tgoop.com/sharyaran1401/30988
Last Update:
⤴⤴⤴
بابا هم هر وقتکه بر میگشت با صورتی اصلاح شده و بیهیچ رد و آثاری از شغلی که به آن مشغول بود باز میگشت.
روزها از پس همدیگر میآمدند و هفتهها از هم پیشی میگرفتند و با هربار رفتن بابا، دلتنگی عجیبی، ما را در خود فرو میبرد.
پس از چند سال که جوانی شده بودم کنجکاو شدم تا محل کار بابا را ببینم. عازم آنجا شدم، اول به یکی از گرمترین شهرهای استان خراسان رسیدیم، سپس درکویر، چند ده کیلومتر را طی کردیم تا رسیدیم.
هنگامیکه بابا را دیدم تمامی آنچه میپنداشتم به یکبار فرو ریخت و جایگاه پدرم به همان اندازه و بلکه بیشتر، مرتفع گردید. اشک در چشمانم حلقه زده بود از اینکه بابا حتی یکبار از این جهنم، چیزی بما نگفته بود وبرای ما آن ذهنیت زیبا را ساخته بود.
بابا، از معدن ذغال سنگ طبس برایمان نان میآورد، از زیر خروارها سنگ و ذغال سیاه....
این دلنوشته را تقدیم میکنم به خانوادههای داغدار معدنچیان عزیزی که غریبانه در راه عزت و سربلندی خانوادههایشان و ایران جان باختند.
✍ #حمیدرضا_مرادزاده_میرزایی
#معدن
#طبس
#شهریاران_عاشقان_ایران
#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
BY #شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
Share with your friend now:
tgoop.com/sharyaran1401/30988