میگفت: "حس میکنم تعادل احساساتم ازبین رفته؛ یا انقد بی حس و ریلکسم که چیزی نمیتونه عصبی و ناراحتم کنه یا انقد حساسم که کوچیکترین چیز عصبیم میکنه."
غمگین بودن مثل باتلاق میمونه، بعضی وقتا حتی اولش از یه چیز کوچیک و مسخره فقط ناراحتی ولی هی که میشینی وغصه میخوری، کم کم غم های دیگه به خاطرت میاد و به خودت که میای انقدر غم داری و کدری که انگار هیچوقت دیگه خوشحالنمیشی.
یه دورانیم از زندگیت هست که واسه یه مدت حالت خوب نیست؛ ولی وقتی ازت میپرسن خوبی؟ دیگه روت نمیشه بگی نه. خجالت میکشی. میشینی میشماری میگی خب، اون بار گفتم نه، دیشبم گفتم نه، امروز باید بگم خوبم.
تو لحظهای که فکر میکنی داری
به تنهایی با غمت میجنگی،
یکی از هفت آسمون بالاتر حواسش بهت هست.
به تنهایی با غمت میجنگی،
یکی از هفت آسمون بالاتر حواسش بهت هست.
نه توانایی متوقف کردن افکارم رو دارم، نه توانایی حرف زدن دربارشون رو.
فقط تو سرم میچرخن و حتی نمیتونم اشک بریزم. انگار فکر کردن و زجر کشیدن تنها کاریه که میتونم انجام بدم.
فقط تو سرم میچرخن و حتی نمیتونم اشک بریزم. انگار فکر کردن و زجر کشیدن تنها کاریه که میتونم انجام بدم.
به کسانی توجه کن که از خوشحالیات خوشحال میشوند و از غمهایت غمگین. آنها همانهایی هستند که شایسته جایگاه ویژهای در قلبت هستند.
کاش میتونستم مدت زیادی خودمو از زندگی دیاکتیو کنم، ذهنم، بدنم و روحم کل وجودم به استراحت طولانی مدت نیاز دارن.
- از غمگین شدن بدتر؟
+ غمیگن خوابیدن و غمگین بیدار شدن، غمگین غذا خوردن، غمگین زنده بودن.
+ غمیگن خوابیدن و غمگین بیدار شدن، غمگین غذا خوردن، غمگین زنده بودن.
یه وقتهایی خستهای خیلی زیاد، احساس میکنی داری غرق میشی، انگیزهای نداری، نه بخاطر حجم کارهایی که انجام دادی بلکه بخاطر حجم افکاری که توی سرت داری و بیرون اومدن از این حالت یکی از سختترین کارهای ممکنه.