Telegram Web
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_چهارم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
مادرم با دیدن او گریسته؟! شاید.... احتمالاً مانند افرادی که به لژ اشتباهی رفته‌اند با تردید روبوسی کرده‌اند. این زن با اراده اندوهگین با آن عینک پنسی که با زنجیری نقره ای رنگ به گردن آویخته هیچ شباهتی به همسر پدرم ندارد و بیشتر او را به یاد یک خاله ترشیده می‌اندازد. نسبت به هم بیگانه بودند و باید فهمیده باشند که همیشه برای هم بیگانه بوده‌اند. چقدر نور آفتاب آزار دهنده بود. چقدر از چیزی که آن لحظه بودند پیرتر خواهند شد؟ خبری از مرد جوانی که روزی مشتاقانه روی یخ زانو زد تا بندهای کفش اسکی دخترک را ببندد نبود و البته از دختر جوانی که با عشوه محبت او را قبول کرده بود.

هَلْ بَكَتْ أَمِّي؟ رُبَّمَا لَابُدَّ أَنَّهُمَا قَبّلا بَعْضَهُمَا فِي حَرَجٍ.هِيَ لَيْسَتْ الْمَرْأَةَ الَّتِي يَذْكُرُ، فَالْمَرْأَةُ الَّتِي تَقِفُ أَمَامَهُ بَدَتْ مُقْتَدِرَةً، مُهمَّةً، وَكَأَنَّهَا عَمَّةٌ عَانِسٌ فِي نَظَّارَتِهَا الْأَنْفِيَّةِ بِسِلْسِلَتِهَا الْفِضِّيَّةِ الْمُتَلَأَلِئَةِ حَوْلَ عُنْقِهَا. لَقَدْ أَصْبَحَا الآنَ غَرِيبَيْنِ، وَرُبَّمَا تَرَاءَى لَهُمَا أَنَّهُمَا كَانَا هَكَذَا دَائِمًا.كَمْ كَانَ الضَّوْءُ سَاطِعًا قَاسِيًا وَكَمْ تَقَدَّمَا فِي الْعُمْرِ. فَلَمْ يَبْقَ أَثَرٌ لِلشَّابِّ الَّذِي انْحَنَى عَلَى الْجَلِيدِ لِيَرْبِطَ رِبَاطَ الزَّلَاجَاتِ لِفَتَاتِهِ أَوْ مِنَ الْمَرْأَةِ الشَّابَّةِ الَّتِي قَبِلَتْ هَذَا الْحُبَّ فِي طَلَاوَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
چیز دیگری هم شبیه یک خنجر در قلب رابطه آن‌ها فرو رفته بود. فاحشه‌هایی که هیچ‌گاه مادرم به آنها اشاره‌ای نکرده بود. باید اولین بار که پدرم دست به او زد این مطلب را فهمیده باشد. احترامی که نسبت به هم داشتند از بین رفته بود. شاید پدرم زمانی که در برمودا یا انگلستان بود و حتی تا زمانی که خبر مرگ پرسی و ادی را شنیده بود، می‌توانست خویشتن دار باشد اما بعد از مرگ دو برادر و زخمی شدن خودش به خواست غریزه‌اش تن داده بود تا چیزی نیرویی برای ادامه دادن به دست بیاورد. چرا مادرم نتوانسته بود این چیزها را درک کند؟

وَقَامَ بَيْنَهُمَا شَيْءٌ آخَرُ مِثْلَ حَدِّ السَّيْفِ. فَبِالطَّبْعِ كَانَ أَبِي قَدْ اتَّصَلَ بِنِسَاءٍ أُخْرَى مِنْ ذَلِكَ النَّوْعِ الَّذِي يَحُومُ حَوْلَ جَبْهَاتِ الْقِتَالِ مُسْتَفِيدًا مِنَ الْمَوْقِفِ. إِنَّهُنَّ الْغَانِيَاتُ، وَلَكِنَّهَا كَلِمَةٌ لَمْ تَكُنْ أَمِّي لِتَنْطِقَهَا أَبَدًا لَابُدَّ أَنَّهَا شَعَرَتْ بِذَلِكَ مِنْ أَوَّلِ وَهْلَةٍ لَمَسَتْهَا فِيهَا، فَلَقَدْ ذَهَبَ عَنْهُ التَّهَيُّبُ وَالاحتِرَامُ. لَعَلَّهُ صَمَدَ لِلإِغْوَاءِ فِي بِرْمُودَا ثُمَّ فِي إِنْجِلْتَرَا وَحَتَّى الْوَقْتِ الَّذِي قُتِلَ فِيهِ إِدِّي وَبِيرْسِي وَجُرِحَ هُوَ نَفْسُهُ. وَبَعْدَها تَعَلَّقَ بِالْحَيَاةِ وَبِمَا يُمْكِنُ أَنْ تَصِلَهُ يَدَاهُ مِنْهَا. فَكَيْفَ تُفَوِّتُهَا إِدْرَاكَ حَاجَتِهِ إِلَى ذَلِكَ فِي ظِلِّ هَذِهِ الظُّرُوفِ؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
او می‌دانست باید با این موضوع کنار بیاید و به همین خاطر بدون اشاره کردن به این موضوع سعی کرد پدرم را ببخشد اما زندگی زیر سایه این بخشش برای پدرم کار آسانی نبود. کم‌کم رفتار مادرم او را عاصی کرد مادرم حتی نسبت به پرستارهایی که در بیمارستان از شوهرش مراقبت کرده بودند حسود بود. می‌خواست پدرم سلامتش را مدیون او باشد و قدر وفاداری‌اش را بداند کم‌کم این فداکاری جای خود را به خودخواهی می‌داد.

كانَ تعْلَمُ أَنّها تجِبُ عَلَيْهِ أَنْ تتَقَبَّلَ هذا الأمر، وَلِذَلِكَ حَاوَلَ مُسَامَحَةَ وَالِدِي دون الإشارة إلى هذا الموضوع، لَكِنّ الحياة تحت ظل هذه المغفرة لَمْ تَكُنْ سَهْلَةً على وَالِدِي.
مَعَ مَرُورِ الوقت، أَزْعَجَتْهُ تَصَرُّفَاتُ وَالِدَتِي، حَتَّى شَعَرَتْ بِالْغَيْرَةِ من الممرضات اللاتي كن يَرْعَيْنَ زَوْجَهَا في المُستشْفَى. أَرَادَتْ أَنْ يَدِينَ لَها وَالِدِي بِصِحَّتِهِ وَأَنْ يَقْدِرَ إِخْلَاصَهَا. مَعَ مَرُورِ الوقت، حَلَّتْ الأَنَانِيَةُ مَحَلَّ هذا التضحية.


🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_پنجم

در واقع پدرم حال خوشی نداشت فریادهای شبانه، کابوس‌ها، عصبانیت‌های ناگهانی‌اش و کاسه یا لیوانی که به زمین یا دیوار ولی نه به سمت مادرم پرتاب می‌شد. نشان می‌داد که چطور در هم شکسته است. او شکسته بود و به بند زدن احتیاج داشت. بنابراین مادرم همچنان می‌توانست برایش سودمند باشد. تلاشش این بود که محیطی آرام برایش ایجاد کند او شوهرش را در آغوش می‌کشید و نوازش می‌کرد. روی میز صبحانه‌اش گل می‌گذاشت و غذای مورد علاقه‌اش را می‌پخت.

فِي الحقيقةِ، لم يَكُنْ حالُ أَبِي جَيّدًا. فَصِرَاخَاتُهُ اللَّيْلِيَّةُ، وَكَوَابِيسُهُ، وَنَوَابِتُ غَضَبِهِ الْمُفَاجِئَةُ، وَكُؤُوسُهُ أَوْ أَقْدَاحُهُ الَّتِي كَانَتْ تُلْقَى عَلَى الْأَرْضِ أَوْ الْجِدَارِ، لَكِنْ لَيْسَ بِاتِّجَاهِ أُمِّي، أَظْهَرَتْ كَيْفَ أَنَهَارَ. كَانَ مُحَطَّمًا وَفِي حَاجَةٍ إِلَى مَنْ يُرَمِّمُهُ
لِذَلِكَ، لاَ تَزَالُ أُمِّي تَسْتَطِيعُ أَنْ تَكُونَ مُفِيدَةً لَهُ. سَعْيُهَا كَانَ خَلْقَ بِيئَةٍ هَادِئَةٍ لَهُ. كَانَتْ تُعَانِقُهُ وَتُدَاعِبُهُ. كَانَتْ تَضَعُ الزَّهْرَ عَلَى طَأْوَلَةِ إِفْتَارِهِ وَتُطَهِّي طَعَامَهُ الْمُفَضَّلَ.


♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

خوشحال بود که پدرم بیماری خطرناکی نگرفته، اما اتفاق بدتری افتاده بود و آن این که پدرم به کلی کافر شده بود. برای او باور به خدا بر فراز سنگرها مثل بادکنکی ترکیده بود و مذهب تنها چوبی بود که با آن سربازان را می‌زدند. هر کس ادعایی جز این داشت سرشار از مزخرفات خشکه مقدسانه بود. جسارت و مردانگی پرسی و ادی و مردن ترسناک‌شان به چه کاری می‌آمد؟ مرگ آن‌ها چه سودی داشت؟ آن‌ها به خاطر بی عرضگی دسته‌ای پیرمرد جانی ناشایست کشته شده بودند. چنین مردنی با این که گردن زده شوند یا در اقیانوس افکنده شوند چه تفاوتی داشت؟ پدرم از هر حرفی در مورد جنگ و حتی به بهانه‌ی خدا و تمدن بشری نفرت داشت.

كَانَتْ سَعِيدَةً لَأَنَّ وَالِدَيْهَا لَمْ يُصَابْ بِمَرَضٍ خَطِيرٍ، لَكِنْ حَدَثَ مَا هُوَ أَسْوَأَ، وَهُوَ أَنَّ وَالِدَهَا أَصْبَحَ كَافِرًا تَمَامًا.
بِالنِّسْبَةِ لَهُ، الْإِيْمَانُ بِاللَّهِ فَوْقَ الْخَنَادِقِ مِثْلُ بَالُونٍ فَارِغٍ، وَالدِّينُ كَانَ مَجَرَّدَ عَصَا يَضْرِبُ بِهَا الْجُنُودُ. أَيُّ شَخْصٍ ادَّعَى عَكْسَ ذَلِكَ كَانَ مَلِيئًا بِالْهُرَاءِ الْمُقَدَّسِ الْجَافِّ.
مَا فَائِدَةُ شَجَاعَةِ وَرَجُولَةِ بِيرْسِي وَإِدي وَمَوْتِهِمَا الْمخِيفِ؟ مَا فَائِدَةُ مَوْتِهِمَا؟ لَقَدْ قُتِلَوْا بِسَبَبِ عَجْزِ مَجْمُوعَةٍ مِنَ الشُّيُوخِ الْفَاسِدِينَ. مَا الْفَرْقُ بَيْنَ مِثْلِ هَذَا الْمَوْتِ وَبَيْنَ أَنْ يُقْطَعَ الرَّأْسُ أَوْ يُلْقَى فِي الْمُحِيطِ؟ كَانَ وَالِدُهَا يكْرهُ أَيَّ حَدِيثٍ عَنِ الْحَرْبِ، عَلَى لَوْ كَانَ بِاسْمِ اللَّهِ وَالْحَضَارَةِ الْإِنْسَانِيَّةِ.


🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_ششم
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

مادرم از حرف‌هایش وحشت زده شده بود. مگر می‌خواست بگوید مرگ پرسی و ادی هیچ اهمیتی نداشته؟ که جان تمام آن مردان به هدر رفته است؟ خدا چه گناهی داشت؟ چه کسی در آن دوران سخت از آن‌ها مراقبت می‌کرد جز خداوند؟ مادرم از او خواهش می‌کرد که حداقل کفر خود را آشکار نکند و بعد از گفتن آن حرف‌ها شرمنده می‌شد. گویی می‌خواست بگوید که اعتقادات همسایه‌ها برایش از باورهای کفرآمیز پدرم مهم‌تر است.

كانَتْ والِدَتِي مَرْعوبَةً مِنْ كَلامِهِ. هَلْ كانَ يَقْصِدُ أَنْ يَقُولَ إِنَّ مَوْتَ بيرسي وإدي لَمْ يَكُنْ لَهُ أَهَمِيَّة؟ وَأَنَّ أَرْواحَ كُلِّ هؤُلاءِ الرِّجالِ ذَهَبَتْ سُدًى؟ ما ذَنْبُ اللهِ في ذَلِكَ؟ مَنْ كانَ يَعْتَنِي بِهِمْ في تِلْكَ الفَتْرَةِ الصَّعْبَةِ غَيْرَ اللهِ؟ كانَتْ والِدَتِي تَتَوَسَّلُ إِلَيْهِ أَلَّا يُجاهِرَ بِكُفْرِهِ، وَكانَتْ تَشْعُرُ بِالخَجَلِ بَعْدَ أَنْ يَقُولَ تِلْكَ الكَلِماتِ. كَأَنَّهُ يُريدُ أَنْ يَقُولَ إِنَّ مُعْتَقَداتِ الجيرانِ أَهَمُّ عِنْدَهُ مِنْ مُعْتَقَداتِ والِدِي الكُفْرِيَّةِ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

پدرم به خواسته‌ی مادرم احترام می‌گذاشت و فقط زمانی که مست می‌کرد، چنین حرف‌هایی می‌زد. پیش از جنگ، این طور بی‌حساب و کتاب نمی‌نوشید، اما حالا همیشه با لیوانی در دست، پای مجروحش را روی زمین می‌کشید و در اتاق قدم می‌زد. بعد شروع به لرزیدن می‌کرد. تلاش‌های مادرم برای آرام کردن او بی‌فایده بود و در نهایت، پدرم خود را به برج کوچک آویلیون می‌رساند و بی‌وقفه سیگار می‌کشید. در واقع، رفتن به آنجا بهانه‌ای برای تنها بودن بود. آن بالا با خودش صحبت می‌کرد، خودش را به دیوار می‌کوبید و آن‌قدر مشروب می‌نوشید که از حال می‌رفت. او دوست نداشت در حضور مادرم این رفتار را داشته باشد. هنوز به عنوان یک نجیب‌زاده، از چنین رفتاری شرم داشت و نمی‌خواست مادرم را بترساند. فکر می‌کنم یکی از دلایل عصبانیت او، مراقبت‌های افراطی مادرم بود، مانند حیوانی که یک پایش در دام گیر کرده باشد. تقلا می‌کرد و سعی داشت فریادهایش را فرو ببرد. اتاق من درست زیر برج بود و گاهی با صدای شکسته شدن شیشه‌ها بیدار می‌شدم. می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آید و زمانی که صدای قدم‌ها ساکت می‌شد، هیولای یک چشم غمگینی را تصور می‌کردم که پشت در ایستاده. این سر و صداها برایم عادی شده بود و می‌دانستم او به من آزاری نمی‌رساند، اما با احتیاط با او رفتار می‌کردم.


كَانَ وَالِدِي يَحْتَرِمُ رَغْبَةَ وَالِدَتِي وَلَمْ يَكُنْ يَقُولُ مِثْلَ هَذِهِ الْكَلِمَاتِ إِلَّا عِنْدَمَا كَانَ يَسْكَرُ. قَبْلَ الْحَرْبِ، لَمْ يَكُنْ يَشْرَبُ بِهَذِهِ الْكَثْرَةِ، لَكِنَّ الْآنَ كَانَ دَائِمًا يَحْمِلُ كَأْسًا فِي يَدِهِ، وَيَسْحَبُ سَاقَهُ الْمُصَابَةَ عَلَى الْأَرْضِ وَهُوَ يَمْشِي فِي الْغُرْفَةِ. ثُمَّ يَبْدَأُ بِالارْتِعَاشِ. كَانَتْ مُحَاوَلَاتُ وَالِدَتِي لِتَهْدِئَتِهِ بِلَا جَدْوَى، وَفِي النِّهَايَةِ كَانَ وَالِدِي يَذْهَبُ إِلَى الْبُرْجِ الصَّغِيرِ فِي أَفْلِيُونَ وَيُدَخِّنُ بِلَا تَوَقُّفٍ. فِي الْوَاقِعِ، كَانَتْ ذِهَابُهُ إِلَى هُنَاكَ ذَرِيعَةً لِيَكُونَ وَحِيدًا. كَانَ يَتَحَدَّثُ مَعَ نَفْسِهِ هُنَاكَ، وَيَضْرِبُ رَأْسَهُ بِالْجِدَارِ وَيَشْرَبُ حَتَّى يَفْقِدَ وَعْيَهُ. لَمْ يَكُنْ يُحِبُّ أَنْ يَتَصَرَّفَ هَكَذَا أَمَامَ وَالِدَتِي. لَا يَزَالُ يَشْعُرُ بِالْخَجَلِ مِنْ هَذَا التَّصَرُّفِ كَنَجِيبٍ، وَلَمْ يَكُنْ يُرِيدُ أَنْ يُخِيفَ وَالِدَتِي. أَعْتَقِدُ أَنَّ أَحَدَ أَسْبَابِ غَضَبِهِ كَانَ اعْتِنَاءَ وَالِدَتِي الْمُفْرِطَ بِهِ، مِثْلَ حَيَوَانٍ عَلِقَتْ إِحْدَى أَقْدَامِهِ فِي فَخٍّ. كَانَ يُحَاوِلُ جَاهِدًا كَبْتَ صُرَاخِهِ. كَانَتْ غُرْفَتِي تَحْتَ الْبُرْجِ مُبَاشَرَةً، وَفِي بَعْضِ الْأَحْيَانِ كُنْتُ أَسْتَيْقِظُ عَلَى صَوْتِ تَحَطُّمِ الزُّجَاجِ. كُنْتُ أَسْمَعُ خُطُواتِهِ وَهُوَ يَنْزِلُ الدَّرَجَ، وَعِنْدَمَا كَانَتْ خُطُوَاتُهُ تَتَوَقَّفُ، كُنْتُ أَتَخَيَّلُ وَحْشًا بِعَيْنٍ وَاحِدَةٍ يَقِفُ خَلْفَ الْبَابِ بِحُزْنٍ. أَصْبَحَتْ هَذِهِ الضَّوْضَاءُ مَأْلُوفَةً لِي، وَكُنْتُ أَعْلَمُ أَنَّهُ لَنْ يُؤْذِيَنِي، وَلَكِنْ كُنْتُ أَتَعَامَلُ مَعَهُ بِحَذَرٍ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_هفتم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
او هر شب این کار را انجام نمی‌داد. با گذشت زمان تعداد حمله‌ها کمتر و کمتر می‌شد.ولی همیشه با جمع شدن لب‌های مادرم،حدس می‌زدم ممکن است این حمله دوباره آغاز شود؛ گویی نوعی رادار داشت که قادر بود موج‌های عصبانیتی را که در جسم و جان پدرم می جوشید، پیش‌بینی کند.

هُوَ لَمْ يَكُنْ يَقُومُ بِهَذَا العَمَلِ كُلَّ لَيْلَةٍ. مَعَ مُرُورِ الوَقْتِ، أَصْبَحَتْ عَدَدُ الهَجَمَاتِ أَقَلَّ وَأَقَلَّ. وَلَكِنْ دَائِمًا مَعَ تَجَمُّعِ شَفَتَيْ أُمِّي، كُنْتُ أُخَمِّنُ أَنَّ هَذِهِ الهَجْمَةَ قَدْ تَبْدَأُ مِنْ جَدِيدٍ؛ كَأَنَّهَا كَانَتْ تَمْلِكُ نَوْعًا مِنَ الرَّادَارِ الَّذِي كَانَ قَادِرًا عَلَى التَّنَبُّؤِ بِمَوْجَاتِ الغَضَبِ الَّتِي كَانَتْ تَغْلِي فِي جَسَدِ وَرُوحِ أَبِي.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
به مادرم علاقه‌مند نبود؟ نه،به هیچ‌وجه این طور نبود. او را دوست داشت و به گونه‌ای به او وفادار هم بود. گرچه توانایی ارتباط برقرار کردن با او را نداشت.مادرم هم شبیه او بود. گویی چیزی شبیه یک طلسم آن‌ها را با وجود با هم بودن غذا خوردن و خوابیدن در یک تخت برای همیشه از هم دور نگه داشته بود. آدمی که در طول شبانه روز آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب در پیش چشمش است چه احساسی دارد؟
نمی‌دانم...


أَلَمْ يَكُنْ يُحِبُّ أُمِّي؟ لَا، لَمْ يَكُنِ الأَمْرُ كَذَلِكَ عَلَى الإِطْلَاقِ. كَانَ يُحِبُّهَا وَكَانَ مُخْلِصًا لَهَا بِطَرِيقَةٍ مَا. رَغْمَ أَنَّهُ لَمْ يَكُنْ قَادِرًا عَلَى التَّوَاصُلِ مَعَهَا. أُمِّي كَانَتْ مِثْلَهُ. كَأَنَّ شَيْئًا مَا يُشْبِهُ التَّعْوِيذَةَ كَانَ يُبْقِيهِمَا بَعِيدَيْنِ عَنْ بَعْضِهِمَا البَعْضِ رَغْمَ أَنَّهُمَا كَانَا يَأْكُلَانِ مَعًا وَيَنَامَانِ فِي سَرِيرٍ وَاحِدٍ. مَا هُوَ شُعُورُ الشَّخْصِ الَّذِي يَتَمَنَّى طُولَ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ الوُصُولَ إِلَى شَخْصٍ يَرَاهُ أَمَامَهُ لَيْلًا وَنَهَارًا؟
لَا أَعْلَمُ...

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_هشتم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پس از چند ماه پدرم ولگردی‌های فضاحت بارش را آغاز کرد. البته نه در شهر خودمان. به بهانه‌‌ی انجام کارهای اقتصادی سوار قطار می‌شد و برای عیش و نوش و عیاشی به تورنتو می‌رفت.طبق معمول همه خیلی زود از آبروریزی خبردار می‌شوند. ولی چیز عجیبی است که به خاطرش مردم به والدینم بیشتر احترام می گذاشتند. چه کسی می‌توانست پدرم را با وجود همه‌ی بلاهایی که بر سرش نازل شده بود سرزنش کند؟ مادرم هم با وجود همه‌ی مصیبت‌هایی که بر سرش آمده بود. حتی یک کلمه هم شکایت نمی‌کرد.

بَعدَ بِضْعَةِ أَشْهُرٍ، بَدَأَ وَالِدِي فِي التَّجَوُّلِ بِفَضَائِحِهِ. بِالطَّبْعِ، لَيْسَ فِي مَدِينَتِنَا. بِحُجَّةِ القِيَامِ بِأَعْمَالٍ اِقْتِصَادِيَّةٍ، كَانَ يَرْكَبُ القِطَارَ وَيُسَافِرُ إِلَى تُورنْتُو لِلتَّمَتُّعِ وَاللَّهْوِ. كَالْمُعْتَادِ، الجَمِيعُ سَرْعَانَ مَا يَعْرِفُونَ بِالفَضِيحَةِ. وَلَكِنْ مِنَ الغَرِيبِ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا يَحْتَرِمُونَ وَالِدَيَّ أَكْثَرَ بِسَبَبِ ذَلِكَ. مَنْ كَانَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَلُومَ وَالِدِي رَغْمَ كُلِّ المَصَائِبِ الَّتِي حَلَّتْ بِهِ؟ وَ وَالِدَتِي أَيْضًا رَغْمَ كُلِّ المَصَائِبِ الَّتِي مَرَّتْ بِهَا، لَمْ تَكُنْ تَشْكُو بِكَلِمَةٍ وَاحِدَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
من چطور این چیزها را می‌دانم؟ به طرز غیرعادی؛ در مکانی مثل خانه ما آدم از سکوت، از لب‌هایی که روی هم فشرده می‌شدند، از سری که بر می‌گشت، از نگاه‌های تند زیر چشمی و از شانه‌هایی که سنگینی بار خمشان می‌کرد بیشتر می‌شد چیزی دریافت، تا از حرف‌هایی که زده می‌شد. الکی نبود که من و لورا عادت داشتیم پشت درها فال گوش بایستیم.

پدرم چندین عصا با دسته‌های مختلف عاج،نقره و ماهون داشت. همیشه وسواس داشت که مرتب لباس بر تن کند.هیچ‌گاه کسی فکر نمی‌کرد تجارت خانوادگی را دنبال کند، اما حالا که این کار را می‌کرد قصد داشت آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهد. می‌توانست همه چیز را بفروشد ولی خریداری به قیمتی که او در نظر داشت وجود نداشت.هم‌چنین تصور می‌کرد اگر نه به یاد پدرش که به یاد برادرانش وظیفه‌ی قبول این مسئولیت را داشت. با این وجود که دیگر پسرانی وجود نداشتند و تنها یک پسر باقی مانده بود. دستور داد که سربرگ‌های کارخانه را به چیس و پسران تغییر دهند دوست داشت دو پسرداشته باشد. لابد به این خاطر که جانشین دو برادر از دست‌رفته‌اش باشند. دوست داشت خانواده را حفظ کند.

كَيْفَ أَعْرِفُ هَذِهِ الأُمُورَ؟ بِطَرِيقَةٍ غَيْرِ عَادِيَّةٍ؛ فِي مَكَانٍ مِثْلَ بَيْتِنَا، يُمْكِنُ لِلْمَرْءِ أَنْ يَسْتَشِفَّ مِنَ الصَّمْتِ، وَمِنَ الشِّفَاهِ المَزمومة، وَمِنَ الرُّؤُوسِ الَّتِي تُدِيرُهَا، وَمِنَ النَّظَرَاتِ الشَزرةِالخَاطِفَةِ، وَمِنَ الأَكْتَافِ الَّتِي تَنْحَنِي تَحْتَ ثِقْلِ العِبْءِ، أَكْثَرَ مِمَّا يُمْكِنُ أَنْ يَسْتَشِفَّ مِنَ الكَلِمَاتِ الَّتِي تُقَالُ. لَمْ يَكُنْ عَبَثًا أَنَّنِي وَلُورَا كُنَّا نَعْتَادُ عَلَى التَّنَصُّتِ خَلْفَ الأَبْوَابِ.
كَانَ لَدَى وَالِدِي عِدَّةُ عَصى ذَاتِ مَقَابِضَ مُتَنَوِّعَةٍ مِنَ العَاجِ وَالفِضَّةِ وَالمَاهُونِ. كَانَ دَائِمًا حَرِيصًا عَلَى ارْتِدَاءِ المَلابِسِ المُرَتَّبَةِ. لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ يَظُنُّ أَنَّهُ سَيَتْبَعُ التِّجَارَةَ العَائِلِيَّةَ، لَكِنَّهُ الآنَ كَانَ يَعْتَزِمُ القِيَامَ بِهَا بِأَفْضَلِ طَرِيقَةٍ مُمْكِنَةٍ. كَانَ يُمْكِنُهُ أَنْ يَبِيعَ كُلَّ شَيْءٍ، وَلَكِنْ لَمْ يَكُنْ هُنَاكَ مُشْتَرٍ بِالسِّعْرِ الَّذِي يُرِيدُهُ. وَكَانَ يَعْتَقِدُ أَيْضًا أَنَّهُ إِذَا لَمْ يَكُنْ لِأَجْلِ ذِكْرَى وَالِدِهِ، فَعَلَيْهِ أَنْ يَقْبَلَ هَذِهِ المَسْؤُولِيَّةَ لِأَجْلِ ذِكْرَى إِخْوَتِهِ. مَعَ أَنَّهُ لَمْ يَعُدْ هُنَاكَ أَبْنَاءٌ آخَرُونَ، وَبَقِيَ ابْنٌ وَاحِدٌ فَقَطْ. أَمَرَ بِتَغْيِيرِ رَأْسِيَّةِ المَصْنَعِ إِلَى "تشايسْ وَأَبْنَاؤُهُ". كَانَ يُحِبُّ أَنْ يَكُونَ لَدَيْهِ اِبْنَانِ. رُبَّمَا لِأَنَّهُ أَرَادَ أَنْ يُخَلِّفُوا إِخْوَتَهُ الِاثْنَيْنِ الَّذَيْنِ فَقَدَهُمَا. كَانَ يُرِيدُ الحِفَاظَ عَلَى الأُسْرَةِ.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_نهم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
کارگران مرد کارخانه در ابتدا به او احترام می‌گذاشتند. البته نه فقط به خاطر مدال‌هایش. با پایان یافتن جنگ،زن‌ها از کار گوشه‌گیری کردند تا مردانی که توانایی کارکردن داشتند جای آن‌ها را بگیرند اما به قدر کافی کار وجود نداشت. تقاضای دوران جنگ تمام شده بود در همه‌ی کشور کارخانه‌ها بسته می‌شدند و کارگران را بیکار می‌کردند. اما در کارخانه‌ی پدرم این طور نبود. او سربازانی که از جنگ بازگشته بودند را به کار می‌گرفت حتی بیشتر از ظرفیت کارخانه. عقیده داشت که تاجرین کشور باید مقداری از پولی که با شروع جنگ کسب کرده بودند را با استخدام کردن مردانی که به جنگ رفته‌اند بپردازند. قدر‌ناشناسی کشور از آن‌ها نفرت‌انگیز است. تعداد کمی از تاجرین این کار را انجام دادند‌. دیگران شبیه این بود که کور بودند و آن مردان بیکار را نمی‌دیدند. در حالی که پدرم که یک چشمش واقعاً نمی‌دید، نمی‌توانست آنها را نادیده بگیرد. پس به کافر و دیوانه شدن شهرت یافت.

لَدَى بِدَايَةِ تَوَلِّيِهِ الإِدَارَةَ، كَانَ الرِّجَالُ فِي المَصْنَعِ يَحْمِلُونَ لَهُ الإِجْلَالَ وَالتَّقْدِيرَ. لَيْسَ فَقَطْ بِسَبَبِ نِيَاشِينِهِ. فَمَا إِنْ وَضَعَتِ الحَرْبُ أَوْزَارَهَا، حَتَّى انسَحَبَتِ النِّسَاءُ مِنَ العَمَلِ لِكَي يَعُودَ الرِّجَالُ الَّذِينَ كَانُوا قَادِرِينَ عَلَى العَمَلِ لِيَحُلُّوا مَكَانَهُمْ، لَكِنْ لَمْ تَكُنْ هُنَاكَ وَظَائِفُ كَافِيَةٌ. اِنْتَهَتِ الطَّلَبَاتُ الكَبِيرَةُ فِي زَمَنِ الحَرْبِ، وَالمَصَانِعُ فِي جَمِيعِ أَنْحَاءِ البِلَادِ بَدَأَتْ بِالإِغْلَاقِ وَتَسْرِيحِ العُمَّالِ. لَكِنْ فِي مَصْنَعِ وَالِدِي، لَمْ يَكُنِ الأَمْرُ كَذَلِكَ. كَانَ يُوَظِّفُ الجُنُودَ العَائِدِينَ مِنَ الحَرْبِ، حَتَّى أَكْثَرَ مِنْ طَاقَةِ المَصْنَعِ. كَانَ يَعْتَقِدُ أَنَّ التُّجَّارَ يَجِبُ أَنْ يَرُدُّوا بَعْضَ الأَمْوَالِ الَّتِي كَسَبُوهَا عِنْدَ بَدْءِ الحَرْبِ بِتَوْظِيفِ الرِّجَالِ الَّذِينَ ذَهَبُوا إِلَى الحَرْبِ. نَكْرَانُ البَلَدِ لَهُمْ أَمْرٌ بَغِيضٌ. قِلَّةٌ قَلِيلَةٌ مِنَ التُّجَّارِ قَامُوا بِذَلِكَ، بَيْنَمَا الآخَرُونَ كَانُوا يَتَصَرَّفُونَ وَكَأَنَّهُمْ عُمْيَانٌ وَلَا يَرَوْنَ هَؤُلَاءِ الرِّجَالَ العَاطِلِينَ. بَيْنَمَا وَالِدِي، الَّذِي كَانَتْ إِحْدَى عَيْنَيْهِ حَقًّا عَمْيَاءَ، لَمْ يَكُنْ يَسْتَطِيعُ تَجَاهُلَهُمْ. لِذَلِكَ اشْتُهِرَ بِالكُفْرِ وَالجُنُونِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

ظاهرم مشخص بود که دختر پدرم هستم.بیشتر شبیه او بودم سرسختی و چهره‌ی عبوس و بدبینی او را به ارث برده بودم و در نهایت مدال‌های او هم به من رسید. وقتی که عصیان می‌کردم. رنی می‌گفت ذات سرسختانه‌ای دارم. می‌داند این را از چه کسی به ارث برده‌ام ولی لورا دختر مادرم بود. تا حدی مثل او پرهیز کار بود. پیشانی بلند و معصوم مادرم را هم به ارث برده بود. اما ظاهر آدم‌ها گول زننده‌اند. من هیچ‌گاه قادر نبودم خودم را با اتومبیل از پل پایین بیاندازم. پدرم می‌توانست این کار را انجام دهد. مادرم نه.

فِي الظَّاهِرِ، كَانَ وَاضِحًا أَنَّنِي ابْنَةُ وَالِدِي. كُنْتُ أَشْبَهُهُ كَثِيرًا؛ وَرِثْتُ صَلَابَتَهُ وَوَجْهَهُ العَبُوسَ وَتَشَاؤُمَهُ، وَفِي النِّهَايَةِ نِيَاشِينَهُ تَرَكها لي. عِنْدَمَا كُنْتُ أَعْصِي، كَانَتْ رِينِي تَقُولُ إِنَّنِي عَنِيدَةٌ وَتَعْرِفُ جَيِّدًا مِنْ أَيْنَ وَرِثْتُ هَذِهِ الصِّفَاتِ. وَلَكِنْ لُورَا كَانَتِ ابْنَةَ أُمِّي، تَشْبَهُهَا فِي بَعْضِ الصِّفَاتِ، كَانَتْ تَقِيَّةً مِثْلَهَا إِلَى حَدٍّ مَا، وَوَرِثَتْ عَنْهَا الجَبِينَ العَالِيَ البَرِيءَ. لَكِنَّ المَظَاهِرَ خَادِعَةٌ. لَمْ أَكُنْ أَبَدًا قَادِرَةً عَلَى إِلْقَاءِ نَفْسِي مِنْ جِسْرٍ بِسَيَّارَتِي. وَالِدِي كَانَ يَسْتَطِيعُ فِعْلَ ذَلِكَ. أُمِّي لَمْ تَكُنْ لِتَجْرُؤَ.

ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_دهم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

حالا پاییز سال ۱۹۱۹ است و ما سه نفر پدر، مادرم و من تلاش می‌کنیم با هم همراه باشیم. شبی سرد از ماه نوامبر است و تقریباً وقت خواب است. در اتاق نشیمن آویلیون نشسته‌ایم شومینه را روشن کرده‌اند. مادرم که جديداً از یک بیماری اسرار آمیز که گفته می‌شود به اعصابش مرتبط است بهبود یافته،خیاطی می‌کند. البته قادر است که کسی را برای این کار استخدام کنند، ولی دلش می‌خواهد که دستانش کاری انجام دهند. دکمه‌ی یکی از لباس‌هایم را که افتاده می‌دوزد. می‌گفتند بد لباس هستم. سبدی خیاطی کار دست سرخ پوستان روی میز عسلی است. داخل آن قیچی قرقره و ابزار تعمیر و همچنین عینک دوربینش گذاشته شده است. برای فاصله‌ی نزدیک احتیاجی به عینک ندارد.

ها نَحْنُ الآنَ فِي خَرِيفِ عَامِ 1919، نَحْنُ الثَّلَاثَةُ - أَبِي وَأُمِّي وَأَنَا - نُحَاوِلُ أَنْ نَكُونَ مَعًا. إِنَّهَا لَيْلَةٌ بَارِدَةٌ مِنْ شَهْرِ نُوفَمْبِر، وَحَانَ وَقْتُ النَّوْمِ تَقْرِيبًا. نَجْلِسُ فِي غُرْفَةِ الْمَعِيشَةِ فِي آفِيلْيُون، وَالْمِدْفَأَةُ مُشْتَعِلَةٌ. أُمِّي، الَّتِي تَعَافَتْ مُؤَخَّرًا مِنْ مَرَضٍ غَامِضٍ يُقَالُ إِنَّهُ مُرْتَبِطٌ بِأَعْصَابِهَا، تَقُومُ بِالْخِيَاطَةِ. بِالطَّبْعِ، بِإِمْكَانِهَا تَوْظِيفُ شَخْصٍ لِلْقِيَامِ بِذَلِكَ، وَلَكِنَّهَا تَرْغَبُ فِي أَنْ تُشْغِلَ يَدَيْهَا بِشَيْءٍ. هِيَ تَخِيطُ زِرًّا سَقَطَ مِنْ أَحَدِ مَلَابِسِي. كَانُوا يَقُولُونَ إِنَّنِي سَيِّئَةٌ فِي التَّعَامُلِ مَعَ مَلَابِسِي. سَلَّةُ الْخِيَاطَةِ الْمَصْنُوعَةُ يَدَوِيًّا مِنْ قِبَلِ الْهُنُودِ الْحُمْرِ مَوْجُودَةٌ عَلَى الطَّاوِلَةِ الْجَانِبِيَّةِ. تَحْتَوِي عَلَى مِقَصٍّ، بَكَرَاتِ خَيْطٍ، أَدَوَاتِ إِصْلَاحٍ، وَكَذَلِكَ نَظَّارَتِهَا. لَا تَحْتَاجُ أُمِّي إِلَى النَّظَّارَاتِ لِرُؤْيَةِ الْأَشْيَاءِ الْقَرِيبَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

پیراهنی به تن کرده که آبی آسمانی است و یک یقه‌ی باز سفید با سردست‌های دو تکه‌ی سفید دارد. موهایش بسیار زود شروع به سفید شدن کرده‌اند. به همان اندازه که دوست نداشت دستش را قطع کند دوست نداشت موهایش را رنگ کنند. و به این شکل این طور به نظر می‌رسید که چهره‌ی جوانش در آشیانه‌ای از پر نرم کم‌رنگ قرار گرفته است. موهایش که از وسط فرق باز کرده پشت سرش با امواج بزرگ و با چند حلقه و پیچ با گره پیچ در پیچی پایان می‌یابد. پنج سال بعد وقتی که مرگش فرا رسید این مدل مو مد شده بود. البته نه دقیقاً به زیبایی قبل.مژه‌هایش به سمت پایین است و گونه‌هایش مانند شکمش گرد است. به نرمی لبخند می‌زند. چراغ برق با نور زرد مایل به صورتیش نور کم رنگی به صورتش می‌اندازد.

تَرْتَدِي فُسْتَانًا أَزْرَقَ سَمَاوِيًّا بِيَاقَةٍ بَيْضَاءَ مَفْتُوحَةٍ وَأَكْمَامٍ بَيْضَاءَ مُزْدَوِجَةٍ. بَدَأَ شَعْرُهَا يَشِيبُ مُبَكِّرًا. كَمَا أَنَّهَا لَمْ تَكُنْ تَرْغَبُ فِي صَبْغِ شَعْرِهَا، بِنَفْسِ الْقَدْرِ الَّذِي لَمْ تَكُنْ تُفَضِّلُ قَطْعَ يَدِهَا. لِذَلِكَ، بَدَا وَجْهُهَا الشَّابُّ وَكَأَنَّهُ مُحَاطٌ بِرِيشٍ نَاعِمٍ بَاهِتٍ. شَعْرُهَا مُفْرُوقٌ مِنَ الْمُنْتَصَفِ، يَتَدَلَّى خَلْفَ رَأْسِهَا بِمَوْجَاتٍ كَبِيرَةٍ وَيَنْتَهِي بِجَدَائِلَ مُلْتَفَّةٍ. بَعْدَ خَمْسِ سَنَوَاتٍ، عِنْدَمَا جَاءَ أَجَلُهَا، أَصْبَحَ هَذَا الْأُسْلُوبُ فِي تَصْفِيفِ الشَّعْرِ مُوضَةً، وَإِنْ لَمْ يَكُنْ بِنَفْسِ الْجَمَالِ. رُمُوشُهَا مُنْسَدِلَةٌ، وَخُدُودُهَا مُسْتَدِيرَةٌ، تَبْتَسِمُ بِلُطْفٍ. ضَوْءُ الْمِصْبَاحِ الْكَهْرَبَائِيِّ بِظِلِّهِ الْأَصْفَرِ الْوَرْدِيِّ يُضْفِي لَوْنًا نَاعِمًا عَلَى وَجْهِهَا.



ادامه دارد..
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_یازدهم

پدرم در مقابل او روی مبل نشسته ولی بی‌قرار است.دستش را روی زانوی پای مجروحش گذاشته است. پایش را به بالا و پایین تکان می‌دهد. من در کنار او نشسته‌ام اما خیلی به او نزدیک نیستم. دستش بر پشت سرم بر روی پشتی مبل قرار دارد اما به من دست نمی‌زند. کتاب در سی‌ام روبه‌رویم است و برای این که متوجه شود بلدم، از روی آن می‌خوانم ولی حروف را نمی‌شناسم تنها شکل‌شان را و واژگانی را که مطابق عکس‌ها است از حفظم. روی میزی در گوشه‌ای از اتاق گرامافونی قرار دارد که بلندگویش، شبیه به یک گل بزرگ فلزی است. صدایم شبیه صدایی است که بعضی اوقات از آن گرامافون شنیده می‌شود صدای نازک و کوتاه که از دور شنیده می‌شود.صدایی که می‌شود با اشاره‌ی یک انگشت به سکوت فراخواندش.

يَجْلِسُ أَبِي مُقَابِلَهُ عَلَى الْأَرِيكَةِ، لَكِنَّهُ مُتَمَلْمِلٌ. يَدُهُ عَلَى رُكْبَةِ سَاقِهِ الْمَجْرُوحَةِ، وَهُوَ يُحَرِّكُ سَاقَهُ إِلَى الْأَعْلَى وَالْأَسْفَلِ. أَجْلِسُ بِجَانِبِهِ لَكِنْ لَسْتُ قَرِيبًا مِنْهُ جِدًّا. يَدُهُ عَلَى ظَهْرِ الْأَرِيكَةِ خَلْفَ رَأْسِي لَكِنَّهُ لَا يَلْمِسُنِي. كِتَابُ الْأَبْجَدِيَّةِ أَمَامِي، وَلِكَيْ يُدْرِكَ أَنَّنِي أَعْرِفُ الْقِرَاءَةَ، أَقْرَأُ مِنْهُ، لَكِنَّنِي لَا أَعْرِفُ الْحُرُوفَ، بَلْ أَحْفَظُ أَشْكَالَهَا وَالْكَلِمَاتِ الَّتِي تُطَابِقُ الصُّوَرَ. عَلَى طَاوِلَةٍ فِي زَاوِيَةِ الْغُرْفَةِ، يُوجَدُ غِرَامُوفُونٌ مَعَ مُكَبِّرِ صَوْتٍ يُشْبِهُ زَهْرَةً مَعْدَنِيَّةً كَبِيرَةً. صَوْتِي يُشْبِهُ الصَّوْتَ الَّذِي يُسْمَعُ أَحْيَانًا مِنْ ذَلِكَ الْغِرَامُوفُونِ، صَوْتٌ رَفِيعٌ وَقَصِيرٌ يُسْمَعُ مِنْ بَعِيدٍ، صَوْتٌ يُمْكِنُ إِسْكَاتُهُ بِإِشَارَةِ إِصْبَعٍ وَاحِدَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

نگاهی به پدرم می‌اندازم تا ببینم به خواندن من توجه می‌کند یا نه. گاهی اوقات هنگامی که با او صحبت می‌کنید صحبت‌هایتان را نمی شنود. می‌فهمد که به او نگاه می‌کنم و لبخند ملایمی می‌زند.

أَنْظُرُ إِلَى أَبِي لِأَرَى إِنْ كَانَ يَنْتَبِهُ لِقِرَاءَتِي أَمْ لَا. أَحْيَانًا عِنْدَمَا تَتَحَدَّثُ إِلَيْهِ، لَا يَسْمَعُ مَا تَقُولُ. يُدْرِكُ أَنَّنِي أَنْظُرُ إِلَيْهِ فَيَبْتَسِمُ ابْتِسَامَةً خَفِيفَةً.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_پایانی
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
پدرم مجدداً به بیرون خیره می‌شود. آیا خود را بیرون از پنجره می‌بیند، در قالب یتیمی ولگرد که دیگر پدر نخواهد داشت و به درون این اتاق می‌نگرد؟ آیا برای این منظره‌ی آرام کنار بخاری و تصویر مرفهی که به یک آگهی شیک شباهت دارد، جنگیده بود؟ همسری بسیار خوب و مهربان با گونه‌های سرخ که باردار است؛ کودکی حرف‌گوش‌کن؛ زندگی‌ای بی‌روح و خسته‌کننده. آیا با وجود کشتار بی‌معنای جمعی و بوی آزاردهنده‌ی جنگ، دلش برای آن تنگ شده است؟

عکس کتاب، مرد لنگی را نشان می‌دهد که شعله‌های آتش بدنش را پوشانده است. آتش همچون بال از سر و شانه‌هایش، و به صورت شاخه‌های کوچک از سرش بیرون زده است. از روی شانه‌اش به پشت سر نگاه می‌کند و خنده‌ای شیطانی و وسوسه‌انگیز بر لب دارد. هیچ لباسی نپوشیده است. به او علاقه‌مند بودم. مانند آتش، هیچ چیز نمی‌تواند به او آسیب برساند. با مدادهایم شعله‌های بیشتری به آن می‌افزایم.

عَادَ أَبِي يُنْعِمُ النَّظَرَ خَارِجَ النَّافِذَةِ. هَلْ يَرَى نَفْسَهُ خَارِجَ النَّافِذَةِ، فِي صُورَةِ يَتِيمٍ مُتَشَرِّدٍ لَنْ يَكُونَ لَهُ أَبٌ بَعْدَ الْآنَ وَيَنْظُرُ إِلَى دَاخِلِ هَذِهِ الْغُرْفَةِ؟ هَلْ حَارَبَ مِنْ أَجْلِ هَذَا الْمَشْهَدِ الْهَادِئِ بِجَانِبِ الْمِدْفَأَةِ وَالصُّورَةِ الْمُتْرَفَةِ الَّتِي تُشْبِهُ إِعْلَانًا أَنِيقًا؟ زَوْجَةٌ طَيِّبَةٌ وَحَنُونٌ ذَاتُ خُدُودٍ حَمْرَاءَ، حَامِلٌ؛ طِفْلٌ مُطِيعٌ؛ حَيَاةٌ بَلِيدَةٌ وَمُمِلَّةٌ. هَلْ يَشْتَاقُ إِلَيْهَا رَغْمَ الْمَذَابِحِ الْعَبَثِيَّةِ وَرَائِحَةِ الْحَرْبِ الْمُزْعِجَةِ؟

تُظْهِرُ صُورَةُ الْكِتَابِ رَجُلًا أَعْرَجَ تُغَطِّي النِّيرَانُ جَسَدَهُ. النَّارُ تَنْدَلِعُ كَالْأَجْنِحَةِ مِنْ رَأْسِهِ وَكَتِفَيْهِ، وَكَأَغْصَانٍ صَغِيرَةٍ مِنْ رَأْسِهِ. يَنْظُرُ مِنْ فَوْقِ كَتِفِهِ إِلَى الْخَلْفِ وَعَلَى شَفَتَيْهِ ابْتِسَامَةٌ شَيْطَانِيَّةٌ وَمُغْرِيَةٌ. لَا يَرْتَدِي أَيَّ مَلَابِسَ. كُنْتُ مُعْجَبَةً بِهِ. مِثْلَ النَّارِ، لَا شَيْءَ يُمْكِنُ أَنْ يُؤْذِيَهُ. أُضِيفُ الْمَزِيدَ مِنَ الْأَلْسِنَةِ النَّارِيَّةِ بِأَقْلَامِي.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مادرم سوزن را داخل دکمه می‌برد و نخ را می‌کشد. با صدایی نگران‌تر، "ح" حرف‌های خوش‌آوایم و "ن" و حرف‌های عجیب "ی" و "ر" و حروف خوش‌آهنگی مثل "س" را می‌خوانم. پدرم به شعله‌های آتش، مزرعه‌ها، جنگل‌ها، خانه‌ها، شهرها، مردها و برادرهایی که دود می‌شوند، خیره شده و پای معیوبش مثل سگی که در خواب می‌دود، بی‌اختیار حرکت می‌کند.

اینجا خانه‌ی اوست و قصر مسخر شده‌ی اوست. او انسانی گرگ‌نماست. بیرون پنجره آفتاب سرد لیمویی خاکستری می‌شود. هنوز نمی‌دانم که لورا به زودی به دنیا می‌آید.

تُدْخِلُ أُمِّي الْإِبْرَةَ فِي الزِّرِّ وَتَسْحَبُ الْخَيْطَ. أَقْرَأُ بِصَوْتٍ أَكْثَرَ قَلَقًا، "حَاءَ" الْحُرُوفَ الْجَمِيلَةَ وَ"نُونَ" وَالْحُرُوفَ الْغَرِيبَةَ "يَاءَ" وَ"رَاءَ" وَالْحُرُوفَ الرَّنَّانَةَ مِثْلَ "سِينٍ". يُحَدِّقُ أَبِي فِي أَلْسِنَةِ النَّارِ، الْحُقُولِ، الْغَابَاتِ، الْبُيُوتِ، الْمُدُنِ، الرِّجَالِ وَالْإِخْوَةِ الَّذِينَ يَتَحَوَّلُونَ إِلَى دُخَانٍ، وَسَاقُهُ الْمَعِيبَةُ تَتَحَرَّكُ لَا إِرَادِيًّا مِثْلَ كَلْبٍ يَجْرِي فِي نَوْمِهِ.

هَذَا هُوَ بَيْتُهُ وَقَصْرُهُ الْمُسْتَوْلَى عَلَيْهِ فِي ضَوْءِ الشَّمْسِ الْبَارِدِ اللَّيْمُونِيِّ. إِنَّهُ إِنْسَانٌ ذِئْبٌ. خَارِجَ النَّافِذَةِ يَتَحَوَّلُ كُلُّ شَيْءٍ إِلَى اللَّوْنِ الرَّمَادِيِّ. لَمْ أَكُنْ أَعْلَمُ بَعْدُ أَنَّ لُورَا سَتُولَدُ قَرِيبًا.


🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
پایان بخش ششم از فصل سوم رمان آدم‌کش کور🎈🎈🎈🎈🎈🎈
آغاز فصل پنجم رمان من‌او 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_اول

سه‌ی من
بابا جون از شب قبل به کریم سپرده بود که صبح برود طباخی اسماعیل سبیل و سفارشی را بگیرد. بابا جون دیروز عصر، وقت سیرابی، به صرافت افتاده بود که صبح کله‌پاچه بگیرد. معمولاً بعد از ظهرها که با درشکه، از سر کوره یا کاروان‌سرا به محل بر می‌گشت، پاتوغش یا توی قهوه‌خانه‌ی شمشیری بود یا توی طباخی اسماعیل که عصرها سیرابی می‌پخت.

ثُلَاثِيَّتِي

كَانَ جَدِّي قَدْ أَوْصَى كَرِيمًا مُنْذُ لَيْلَةِ الْبَارِحَةِ أَنْ يَذْهَبَ صَبَاحًا إِلَى دُكَّانِ إِسْمَاعِيلَ الْبَاجَجِي وَيَأْتِيَ بِمَا طَلَبَهُ مِنَ الْبَاجَةِ مِنْهُ. إِنَّ جَدِّي كَانَ قَدِ اعْتَادَ حِينَمَا يَرْجِعُ عَصْرًا مِنْ مَعْمَلِ الطَّابُوقِ أَنْ يَرْتَادَ مَقْهَى شَمْشِيرِي أَوْ مَطْبَخَ إِسْمَاعِيلَ الْبَاجَجِي الَّذِي كَانَ يَطْبُخُ الْكِرْشَةَ كُلَّ يَوْمٍ عَصْرًا.

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کریم، صبح، موقع‌ نمازِ اسکندر و ننه، از جا بلند شد. لحاف کرباسی چرک و وصله پینه شده اش را کنار زد و به کمرش پیچ وتابی داد. ننه را نگاه کرد؛ تندتند نمازش را می‌خواند. آخر نماز، به جای سه بار، پنج بار،شاید هم بیشتر دستانش را روی زانوهایش کوبید. طوری که مه‌تاب و کریم صدایش را بشنوند. دستانش را بالا برد و به جای دعا گفت:
-خدایا روم سیاه بچه های دارای حاج فتاح که به بنی بشری احتیاج ندارند کمرشان دولا می‌شه، صبح به صبح، اما وای از این تبر به کمر خورده های پاپتی...
اسکندر آهی کشید و همان‌طور که به عادت خانه‌ی فتاح برای همه چای می‌ریخت،گفت:
- زن! ناشکری نکن.هنوز استخوان‌هاشان سفت نشده، درست‌می‌شن، ان شاء الله
-من هم همین را می‌گم تا استخوان‌هاشان تره باید کمرشان تا شه که عادت کنند. وقتی سفت شد - خدا به سر شاهده - دیگر تا نمی‌شه.....


اسْتَيْقَظَ كَرِيمٌ فَجْرًا تَزَامُنًا مَعَ اسْتِيقَاظِ إِسْكَنْدَرَ وَأُمِّهِ لِلصَّلَاةِ، أَزَاحَ الْغِطَاءَ الْوَسِخَ وَالْمُرَقَّعَ جَانِبًا، تَثَاءَبَ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ مَادًّا صَدْرَهُ إِلَى الْأَمَامِ وَبَاسِطًا ذِرَاعَيْهِ وَصَارَ يَنْظُرُ إِلَى أُمِّهِ الَّتِي كَانَتْ تُؤَدِّي صَلَاةَ الصُّبْحِ، وَقَدْ أَرْبَكَهَا بِنَظَرَاتِهِ فَصَارَتْ تُؤَدِّي الصَّلَاةَ بِسُرْعَةٍ، وَبَدَلًا مِنْ أَنْ تُرَبِّتَ عَلَى سَاقَيْهَا فِي نِهَايَةِ الصَّلَاةِ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، كَرَّرَتْهَا أَكْثَرَ مِنْ خَمْسِ مَرَّاتٍ، وَمِنْ أَجْلِ أَنْ تُثِيرَ انْتِبَاهَ كَرِيمٍ وَمَهْتَابَ قَالَتْ بَدَلَ الدُّعَاءِ:
- سَوَّدَ اللهُ وَجْهِي، يَا إِلَهِي، أَبْنَاءُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ لَيْسُوا بِحَاجَةٍ لِأَحَدٍ مِنْ بَنِي الْبَشَرِ، مَعَ ذَلِكَ يَسْتَيْقِظُونَ فَجْرَ كُلِّ يَوْمٍ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ، وَلَكِنْ آهٍ مِنْ هَؤُلَاءِ الْأَبْنَاءِ الْفُقَرَاءِ الْحُفَاةِ، إِنَّهُمْ لَا يُصَلُّونَ.

تَأَوَّهَ إِسْكَنْدَرُ، وَقَالَ وَهُوَ يُقَدِّمُ الشَّايَ لِلْجَمِيعِ إِذْ اعْتَادَ عَلَى تَقْدِيمِ الشَّايِ لِلضُّيُوفِ فِي بَيْتِ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ:

- لَا تَكُونِي غَيْرَ شَكُورَةٍ أَيَّتُهَا الْمَرْأَةُ، مَا دَامَتْ عِظَامُهُمْ رَخْوَةً. وَبَعْدَ أَنْ يَشْتَدَّ عُودُهُمْ، فَإِنَّهُمْ يُصَلُّونَ.

قَالَتِ الْأُمُّ:

- أَنَا أَقُولُ يَجِبُ أَنْ يُصَلُّوا مَا دَامَتْ عِظَامُهُمْ رَخْوَةً، فَحِينَمَا يَشْتَدُّ عُودُهُمْ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَنْحَنُوا بَعْدَ ذَلِكَ أَبَدًا.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ادامه داد....

#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
آموزش زبان عربی با متون داستانی pinned «آغاز فصل پنجم رمان من‌او 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇»
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_دوم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
کریم زیر لب چیزی گفت و به اکراه از جا بلند شد. رفت کنار حوض، آبی به سر و صورتش زد و ننه را - که فکر کرده بود رفته تا وضو بگیرد - مایوس کرد داخل اتاق آمد و به سرعت رخت و لباسش را پوشید. مه‌تاب از سر و صدای کریم چشمانش را به سختی باز کرد ملحفه و لحافِ وصله دار اما سفید و تمیزش را کنار زد. سرش را تکانی داد تا موهای بلند قهوه‌اش مرتب بایستند.
بعد، به کریم گفت:
- کجا صبح به این زودی؟
-به تو چه فضول
ننه زیر لب استغفار گفت و به کریم تشر زد:
- جوان مرگ شده! خب راست می‌گه سر صبح که سگ از لانه‌ای‌اش در نمی‌آید کدام گوری می‌خواهی بروی؟
کریم به اکراه گفت:
-حاج فتاح سپرده صبح بروم برایشان از اسی سبیل، کله پاچه بگیرم.

تَمْتَمَ كَرِيمٌ وَنَهَضَ مِنْ مَكَانِهِ بِإِكْرَاهٍ. مَضَى صَوْبَ حَوْضِ الْمَاءِ وَغَسَلَ يَدَيْهِ وَوَجْهَهُ، وَقَدْ تَسَبَّبَ بِيَأْسِ أُمِّهِ الَّتِي ظَنَّتْ أَنَّهُ سَيَتَوَضَّأُ لِلصَّلَاةِ.

دَخَلَ الْغُرْفَةَ مُسْرِعًا وَارْتَدَى مَلَابِسَهُ عَلَى عَجَلٍ. سَمِعَتْ مَهْتَابُ الضَّجِيجَ الَّذِي أَحْدَثَهُ كَرِيمٌ فَفَتَحَتْ بِتَثَاقُلٍ عَيْنَيْهَا وَأَزَاحَتِ الْغِطَاءَ جَانِبًا. كَانَ مُرَقَّعًا وَلَكِنَّهُ كَانَ نَظِيفًا وَنَاصِعًا. حَرَّكَتْ رَأْسَهَا كَيْ تُرَتِّبَ تَسْرِيحَةَ شَعْرِهَا الْبُنِّيِّ وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:

- إِلَى أَيْنَ تَنْوِي الذَّهَابَ مُسْرِعًا فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ؟
- هَذَا أَمْرٌ لَا يَخُصُّكِ أَيَّتُهَا الْفُضُولِيَّةُ.

اسْتَغْفَرَتِ الْأُمُّ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ وَوَجَّهَتْ كَلَامَهَا إِلَى كَرِيمٍ بِلَهْجَةٍ حَادَّةٍ:

- أَيُّهَا الْعَاقُّ! أُخْتُكَ مُحِقَّةٌ. إِلَى أَيْنَ فِي هَذَا الصَّبَاحِ الْبَاكِرِ حَيْثُ لَا يَخْرُجُ الْكَلْبُ مِنْ جُحْرِهِ؟ فَإِلَى أَيِّ قَبْرٍ تَذْهَبُ؟
- لَقَدْ أَوْصَانِي الْحَاجُّ فَتَّاحٌ أَنْ أُحْضِرَ لَهُمُ الْبَاجَةَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ (أَبِي الشَّوَارِبِ).

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

کنار پاشویه‌ی حوض مه‌تاب با دست تپلش آب را از داخل لولئین مشت می‌کرد و به صورتش می‌پاشید. سرش را بالا گرفت و به کریم گفت: 
-مثل گداها نروی خانه‌شان ظرف را بگذار دم در و برگرد.
کریم به مه‌تاب نگاه کرد انگار مهتاب هیچ حرفی نزده بود. 
-اِاِ آب حوض که هست.... به جای فضولی، آب شاهی را حرام نکن، ماچه الاغ! 
با لگدی محکم در چوبی را باز کرد و از خانه بیرون زد. اسکندر با شنیدن صدای در از جا نیم خیز شد. 
- کره خرا لولا را می‌شکند... حاج فتاح برای ما هم یک دست کله پاچه گرفته پاک یادم رفته بود اگر حواسم بود می‌گفتم همین کره خر بیاورد... 
مه‌تاب که کنار آیینه موهای بلندش را شانه می‌زد، آهسته گفت: 
- من صبحانه نمی‌خورم

غَسَلَتْ مَهْتَابُ وَجْهَهَا بِمَاءِ الْحَوْضِ، كَانَتْ تَغْرِفُ الْمَاءَ بِكِلْتَا يَدَيْهَا وَتَسْكُبُهُ عَلَى وَجْهِهَا. رَفَعَتْ رَأْسَهَا وَقَالَتْ لِكَرِيمٍ:

- لَا تَذْهَبْ الْيَوْمَ إِلَى بَيْتِهِمْ بِهَيْئَةِ الْمُسْتَجْدِي. ضَعْ قِدْرَ الْبَاجَةِ عِنْدَ الْبَابِ وَعُدْ.

نَظَرَ إِلَيْهَا وَلَمْ يَقُلْ لَهَا شَيْئًا، هَكَذَا كَانَ يَتَجَاهَلُهَا وَيَتَجَاهَلُ كَلَامَهَا. لَكِنَّهُ فَكَّرَ هَذِهِ الْمَرَّةَ أَنْ يُسْمِعَهَا كَلَامًا جَارِحًا:

- بَدَلَ هَذَا الْفُضُولِ فَكِّرِي بِالْمَاءِ الثَّمِينِ الَّذِي تُتْلِفِينَهُ أَيَّتُهَا الْبَغْلَةُ الصَّغِيرَةُ.

بِرَفْسَةٍ قَوِيَّةٍ، فَتَحَ الْبَابَ الْخَشَبِيَّ وَخَرَجَ مِنَ الْبَيْتِ. قَفَزَ إِسْكَنْدَرُ مِنْ مَكَانِهِ وَقَالَ:

- هَذَا الْحِمَارُ سَوْفَ يُحَطِّمُ الْبَابَ. لَقَدْ نَسِيتُ أَنْ أُخْبِرَهُ أَنْ يَجْلِبَ مَعَهُ الْبَاجَةَ الَّتِي اشْتَرَاهَا لَنَا الْحَاجُّ فَتَّاحٌ.
كَانَتْ مَهْتَابُ تَقِفُ أَمَامَ الْمِرْآةِ وَتُمَشِّطُ شَعْرَهَا الطَّوِيلَ، قَالَتْ:

- لَا أُرِيدُ أَنْ أَتَنَاوَلَ الْإِفْطَارَ هَذَا الْيَوْمَ.

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_سوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
کریم دوید و هن‌هن کنان از گود بیرون آمد. تازه آفتاب زده بود. کنار نانوایی سنگکی شاطر علی محمد چند نفری ایستاده بودند. یک زن چادری و دو سه تا مرد با قبا و سرداری و کلاه پهلوی. نگاهی کرد، کسی را نمی‌شناخت. تا کنار بازارچه‌ی اسلامی، یک نفس دوید. شیشه‌های طباخی اسماعیل را بخار گرفته بود. تازه‌گی ها دو-سه تا از تخت‌ها را جمع کرده بود و جای‌شان میز و صندلی چیده بود. دستور بلدیه بود. چند نفری دور میزها نشسته بودند و کله‌پاچه می‌خوردند. یک مشربه‌ی آب هم وسط میز بود که هر که تشنه می‌شد، آن را برمی‌داشت و دو- سه جرعه آب می‌نوشید.


كانَ كَريمٌ يَركُضُ لاهِثاً، خَرَجَ مِن حَيّ الحُفرَةِ. كانَتِ الشَّمسُ قَد أشرَقَت تَوّاً، وكانَ عِدَّةُ أشخاصٍ يَقِفونَ إلى جِوارِ مَخبَزِ الشَّاطرِ علي مُحمَّد. امرأةٌ ذاتُ عَباءةٍ سَوداءَ، ورِجَالٌ يَرْتَدُونَ عَبَاءَاتٍ وَيَعْتَمِرُونَ الْمَنَادِيلَ وَالْقُبَّعَاتِ. نَظَرَ كَريمُ إليهِم وتَأكَّدَ أنَّهُ لا يَعرِفُ أحداً منهُم. رَكَضَ نَحوَ سُوقِ إسلامي دونَ تَوَقُّف. كانَ البُخارُ يَغشى زُجاجَ نَوافِذِ مَطعَمِ الطَّباخِ إسماعيل. كانَ إسماعيلُ الطَّباخُ قَد غَيَّرَ قَليلاً مِن أثاثِ مَطعَمِهِ المُخصَّصِ لِلباجة، فقَد بَدَّلَ ثلاثةَ أَسِرَّةٍ خَشَبيَّةٍ ووَضَعَ كَراسِيَّ وطاوِلاتٍ، وذلكَ استِجابَةً لأوامِرِ البَلديَّة. كانَ عَدَدٌ مِنَ الناسِ يَجلِسونَ حَولَ الطَّاوِلاتِ ويأكُلونَ الباجة، وكانَ على الطاوِلاتِ قِنِّينةٌ كَبيرةٌ لِلماءِ، يَشرَبُ مِنها مَن يَشعُرُ بِالعَطَشِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

كريم داخل شد و سلام کرد. اسماعیل سبیل نشنید یا نشنیده گرفت. حواسش به سه - چهار مشتری‌اش بود با موسا ضعیف کش - برای این که بقیه دلیل گرانی را بفهمند - کل کل می‌کردند.
- من کله را گران نکردم. کار، کار این ضعیف کش نارفیقه که کنار دستتان نشسته و مثل گوسفند سرش را تو آخور کرده و می‌لمباند...
موسا ضعیف کش استخوان‌های کوچک پاچه را توی دستش تف کرد و خندید.
- اسی‌سبیل! جان اون سبیل‌های مردانه‌ات بگذار راحت باشیم. اگر نه، به این خلق‌الله بیجک‌ها را نشان می‌دم‌ها! درسته که من گران کردم کله پاچه را؛ دستی دو عباسی، اما تو که سه عباسی کشیدی روش.
- فقط به خاطر قیمت که گران نکردم کار ما متاعه توی تهران. مجبورم برای این که کارم متاع بماند، هر بار دو - سه تا از کله های تو را بیرون بیندازم که مشتری‌هایم کله نشوند...
- جمع کن! چه عیب و علتی دارند؟

دَخَلَ كَريمٌ وألقَى التَّحيَّةَ على إسماعيلَ (أبو الشَّوارِبِ)، لم يَسمَعْ إسماعيلُ تَحيَّةَ كَريمٍ أو رُبَّما تَجاهَلَهُ عَن قَصدٍ، لأنَّهُ كانَ مَشغولاً بِخِدمَةِ ثلاثةٍ مِن زَبائِنِهِ الَّذينَ كانوا يَتَجادَلونَ مَعَ موسى القَصَّابِ حَولَ أسبَابِ الغَلاءِ.

- لَستُ أنا مَن رَفَعَ ثَمَنَ الباجة، وإنَّما هذا الصَّديقُ الخائِنُ موسى القَصَّابُ الَّذي يَجلِسُ قَريباً مِنكُم وقَد أَخفَى رأسَهُ في صَحنِهِ كَما تُخفِي النَّعجَةُ رأسَها، وهُو يَلتَهِمُ الكَراعِين.
نَفَخَ موسى القَصَّابُ العِظامَ الصَّغيرةَ والكَوارِعَ بِيَدِهِ وقالَ:
- أُقسِمُ عَلَيكَ يا إسماعيلَ بِهَذِهِ الشَّوارِبِ الغَليظَةِ أنْ تَترُكني وَشأني، واللهِ سَوفَ أفضَحُ أَمرَكَ أمامَ زَبائِنِكَ. فإن كُنتُ قَد أَضَفتُ فلسَينِ إلى الثَّمَنِ، فإنَّكَ قَد أَضفتَ ثلاثةَ فلوسٍ.
رَدَّ إسماعيلُ (أبو الشَّوارِبِ):
- أنتَ تَنظُرُ إلى الثَّمَنِ فقط ولا تَأخُذُ الجَودَةَ بِعينِ الاعتِبار. عَلَيَّ أن أُحافِظَ على سُمعةِ المَطعَمِ في طَهرانَ كُلِّها، وَمِن أجلِ ذلك أضطَرُّ إلى رَمي ثلاثةٍ أو أربعةٍ مِن رُؤوسِ الخِرافِ الَّتي تَبيعُها لي. يَهمُّني أن أُقدِّمَ وَجبَةً فاخِرَةً لِلزَّبون.

-صَه يا هذا، الرُّؤوسُ الَّتي أُزَوِّدُكَ بِها مُمتازَةٌ جِدّاً.


🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
Messages in this channel will be automatically deleted after 1 day
Messages in this channel will no longer be automatically deleted
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_چهارم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

-کله‌ی بزِ شاش‌خور را قاتی گوسفندها می‌کنی.... اگر توی دیگ بیفتد، دیگ بالکل بوی گند می گیرد...
-جمع كن! یک مشت زغال می‌ریزی توی پیت و تا صبح می‌گیری مثلِ میشِ پرواری می‌خوابی. صبح هم همه را به خلق الله می‌تپانی و دوباره تا شب کپه‌ی مرگ...جخ این را هم بدان، شاه پریروزی‌ها یک نانوای گران‌فروش را انداخته توی تنور!

اِسْتَرْسَلَ إِسْمَاعِيلُ أَبُو الشَّوَارِبِ فِي إِلْقَاءِ اللَّوْمِ عَلَى مُوسَى الْقَصَّابِ:

-لَكِنَّكَ تَضَعُ رَأْسَ الْمَعْزَى الَّتِي تَشْرَبُ الْبَوْلَ بَيْنَ بَقِيَّةِ الرُّؤُوسِ، وَلَوْ أَنِّي طَبَخْتُهُ فِي هَذَا الْقِدْرِ فَسَتَفُوحُ رَائِحَتُهُ الْكَرِيهَةُ فِي أَرْجَاءِ الْمَطْعَمِ.

-صَهْ، أَنْتَ تَضَعُ لَيْلًا مِقْدَارًا مِنَ الْفَحْمِ فِي عُلْبَةِ الصَّفِيحِ تَحْتَ الْقِدْرِ الْكَبِيرِ الَّذِي تَضَعُ فِيهِ رَأْسَ وَكُرَاعَ وَكَرِشَ الذَّبِيحَةِ لِيَطْبُخَ مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِهِ وَدُونَ عَنَاءٍ مِنْكَ وَتَنَامُ، ثُمَّ تُقَدِّمُهُ لِخَلْقِ اللهِ وَتَنَامُ مِنْ جَدِيدٍ حَتَّى اللَّيْلِ، وَاعْلَمْ بِأَنَّ الشَّاهَ قَدْ أَلْقَى خَبَّازًا جَشِعًا فِي التَّنُّورِ قَبْلَ أَمْسِ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

اسماعیل دو انگشتش را در روغن زرد و غلیظی که روی مجمعه جمع شده بود، فرو کرد و سبیلش را چرب کرد. این جوری سبیلش راست می‌ایستاد و روی لب‌هایش نمی‌ریخت. به موسا ضعیف کش گفت:
-باکی نیست گیرم رضا شاه باشه، من که توی کوره - به قولِ تو - پیت، جا نمی‌شم! 
موسا ضعیف کش خندید بعد به سبیل اسماعیل اشاره کرد و گفت: 
-اما سبیلت جان میدهد برای دود دادن! یک زغال آتشی هم برای سبیل کفایت می‌کند! چه برسد به یک پیت زغال!! 
همه خندیدند. کریم هم مشتری‌ای که روی تخت آخری لمیده بود گفت: 
-البته می‌گویند تیاتر بوده...یک نمد را لوله کرده بودند و جای یارو توی تنور انداخته بودند. عوام هم که کالانعام! خیال برشان داشته که شاه یارو را سوزانده و همه ماست ها را کیسه کرده اند...

دَسَّ إِسْمَاعِيلُ إِصْبَعَيْنِ مِنْ يَدِهِ الْيُمْنَى فِي طَبَقَةِ زَيْتٍ طَفَتْ فَوْقَ الْقِدْرِ الْكَبِيرِ، وَكَانَ زَيْتًا أَصْفَرَ غَلِيظًا، ثُمَّ دَهَنَ بِهِمَا شَارِبَهُ كَيْ تَنْتَصِبَ شَعَرَاتُ شَارِبِهِ وَلَا تُغَطِّيَ شَفَتَيْهِ، وَخَاطَبَ مُوسَى الْقَصَّابَ قَائِلًا:

-أَنَا لَا أَخَافُ مِنْ ذَلِكَ، وَلْنَفْتَرِضْ أَنَّ رِضَا شَاهْ قَدْ أَلْقَى الْخَبَّازَ فِي الْفُرْنِ كَمَا تَقُولُ، لَكِنَّ عُلْبَةَ الصَّفِيحِ لَا تَسَعُ لِهَيْكَلِي الضَّخْمِ.

ضَحِكَ مُوسَى الْقَصَّابُ، ثُمَّ أَشَارَ إِلَى شَارِبِ إِسْمَاعِيلَ وَقَالَ:
-لَكِنَّ شَوَارِبَكَ قَابِلَةٌ لِلِاشْتِعَالِ جَيِّدًا. فَحْمَةٌ وَاحِدَةٌ تَكْفِي لِاشْتِعَالِ شَوَارِبِكَ وَلَا حَاجَةَ لِعُلْبَةٍ مِنَ الْفَحْمِ.

ضَحِكَ جَمِيعُ الْحَاضِرِينَ بِمَا فِيهِمْ كَرِيمٌ. مِنْ نِهَايَةِ الْمَطْعَمِ قَالَ زَبُونٌ كَانَ مُسْتَرْخِيًا عَلَى الْمَقْعَدِ:
-لَكِنْ يُقَالُ بِأَنَّ حِكَايَةَ حَرْقِ الْخَبَّازِ كَانَتْ مُجَرَّدَ مَسْرَحِيَّةٍ.. رَمَوْا لِبَادًا مَلْفُوفًا فِي الْفُرْنِ وَأَوْهَمُوا النَّاسَ أَنَّهُ رَمَى خَبَّازًا، وَالْعَوَامُ كَالْأَنْعَامِ أَقْنَعَهُمُ الْخِدَاعُ بِأَنَّ الشَّاهَ أَحْرَقَ خَبَّازًا، وَانْطَلَتِ الْحِيلَةُ عَلَيْنَا جَمِيعًا.

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_پنجم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
کسی چیزی نگفت اسی سبیل گفت: «الله اعلم بل‌که هم از بیخ دروغ باشد!» و تازه نگاهش به کریم افتاد که محو صحبت شده بود. 
- پسر اون اسی! از این اسی چی می‌خواهی؟

کریم خندید و از او خواست تا سفارشی حاج فتاح را بدهد. اسماعیل«به روی چشم»‌ی گفت و از داخل دیگ سه کله بیرون آورد. در طباخی باز شد و دریانی هم که یک سرداری پوشیده بود وارد شد. سلامی کرد و گفت: 
- یک کاسه از آب.
اسماعیل نگاهی به دریانی کرد و زیر لب ادای دریانی را در آورد. 
یک کاسه از آب مغز هم توش نکوبیم که گران نشود، پشت‌بند هم که  پاچه و زبان و بناگوش نمی‌خواهد. ایلده چه قدر کاسبه! آخرش هم به قاعده‌ی سنگکی که ترید می‌کند پول نمی‌دهد.
 
الصَّمْتُ عَلَى المَكَانِ وَلَمْ يَنْبِسْ أَحَدٌ بِبِنْتِ شَفَةٍ، حَتَّى قَالَ إِسْمَاعِيلُ ذُو الشَّارِبِ: "اللهُ أَعْلَمُ، لَعَلَّ القَضِيَّةَ كَذِبٌ أَصْلًا!" ثُمَّ انْتَبَهَ إِلَى كَرِيمٍ الَّذِي كَانَ يُصْغِي لِلْحَدِيثِ.
- "مَاذَا يُرِيدُ ابْنُ إِسْكَنْدَرَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ؟"

ابْتَسَمَ كَرِيمٌ وَقَالَ: "جِئْتُ لِآخُذَ مَا أَوْصَاكُمْ بِهِ الحَاجُّ فَتَّاحٌ." قَالَ إِسْمَاعِيلُ: "سَمْعًا وَطَاعَةً" وَأَخْرَجَ مِنْ دَاخِلِ القِدْرِ ثَلَاثَةَ رُؤُوسٍ. فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ فُتِحَ بَابُ المَطْعَمِ وَدَخَلَ دَرْيَانِي، وَبَعْدَ أَنْ أَلْقَى التَّحِيَّةَ طَلَبَ مِنْ إِسْمَاعِيلَ:
- إِنَاءً مِنَ المَاءِ الباجة.

أَلْقَى إِسْمَاعِيلُ نَظْرَةً عَلَى دَرْيَانِي وَكَانَ يَبْدُو مُتَضَايِقًا مِنْهُ، وَبِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ قَلَّدَ كَلَامَ دَرْيَانِي: إِنَاءٌ مِنْ... وَأَضَافَ، يُرِيدُ مَاءً مِنْ دُونِ لَحْمٍ أَوْ مِنَ الخَرُوفِ وَيَشْتَرِطُ أَنْ يَكُونَ خَالِيًا مِنَ الكُرَاعِ كَيْ لَا يُكَلِّفَهُ ثَمَنًا، ثُمَّ يَثْرُدُ الخُبْزَ فِي مَاءِ الإِنَاءِ وَيَدْفَعُ مَبْلَغًا يَكَادُ يَكُونُ تَكْلِفَةَ الخُبْزِ
.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کاسه را برداشت و داخل دیگ فرو برد و وقتی پر آب شد. به کریم داد و گفت: دستت نسوزه! امروز شاگردم توله سگ نیامده بی‌زحمت این را بگذار جلو دست بقال دو نبش محله تان!( و زیر لبی گفت)بختش هم بلنده، بقالی‌اش تنور نداره که شاه ترتیبش را بده...
کریم کاسه را جلو دریانی گذاشت دریانی محو دستان اسماعیل بود که یکی یکی استخوان کله ها را میشکست و مغز را در می آورد و زبان را از حلقوم بیرون می‌کشید و با چشم و بناگوش داخل قابلمه می‌ریخت به کریم گفت:
- ريقو! چخ حسابی کله‌خور شدی!
کریم خندید و گفت:
- سر خور هم شدیم مواظب خودت باش!

ثُمَّ غَرَفَ مِنْ مَاءِ القِدْرِ وَصَبَّهُ فِي إِنَاءٍ وَقَدَّمَهُ لِكَرِيمٍ وَقَالَ لَهُ:

- انْتَبِهْ، إِنَّهُ سَاخِنٌ جِدًّا، لَمْ يَأْتِ العَامِلُ الجِرْوُ الَّذِي يَعْمَلُ عِنْدِي. مِنْ فَضْلِكَ، ضَعْ هَذَا الإِنَاءَ أَمَامَ بَقَّالِ مَحَلَّتِكُمْ." ثُمَّ أَرْدَفَ قَائِلًا وَبِصَوْتٍ سَمِعَهُ كَرِيمٌ جَيِّدًا: "إِنَّهُ مَحْظُوظٌ فَلَيْسَ فِي دُكَّانِهِ تَنُّورٌ كَيْ يَرْمِيَهُ الشَّاهُ فِيهِ."

وَضَعَ كَرِيمٌ الإِنَاءَ أَمَامَ دَرْيَانِي، كَانَ دَرْيَانِي يَنْظُرُ بِانْتِبَاهٍ إِلَى إِسْمَاعِيلَ وَهُوَ يَكْسِرُ جُمْجُمَةَ الخَرُوفِ وَيُخْرِجُ مِنْهَا المُخَّ وَاللِّسَانَ وَلَحْمَ الوَجْهِ ثُمَّ يَضَعُهَا فِي قِدْرٍ مُتَوَسِّطِ الحَجْمِ، قَالَ دَرْيَانِي لِكَرِيمٍ:
- أَيُّهَا المُشَاكِسُ، صِرْتَ مِنْ آكِلِي البَاجَةِ!

ضَحِكَ كَرِيمٌ وَأَجَابَهُ:
- صِرْنَا مُشَاكِسِينَ؟ أَعْرِف مَاذَا تَقُولُ.


🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
#من_او
#فصل_پنجم
#قسمت_ششم
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
دریانی نان را برداشت و شروع کرد به ترید کردن جواب کریم را نداد زیر لب گفت:
- کپه اوغلی زبان دراز !
کریم کنار در ایستاده بود و اسماعیل سبیل را نگاه می‌کرد که در باز شد و این بار اسکندر داخل شد تا نگاهش به کریم افتاد گفت:
- کره خر! سنگک هم بگیری برای آقا. ده تا.
بعد هم شروع کرد به حال و احوال پرسیدن از اسماعیل سبیل هر دو را در محل اسی صدا می‌زدند اما به اسی کله پز اسی سبیل می‌گفتند. اسیِ حاج فتاح از اسی سبیل یک دست کله پاچه را گرفت
- آبش را هم زیاد بریز اما مال حاج فتاح کم آب باشه.

أَمْسَكَ دِرْيَانِي بِرَغِيفِ خُبْزٍ وَصَارَ يُقَطِّعُهُ قِطَعًا وَيَضَعُهَا فِي الْإِنَاءِ. وَهَمَسَ قَائِلًا:
- وَلَدُ الْحَرَامِ سَلِيطُ اللِّسَانِ!
كَانَ كَرِيمٌ وَاقِفًا جَنْبَ الْبَابِ يَنْظُرُ إِلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ حِينَمَا فُتِحَ الْبَابُ وَدَخَلَ إِسْكَنْدَرُ، وَمَا إِنْ رَأَى كَرِيمًا حَتَّى قَالَ:
- يَا اِبْنَ الْحِمَارِ! اِشْتَرِ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ مِنَ الْخُبْزِ لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ.

ثُمَّ شَرَعَ بِإِلْقَاءِ التَّحِيَّةِ عَلَى إِسْمَاعِيلَ أَبِي الشَّوَارِبِ وَالْحَدِيثِ مَعَهُ. كَانَ أَهَالِي الْحَيِّ يُطْلِقُونَ عَلَى كِلَيْهِمَا لَقَبَ "إِسِي"، فَيَقُولُونَ "إِسِي أَبُو الشَّوَارِبِ" لِإِسْمَاعِيلَ بَائِعِ رُؤُوسِ الْأَغْنَامِ، فِيمَا يُطْلِقُونَ عَلَى إِسْكَنْدَرَ "إِسِي الْحَاجِّ فَتَّاحٍ". أَخَذَ إِسْكَنْدَرُ الْقِدْرَ الْمُخَصَّصَ لَهُ مِنْ إِسْمَاعِيلَ، لَكِنَّهُ أَعَادَهُ إِلَيْهِ قَائِلًا:
- أَضِفْ لَهُ كَمِّيَّةً أُخْرَى مِنْ مَاءِ الْحِسَاءِ، أَمَّا قِدْرُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ فَدَعْ مَاءَهُ قَلِيلًا.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بعد، با موسا ضعیف کش و دریانی و بقیه خداحافظی کرد و از در بیرون رفت اسماعیل عاقبت قابلمه را به دست کریم داد. کریم با مشتری‌ها خداحافظی کرد همه به حاج فتاح سلام رساندند. جوانی که کلاه نمدی به سر گذاشته بود و پشت موسا ضعیف کش نشسته بود به لهجه ی کردی گفت:
ـ پس امروز آقا دیرتر می‌آن سر کوره خیال‌مان راحت شد! اسی سبیل! دو تا پاچه‌ی گوسفندی پشت بند...
کریم به نانوایی سنگکی رفت صف شلوغ شده بود. زن‌ها یک طرف و مردها طرفی دیگر ایستاده بودند. کریم قابلمه را کنار در گذاشت و داخل شد. چند نفری اعتراض کردند اما کریم گفت:
- چیزی نشده عمو! برای خودم که نمی‌خواهم برای حاج فتاح می‌خواهم.
پچ پچی کردند و راه را باز کردند تا کریم داخل شود.

ثُمَّ وَدَّعَ مُوسَى الْقَصَّابَ وَدِرْيَانِي وَالْبَاقِينَ وَخَرَجَ. فِي نِهَايَةِ الْأَمْرِ، سَلَّمَ إِسْمَاعِيلُ الْقِدْرَ إِلَى كَرِيمٍ. وَدَّعَ كَرِيمٌ الزَّبَائِنَ وَأَوْصَاهُ الْجَمِيعُ أَنْ يُبَلِّغَ تَحِيَّاتِهِمْ لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ. قَالَ الشَّابُّ الَّذِي كَانَ يَضَعُ طَاقِيَةً مِنَ اللِّبْدِ عَلَى رَأْسِهِ وَيَجْلِسُ خَلْفَ مُوسَى الْقَصَّابِ بِلَهْجَةٍ كُرْدِيَّةٍ:
- إِذَنْ سَيَأْتِي الْحَاجُّ فَتَّاحٍ الْيَوْمَ مُتَأَخِّرًا إِلَى فُرْنِ الطَّابُوقِ، اِرْتَحْنَا! يَا إِسِي أَبَا الشَّوَارِبِ! أَعْطِنِي كُرَاعَيْنِ آخَرَيْنِ عَلَى الْفَوْرِ.

حِينَمَا وَصَلَ كَرِيمٌ إِلَى الْمَخْبَزِ، كَانَ طَابُورُ الزَّبَائِنِ مُزْدَحِمًا كَثِيرًا. وَقَفَ الرِّجَالُ فِي طَابُورٍ وَالنِّسَاءُ فِي طَابُورٍ آخَرَ. وَضَعَ كَرِيمٌ الْقِدْرَ جَنْبَ بَابِ الْمَخْبَزِ وَدَخَلَ. اِعْتَرَضَ بَعْضُ الزَّبَائِنِ لِأَنَّ كَرِيمًا لَمْ يُرَاعِ طَابُورَ الِانْتِظَارِ، فَقَالَ لَهُمْ:
- لِمَاذَا كُلُّ هَذَا الِاعْتِرَاضِ يَا سَادَةُ؟ لَا أَنْوِي أَنْ أَشْتَرِيَ خُبْزًا لِنَفْسِي وَإِنَّمَا لِلْحَاجِّ فَتَّاحٍ.
فَفَتَحَ لَهُ الزَّبَائِنُ طَرِيقًا لِيَدْخُلَ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الخامس
#آموزش_عربی
https://www.tgoop.com/taaribedastani
2024/12/03 01:49:46
Back to Top
HTML Embed Code: