Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«راستی در زندگی به غیر از «سلام، شب بخیر، دوستت دارم و هنوز برای مدتی کوتاه اینجا هستم، روی‌ زمینی که تو هستی، من هم زنده‌ام»، چه چیزی برای گفتن داریم؟... گفته‌ها تغییر می‌کند، اما صدا، همان صداست، کار اصلی را صدا انجام می‌دهد، صدا خوش‌آمد می‌گوید، تکرار می‌کند و پافشاری می‌کند که: «من اینجا هستم، پس تو هم اینجایی، زنده مثل من»؛ چرا باید چیز دیگری ابداع کرد، همین، برای ارتباط کافی است.»

▪️(دیوانه‌وار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستیان بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، صفحه ۸۶ــ۸۷، نشر آشیان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ۱۳۸۴)

.
.

«آه، فرشتهٔ من! وقتی که از این جهان رفتم، مرا یاد خواهی کرد؟ می‌دانم که یاد می‌کنی؛ ولی سال‌ها سپری خواهد شد، زیناجان؛ قلبت سرد خواهد شد، سرما فرا می‌رسد، زمستان بر روحت مستولی می‌شود و تو مرا فراموش می‌کنی!... زیناجان، همه‌چیز می‌میرد و نابود می‌شود، همه چیز، حتی خاطرات! عواطف نجیبانهٔ ما هم از بین می‌روند و جای آن فهم سلیم و هشیاری فرا می‌رسد. اما چرا باید به زندگی بد گفت! زینا از زندگانی بهره‌مند شو، زیاد زندگی کن، سعادتمندانه زندگی کن! اگر هم کسی را پسندیدی، دوستش بدار، آخر مرده را که نمی‌توان دوست داشت! فقط، فقط بعضی اوقات، به‌ندرت مرا به خاطر بیاور؛ از خاطرات بد یاد مکن، کارهای بد را ببخش؛ ولی آخر زیناجان، در عشق ما هم خوبی‌ای بود! آه، روزهای طلایی که نمی‌توان شما را بازگرداند!»

◽️(خواب عموجان، فئودور داستایوسکی، ترجمه آلک، نشر سمیر، ۱۳۸۶، ص۲۲۰ــ۲۲۱)

.
.

«من گمان می‌کنم هر کسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچ‌کس از آن‌جا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است.
آن‌جا، آدم هر تصور ممنوعی دلش بخواهد می‌کند. عشق‌های محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش، هر چیز نشدنی، آن‌جا شدنی است؛ یک بهشت- یا شاید جهنم ـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغِ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف می‌کند.»

◽️(گفت‌و‌گو در باغ، شاهرخ مسکوب، ص۸۷ــ۸۸، انتشارات باغ آینه، ۱۳۷۱)
.
.


همهٔ کتاب‌هایم را ببَرید
همهٔ حرف‌هایم را ببَرید
و تنها آن پرنده را
به پنجرهٔ من
بازگردانید

وقت چندانی نمانده است.

صدّیق‌.

.
.

چه معجزه‌ای است باران
آن سوی پنجره
قلب باغ را
لمس می‌کند
این سوی پنجره
قلب مرا

صدّیق.
.
“The moment one gives close attention to anything, even a blade of grass, it becomes a mysterious, awesome, indescribably magnificent world in itself”
Henry Miller

«وقتی توجه دقیقت را بر چیزی متمرکز می‌کنی، خواه پَرِ کاهی باشد، برای خودش، تبدیل به جهانی رازآمیز، شگرف و باشکوه می‌شود، که در وصف نمی‌گنجد.»
◽️هِنری میلر (۱۸۹۱ - ۱۹۸۰) 

To see a World in a grain of sand,
And a Heaven in a wild flower,
Hold Infinity in the palm of your hand,
And Eternity in an hour.
William Blake

«برای اینکه یک دنیا را در یک دانه شن ببینی
و یک بهشت را در یک گل وحشی
بینهایت را در کف دستت ببین
و ابدیت را
در یک ساعت»
◽️ویلیام بلیک (۱۷۵۷ – ۱۸۲۷)

@sedigh_63
ما خوشیم به تنهایی؟!

شمس تبریزی می‌گفت من پروای عالَم بیرون را ندارم. مرغابی‌ای هستم که اگر جهان را سراسر آب بگیرد، زیانی به او نمی‌رسد:

«درویش را از تُرُشی خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد بط را چه زیان؟»
(مقالات، تصحیح محمدعلی موحد، ص۹۰)

این قدرت درونی چندان است که می‌گوید در میان جهانی غم‌زده قادرم شادمان بمانم:

«من چون شاد باشم
هرگز اگر همه عالم غمگین باشند
در من اثر نکند
و اگر غمگین هم باشم
نگذارم که غم کس به من سرایت کند.»
(همان، ص۳۰۳)

قدرت درونی او سبب شده که در تنهایی خویش خوش باشد و اگر طالب مصاحبت با دیگران است نه به جهت فرار از ناخوشی تنهایی، بلکه به خاطر کسب خوشی افزون‌تر است:

«ما خوشیم به تنهایی
شما را جهتِ آن می‌خواهیم
تا از شما نیز خوش شویم.»
(همان، ص۸۶۷)

همراهی دیگران را التماس نمی‌کند. چرا که خوشی و ناخوشی او بازبسته به حضور دیگری نیست. خوشی او ریشه در نهاد او دارد. در خویشتن او:

«اگر شما با من نتوانید همراهی کردن،
من لا ابالیم.[لاأبالی: بی‌پروا]
نه از فراق مولانا مرا رنج،
نه از وصال او مرا خوشی!
خوشی من از نهادِ من،
رنج من هم از نهاد من!»
(همان، ص۷۵۷)

خوشی او آن اندازه بزرگ است که در جهان نمی‌گنجد:

«خوشم خوشم
چنان خوشم
که از خوشی
در دو جهان نمی‌گنجم.»
(همان، ص۸۰۱)

شادی او به خاطرِ نیستی است. پر از خوشی است چرا که خالی شده. از خود خالی شده. و خوشی در بی‌خویشی است:

«هیچ مرا با رنج نسبتی نیست،
هستی من نمانْد،
که رنج از هستی بود،
وجود من پر از خوشی است.»
(همان، ص۲۶۹)

با این حال، وقتی دل به مهر مولانا می‌سپارد، خوشی و ناخوشی یار او، دیگر چیزی بیرون از نهاد او نیست، چرا که یار، خود اوست. با دیگری در جان خویش دیدار می‌کند و غم و شادی‌اش‌را چون غم و شادی خویش تجربه می‌کند:

«مرا فراغت بوده است از همه عالَم
همین تو گفتی من خوش نیستم
یا مرا قبض است
اندرون من درد خیزد
زیرا که تو در میان جان من وطن داری
اثر می‌کند در جان.»
(همان، ص۸۱۳ـ۸۱۴)

شمس علاوه بر اینکه در خویشتن و با خویشتن خوش و شادمان است، اما درک حضور یار، حضور مولانا، به او شادی بزرگ‌تر و بیشتری می‌بخشد:

«در من شادی می‌آید
نه آن جهانی
نه این جهانی
اِلا همین شادی وجود تو.»
(همان، ص۸۴۲)

«من و تو خوشیم
خدا مرا برای تو آفرید
همه عالم را به تو فروختیم.»
(همان، ص۸۵۱)

با خود خوش‌ بود، و با مولانا خوش‌تر.

@sedigj_63
"Trees are poems that the earth writes upon the sky."
◽️Kahlil Gibran

«درختان، شعرهایی‌اند که زمین‌
بر (صفحهٔ) آسمان می‌نگارد.»
◽️خلیل‌ جبران

.
خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند...


«در میان پاره‌های پراکندهٔ اشعار آرخیلوخوس، شاعر یونانی، سطری هست که می‌گوید: «روباه بسیار چیزها می‌داند، اما خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند.»

دانشمندان دربارهٔ تعبیر روشن این کلمات تاریک اختلاف دارند، و شاید معنای این سطر جز این نباشد که روباه با همهٔ حیله‌هایش در برابر یگانه دفاع خارپشت شکست می‌خورد.»

◽️ خارپشت و روباه (در باب نگاه تولستوی به تاریخ)، آیزا برلین، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر بایگانی، ۱۴۰۳، ص ۱

در نزد اصحاب معنا دانستن یک چیز بزرگ مهمتر از دانستن‌های بسیار است. دانستن یک چیز بزرگ و نجات‌بخش و آنگاه همهٔ دل را در آن خیساندن.

وقتی کسی نزد صاحبدلی می‌رفت و از او نصیحت و وصیتی طلب می‌کرد، چنین چیزی مدنظر داشت. یک چیز بزرگ نجات‌بخش به من بیاموز. چیزی که ثمرهٔ عمری سیر و تجربهٔ توست، چیزی که حاصل بینایی تو است، نه بسیارخوانی.

اغلب سخنانی که از عارفان ما بر جای مانده، گر چه به عبارات مختلف، اما جملگی در جهت دانستنِ «آن یک چیز» است.

ابوسعید ابوالخیر در حکایتی که از او کرده‌اند بر دوگانهٔ «دانستن بسی چیزها» و «دانستن یک چیز بزرگ» تأکید دارد:

شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی، که مرید خاص شیخ ما بود، حکایت کرد که من مدّتی از مجلس شیخ ما ابوسعید غایب ماندم، به سببی. و عظیم متأسف بودم، بدانکه آن فواید از من فوت شد. چون در میهنه شدم شیخ ما مجلس می‌گفت، بر تخت نشسته. چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: «ای عبدالصمد! هیچ متأسف مباش که اگر تو ده سال از ما غایب گردی ما جز یک حرف نگوییم. و آن یک حرف بر این ناخن توان نوشت... و آن حرف این است: ذَبِّح النفسَ وإلا فَلا.»[نفس را بکش وگرنه...]
(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۱۸۲، نشر آگه)
«این است و بس، و این بر ناخنی توان نوشت: اِذبَحِ النّفْسَ و إلا فَلا تَشتَغِل بِتُرَّهاتِ الصّوفیّه.»[نفس خود را بکش وگرنه خویش را به تُرَّهات صوفیه مشغول مدار.](همان، ص۲۸۵)

عبدالصمد صوفی افسوس می‌خورد که مدتی از مجلس ابوسعید ابوالخیر محروم مانده و دانستنی‌های بسیاری را از کف داده. بوسعید به او می‌گوید متاسف مباش، چرا که من جز یک حرف بزرگ نجات‌بخش ندارم. آن حرف بزرگ را که به ظاهر کوچک و کوتاه است بر ناخنی هم می‌شود نوشت: «خودت را از میان بردار».

دو نمونهٔ دیگر از سنت عرفانی ما که توجه طالب را به یک چیز بزرگ توجه می‌دهد:

و نقل است که ابوعبدالله خفیف ازو [ابو محمد رُوَیم] وصیّتی خواست. گفت: «کمترین کار دراین راه، بذلِ روح است و اگر این نخواهی کردن به تُرَّهاتِ صوفیان مشغول مشو.»(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۱۴)

«اکنون وصیت این است:
روزی در پیش است
که آن را روز تغابن[= از نام‌های قیامت، روز افسوس] گویند،
که آه چه کردیم آن هیچ سودی ندارد،
اما تغابن این ساعت سود دارد.»
(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۷۰۴ـ۷۰۵)


آنچه عیسی مسیح خطاب به مَرتا می‌گوید را نیز می‌توان در همین سیاق فهمید:

«ای مَرتا،‌ ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی.»(لوقا، ۱۰: ۴۱_۴۲)

در روزگار ما سنّت نصیحت‌ و وصیت‌ روی به زوال دارد، چرا که کمتر به وجود «یک حقیقت بزرگ نجات‌بخش» که ما را از دانستن بسی چیزها فراغت می‌بخشد، باور داریم.

@sedigh_63
.

شب به دیدار گل‌ها رفتن
و در لبخندشان
صدای اندوهی را شنیدن

اندوه آنهاست
که در تو به پژواک درمی‌آید؟
یا تویی که در آنها
به خویش بازگشته‌ای؟

شب به دیدار گل‌ها می‌روم
چهرهٔ دیگری دارد زیبایی
اندوه برهنه‌تری دارد زیبایی
و تنهایی
بی‌صداتر از همیشه است.

چه کسی گل‌ها را
در خواب تُرد و تنهای شبانه
در آغوش خواهد گرفت؟

بر پیشانی شب
خطی از سکوت گل‌ها
کشیده‌اند.

صدّیق.
.
در این دنیا بیگانه نیستم...


«آن دم که نخستین بار از آستانه‌ٔ این زندگی گذر کردم،
آگاهی‌ام نبود.
کدامین نیرو مرا چون غنچه‌ای در جنگلِ نیم‌شبان،
در دل این رازِ دورپهنا شکوفا کرده است!

بامدادان که نور را می‌نگریستم،
لحظه‌ای احساس کردم که در این دنیا بیگانه نیستم،
و آن ناشناخته‌ٔ بی‌نام و نیست‌شکل،
چون مادر در آغوشم کشیده است.

اما آن ناشناخته باز هم به هنگام مرگ،
همچون آشنایی دیرین بر من روی خواهد آورد و از آن روی که این زندگی را دوست می‌دارم،
می‌دانم که مرگ را نیز خواهانم.

آنگاه که کودک سینه‌ٔ راست مادر را از دهان خود جدا می‌یابد،
گریه آغاز می‌کند
تا دمی بعد با سینه‌ٔ دیگرش آرام گیرد.»

▪️(عاشقانه‌های مردِ شرقی، رابیندرانات تاگور، ترجمه داود خزایی، ص۱۲۰، نشر سرزمین اهورایی)

@sedigh_63
کمترین نسیمِ آشنایی

سهراب سپهری در نامه‌ای به دوستش مهری می‌نویسد:

«بهشت ما کمترین نسیم آشنایی است و گاه می‌پنداریم که از آشنایی سرشاریم. مثل این شب بارانی که از سیماها و صداهای آشنا سرشار است و مثل دل من که از یاد تو سرشار است.»(هنوز در سفرم، نشر فرزان روز، ص۷۵)

می‌نویسد بهشت آنجاست که بیگانگی نیست، آنجا که نسیمِ آشنایی می‌وزد. می‌نویسد انگار همه چیز را پیشتر در رؤیا دیده، چرا که همه چیز برای او رنگِ آشنایی دارد. آخر آشنایی جز دیدار دوباره است. انگار قلب ما یکبار، جایی، وقتی، دیداری داشته است و هم‌اکنون طعم آشنای آن دیدار را دوباره می‌چشد:

«مهری گویا ما همه‌ٔ برخوردها را در زمان گمشده به رؤیا دیده‌ایم. چشم به راه همه‌ٔ آستانه‌ها و مسافرها بوده‌ایم... چیزهایی در سر راه نشسته است. چیزهایی دیده شده و از یاد رفته. در مشهد جویباری ناگهان مرا از رفتن بازداشت. پی بردم که این جویبار را بارها دیده‌ام، اما در کجا؟ نخستین بار بود که به شهر سفر می‌کردم. برای من روشن بود که بارها از کرانه‌ٔ این جویبار گذشته‌ام. شاید در خواب‌هایم و شاید نیز در پهنه‌ٔ دیگر.»(همان، ص۷۵)

رابیندرانات تاگور نیز زندگی خود را سفر از غربت به آشنایی می‌داند. نخست، احساس غریبگی و بیگانگی می‌کند، اما نرم‌نرم انس می‌گیرد و احساس می‌کند به مهمانی جهان آمده است. این فاصله‌ را هم درمی‌نوردد و نهایتاً به هنگام ترکِ جهان، همه چیز را به چشمِ دوستی می‌بیند:

«مثل غریبه‌ای به ساحل تو آمدم
مثل میهمان در خانه‌ات زندگی کردم
و مثل دوست خانه‌ات را ترک می‌کنم،
زمینِ من»
(ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگور، ترجمه ع. پاشایی، ص۲۳۲)

«... بامدادان که نور را می‌نگریستم،
لحظه‌ای احساس کردم که در این دنیا بیگانه نیستم،
و آن ناشناخته‌ٔ بی‌نام و نیست‌شکل،
چون مادر در آغوشم کشیده است.

اما آن ناشناخته باز هم به هنگام مرگ،
همچون آشنایی دیرین بر من روی خواهد آورد و از آن روی که این زندگی را دوست می‌دارم،
می‌دانم که مرگ را نیز خواهانم...»
(عاشقانه‌های مردِ شرقی، رابیندرانات تاگور، ترجمه داود خزایی، ص۱۲۰)

سعدی می‌گفت حقیقت عشق و دوست داشتن، درکِ آشنایی است. شنیدنِ بوی خوش آشنایی است. هر چه بوی آشنایی را صریح‌تر و شفّاف‌تر بشنویم از عشق و مهر بیشتری نصیب می‌بَریم:

«حقیقت عشق، بوی آشنایی‌ست.»
(رساله در عقل و عشق: کلیات، نشر هرمس، ص۱۱۷۸)

وقتی جهان را آشنا تجربه کنیم، تنهایی ما نور می‌گیرد. تنهایی در ازدحام آدم‌ها و چیزها چاره نمی‌شود. تنهایی در لمس آشنایی است که آرام می‌گیرد. شمس تبریزی می‌گفت:

«آشنا چون با ما نباشد تنها باشیم، آشنای ما کیست؟»
(مقالات، تصحیح محمدعلی موحد، صفحه ۸۹۷)

مولانا به رغمِ آنکه در این جهان احساس غربت می‌کرد و دنیا را غریبستان می‌نامید و عزمِ پیوستن به جهان آشنایی‌ها را داشت، اما در همین جهان، اشاراتِ آشنا را مغتنم می‌شمرد و به آنها دل می‌باخت. از گل، بوی آشنایی می‌شنید، از نوای بلبل، بوی آشنایی می‌شنید:

در آبْ همه خیال یاری بینم
وز گلْ همه بوی آشنایی شنوم
(کلیات شمس، رباعیِ ۱۲۷۵)

ای بلبلِ مست، از فغانت
می‌آید بوی آشنایی
(همان، غزلِ ۲۷۲۵)

شنیدن بوی آشنایی، ما را به تجربه مینویِ انس می‌رساند. غربت زندگی را تسکین می‌دهد. مولانا می‌گفت وقتی جهان را با خدا تجربه می‌کنم، وقتی خود را در دوستی با او می‌بینم، غربت جهان رنگ می‌بازد و همه چیز رنگ و بوی آشنایی می‌گیرد:

آنکه باشد با چُنان شاهی حبیب
هرکجا افتد چرا باشد غریب؟
(مثنوی، د ۲: ۱۱۷۹)

حدیثِ آشنایی در کلام شاعران ما دل‌نواز است. از حافظ بشنویم که سلامی را دوست دارد که مانند بوی خوش آشنایی است، و مشتاقِ بادِ یاریگری‌ست که کشتیِ شکسته‌ٔ او را به دیدارِ آشنا برساند. شب را در این امید سحر می‌کند که نسیم صبح با پیامی آشنا او را بنوازد و باد صبا را دوست دارد که او را به میهمانی صداها و بوهای آشنا می‌بَرَد:

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردمِ دیده‌ٔ روشنایی

کشتی‌شکستگانیم ای بادِ شُرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

همه‌شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید

از سعدی بشنویم که پیغام آشنایی را نَفَسی جان‌پرور یافته و خود را مستِ ازلی از جامِ آشنایی‌ها می‌داند:

از هر چه می رود سخن دوست خوش‌تر است
پیغام آشنا نَفَسِ روح‌پرور است

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو بِبَر که آشنایی

شراب وصل تو در کام جان من ازلی‌ست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز

و مولانا، که دوست را به کردار چراغی یافته که شبِ خانه‌ٔ او را از فروغ آشنایی روشن می‌کند:

صفتِ چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
(کلیات شمس، غزل ۲۷۶۵)

@sedigh_63
.

برایم نامه بنویس. حتی اگر نشانی مرا نیافتی. حتی اگر هرگز به دستم نرسد. نامه بنویس و از گلدان‌هایم بگو. به آنها بگو چقدر دوستشان داشتم. تنها به آب و خاک محتاج نیستند. احتیاج‌شان را به معاشرتی مهربان، فراموش نکن. از طرف من به درخت آلو نگاه کن. شاید پاره‌ای از لبخندم را آنجا بیابی. تو را از یاد نبرده‌ام هم‌سفر دلخستهٔ من. شاید ترانهٔ باران که آغاز شود، برف که همه جا را سپید کند، شاید وقتی که در شب سرد و دراز، چراغ کوچکی روشن کنی و دل بسپاری به صدای بنان که بهار دلنشین می‌خواند، بتوانی حرف مرا باور کنی. من و تو پنجره را تقدیس می‌کردیم. من و تو به پنجره‌ ایمان داشتیم. از پنجره که به بیرون نگاه می‌کنی، در منظره با من باش. از بیرون که به پنجره نگاه می‌کنی، در رؤیا با من باش. هم این‌سوی‌ پنجره باش، هم آن‌سوی پنجره. تنها راه پیوستن به من این است. می‌دانم که دشوار است عزیز من. بودن هم‌زمان در دوسوی پنجره دشوار است. اما راه دیگری وجود ندارد. هم‌زمان ناظر باش و منظره. نگاه باش و چشم‌انداز. و اینگونه است که می‌توانی بر فاصله غلبه کنی.
و خدا؟ یادت هست که چه نزدیک بود؟ اگر تنها یک‌بار او را نزدیک یافته‌ای، همواره نزدیک می‌تواند بود. ما او را بارها از نزدیک تجربه کرده‌ایم‌. از یاد برده‌ای؟ چشم‌هایت را ببند و دست‌هایت را به دور این درخت بپیچ. حالا بهتر می‌توانی ببینی. وقتی چشم‌هایت را می‌بندی، بهتر می‌توانی ببینی. اینطور نیست؟

.
«نمی‌توانم درک کنم که چه چیزی به گونه‌ای اصیل هست، مگر آن‌که آن را عاشقانه دوست بدارم.»

(کوره‌راهِ خِرَد: درآمدی به فلسفه، کارل یاسپرس، ترجمه مهبد ایرانی‌طلب، ص۶۱، نشر قطره، ۱۳۷۸)
.
هنر دوستی با خدا

🪞فضیلت محبت

«محبت امانت خدای است.»(جنید بغدادی: ص۴۵۸)

«هر که عاشق شد خدای را یافت.»(ابوالحسن خرقانی: ص۷۶۷)

«جهد کن تا از دوستان باشی.»(بِشر حافی: ص۱۳۵)

🪞 دلیل محبت

«الهی! تو دوست می‌داری که من تو را دوست دارم با آن که بی‌نیازی از من، پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری، با این همه احتیاج که به تو دارم.»(معاذ رازی: ص۳۸۳)

«پنداشتم که من او را دوست می‌دارم. چون بنگریستم دوستیِ او مرا سابق بود.»(بایزید بسطامی: ص۱۹۶)

«عجب نیست از آن که من تو را دوست دارم و من بنده‌ای‌ام عاجز و ضعیف و محتاج. عجب آن است که چون تو خدایی و پادشاهی، چون من بیچاره‌ای و ضعیفی را دوست دارد.»(بایزید بسطامی: ص۲۰۲)

«محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد.»(بایزید بسطامی: ص۱۸۸)

🪞نشان محبت

گفتند: «محبت را نشان چیست؟» گفت: «آن که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نپذیرد.»(معاذ رازی: ص۳۸۱)

و گفتند: «مرد در کدام وقت در دوستی حق به غایت رسد؟» گفت: «چون منع و عطا برو یکسان شود به غایتِ محبّت رسیده است.»(فضیل عیاض: ص۹۸)

«هر محبت که به عوض بود چون عوض برخیزد، محبت برخیزد.»(جُنَید بغدادی: ص۴۵۸)

«محبت آن است که بسیار خود را اندک شمری و اندک حق بسیار دانی.»(بایزید بسطامی: ص۱۹۲)

نقل است که شبی تا روز نخفت و می‌گفت: «اگرم عذاب کنی من تو را دوست دارم و اگر عفو کنی من تو را دوست دارم.»(عُتبَة الغلام: ص۸۴)

🪞محبت و رضایت

«محبت داخل است در رضا و رضا نیز در محبت، از جهت آن که دوست نداری مگر آنکه بدان راضی باشی و راضی نباشی مگر بدان که دوست داری.»(عمرو بن عثمان مکّی: ص۴۷۲)

🪞محبت و شوق

«شوق ثمرهٔ محبت است. هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدای و لقای خدای بود.»(بوعثمان حیری: ص۵۰۳)

پرسیدند که «شوق برتر یا محبّت؟» گفت: «محبت، زیرا که شوق از او خیزد.»(ابن عطا: ص۵۲۴)

🪞محبت و اُنس

«حقیقت محبت خدای تعالی دوام اُنس است به ذکر او.»(محمدبن علی الترمذی: ص۵۶۹)

🪞محبت و بی‌خویشی

«محبت درست نشود مگر در میان دو تن اما چنان دو تن که یکی دگر را گوید: ای من!»(جُنَید بغدادی: ص۴۵۸)

«دوست چون با دوست حاضر آید دوست را بیند، خویشتن را نبیند.»(ابوالحسن خرقانی: ص۷۴۸)

«چون مُحبّ دعویّ ملکیّت کند از محبت بیفتد.»(ابن عطا: ص۵۲۲)

«محبت آن بود که خویش را جمله به محبوبِ خویش بخشی و ترا هیچ بازنماند از تو.»(شیخ علی رودباری: ص۸۲۴)

🪞محبت و شفقت

«دوستیِ خداوند در دلِ آن کس نبود که بر خلقش شفقت نبود.»(ابوالحسن خرقانی: ص۷۵۹)

🪞محبت و خوشی

«هر که خدای را دوست دارد، عیش، او دارد.»(سهل‌‌بن‌عبدالله تُستری، ص۳۲۲)

«اهل محبت در آتش شوقی که به محبوب دارند تنعّم می‌کنند، بیشتر و خوشتر از تنعم اهل بهشت.»(ابوالحسن علی الصّایغ: ص۷۹۳)

«الهی! تو می‌دانی که هشت بهشت به نزدیکِ من وزنِ پرِ پشه‌ای ندارد در جنب اکرامی که تو با من کرده‌ای در محبت خویش و در جنبِ اُنس که داده‌ای مرا به ذکرِ خویش...»(ابراهیم ادهم: ص۱۱۲ــ۱۱۳)

«دوستیِ حقّ اهل محبّت را نور بر نور است.»(بایزید بسطامی: ص۱۸۷)

کسی در مجلس او بر پای خاست و گفت: «دل کدام وقت خوش بود؟» گفت: «آن وقت که او در دل بود.»(جنید بغدادی: ص۴۴۴)

🪞محبت و بلا

و ازو پرسیدند که «چرا محبت را به بلا مقرون کردند؟» گفت: «تا هر سفله‌ای دعوی محبّت او نکند پس چون بلا بیند به هزیمت شود.»(سمنون مُحب: ص۵۴۶)

🪞محبت و موافقت

«شرطِ دوستی موافقت است.»(اُوَیْس القَرَنی: ص۲۲)

«چون تو را گویند: «خدای را دوست داری؟» خاموش باش که اگر «نه» گویی کافر باشی و اگر گویی «دارم» فعلِ تو با فعلِ دوستان نماند.»(فضیل عیاض: ص۱۰۲)

«علامتِ محبت حق آن است که ترک کند هر چه او را از خدای شاغل است، تا او ماند و شُغل خدای و بس.»(ذوالنون مصری: ص۱۵۱)

«دوستی خدای دوستی طاعت خدای بود.»(احمد حواری: ص۳۵۵)

🪞 محبت و فراغت

«دل دوستان خدای جای سِرِّ خدای است و خداوند سِرّ خود در دلی ننهد که در وی دوستیِ دنیا بود.»(جنید بغدادی: ص۴۵۳)

گفتند: «حضرتِ عزّت را دوست می‌داری؟» گفت: «دارم.» گفتند: «شیطان را دشمن داری؟» گفت: «نه». گفتند: «چرا؟» گفت: «از محبت رحمان پروایِ عداوتِ شیطان ندارم...»(رابعهٔ عَدَویَّه: ص۸۴)

🪞تعریف محبت

«عبارت نتوان کرد [از چیزی] مگر به چیزی که از آن چیز رقیق‌تر بود و هیچ چیز نیست رقیق‌تر و لطیف‌تر از محبّت. پس به چه از محبّت عبارت توان کرد؟»[یعنی از محبّت هرگز عبارت نتوان کرد.] (سَمنون مُحِب: ص۵۴۶)

🪞پایان محبت

«در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم. از او سؤال کردم از غایت محبت.» گفت: «ای بَطّال! محبت را غایت نیست.» گفتم: «چرا؟» گفت: «از بهر آن که محبوب را نهایت نیست.»(ذوالنون مصری: ص۱۴۷)

🪞دعای محبت

«الهی! مرا به درجه‌ٔ دوستان خود رسان.»(بایزید بسطامی: ص۲۰۲)

◽️ (تذکرة‌‌الاولیاء‌، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۸)

@sedigh_63
دل گم کرده بود...

و نقل است که یک روز دل گم کرده بود. گفت: «ای خدای، دل به من باز ده.» ندایی شنود که «یا جُنَید ما دل بدان ربودیم تا به ما بمانی، تو باز می‌خواهی تا به غیر ما بمانی.»(ذکر جنید بغدادی: تذکرة الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۴۴۰)

«بیست سال است که نه من از دل خبر دارم و نه دل از من.»(همان، ص۴۳۸)

گفت: سی سال دل خویش می‌طلبیدم نیافتم. چون سحرگاه شد ندایی شنیدم که «ای بایزید! جز ما چیز دیگری می‌طلبی. تو را با دل چه کار؟»(ذکر بایزید بسطامی، همان، ص۱۸۶)


و گفت: «سی سال بود تا خدای را می‌جستم گاه یافتمی و گاه نیافتمی. اکنون چهل سال است تا بوسعید می‌جویم و ازو نام و نشان نمی‌یابم.»(چشیدن طعم وقت: از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۸۳)

گم شدن در گم‌ شدن دین من است
نیستی در هست آیین من است
(کلیات شمس، چاپ هرمس، قطعه ۲۵)

گم می شود دل من، چون شرح یار گویم
چون گم شوم ز خود من، او را چگونه جویم؟
(همان، ترجیع‌بند ۶)

«من کو؟
مرا خبر نیست‌.
اگر مرا بینی
سلام برسان!»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص ۶۷۱)

توانایی گم کردن خود، هنری است که از عاشقان و عارفان می‌آموزیم. گم شدن برای پیدا شدنی دوباره. در اقلیمی بزرگ‌تر. در بی‌نهایت.

@sedigh_63
ایمان و به وجد آمدن

کافری چیست جز در برابر نشانه‌ها به وجد نیامدن؟ و سینهٔ خود را به سوی آنها نگشودن؟ به گفتهٔ قرآن، کسی کافر است که سینهٔ خود را به انکار گشوده است. نشانه‌ها او را منقلب نمی‌کنند و به وجد نمی‌آرند.

«کسی که سینه را به کفر گشاید.»
(سوره نحل، آیه ١٠٦)

و از آن سو، مؤمن کسی است که سینهٔ خود را به نشانه‌های خداوند گشوده است. تماس با نشانه‌ای کافی است تا خاضع شود و از در تسلیم درآید.

تفاوت ایمان و کفر، تفاوت در جهت‌گیری است. تفاوت در اینکه دل‌ را رو به چه چیزی می‌گشاییم و در برابر چه چیزهایی می‌بندیم. گشودن و فروبستن. ایمان، گشودن دل است به نور، به نشانه. نرم داشتن دل است در برابر باران. و کفر، فروبستگی است در برابر ذکر، آیه، بشارت. در دو آیهٔ زیر، ایمان با شرح صدر و آمادگی برای خودسپاری و تسلیم به خدا معنا شده و کفر با سخت و سفت داشتن دل و تنگدلی در برابر نشانه‌هایی که از روشنی خبر می‌دهند:

«آیا کسی که خدا سینه‌اش را برای [پذيرش] اسلام
گشاده است
و او برخوردار از نوری از سوی خدای خویش است
[همچون تاریک‌دلان است؟]
پس وای بر کسانی که دل‌هایشان از [ترکِ] یادِ خدا سخت گردیده است.»
(سوره زمر، آیه ۲۲)

«خدا هر که را خواهد هدایت کند،
سینه‌اش را برای [پذیرش] اسلام می‌گشاید،
و هر کس را بخواهد گمراه کند،
سینه‌اش را سَخت تنگ گرداند.»
(سوره أنعام، آیه ۱۲۵)

ایمان، جدی گرفتن نشانه‌های‌ نورانیت خداست و دویدن در پی آنها. کفر، غفلت از نشانه‌ها و روی‌گردانی از آنها:

«بی‌گمان، در آفرینش آسمان‌ها و زمین
و پیاپی آمدنِ شب و روز،
نشانه‌هایی [پندآموز] برای خردمندان است.

همانان که ایستاده
و نشسته
و بر پهلو آرمیده،
خدا را یاد می‌کنند،
و در آفرینش آسمان‌ها و زمین می‌اندیشند؛
که پروردگارا، اینها را بیهوده نیافریده‌ای،
پاکی تو!»
(سوره آل‌عمران، آیات ۱۹۰ ــ۱۹۱)

«و در زمین برای اهل یقین نشانه‌هایی هست،
و نیز در خودِ شما،
پس چرا نمی‌بینید؟»
(سوره ذاریات، آیه ۲۰_۲۱)

«و [عبادالرحمن] همان کسان‌اند که هرگاه به آیاتِ پروردگارشان تذکر داده شوند
چشم و گوش‌بسته بر آن [آیات] نمی‌افتند.»
(سوره فرقان، آیه ۷۳)

«و چه بسیار نشانه‌ها در آسمانها و زمین است
که بر آنها می‌گذرند
در حالی که از آنها روی برمی‌گردانند.»
(سوره یوسف، آیه ۱۰۵)

مولانا می‌گوید تشنه که باشی نشانه می‌یابی و بوی می‌بَری. به چه؟ به آن چشمهٔ خوشِ مصفّا:

زهی سعادت آن تشنگان که بوی بَرَند
به اصل چشمهٔ آب خوش مصفّایی
(کلیات شمس، غزل ۲۷۴۷)


@sedigh_63
2024/11/15 09:04:55
Back to Top
HTML Embed Code: