SHOHADAY_HOVEIZEH Telegram 22584
شهدای هویزه
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (21) | خاطرات سردار یونس شریفی 🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعثی 🔻 سپاه پاسداران در هویزه چگونه تشکیل شد؟ ✍️ بعد از مجروح شدن حامد جرفی [اولین بخشدار هویزه] و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان، اصغر…
📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (22) | خاطرات سردار یونس شریفی

🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعثی
🔻 قصه تلخ غربت و غریبی خانواده های آواره و جنگ زده هویزه ای

✍️ به اتفاق عبدالزهرا، جنگ، شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروه های سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به «دورود» رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم.

🔹 کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم.

🔹 وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمی‌دانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالأخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آنها را گرفتم، مردم گفتند:
- جنگ زده! عرب...
و من با خوشحالی گفتم:
- بله
آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک می‌شدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت.

🔹 تا مادرم مرا دید زد زیر گریه و گفت:
- دخترت مُرد!
- جدی مُرد؟!
- ها بله مُرد، توی غربت و بی کسی.
از مادرم پرسیدم:
- زنم کجاست؟
مادرم در حالی که هق هق گریه می‌کرد گفت:
- مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی.

🔹 کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم:
- حالا کجاست؟
مادرم گفت:
- پیش خانواده خودشان است!
دوباره از مادرم پرسیدم:
- واقعاً دخترم مُرده؟
- بله مُرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم.

🔹 احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت.
مادرم ادامه داد:
- تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین.
رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم، چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم.

🔹 مادر گفت: یونس! ما می میریم. سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم.
- مادر! تو را به هر کس که می‌پرستی ما را بردار و به هویزه ببر.

🔹 مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمی‌شد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. می‌دانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت.

🔹 از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمی‌دانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ می‌زد که گریه و التماسم می کرد و می گفت می‌خواهد در خانه اش بمیرد.
دلم می‌خواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم.

🔹 تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و حیران در کوچه ها و خیابان ها پیاده قدم می‌زدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه!

⬅️ ادامه دارد...

#سردار_شریفی
#شهدای_هویزه
#روایت

* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh



tgoop.com/shohaday_hoveizeh/22584
Create:
Last Update:

📔 #گزارش_به_خاک_هویزه (22) | خاطرات سردار یونس شریفی

🔺 روایتی خواندنی از نخستین روزهای تهاجم دشمن بعثی
🔻 قصه تلخ غربت و غریبی خانواده های آواره و جنگ زده هویزه ای

✍️ به اتفاق عبدالزهرا، جنگ، شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروه های سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به «دورود» رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم.

🔹 کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم.

🔹 وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمی‌دانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالأخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آنها را گرفتم، مردم گفتند:
- جنگ زده! عرب...
و من با خوشحالی گفتم:
- بله
آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک می‌شدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت.

🔹 تا مادرم مرا دید زد زیر گریه و گفت:
- دخترت مُرد!
- جدی مُرد؟!
- ها بله مُرد، توی غربت و بی کسی.
از مادرم پرسیدم:
- زنم کجاست؟
مادرم در حالی که هق هق گریه می‌کرد گفت:
- مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی.

🔹 کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم:
- حالا کجاست؟
مادرم گفت:
- پیش خانواده خودشان است!
دوباره از مادرم پرسیدم:
- واقعاً دخترم مُرده؟
- بله مُرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم.

🔹 احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت.
مادرم ادامه داد:
- تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین.
رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم، چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم.

🔹 مادر گفت: یونس! ما می میریم. سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم.
- مادر! تو را به هر کس که می‌پرستی ما را بردار و به هویزه ببر.

🔹 مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمی‌شد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. می‌دانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت.

🔹 از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمی‌دانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ می‌زد که گریه و التماسم می کرد و می گفت می‌خواهد در خانه اش بمیرد.
دلم می‌خواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم.

🔹 تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و حیران در کوچه ها و خیابان ها پیاده قدم می‌زدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه!

⬅️ ادامه دارد...

#سردار_شریفی
#شهدای_هویزه
#روایت

* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh

BY شهدای هویزه


Share with your friend now:
tgoop.com/shohaday_hoveizeh/22584

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.” A vandalised bank during the 2019 protest. File photo: May James/HKFP. Unlimited number of subscribers per channel Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa.
from us


Telegram شهدای هویزه
FROM American