پسر و از دست رفتن دارایی درخت، به مخاطره افتاده بود. درخت از اینکه تنه‌اش را بخشیده بود غصه‌‌ای نداشت. از اینکه دوستی و پیوند با پسر را رو به پایان می‌دید ناراحت بود.

شاید هم به این خاطر که فکر می‌کرد بدحالی و افسرده‌دلی پسر با رفتن و دور شدن چاره نمی‌شود. با دور شدن از من خوشبخت نمی‌شوی پسر! با این حال، حالا که عزم خود را جزم کرده‌ای که دور شوی، برو! ولی امیدوارم روزی به من بازگردی. و پسر، عاقبت بازگشت. «به عاقبت به من آیی که مُنتهات منم.»

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
2025/04/01 02:19:54
Back to Top
HTML Embed Code: